سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۳

رحمان و شب يلدا

يكي ديگه از دوستام قرار هست كه بره انگليس، براي همين بچه‌ها تصميم گرفتند كه براي او يك مهموني بگيرند و توي مهموني همه دوستهاي نزديك و فاميل‌هاي نزديكش رو دعوت كنند. بچه‌ها مي‌خواستند كه اين دوستمون بطور كامل سورپريز بشه. براي همين وقتي هفته پيش اين فكر مطرح شد، فقط 4-5 نفر از دوستاي نزديكش خبر داشتيم. و براي اينكه يك موقع كسي سوتي نده، تا 2 روز قبل از مهموني به هيچكس خبر نداديم. از 2 روز قبل بود كه يواش يواش شروع به خبر كردن بچه‌ها كرديم.
قرار بود كه همه بچه‌ها راس ساعت 6:45 خونه يكي از بچه‌ها جمع بشيم، و اين دوستمون رو به يك بهانه اونجا بكشونيم. از همه جالبتر اين بود كه بچه‌ها به كسايي كه قرار بود، دوسمون رو بيارند 2 ساعت قبل از برنامه خبر داده بودند و اونها هم اولش فكر كرده بودند، قضيه سركاري هست و با طرف قرار گذاشته بودند برند ميدون منيريه خريد!!!!
چقدر فحش كه بچه‌ها به اين 2 تا دوستش ندادند. زنگ مي‌زدند به موبايل دوستاش كه اين چه برنامه‌اي هست كه شما گذاشيد و همينجور فحش بود كه به اونها مي‌دادند. قضيه مرام بازي شده بود، بچه‌ها يك حرفي زده بودند و حالا براي اينكه كل جريان لو نره مجبور بودند، طبق برنامه عمل كنند.
از طرفي، يكي از بچه‌ها كه خونه اون جمع شده بوديم. هر چند وقت يكبار به دوستمون زنگ مي‌زد كه حالم اصلا خوب نيست. حالا يك شب من به وجود كثيف تو احتياج پيدا كردم و تو هم ...
خلاصه بعد از همه تلاشها، اين دوست ما به جاي ساعت 7 ساعت 9:15 آمد.

شما چه حالي پيدا مي‌كنيد، وقتي كه وارد يك خونه مي‌شيد. و انتظار داريد دوستتون رو كه وضعيت روحي مناسبي نداره ببينيد، ‌منتها وقتي وارد مي‌شيد و چراغ روشن مي‌كنيد، مي‌بينيد كه حدود 30 نفر از دوستان و فاميلاتون يك دفعه مي‌ريزند سرتون!!!
حتي پسرخاله شما كه به تازگي از آمريكا رسيده و شما هنوز وقت ديدن اون رو نكرديد، و مي‌خواستيد همون شب بريد خونشون ديدنش، بين مهمونها هست!

اين دوست ما كه شوكه شد، چند دقيقه اول كه دهنش آويزون بود. تك تك ما ها رو بغل مي‌كرد و از ما بابت اين برنامه تشكر مي‌كرد. نمي‌دونست بايد چي كار بكنه. بعد همينجور شروع به بالا و پايين پريدن كرد. :)

و اما هديه!
براي دوستمون يك تيشرت سفيد گرفتيم و روي پيراهن عكس‌هاي دستجمعي كه طي اين چند سال با هم گرفته بوديم رو چاپ كرديم. كلي با تيشرت حال كرد. سريع تيشرت رو پوشيد، بچه‌ها هم از فرصت استفاده كردند و همه با او عكس انداختند.

مهموني فوق العاده‌اي بود. مخصوصا زماني كه دوستمون وارد شد، و از خوشحالي نمي‌دونست چي كار بايد بكنه... اينقدر خوشحال بودم كه مي‌خواستم بزنم زير گريه.
به من خيلي خوش گذشت، مي‌تونم بگم، تو عمرم اينقدر ورجه وورجه نكرده بودم. اينقدر خوشحال بودم كه تا ساعت 11:30-12 با بچه ورجه وورجه مي‌كرديم!!!
اواسط مهموني كفش‌هام رو در آوردم. و با پاي برهنه شروع به ورجه وورجه كردن كردم. اصلا با كفشهام حس خوبي براي اين كار نداشتم!
اين برنامه شايد براي اين به اين خوبي در اومد كه تقريبا همه بچه‌ها در برگزاري اون سهيم بودند. مثلا شام رو 4-5 تا از بچه‌ها تدارك ديده بودند. يكي دنبال عكس بود، يكي دنبال پيراهن، يكي دنبال برنامه ريزي و ...
خلاصه مهموني خيلي خوبي بود. آخر برنامه هم يكسري از بچه‌ها كمك كردند و سريع اشغالهايي كه ريخته بوديم رو جمع كردند.
(با اينكه همه بچه‌ها يك جوري توي اين كار سهيم بودند، ولي 2-3 نفر بيشتر از بقيه براي اين برنامه زحمت كشيدند. دستشون درد نكنه)

* مدتها بود كه دلم براي يكي از دوستام تنگ شده بود. از قبل پيش خودم گفته بودم، كه براي شب يلدا براش SMS مي‌زنم و به اون مي‌گم كه برام يك فال حافظ بگيره.
امروز يك جايي حوالي ميدان آرژانتين، شركت يكي از دوستانم كار داشتم. اونجا 20 -30 دقيقه‌اي راجع به موضوعات مختلف با دوستم گپ زدم. از شركت دوستم كه اومدم بيرون، به خودم كلي فحش دادم كه با وجود اين همه كاري كه تو شركت دارم، نشستم با دوستم گپ مي‌زنم.
توي ميدون آرژانتين منتظر تاكسي بودم كه برم شركت كه يك دفعه، ‌همون دوستم رو اونطرف خيابون ديدم. اينقدر خوشحال شدم كه حد نداشت. دوستم رو بعد از حدود 5 ماه مي‌ديدم. با همون لبخند هميشگي :)
راجع به اتفاقات اين مدت صحبت كرديم و قرار شد كه شب برام فال هم بگيره. :)
بعد كه از دوستم خداحافظي كردم، به حكمت اون 20-30 دقيقه‌اي كه اضافه تو شركت دوستم گپ زدم پي بردم و خوشحال رفتم شركت. :) (بعضي وقتها دنيا خيلي كوچيك مي‌شه.)

* امشب تقريبا 3 ساعت شنونده بودم. 2 تا از دوستام در مورد اتفاقات چند وقت اخير صحبت مي‌كردند. و من فقط گوش مي‌كردم. بازم داره يكسري اتفاق مي‌افته كه خيلي خوب نيست. ...

* بعضي وقتها وحشتناك رانندگي مي‌كنم. تقريبا به جرات مي‌تونم بگم كه به غير از پسر عمو‌هام كه يك دفعه اونروي من رو ديدند. كسي ديگه من رو در اين وضعيت نديده.
امشب هم يكي از اون شبها بود، صداي نوار تا آخر و من بي اعتنا به عقربه دور موتور كه به حوالي ناحيه قرمز مي‌اومد به سمت خونه مي‌اومدم تا در كنار خانواده شب يلداي ديگه، تولد خورشيد ديگه‌اي رو شاهد باشم.

پ.ن.
1- امشب وضع خطوط موبايل افتضاح بود. براي فرستادن هر تماس بايد حداقل 10 دفعه شماره طرف مورد نظر رو مي‌گرفتي، تازه بعد از اونهم فقط چند ثانيه موفق به صحبت كردن مي‌شدي! براي هر كسي هم كه مي‌خواستي SMS بفرستي بايد حداقل 7-8 بار تلاش مي‌كردي تا بر پيغام error sending پيروز بشي!
دست همه اونهايي كه در اين وضعيت اسفبار SMS فرستادند و رسيدن شب يلدا رو تبريك گفتند، آرزوهاي خوب كردند و يا شمردن جوجه‌ها رو در اين شب يادآوري كردند، درد نكنه. :)

2- يادم رفت چي مي‌خواستم بنويسم!!! :)

3- برنامه شب يلداي شبكه 1 خيلي قشنگ بود، مخصوصا داستان آجيل مشكل گشا! :)

4- اميدوارم كه همگي شما در كنار خانواده‌تون شب يلداي خوبي رو پشت سر گذاشته باشيد.

هیچ نظری موجود نیست: