دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۳

بازار خیریه

امشب تا ساعت 12 شب خیریه بودم.
فردا قرار هست که وسط بازار کنسرت راه بندازیم. این اولین بار هست که همراه بازار خیریه امون یک روز کنسرت برگزار می کنیم. (کنسرت سازهای تلفیقی)

طبق معمول از اونجا که یکسری از بچه ها نسبت به ارتفاع حساسیت دارند. من با یکی دیگه از بچه ها بالای نردبان آویزون بودیم و پرده ها رو درست می کردیم. (دقیقا آویزان بودیم. چون یکسری جاها من از میله های سقف آویزون می شدم تا بچه ها جای نردبان را عوض می کردند و تا دوباره یک جایی داشته باشم که پام رو بگذارم.)

پرده ای رو که آویزون کردیم. یک پرده 8-9 متری به ارتفاع حدود 4:30 متر هست. روی پرده رو 15-16 نفر از کار آموزهای خودمون نقاشی کردند. یکی کبوتر کشیده، یکی گل، یکی رنگین کمون و ... خلاصه پرده فوق العاده ای شده. حتما عکسش رو اینجا خواهم گذاشت. که شما هم ببینید.

پرده رو بچه ها فرستاده بودند بیرون تا لبه اش رو چرخ کنند. منتها طرف یادش رفته بود که لبه بالاش رو برای ما چرخ بکنه. به بچه ها گفتم که تو کلاس خیاطی چرخ خیاطی صنعتی هست بیاین بریم با اون خودمون لبه بالاش رو چرخ می کنیم. خلاصه هممون هم هنرمند. دقیقا 6 نفرسر پارچه رو گرفته بودیم. تا لبه پرده رو چرخ بکنیم.
(یکی پارچه را صاف می کرد. یک نفر دیگه لبه پارچه رو تا می کرد. یک نفر پشت چرخ نشسته بود و پاش رو روی پدال چرخ فشار می داد. یک نفر دیگه لبه سمت راست پارچه رو گرفته بود تا گل پرده همراه کار حرکت بکنه و کار صاف باشه. منم از پشت کار رو از زیر چرخ می کشیدم، بیرون. نفر آخر هم، هر چند وقت یک بار از ما عکس می گرفت و در کنارش تایم هم می گرفت. ما برای اینکه لبه کار محکم باشه. لبه کار رو دوبار چرخ کردیم. دفعه اول 40 دقیقه و دفعه دوم 7 دقیقه طول کشید. :) )

بازار امسال تا حالاش که خیلی خوب بوده. توی 10-15 بازار گذشته. این بازار کمترین مسئولیت با من بوده. و من خودم رو کمتر از همیشه درگیر کار کردم. خودشون برنامه ریزی کردند، خودشون با بچه ها تماس گرفتند و در آخر خودشون برنامه ریزی کردند و در آخر هر جا گیر کردند اومدند سراغ من. از اینکه بچه ها می تونند یک جوری کارها رو خودشون انجام بدهند خیلی خوشحالم. :) (حالا گیرم یک جاهایی، یک اشتباه هایی داشته باشند. البته بگذریم که هنوز کسی نتونسته در قسمت مالی بعضی از کارها رو انجام بده و در این قسمت هنوز اشتباه زیاد است0)

بازار تنها برنامه ای است که بچه تمرین انجام یک کار جمعی می کنیم و هرکس هر کاری رو که از دستش برمی آد انجام می ده تا این برنامه به خوبی انجام بشه. :)

بالاخره برگه ثبت نام فوق لیسانسم رو پست کردم. نمی دونم چرا فکر می کردم که مدت پست مدارک تا آخر این هفته تمدید شده. دیروز بعدازظهر، یکی از دوستام تو شرکت به من گفت که تا آخر وقت دیروز وقت دارم که پست بکنم. حالا مدارکم هم خونه بود و من به اونها دست هم نزده بودم. تا ساعت 5:30 شرکت بودم. در ترافیک شامگاهی، ساعت 6:35 همراه با سر درد رسیدم خونه. (از بازار زنگ زده بودند که یکی از بچه ها سر صندوق گند زده و من موقع برگشت همش توی این فکر بودم که چطور گند اون رو جبران کنم. ) از ساعت 6:30 تا 7:30 دفترچه رو خوندم و فرمها رو با دقت پر کردم. و خودم رو ساعت 7:55 به پست خونه چهارراه لشگر رسوندم. دم در پست خونه تابلو زده بودند که وقت ارسال تا فردا ظهر تمدید شده، منم با خیال راحت رفتم خیریه تا اشکال فاکتورها رو حل کنم و مدارک رو امروز نزدیک ظهر ارسال کردم.

این دوست مارکوپلو ما هم از سفر برگشت. منتها دوباره هنوز نیامده قراره، آخر این هفته دوباره بره سفر.
جمعه ای ظهر با یکسری از بچه ها ظهر رفتیم بیرون نهار. خیلی وقت بود که بچه ها رو ندیده بودم و دلم برای اونها خیلی تنگ شده بود. برای همین وقتی که یکی از بچه ها به من زنگ زد و جریان قرار رو خبر داد. خیلی خوشحال شدم. بعد از نهار با یکی از بچه رفتیم خیریه، منتها توی راه یکی از بچه ها رو که واقعا خیلی وقت بود ندیده بودم رو هم سوار کردیم و رفتیم خیریه. به این شرط که دوستم رو ساعت 5 به یک جای خوب برسونم. سر راه رسوندن دوست گرامی رفتم، دوست مارکوپلوم رو سوار کردم و بعد از رسوندن دوست گرامی، رفتم سراغ یکی دیگه از دوستان تا 3 تایی دوباره بریم خیریه.
تو اون مدت که توی بازار کارهام رو انجام می دادم. مارکوپلو، خیلی از مسائل رو به دوست آخر مون گفت، و اون رو نسبت به خیلی از اتفاقات روشن کرد. شب بعد از اینکه هر جفتشون رو رسوندم به دوست مارکوپلو زنگ زدم، به من می گه: رها وجدانت راحت شد. می خندم و می گم بخاطر چی؟! می خنده و می گه: بخاطر اینکه بیشتر حرفهایی که می خواستی زدم. می خندم. :)

دیروز تو شرکتمون یک برنامه برگزار کردیم و برای اولین بار به مناسبت 12 آذر روز جهانی توانیاب (معلول) از کارمندهای توانیاب شرکتمون تقدیر به عمل آوردیم. هر وقت که اونها رو می بینم. به خودم میگم: رها! قدر سلامتیت رو بدون، ممکن بود که تو به جای یکی از آنها باشی!

...
...

پ.ن.
موقع برگشت همش تو فکر بودم. اینقدر سریع اومدم که در عرض 6 دقیقه به خونه رسیدم!
توی راه به این فکر می کردم که آیا بالاخره یک روز منم می تونم یک نفر رو پیدا کنم که بتونه همراهم باشه... پیش خودم می گفتم: اگر حتی یک نفر رو پیدا کنم که دستش یک سوم دست من خط و ستاره داشته باشه، قبولش دارم. منتها ... :)
خدایا شکرت :)

هیچ نظری موجود نیست: