شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵

انتخابات

اين متن در ابتدا در انتهاي متن قبل آمده بود. و يك روزي هم بود.
منتها ديدم خيلي طولاني شده، برا همين جداش كردم. و با كمي اضافات توي يك ياداشت جدا آوردمش. :)
2007-01-10

و اما انتخابات
توي اين چند وقت اخير به لطف پروژه غم(اسمي كه ما تو شركت براي اين پروژه انتخاب كرديم.) اصلا وقت فكر كردن روي اين موضوع رو نداشتم و خودم رو خيلي درگير نكردم. فقط يكي دوبار دوستام از من پرسيدند كه راي مي‌دي يا نه.
مي‌گفتم: راي مي‌دم،
و وقتي مي‌پرسيدند: چرا؟!‌
مي‌گفتم: دوست ندارم، يكسال ديگه عذاب وجدان داشته باشم كه چرا راي ندادم و بگم اگر راي داده بودم و تو انتخابات شركت كرده بودم، وضعم اين نبود! ممكنه بگي هيچ تفاوتي نمي‌كنه كه به كي راي بدي، ولي آيا دوره خاتمي با احمدي‌نژاد برات يكسان بوده؟ ...

خلاصه اصلا و ابدا سعي نكردم كسي رو راضي كنم، بعد از اين سالها به اين نتيجه رسيدم كه مردم باید خودشون به این نتیجه برسند که در انتخابات شرکت کنند یا نه. :)
و اگر با صحبت، كسي رو هم راضي بكنم كه توي اين انتخابات شركت كنه، چون با ميل خودش نبوده، احتمالا انتخابات بعدي هم خودش نمي‌ره راي بده و بايد يكي پيدا بشه با او صحبت بكنه تا طرف اگر حالش خوب بود، برود راي بدهد!
...
به نظرم دموكراسي، مثل آمپول نيست كه بصورت فشرده به خورد ملت داده بشه.
مردم بايد تو يك پروسه زماني به اين موضوع برسند. وضع مردم درست نمي‌شه تا اينكه همه به اين برسند كه هر كدومشون در ساختن آن نقش دارند.
در كل خوشبينم. :) ممكنه اين خوشبيني خيلي طول بكشه ولي خب وقتي مي‌بينم، مردم يواش يواش به اين سمت مي‌رند كه به يك ليست راي بدهند و سعي مي‌كنند به برنامه‌هاي هر گروه توجه كنند، خيلي خوبه. :) حالا درسته كه ممكنه از افرادي كه توي اون ليست خاص هست،‌ من خوشم نياد. ولي نفس عمل رو مي‌پذيرم و پيش خودم مي‌گم همين كار يعني يك گام به جلو. اين 2-3 انتخابات اخير رو با هم مقايسه مي‌كنم، مي‌بينم كه مردم از بعضي از اتفاقات تجربه بدست آوردند.
شايد به همين خاطر باشه كه تو ايران نمي‌شه به راحتي نتيجه انتخابات رو پيش‌بيني كرد. مردم نسبت به شرايط و تجربيات گذشته‌اشون افراد رو انتخاب مي‌كنند و براي همين انتخاب هر دوره با دوره قبلش متفاوت در‌مي‌آد. :)
...

برف

برف
اين چند وقته نافرم سرم شلوغ بود. هر شب تا ساعت9.5 تا 1.5 نصف‌شب شركت بودم، حتي روز پنج شنبه و جمعه هم سر كارن بودم. تا بالاخره اواسط هفته‌اي كه گذشت، گزارش رد شد. :)
تو عمرم اينقدر به من فشار نيومده بود. خيلي وحشتناك بود. كاري بود كه در موردش تجربه نداشتم، و تا حالا كسي روي اين قضيه كار نكرده بود. وقتي كه درست، زماني كه قراره نتايج كار 1 ساله رو بگيري، مي‌بيني به مشكلي بر خوردي كه ممكنه حداقل 2-3 هفته كار رو عقب بندازه و تو فقط ماكسيمم 1 تا 2 روز فرصت داري كه مشكل رو حل كني، ... واقعا ساعتهاي بدي بود، فكر مي‌كنم توي همون چند هفته، به اندازه چند سال پير شدم. بچه‌ها تو شركت براي اولين بار من رو به اين قيافه مي‌ديدند. و با هم پچ‌پچ مي‌كردند. اصلا باورشون نمي‌شد كه بتونم همچين قيافه‌اي به خودم بگيرم. يكي، دو تاشون با خنده مي‌گفتند:‌كه ما مي‌دونيم بالاخره اين مشكل رو حل مي‌كني. :) (تو شركت، تقريبا هر كسي تو كاري گير مي‌كنه، فارغ از اينكه مربوط به چه برنامه و موضوعي هست، سراغ من مي‌آد. :) )
و در آخر بعد از خوردن يك فنجان قهوه غليظ مشكل حل شد. و تونستم به موقع گزارش ها رو بگيرم.
از 2-3 هفته پيش با خودم عهد كرده بودم، كه بعد از اينكه گزارش اول رد شد، هر جور شده از شركت بيام بيرون، ولي ظاهرا نمي‌شه، چون تا 2 ماه ديگه فشار روي شركت ما هست و من نمي‌تونم از جام جم بخورم! (اين حس مسئوليت آخر من رو مي‌كشه!!!)
توي اين چند وقت يكي از دوستام خيلي كمكم بود، شايد اگر او نبود، نمي‌تونستم اين همه فشار رو تحمل كنم.
توي بعضي از كارها ممكنه طرف نتونه به صورت عملي به آدم كمك كنه. ولي همين كه حس مي‌كني يك نفر ديگه هست كه خودش را در اين مشكل شريك مي‌دونه و سعي مي‌كنه در حد توانش هر كمكي بكنه تا مشكل حل بشه، به آدم آرامش مي‌ده و كمك مي‌كنه تا آدم بهتر كارش رو پيش ببره. :)

سر برف 2 هفته پيش فقط خوش شانس بودم كه توي ترافيك گير نكردم، اگر نه بايد تا صبح تو ماشين مي‌خوابيدم. :)

دلم برف مي‌خواست. هفته پيش و هفته قبلش دوستام توي برف رفتند كوه و من نتونستم برم. كلي حالم گرفته بود.
درست فرداي روزي كه كارم رو تحويل دادم، رفتم كوه. توي كوه ريز ريز برف مي‌اومد. واقعا چسبيد. مثل بچه ها ذوق كرده بودم و توي برف بالا و پايين مي‌پريدم. شب خيلي قشنگي بود. :)

امروز صبح هم با بچه‌ها قرار بود بريم كوه، وقتي ساعت زنگ زد، داشتم يك خواب خوب مي‌ديدم. ساعت نگاه كردم. و گفتم 10 دقيقه ديگه مي‌خوابم تا خوابم تمام بشه، بعد مي‌رم كارهام رو مي‌كنم. خوابيدن همانا و يكدفعه ساعت 8:08 دقيقه بلند شدن همان :) با اينكه دير شده بود، گفتم كارهام رو مي‌كنم و خودم رو به بچه‌ها مي‌رسونم. از شانسم اين هفته ترافيك بود، و بچه‌ها به جاي ساعت 7:30، ساعت 8:50 به دم پاركينگ رسيدند. و خب منم قبل از چشمه به اونها رسيدم. :)
صبح سرفه‌هاي بدي مي‌كردم، مامانم مي‌گفت: بري كوه ميميري :)، ولي رفتم و نمردم. :)
صبح تو انباري دنبال يخ شكن‌هام مي‌گشتم. 2 سالي مي‌شد كه كيسه وسايل كوه رو از ماشينم در آورده بودم. و سراغ اون كيسه نرفته بودم.
توي كيسه، غير از يخ‌شكن‌هاي خودم، كاپشن طوسي ماندا، كه تو ماشينم گذاشته بود تا هر وقت كوه ميريم بپوشه كه سردش نشه و بادگيرهاي آرش هم بود. يك لحظه تمام اون كوه رفتنها و برف بازيها و گير كردن توي برفها اومد جلوي چشمم. :) روزگار خوبي بود!
توي برف هم كلي خودم رو سر دادم و البته 1 بار روي يخها پام سر خورد و شپلقي خوردم زمين، كه البته با اون وضعي كه من مي‌اومدم پايين، 1 بار واقعا كم بود. :)
به علت سرد شدن هوا و همراه داشتن يك بچه 1 ساله، مجبور شديم زود برگرديم پايين و ديگه خيلي بالا نريم. :)
از اونجا كه به خاطر سردي هوا مجبور شديم زود بيايم پايين، سالاد الويه كه قرار بود بالاي كوه بخوريم، برديم خانه يكي از بچه و همه دور هم نشستيم خورديم. :) ...

توي اين 1 ماه گذشته بطور كامل فيد(Fade) شده بودم. بعضي از بچه‌ها سراغم رو مي‌گرفتند. عصري وقتي شال و كلاه كردم كه از خونه برم بيرون،
مامانم گفت: كجا مي‌ري؟!
گفتم: مي‌رم به دوستام سر بزنم، توي چند وقت اخير نديدمشون :)
مامانم گفت: توي اين يك ماه ما هم هيچ شبي تو رو نديديم. :)
خنديدم و گفتم: آخه شركت بودم. و از خونه اومدم بيرون :)
توي اتوبان بازم مثل گذشته:) از اول تا آخر نگذاشتم كسي سريعتر بره :)
ديدن دوستان خسته و رفتن بيرون با ايشان :)

شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۵

Hotel Rowanda

هتل روآندا
نمي‌دونم ما انسانها چطور مي‌تونيم، اين همه خشونت و قساوت رو در وجود خودمون مخفي كنيم.
نمي‌دونم در وجود ما چه اتفاقي مي‌افته كه وقتي موضوع قوميت پيش مي‌آد، از بچه خردسال هم نمي‌گذريم.
خيلي وقت بود كه تعريف فيلم هتل روآندا رو شنيده بودم. فيلم خيلي خوش ساختي بود.
...
با اينكه الان در قرن بيستم هستيم، ولي اين اتفاقات خيلي راحت هر روز در كنار ما در نقاط مختلف جهان مي‌تونه اتفاق بيافته. يك روز روآندا، يك روز ديگه بوسني، روز ديگه عراق!!
اين اتفاق مي‌تونه غير از انگيزه قوميتي، انگيزه سياسي يا مذهبي هم داشته باشه.
...
...
بعد از فيلم همش اين سوال رو از خودم مي‌پرسيدم، كه آيا يك روز منم مي‌تونم با به خطر انداختن جان خودم، جان يكسري آدم ديگه رو نجات بدم؟!
فكر كنم وقتشه كه يك تكوني به خودم بدم.

پ.ن.
ببخشيد، اصلا حالم خوش نيست، تصاوير زيادي توي ذهنم مي‌آد. اصلا نمي‌تونم ذهنم رو متمركز كنم. ...
خدايا كمكمون كن، تا همواره بتونيم راه رو از بيراه تشخيص بديم.

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵

تولد :)

آدم خيلي تو دار، هم خوب نيست ها :)
بعضي وقتها سخته كه آدم خودش رو خندان نشون بده :)

خب اسم دختر كوچولو ما كيميا شد. :) فعلا اين چند روزه كه بابا و مامانش همش دنبال دكتر و آزمايشگاه بودند. احتمالا جمعه مي‌رم مي‌بينمش. :)

پنج شنبه تولد يكي از دوستام بود.
از قبل براي خريد تصميم گرفته بوديم كه چه چيزي براش بگيريم. با خيال راحت همه كارهامون رو كرديم، درست ساعت 4:35 كه خواستيم هديه رو بگيريم، ديديم اون چيزي كه ما مي‌خواستيم بگيريم تمام شده :( برنامه‌ها يك دفعه قاطي شد، خدا پدر شهركتاب رو بيامرزه كه اينجور وقتها خوب به داد آدم مي‌رسه. :) از سيستم بسته بندي كه كرديم خوشم اومد. :) فكر خوبي بود. :)
البته بماند كه تقريبا ساعت 10 شب رسيديم به مهموني :)

تا بچه‌ها برسند، يك سر رفتم هانا بازي. خيلي خوشگل شده، و كلي هم شيطون شده :) با اينكه 9 ماه بيشتر نداره، وقتي ديد مي‌خوام از او عكس بگيرم، شروع به فيگور گرفتن كرد. عكس‌هاش خيلي با حال شد. :)

جمعه هم تولد رزا بود. يك ساعت و نيم با دختري مغازه‌ها رو زير و رو مي‌كرديم كه ببينيم چي براش بگيريم. اصلا فكر نمي‌كردم خريد هديه براي يك بچه اينقدر سخت باشه و اينقدر طول بكشه. فكر مي‌كردم نيم ساعته كارمون تمام مي‌شه :)
رزا رو خيلي دوست دارم. به نظرم بزرگ بشه يه دختر باهوش و فرز و ساده بشه. :)
تا يادم نرفته بگم رزا يكساله شد. :)

پ.ن.
خيلي وقت بود كه سراغ حافظ‌ام نرفته بودم، امشب كه بازش كردم اين ابيات آمد. :)

دير است كه دلدار پيامي نفرستاد
ننـوشـت سـلامي و كلامي نفـرستـاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پيـكي ندوانيـد و سلامي نفـرستـاد

سوي من وحشي صفت عقل رميده
آهوروشي كبك خرامي نفرستاد

دانست كه خواهد شدنم مرغ دل از دسـت
و از آن خط چون سلسله دامي نفرستاد

فرياد كه آن ساقـي شكرلب سرمست
دانست كه مخمورم و جامي نفرستاد

چندان كه زدم لاف كرامات و مقامات
هيچـم خبر از هيچ مقـامي نفرستـاد

حافظ به ادب باش كه واخواست نباشد
گـر شـاه پيـامي به غلامي نفرستـاد

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

كيميا

بازم عمو شدم :)
عيد امسال، براي عيد ديدني، با محمد خانه علي رفته بودم.
اونجا نيما از بچه علي خيلي خوشش اومد. و كلي با او بازي كرد. آخرش هم اومد پيش باباش و گفت: من ني‌ني مي‌خوام، بابايي يك ني‌ني براي من مي‌گيري. همه زديم زير خنده.
حدود 2-3 هفته بعد از آن جريان، يك شب با محمد تنها بوديم. داشتيم با محمد در مورد خريد ماشين و ... صحبت مي‌كرديم، اينكه چه ماشيني بگيره بهتره و چرا... آخر صحبت به من گفت: كه خانمش حامله هست و تا 7 ماه ديگه بچه دار مي‌شه. خيلي خوشحال شدم. پيش خودم گفتم: چقدر زود نيما به آرزوش رسيد. :)
امروز وقتي محمد گفت: كه نيما، ني‌ني رو ديده، ياد اونشب افتادم. :)
نيما به آرزوش رسيد. و صاحب يك دختر شده. :)

از چند وقت پيش جريان اسم گذاري ادامه داره، 2 هفته پيش كه محمد رو ديدم، يكي از مهمترين كارهاي عقب موندشون اين بود كه هنوز اسم بچه رو انتخاب نكردند.
امشبم كه در مورد نتيجه اين كار سوال كردم، هنوز نهايي نشده بود. از من هم نظر خواست.

به نظر شما اسم خواهر نيما، چي باشه؟ :)
جواب شما جايزه هم داره. :)

شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۵

تعطيلات

تا حالا، تو عمرم، هيچ وقت به اين اندازه به خاطر تعطيلي حالم گرفته نشده بود.
الان چند ماهي هست كه حسابي سرم شلوغ هست و اينقدر كارم سرم ريخته كه اصلا حتي فكر مرخصي رفتن هم نمي‌كنم.
از طرفي، چند ماهي مي‌شه كه به شدت هوس مسافرت كرده بودم. دوست داشتم يك تعطيلي 2-3 روزه پيش بياد كه بدون نگراني از كار يك مسافرت حسابي برم. خيلي دوست داشتم كه 2-3 روزي كوير برم. يكي از دوستام سر تعطيلات 21 رمضان پيشنهاد داد كه با هم كوير بريم، ولي ديدم اصلا به دلم نمي‌شينه.
وقتي اخبار ساعت 9 شب اعلام كرد، كه دولت 2 روز تعطيل عمومي اعلام كرده، كلي حالم گرفته شد. تو دلم گفتم، چي‌ مي‌شد حداقل يك روز قبل اين تصميم رو اعلام مي‌كردند كه لااقل بشه براي اين كار برنامه ريزي ‌كرد. كوير رو تنها مي‌تونستم برم، ولي اينجوري اصلا حال نمي‌داد...
خلاصه مونده بودم كه با 4 روز تعطيلي چه بكنم.
اين عدم برنامه ريزي رئيس جمهور ما براي من باعث خير شد.
روز اول تعطيلات به جون اتاقم افتادم، چند ماهي بود كه به اتاقم نرسيده بودم، شده بود مثل ... . از همه بدتر خودم حوصله‌ام از اتاقم سر رفته بود. توي اين 2-3 هفته اخير مي‌خواستم يك دستي به سر و روش بكشم، ولي از اونجا كه مي‌دونستم كار 1 روز نيست و نمي‌شه يك روزه جمعش كرد، بي‌خيال شده بودم.
كلي كتاب از زير تخت و ميزم پيدا كردم و ... خلاصه 2 روز تعطيلاتم اينجوري پر شد. تقريبا به اندازه 1 روز هم نشستم فيلم نگاه كردم و يكم هارد دستگاهم رو خالي كردم.

روز آخر هم با يكسري از دوستان، رفتيم شمشك، ويلاي يكي ديگه از دوستان. از اونجا پياده رفتيم دربندسر كوه.
اكسيژن خالص، هواي ملس، آبشار زيبا، رنگين كمان خوشرنگ، شن اسكي، لبوي داغ، باقالي داغ، رزا، حكم، 7 خبيث، 10 ريورس، باد، بوران، مه و بلال داغ و ... خلاصه خيلي خيلي چسبيد و كلي از خستگي‌هام در شد. :)
جالبه كه برنامه ويلاي شمشك درست ساعت 11:30 شب قبلش درست شد. و قبل از اون برنامه ما چيز ديگه‌اي بود. :)

تعطيلات تمام شد. با اينكه به من بد نگذشت و نسبتا خوب استفاده كردم، ولي مي‌تونست بازم بهتر باشه. :)

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۵

توي چند روز اخير 2 تا فيلم ديدم كه خيلي خوشم اومد.
يكي فيلم dot the i و ديگري فيلم Anthony Zimmer.
پيشنهاد مي‌كنم اگر تونستيد اين فيلمها رو ببينيد.
حالا كه دارم فيلم معرفي مي‌كنم، فيلم Keeping Mum و فيلم Out of Sight هم جالب بودند، و وقتي ديدم بدلم نشستند. اگر اين فيلم‌ها هم دستتون رسيد، ببينيد.

پ.ن. اينها فقط پيشنهاد است، من توي يك حال و هوايي ديدم، خوشم اومد. بعدا با ماهيتابه و كفگير دنبالم نيوفتيد و بگيد اين فيلمهاي آبگوشتي چي است كه نگاه مي‌كني :)و ...

امسال چقدر ماه رمضان زود گذشت، من امروز فكر مي‌كردم كه 4-5 روز ديگه از ماه رمضان مانده، ولي ظاهرا فردا آخرين روز ماه رمضان هست. انگار امسال اصلا فكرم به ماه رمضان نبوده. :)

یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۵

امشب بعد از صحبتي كه با سحر كردم، اومدم خونه و ديدم جلو همه لينكهاي منم تيك خورده، يكم ور رفتم، متوجه نشدم براي چي اينجوري شده، پيش خودم گفتم، تا اينجا كه اومدم يك دستي به لينكهام بكشم و يكم مرتبشون كنم. :)
حالا كسي اينجا مي‌دونه چرا اكثر وبلاگها اين بلا سرشون اومده، ولي براي بعضي ها درست داره نمايش مي‌ده؟!

اين ماه رمضان هم داره تمام مي‌شه.
امسال وقتي سحرها بلند مي‌شدم، همش از خودم مي‌پرسيدم آيا سال ديگه هم، براي سحري از خواب بيدار خواهم شد؟! :)
ماه رمضان را دوست دارم، و از بچه‌گي، هميشه خاطرات خوبي از اين ماه داشتم.
درسته كه بعضي از سحرها چشم‌هام باز نمي‌شده و با چشم بسته سحري خوردم، و صبحش هر چي فكر كردم يادم نيومده كه سحري چي خوردم و ...

ديروز بعد از مدتها وارد يك مرحله جديد شدم، دلم لرزيد. ...

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵

خواب

خواب شيرين
تازگي زياد خواب مي‌بينم.
ديشب خواب مادربزرگم رو ديدم. درست مثل قديم‌ها كه با پسر عموهام قرار گذاشته بوديم، هر شب يكيمون بريم پيشش، كه شب تنها نباشه.
وقتي رسيدم توي اتاقش، سر سجاده‌اش نشسته بود، مي‌خواست نماز بخونه. يك لبخندي به من زد و گفت: ننه روزه‌اي، گفتم: بله، گفت: برم برات يك چيزي بيارم كه افطار كني، گفتم: حالا عجله‌اي نيست، لبخندي زد و رفت كه برام افطاري آماده بكنه...
خانه مادربزرگم يك حياط بزرگ داشت. نمي‌دونم چرا پر از آدم خبيث بود.
تا مادربزرگم افطاري رو برام بياره، من و يك نفر ديگه كه يادم نمي‌آد كي بود شروع كرديم به ناكار كردن اين آدمها. بعد از چند دقيقه در حالي كه اونها فكرش هم نمي‌كردند، همه شل و پل شدند و درحال فرار بودند. همين موقع هم از خواب بيدار شدم و ديگه نديدم مادربزرگم برام چي افطاري آورد.
يك هفته پيش هم خواب ديدم، رفتم اروپا، از جلو سفارت آمريكا رد مي‌شدم، گفتم برم ويزا بگيرم. در عرض 5 دقيقه برام ويزا صادر كردند. منم رفتم نيويورك و اونجا هم رفتم ديدن يك موزه كه توي سازمان ملل بود. توي اون موزه كلي آدم مختلف ديدم كه اصلا انتظار ديدنشون رو نداشتم. از جمله كسايي كه ديدم آقاي خاتمي بود. رفتم و با او يكم گپم زدم.
وقتي كه برگشتم ايران، پسر عموم تو شركت داشت، از سختي ويزا گرفتن صحبت مي‌كرد، و من پاسپورتم رو نشون دادم، كه به من چقدر راحت ويزا دادند. ... :)

خلاصه تازگي توي خواب، خيلي‌ها رو مي‌بينم و خيلي جاها مي‌رم. براي همين بعضي از روزها كلي خوشحالم و بعضي روزها از بعضي از كارهام كه تو خواب كردم ناراحت و به خودم مي‌گم بيشتر بايد مراقب كارهام باشم. حتي تو خواب هم دوست ندارم كه بعضي از كارها رو انجام بدم. :)

هرچقدر بعضي از خوابام شيرين هست و صبح كه بلند مي‌شم برام لذت بخش هستند، كارم تو شركت سخت و سنگين. :) از زندگي افتادم، خيلي كمتر از گذشته فرصت پيدا مي‌كنم كه دوستام را ببينم. دوست دارم هر چه زودتر اين قسمت كار تمام بشه تا من بتونم يك نفس راحت بكشم. :)

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۵

مريم گلي پر
مريم گلي هم رفت :)
الان بايد يك جايي توي هواپيما، روي اقيانوس اطلس، نزديك گرئنلند باشه.
جاش خيلي خالي خواهد بود.
فكر كنم صاحبان رستوران ديدنيها هم دلشون براي مريم گلي تنگ بشه. ;)

نامه همسر الهام، خيلي سخيف بود... اينقدر كه دوست ندارم بيش از اين در موردش حرف بزنم.

داشتم خبرهاي سفرهاي آقاي خاتمي رو دنبال مي‌كردم، پيش خودم مي‌گفتم: شانس كسايي كه تو آمريكا هستند، به اين بهانه هم كه شده باز مي‌تونند برند پاي صحبتهاي خاتمي بشينند.
كه به اين خبر رسيدم:
مسئولان مسجدي كه خاتمي در آن سخنراني كرد گفتند: «زير انبوهي از نامه‌هايي كه براي تقاضاي حضور در سخنراني او رسيده بود گم شده بوديم.»
امير مختار فياضي از مسئولان اين مسجد گفت: «مردم مي‌خواستند با اتوبوس و قطار بيايند تا در اين مراسم حاضرشوند.»


آقاي خاتمي رو دوست دارم. و براش آرزوي سلامتي مي‌كنم.
اميدوارم يك روز از نزديك ببينمش و با او گپ بزنم. :)


پ.ن.
- البته با كمال بدجنسي، بدم نمي‌آد حرف پدرت درست در بيادها، p: :D
- شوخي كردم، يك وقت حرف بابات رو جدي نگيري‌ها
- بايد تمرين نقاشي بكنم، سالها بود كه دست به مداد رنگي نزده بودم. ولي گلش قشنگ شد. :)
- ياد اون روزها بخير كه مي‌گفت: بيايد به جاي اينكه از مرگ صحبت كنيم، در مورد زندگي صحبت كنيم.

سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۵

اين گروه خشن
ديروز يكي از دوستام يك متني فرستاد، در مورد اتفاقات 1 شنبه عصر جلوي رعد و صحبتهاي روز بعد دوستاش كه اتفاقات روز قبل رو تعريف مي‌كردند.
اولش يكم به صحبتهاي اونها خنديدم. آخه خداييش به 2-3 تا دربون و نگهبان ساده ساختمان كه تا حالا تو عمرشون همچين جماعتي رو نديده بودند، مي‌گن: گارد آهني يا اين گروه خشن و يا ...
بعد از اين خنده‌ها، يكم خودم رو گذاشتم جاي اون 2-3 تا نگهبان و از نگاه اونها به اين قضيه نگاه كردم.
به نظرم، واقعاً سخته آدم هر روز ساعت 6 صبح از كرج بلند بشه، و بياد تهران، همچين كاري رو انجام بده، و بعد تا غروب خودش رو مشغول كنه و بعد خسته و مونده برگرده خونش كرج. و سركارش كه همچين جماعتي رو ديد هيجان زده بشه و خوشش بياد؟!
به نظرم واقعاً سخته كه آدم نگران نون شبش باشه، و اينكه امشب جواب خواسته‌هاي زن و بچه‌اش رو چي‌مي‌خواد بگه باشه و از طرفي به همچين موضوعي هم فكر كنه، و صحبت از برابري كنه.

پيش خودم گفتم: حالا بگذار يك چند لحظه‌اي هم خودم رو جاي خانم اين خانواده بگذارم.
بازم به نظرم واقعاً سخته كه آدم، هر ماه يك مختصر پولي بگيره و با اون مجبور باشه غذاي شوهر و بچه‌هاش رو كل ماه تامين كنه. فكر لباس بچه‌هاش باشه و ... اون وقت به فكر چيز ديگه هم باشه.

پيش خودم گفتم: اگه من جاي اين خانواده بودم، اولين سوالي كه از خودم مي‌پرسيدم اين بود كه اگر من هم در اين جريان شركت كنم، آيا مشكل نون شب من حل مي‌شه، يا كمكي مي‌شه كه مشكلات من كمتر بشه يا مشكلات و دردسرهاي من بيشتر مي‌شه؟!!

خلاصه آخرش به خودم گفتم: تا وقتي كه عموم مردم نيازهاي اساسي دارند و فكر نون شبشون هستند، خيلي خوش‌بينانه بعضي‌ها فكر مي‌كنند مي‌شه 1000000 امضا جمع كرد.

و بعد بازم از خودم پرسيدم، مشكل ما در اين كشور صرفاً همين برابري حقوق است؟! آيا حل اين مشكل، باعث مي‌شه كه بقيه مشكلات جامعه حل بشه يا لااقل تاثيري روي تخفيف مشكلات مردم داشته باشه؟!
هركار كردم، نتونستم به خودم جواب مثبت بدم.

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵

امشب داشتم فكر مي‌كردم كه چقدر زمان براي من سريع داره مي‌گذره خيلي سريع. اين چند سال اخير براي من اينطور شده‌ها، به يك سري از اتفاقات كه فكر مي‌كنم، انگار همين ديروز بود كه برام اتفاق افتاده. تو اين سالها تجربيات جالبي رو ياد گرفتم.

چند وقتي هست كه حالم خيلي تعريف نداره. مرگ و مير دور و برم زياد شده. به شدت نگران حال مادرم هستم. ديشب حالش بد شد.
دوستايي كه اومده بودند ايران دارند برمي‌گردند. كاوه، سميرا، نازنين. خيلي دوست داشتم كه با نازنين و كاوه بشينم يكم صحبت كنم. ولي نشد. زمان به شدت مي‌گذرد...
شبي كه نازنين مي‌رفت، اصلا حالم خوب نبود. نمي‌دونم چرا حس خوبي نداشتم.
روزي كه مريم گفت مي‌خواد بره هم. حالم گرفته شد. اصلا انتظار نداشتم. نمي‌دونم چرا‌:)
اميدوارم كه موفق باشه.
...

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

تصادف

تصادف
امروز با دختري داشتيم مي‌رفتم كه يك دفعه يك موتور با سرعت زياد از يك قسمت خيابان سئول كه بستند اومد و زد به ماشينم و راكب موتور خودش پرت شد روي كاپوت ماشين !!
اول از همه بدون توجه به اينكه كي تو ماشين هست، شروع به فحش دادن كرد. هر چي از دهنش در مي‌آمد گفت و بعد گفت پدرت رو در مي‌آرم و كلي هارت و پورت كرد.
خيلي آرام از ماشين اومدم پايين، حواسم بيشتر به اون بود كه ببينم چيزيش شده يا نه، كه يك دفعه ديدم فحشهايي كه داده به دختري بر خوردهو داره سر مرده داد و بيداد مي‌كنه. يك چند لحظه كه گذشت، دختري كه آرامش من رو ديد. آروم گرفت و رفت تو ماشين.
زنگ زدم به 110 كه پليس بياد. به آقاهه هم گفتم صبر كنه الان پليس مي‌آد. چند دقيقه كه گذشت تازه مرده، فهميد كه چي كار كرده، و اگر پليس بياد مقصر او هست.
موتور مال خودش نبود، مال دوستش بود. تازه غير از اين موتور بيمه نبود!!!
حالا او افتاده بود به خواهش و تمنا، كه بيا من خودم ماشين رو مي‌برم درست مي‌كنم. ولي بي‌خيال بشو، من آشنا دارم. (تو دلم گفتم: خدايا چقدر زود آدمها جاشون عوض مي‌شه، همين آدم تا چند دقيقه پيش مي‌خواست پدر من رو در بياره، ولي حالا به مي‌گه كوتاه بيا)
با پسر عموم صحبت كردم، نظرش اين بود كه اگر بيمه نداشته باشه، اول دردسر مي‌شه از فردا بايد بي‌افتي تو كلانتري دنبالش و شكايت كني، اگر قبول كنه كه ماشين رو تعميير كنه بهتره.
خلاصه ما افتاديم دنبال آقا و رفتيم توي ده دركه، ماشين رو يك جا به دوستاش نشون داديم.

با همه كارهايي كه كرد، فكر كنم، آخرش مجبور مي‌شم خودم خرج ماشينم كنم، تا مثل اول بشه.

موقع برگشتن توي چمران سر خروجي نيايش، ظاهرا يكي از اين بي‌خونه‌ها با يك پژو 206 تصادف كرده بود. دلم كلي به حال راننده و خانمش سوخت، اصلا نمي‌دونستند كه بايد چي‌كار كنند.

دم غروب با دختري كلي خدا رو شكر كرديم. كه موتور سوار فقط 2 تا از انگشت‌هاش يكم زخم شده بودند و آسيب ديگه نديده بود. تازه از شانسش موتورش هم تقريبا سالم بود و فقط راهنماش شكسته بود.

خدايا شكر :)

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵

جام جهاني

تيم آلمان با همه نظمش، در آخرين دقايق وقت اضافه باخت.
تيم آلمان رو دوست دارم و از بچه‌گي عاشق اين تيم بودم.
بعد از بازي، از كار تماشاچي‌هاي آلماني مي‌خواستم گريه كنم. تو دلم گفتم، آيا روزي خواهد رسيد كه تيم ملي كشورمون در ورزشگاه آزادي ببازه، اونوقت بعد از بعد بازي، اينجوري تيم ملي كشورمون رو تشويق كنند؟!!

دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۵

تنبلي.. فوتبال

اينقدر اينجا ننوشتم كه خودم هم از دست خودم ناراحت هستم.
البته كارم خيلي زياد شده، اين هفته تقريبا هر شب تا ساعت 9:30 -11:00 شب شركت موندم. شبها هم جلو تلويزيون دراز كشيدم و فوتبال نگاه كردم. (اين يك هفته ...)

اينقدر اتفاقات مختلف مي‌افته و من به خودم قول مي‌دم كه يك جايي در مورد اون بنويسم ولي خب، در موردش هيچي نوشته نمي‌شه.

مثلا 2-3 هفته پيش تولد عرايض بود، و بعد از يكماه باز دور هم جمع شديم. تا حالا به اين موضوع توجه نكرده بودم كه من اينقدر نسبت به بقيه كوچيك ‌هستم. :P كلي احساس كوچك بودن كردم. :)
علي مان اون روز اينقدر معجون درست كرد، و هر چي كه پيدا كرد ريخت تو بستنيش كه نزديك بود، موبايل A200 اش رو هم بندازه توي ظرف بستني، البته شانس آورد كه فقط يك مقدار قهوه، ميلك شيك ريخت رو موبايلش. :)
... خلاصه چسبيد :P

اين چند روزه اينقدر از اين تفاسير ورزشي لجم در اومده، همچين برخورد مي‌كنند كه انگار ايران نتيجه دور از انتظاري رو گرفته. به قول يكي از دوستام اگر، تو بازي اول مي‌باختيم، ولي ميرزاپور اون گل رو نمي‌خورد. و علي دايي دقيقه 70 تعويض مي‌شد. و تو بازي آخر هم به جاي برهاني، عنايتي رو مي‌آوردند توي زمين. همه كلي از تيم ملي تعريف مي‌كردند. ...
بعضي‌ها واقعا بد صحبت مي‌كنند، آدم وقتي صحبتشون رو مي‌شنوه، حالش بد مي‌شه. يكسري از مجري‌هاي تلويزيون هم خودشون شدند آتيش بيار معركه. اينقدر جلف صحبت مي‌كنند و بعد يك قيافه حق به جانبي هم مي‌گيرند. واقعا اينها انتظار داشتند كه با اين تيم، مكزيك و پرتقال رو ببريم. من هم دوست داشتم اين اتفاق بيافته، ولي واقعيت اين هست كه سطح بازي ما پايين‌تر از اين تيم‌ها هست. (خودمون رو كه نمي‌خواهيم گول بزنيم.) تيم ما هم مثل 16 تيم ديگه حذف شد. واقعا ما بايد اينقدر ناراحت باشيم و اينگونه پا روي حق بگذاريم؟!
تيم‌هاي ديگه، هرچقدر بد هم بازي مي‌كنند، همه از بازيكن و مربي و تماشاچي پشتيبان يك ديگر هستند و از هم حمايت مي‌كنند. انوقت ما چي؟!!‌ همه سعي مي‌كنيم زير‌آب اون يكي رو بزنيم و تقصير بازي بدمون رو گردن ديگري بياندازيم. بابا فوتبال يك بازي جمعي هست. و تا وقتي همه با هم نباشند، تيم نتيجه نخواهد گرفت.
خوبه ما ايرانيها، در زمينه جوانمردي و ورزشكاري، كسايي مثل حضرت علي(ع)، پورياي ولي يا تختي رو به عنوان الگوي خودمون قرار داديم...
باز 100 رحمت به ديگران كه با اينكه همچين الگو‌هايي ندارند. باز اينگونه ناجوانمردانه در مورد يكديگر صحبت نمي‌كنند. ...
كلا آدم‌هاي فراموش‌كاري هستيم.
شايد بي‌ربط باشه، ولي ياد آخرهاي دوران آقاي خاتمي افتادم. و اون برخوردي كه دانشجو‌ها با او كردند.
الان هم مطمئنم، كه همين اتفاق براي فوتبالمون مي‌افته و اوضاع كلي بدتر و خرابتر خواهد شد. انگار هنوز به اندازه كافي سر اين ملت به سنگ نخورده.

پ.ن.
- حالا خوبه قبل از بازي‌ها، از هر كسي مي‌پرسيدند، مي‌گفت: نتيجه اصلا مهم نيست!!
- ببخشيد، اصلا نمي‌خواستم اينجوري بنويسم...
...

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵

نمايشگاه كتاب

نمايشگاه كتاب
با وضعي كه برام پيش اومده بود، امسال اصلا فكرش رو نمي‌كردم كه بتونم نمايشگاه كتاب رو برم.
5 شنبه، اينقدر پام درد مي‌كرد كه نمي‌تونستم راه برم و به طور كامل مي‌لنگيدم. با اين وضعيت رفتم ماموريت خارج تهران و برگشتم. ناخن انگشت كوچيكم، يكم رفته بود توي گوشت، و پام چرك كرده بود. جوري كه ديگه پام رو روي زمين نمي‌تونستم بگذارم.
وقتي فهميدم، با دادشم يك جوري، يك مقدار از چرك رو از پام در آورديم. پام يكم سبك شد. جمعه صبح، با پر رويي تمام پام رو بستم. با اون پا و سرما خوردگي شديد كه آب از بيني روان و گلويي كه به شدت درد مي‌كرد، 6-7 ساعت تمام بين غرفه‌ها راه رفتم.
نمي‌دونم چرا، نمايشگاه كتاب مثل قبل به دلم نمي‌چسبه. :)

شب كه اومدم خونه اينقدر مادرم از دستم عصباني بود كه حد نداشت. به من مي‌گفت ديوونه، چرك مي‌ره توي خونت و بعد از 2 هفته كارت تمام مي‌شه!!!
خلاصه به خاطر غرهاي مادرم. همون شب رفتم دكتر...

پ.ن.
به شدت بدم مي‌آد كه خودم رو زمينگير كنم و استراحت كنم، ...
زنده به آنيم كه آرام نگيريم، موجيم كه آسودگي ما عدم ماست. :)

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

آخر هفته شلوغ

آخر هفته شلوغ
پنج شنبه رو، با يك دعواي 15-16 دقيقه‌اي در ساعت 8:38 دقيقه صبح شروع كردم.
يكي از پيمانكارهايي كه شركت ما ناظرشون هست، قرار بود كه از قبل عيد برنامه زمانبندي كارهاي باقي‌مانده‌اشون را براي ما بفرستند، هر دفعه يك برنامه مي‌فرستند كه پر از اشتباه هست. يك دفعه هم بلند شدم رفتم كارگاه و 1.5 ساعت توضيح دادم كه چه برنامه‌اي مي‌خوايم. حالا بعد از گذشت 2 ماه. يك چيزي فرستادند كه به درد لاي جرز ديوار هم نمي‌خوره!!! باور كنيد، اگر تو گوش ... خونده بودم، بيشتر مي‌فهميد. بگذريم.

بعدش رفتم شركت، به يكسري كارهاي خودم رسيدم. بعد از چند روز بالاخره برنامه‌اي كه نوشته بودم درست شد و جواب داد. :)
بعد از اون رفتم شركت پدرم كه مشكل برنامه حسابداريشون رو حل كنم.
بعد رفتم پيش علي كه يكي از كامپيوترهاي شركت مشكل داره رو بدم درست كنند. تو همين بين يكي از دوستام يك مقدار پول نقد خواست. (ساعت 1:30 پنج شنبه كه همه بانكها تعطيل هستند.) خوشبختانه اين قسمتش به راحتي جور شد.
بعدش قرار با دختري و رفتن براي ناهار، ساعت 3:30 قرار بود جلسه داشته باشيم. كه اين جلسه تقريبا لغو شد! ساعت 3:45 رفتم خيريه، يكي از برنامه‌هاشون مشكل خورده بود كه مشكل اون رو حل كردم.
بچه‌ها به جاي جلسه همه تو غرفه خيريه تو نمايشگاه كتاب جمع‌اند.
ساعت 4:15 نمايشگاه كتاب، بهتر از اين نمي‌تونستم جاي پارك پيدا كنم.
تا حدود ساعت 6:30 نمايشگاه هستم. با بچه‌ها در مورد كارهايي كه بايد انجام بشه صحبت مي‌كنيم، احتمال زياد بايد يك تغييراتي در سازمان گروه انجام بگيره، همه از وضع فعلي ناراضي هستيم.
تو نمايشگاه يك از بچه‌ها رو با قيافه خسته و خندان مي‌بينم، انگار كه كوه كنده، به او مي‌گم اگر كوه بياد، دفعه ديگه اينقدر خسته نخواهد شد.
ساعت 7:15 بعد از رسوندن يكي از بچه‌ها مي‌رم خونه.
ساعت 8:00 به سمت خانه دختر عمه‌جان، چهلم شوهر عمه‌ام هست، بزرگراه همت طبق معمول هميشه، به شدت شلوغ هست. بعد از مراسم ساعت 11:22 شب، همه رو دم خونه پياده مي‌كنم و حركت به سمت خونه دوست جون كوچولو، بچه‌هاي دانشكده همه شام اونجا بودند. منم دعوت بودم منتها به خاطر مراسم چهلم عذرخواهي كرده بودم. 15-20 دقيقه بين بچه‌ها و بعد حركت به سمت خانه!
ساعت 12:20 شب خانه مي‌رسم.

صبح جمعه ساعت 6:30 از خواب بيدار مي‌شم. حمام مي‌رم، بعد برادر كوچيكم رو مي‌برم اونور شهر مي‌رسونم. (براي جمعه كلاس براشون گذاشتند.)
ساعت 7:50 خانه هستم. 10-20 دقيقه‌اي دراز مي‌كشم. مادرم اصرار داره كه منم همراهشون بهشت زهرا برم. بعد از برنامه ديشب، براي صبح جمعه‌ام، سر خاك شوهر عمه‌ام قرار گذاشتند.

بعد از مراسم، يك سر مي‌ريم، سر خاك داييم. بعد از سالها قطعه اونها دوباره داره شكل مي‌گيره. توي اين سالها، فقط 1-2 سال اول اونجا به شدت زيبا بود. سال 1358 بعد از انقلاب قطعه اونها ديدني بود. با اون كه اونجا خاكي بود، ولي بالا سر هر قبر لاله‌هاي سرخ كاشته بودند. مادرم اينها هم كلي خوشحال بودند، كه بعد از چند سال بالاخره محل دفن داييم رو فهميده بودند.
طي سال 58 خيلي به اونجا رسيدند. تمام اون قطعه رو خيابون بندي كردند. بالاي هر قبر يك كاج كاشتند. و ما در حالي عيد 59 اونجا رفتيم كه اون قطعه مثل بهشت برين شده بود.
اما يك دفعه همه چيز از سال 60 عوض شد. يك شبه كمپرسور آوردند و تمام سنگ قبرها رو خراب كردند. يادمه چندين سري، سنگ قبرها عوض شد، ولي بعد از حداكثر چندماه دوباره همون وضع قبل پيش مي‌اومد. در اون قطعه فقط خار و خاشاك بود و بس. هر دفعه كه مي‌رفتيم بايد مواظب مي‌بوديم كه خاري تو دستمون نره، بعد از سال 70 يك مقدار وضعيت بهتر شد. ...

وقتي سرخاك داييم رفتيم، مشخص بود كه يكي قبل از ما اونجا بوده و قبر داييم رو با آب شسته بود. به مامانم با تعجب گفتم كه كي ممكنه صبحي اومده باشه اينجا، مادرم گفت: احتمالا يكي از دوستاشون اينجا بوده. مامانم دنبال يك چيز مي‌گشت كه روي اون بشينه، رفتم از پشت ماشين يك چيزي آوردم كه زمين بندازيم و مادرم روي اون بشينه، مادرم تو اين مدت چشمش افتاده بود به يك قبري، و وقتي رسيدم داستان اون رو برام تعريف كرد. كه فلاني جز فدايي‌ها بوده، ساواك به سختي تونسته اون رو بگيره، 7 تا خونه فرار كرده بود و بالاخره مهماتش تمام مي‌شه كه توسط ساواك شهيد مي‌شه. مامانم مي‌گفت: براي اينكه بهتر بجنگه توي يكي از خونه‌ها چادر يك زني رو مي‌گيره و دور كمرش مي‌بنده و فشنگهاش رو توي اون ميگذاره، بعد بابت اون چادر هر چي پول داشته مي‌ده به اون زنه!
نمي‌دونم چي‌شد كه يك دفعه بغض گلوم رو گرفت، براي اينكه مادرم اشكم رو نبينه، راه افتادم به سمت انتهاي قطعه، اون 4 تا قبر آخر هم خيس بودند. بدجوري خودم رو كنترل مي‌كردم كه اشك نريزم، ولي دست خودم نبود. اشك‌ها خودشون مي‌اومدند.
برگشتم بالا، اين دفعه رفتم سمت قبرهايي كه يك پير زن داشت اونها رو مي‌شست. و روي اونها گل تازه پرپر مي‌كرد. پيرزن خميده‌اي بود، به نظرم 75-80 سالي سن داشت. تك و تنها اومده بود بهشت زهرا، خيلي دوست داشتم، بدونم كه پيرژن، مادر كي هست. رفتم جلو كه يك فاتحه بخونم. بغلم نشست و شروع كرد از پسرش گفتن و اينكه اون چطور شهيد شده. مي‌گفت: پسرش 2 روز قبل از اينكه شهيد بشه، به مادرش گفته بوده كه يكوقت بعد از مرگش ناراحت نباشه و گريه نكنه، چون همه جوان‌هاي ايران پسرش هستند. و اون مادر چند دفعه پشت هم گفت: كه تو هم مثل پسر من مي‌موني.
همچين بغض گلوم رو گرفته بود كه نمي‌تونستم حرف بزنم. فقط چند تا جمله تونستم بگم كه دايي من هم شهيد شده و قبرش همين نزديكي‌ها هست. گريه امانم نمي‌داد. بلند شدم رفتم پيش مادرم.
براي مادرم جريان رو گفتم و محل قبرها رو نشون دادم. مادرم گفت: اونها هم جز فدايي‌ها هستند. و اعدام شدند، همچين كه اسم پسره رو گفتم، مادرم گفت: كه پسره معروف هست. و رفت جلو با مادرش صحبت كرد. پيرزن خيلي خوشحال شد، كلي چيزي براي مادرم تعريف كرد. مي‌گفت: هر وقت كه دلش مي‌گيره، تنها راه مي‌افته مي‌آد بهشت زهرا، سر خاك بچه‌هاش. مي‌گفت: هفته قبلش كه مي‌خواسته بياد، يكي كيف پولش رو زده، يك مقدار از راه رو هم پياده اومده، ولي ديده نمي‌تونه بياد، و برگشته بود به خونش و اين هفته اومده بود، سر خاك پسرش.
از بهشت زهرا بر مي‌گرديم در حالي كه يك حس خاصي در وجودم حس مي‌كنم. ...
حدود ساعت 11:30 مي‌رسيم خونه، زنگ مي‌زنم به علي، از 1-2 شب قبل، به ليلا قول دادم كه توي جمع كردن پايان نامه‌اش كمكش كنم. اين كار تا ساعت 5:30 بعد از ظهر طول مي‌كشه!
بچه‌اشون رو تازه واكسن زده‌اند و او هم بي‌هوا يك دفعه مي‌زنه زير گريه. علي و مادر ليلا بچه‌داري مي‌كنند تا ما بتونيم يكم كار رو ببريم جلو! با اين حال هر دفعه كه بچه گريه مي‌كنه، ليلا دل تو دلش نيست، و ناخودآگاه از جاش مي‌پره.

حدود ساعت 7 مي‌رسم خونه. به تنها چيزي كه فكر مي‌كنم خواب هست. و اتفاقاتي كه توي بهشت زهرا براي من افتاد!

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵

دجله

چند وقت پيش، با دختري به پاساژ ایران زمین رفته بوديم، موقع برگشت وقتی استارت زدم، دیدم ماشین بد روشن مي‌شه، و بعد كه روشن مي‌شه، بعد از چند ثانیه دوباره خاموش مي‌شه. کاپوت ماشین رو زدم بالا و به دختری گفتم که استارت بزنه. اولین ماشینی که از بغل من رد شد، توش يك آقاي خوش اخلاق بود، به من گفت: آقا شما به مشکل برخوردید؟! من تعمیر کار پراید هستم، دیدم شما با خانواده هستید، ایستادم تا به شما كمك كنم، كمكي از دست من برمي‌آد، گفتم ماشينم درست روشن نمي‌شه، سريع زد كنار و اومد سرماشين.
اون لحظه داشتم فیلتر هوا رو باز میکردم، گفت: کار درستی داری انجام میدی، شاید ماشین خفه کرده باشه. بعد به دختري اشاره كرد كه استارت بزنه. بعد چند لحظه گفت: بسته. بنزین می آد. بعد یک آزمایش دیگه کرد. و گفت: اشکال مال سیستم برق ماشین هست یا کویلت ایراد داره یا دلکو. من تو ماشین مگنت نو دارم، اون رو عوض می کنم، امیدوارم که ماشین درست بشه، اگر نشه باید بری اون یکی قطعه رو بخری، تا ماشینت درست بشه.
اون قطعه رو عوض کرد و ماشین با اولین استارت روشن شد.

کل قضیه خرابی ماشین تا درست شدنش، فقط 5 دقیقه طول کشید. کف کردم. به من گفت: یک مقدار راه برو، من پشت سرت می آم، تا مطمئن بشم که ديگه ماشینت موردی نداره.
جلوتر ایستادم که آقا بیاد و یک بار دیگه تشکر کنم، ولی ندیدمش، احتمالا از دم بریدگی دور زده بود و برگشته بود.
اون موقع تنها چیزی که تونستم بگم این بود: خدایا خیلی باحالی، امشب خیلی حال دادی.

وقتی یادم می افته ساعت 9 شب، در هوایی که بوی باران داشت، و داشت یواش یواش باران مي‌اومد. اگر آقاهه نميومد، چی کار مي‌خواستم بکنم. چقدر طول مي‌کشید که مشکل رو پیدا کنم، و تازه اون موقع شب، چه کسی رو پیدا مي‌کردم که ماشین رو درست کنه؟!! :)

پ.ن.
تا امروز که 2-3 هفته گذشته، خدا رو شكر، ماشين دیگه مشکلی نداشته. (فکر کنم اون مشکل هم، بخاطر شیطنت زیاد سر عروسی پسر دایی جان بود.)

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵

دوستان

ديشب وقتي وارد رستوران شدم، يك چهره آشنا ديدم!
حدود يك هفته پيش، شركتمون يك منشي جديد گرفت.
چند لحظه‌اي طول كشيد تا شناختمش، واقعيتش هيچ وقت با همچين قيافه‌اي تو شركت نديده بودمش. :)
جفتمون جا خورديم، با خنده سلام و احوال پرسي كرديم. و بعد هر كدوم با تعجب علت حضور ديگري رو سوال كرد.
من كه مشخص بود اونجا چي‌كار مي‌كردم، او هم با خنده گفت: كه امشب، شب تولدش هست، و با دوستاش اونجا جمع شدند. كلي خوشحال شدم.
خيلي دوست داشتم كه حالا كه فهميدم شب تولدش هست، منم به او هديه تولد بدم. براي ايرج 2 تا هديه گرفته بودم كه نمي‌دونستم كه از كدوم بيشتر خوشش مي‌آد، آخر سر براي اينكه وسوسه نشم و دوباره هديه رو جابه‌جا كنم، اون يكي هديه رو دادم به دختري كه با خودش ببره. (البته بماند كه در آخرين لحظه دختري اعتراف كرد كه براي اون هديه از قبل نقشه كشيده بود.)
ديشب گذشت و من چيزي به او بعنوان هديه تولد ندادم. (حتي وسوسه شده بودم كه اون هديه رو بدم به منشي جديدمون، و بعدا به ايرج يك چيز ديگه بدم.)
امروز صبح بعد از كلي فكر و به جان خريدن اينكه ممكنه تو شركت، بعدا كلي برام حرف دربيارند. (البته بماند كه تو شركت همه مي‌دونند، وقتي من بخوام كاري رو بكنم، به هيچ حرفي گوش نمي‌كنم و كار خودم رو انجام مي‌دم.) تصميم گرفتم كه حداقل يك هديه كوچك هم شده به او بدم. هر چي بود، حالا مي‌دونستم كه امروز، روز تولدش هست. :)
وقتي هديه رو ديد كلي خوشحال شد. و كلي تشكر كرد. (البته كاملا مشخص بود كه از اين كار من جا خورده. :) )
خودم هم خوشحالم كه اون كاري كه دوست داشتم انجام دادم، و ديگه وجدانم ناراحت نيست. :)

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

جمع دوستان

بعد از کلی وقت (شما بخونید چندین ماه) بالاخره فرصتی دست داد که با بچه ها، دور هم جمع شدیم. :)
کلی از دیدن بچه ها لذت بردم. کلی روحم شاد شد. انگار که از جمع انرژي گرفتم. :)
خنده‌هاي مريم، موبايل علي، و آهنگهايي كه با حركات موزون خودش از گوشيش در مي‌آورد. آرامش رو تو صورت ايرج و خستگي از كار رو تو صورت‌هاي رضا، پدرام و فروغ مي‌شد ديد. و ...
تو دلم کلی یاد ماندانا، کتی، سمیرا، احمدرضا، محمد، زهره، بهار و ... دیگرانی که قبلا بودند، ولی امشب در كنار ما نبودند، کردم. :)

خلاصه خیلی چسبید. :)

پ.ن.
1- با اينكه همه مي‌خنديديم و خوشحال بوديم، ولي هيچكدوم نمي‌دونستيم كه دفعه ديگه، كي دور هم جمع مي‌شيم. :)
2- حيف دوربينم پر بود، اگر نه يكسري عكس خوب مي‌شد گرفت. :)

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵

نگار

4 سالي بود كه نگار رو نديده بودم.
يعني از وقتي كه رفت آمريكا.
توي اين 4 سال يكبار به خاطر زلزله بم، ايران اومده بود، ولي اون موقع اينقدر همه درگير بوديم كه نشد ببينمش.
5 شنبه رفتم دم خونه پسر عموم تا يك بسته به او بدم، موقع برگشت طبق معمول همت، روي پلهاي فجر شلوغ بود. من هم انداختم توي مدرس، ميدان آرژانتين، خيابان وليعصر، يوسف آباد ...
وقتي از جلو بي بي توي يوسف آباد رد مي شدم، چشمم افتاد به 2 تا دختر كه داشتند مي رفتند توي شيريني فروشي، يكيشون خيلي شبيه نگار بود. 2 تا بوق زدم، بلكه دخترها برگردند و ببينم تشخيصم درست بوده يا نه؟! متوجه بوق من نشدند و رفتند توي مغازه.
منم سريع ماشين رو پارك كردم و پريدم توي مغازه. صداش كردم، خودش بود. يك لحظه با تعجب هم ديگه رو نگاه كرديم، هيچكدوم انتظار ديدن ديگري رو نداشتيم. من رو به دوستش و پدرش معرفي كرد. براي تعطيلات عيد تهران آمده بود.
يكم حال و احوالش رو پرسيدم و اينكه از بچه ها خبري داره يا نه. از روزبه پرسيدم.
به من گفت كه خيلي تغيير كرده و به همه چيز جهاني نگاه مي كنه. و به نگار گفته كه يكم بايد فرهنگ مهاجرت بخونه!!!
همون چند دقيقه كلي حالم بهتر شد. ياد گذشته ها افتادم.
جريانات كوي دانشگاه. اون موقع، او داشت براي كنكور مي خوند و دوست داشت بدونه چه خبر هست.
يكشنبه اش با من و روزبه اومد. يادمه كه من و روزبه اون روز نصف جون شديم. انگار نه انگار كه اونجا بزن بزن هست. كله اش رو مي انداخت پايين و يك دفعه مي ديدي وسط انصار داره راه ميره!!!
ياد كلاسهاي مركز گفتگوي تمدنها كه با هم مي رفتيم. ياد جمع 4 نفرمون افتادم، و اينكه ديگه خيلي وقته كه هر كدوم يك طرف دنيا هستيم و ديگه با هم جمع نيستيم. ديگه روزبه و هومن منتظر پياده شدن نگار نيستند، تا بتونند اون چيزهايي كه تو گلوشون گير كرده بگويند و ...

پ.ن.
1- نمي دونم دفعه ديگه كي و كجا مي بينمش، ولي اميدوارم كه بازم ببينمش :)
2- به نظر شما احتمال همچين برخوردي چقدر مي تونه باشه؟!

دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۵

عيد 1385

سال نو مبارك

آدم بعضي وقتها يك تصميمي مي‌گيره، ولي خب ...

امسال اصلا عيد حال و هواي هميشه رو نداشت.
اولش كه با اربعين شروع شد. و روز اول عيد فقط 2-3 جا عيد ديدني رفتيم و بعدش، همه رفتند مسافرت.
از اونجا كه از قبل برا خودم كلي تكليف عيد تدارك ديده بودم و كلي كتاب دور خودم چينده بودم، تصميم گرفتم تهران بمونم و به كارهام برسم.
در كنار اين خونه بودن، فقط ديدن يكي از دوستام رفتم. (مابقي همه مسافرت بودند.)

شبكه Voa يك گزارش از مراسم ايرانيان در دانشگاههاي آمريكا رو پخش مي‌كرد. وقتي تلويزيون نشون مي‌داد كه دختر و پسر لباس‌هايي مثل پرچم ايران پوشيده‌اند و سرود اي‌ايران و ياردبستاني رو مي‌خونند. ته دلم لرزيد. كلي خوشحال شدم از اينكه هنوز بعضي چيزها رو فراموش نكردم. :)

همه چيز خوب بود، تا اينكه روز پنجم عيد شوهر عمه‌ام فوت كرد. خدا رحمتش كنه.
ديگه خيلي مثل قبل سرحال نبود، 1-2 هفته‌اي بود كه ديگه نمي‌تونست درست حركت كنه و بيشتر تو تختش دراز كشيده بود. بازم خوب شد كه ما روز دوم عيد ديدنش رفتيم. وقتي آدمها رو اينجوري مي‌بينم اصلا حس خوبي ندارم. اصلا دوست ندارم كه يك روز اينجور از كارافتاده بشم! :(
ديگه بعدش مراسم تشيع جنازه بود، ختم و شب هفت. كه خدا رو شكر همه برنامه‌هاش خيلي خوب برگزار شد.
روز تشيع جنازه، درست دم خاك، يك صحنه‌اي ديدم كه تا چند روز همين‌جور چشم‌هام گرد بود.
وقتي كه مي‌خواستيم جنازه رو از آمبولانس به سمت قبر ببريم. درست بغل ما دعوا شد. اولش دو گروه در حالي كه مرده دستشون بود، با چنگ و لگد به جون هم افتادند، و اعتراض يك گروه كه چرا، گروه ديگه اومده. تو همين شلوغي‌ها يكشون رفت از اون دورها يك بيل برداشت و حمله كرد. مرد و زن بودند كه مي‌خواستند جلوي پسر رو بگيرند... ما هم كه انگار وارد يك دنياي ديگه شده بوديم همينجور هاج و واج داشتيم نگاه مي‌كرديم. 1-2 بار خواستم برم جلو، ولي پيش خودم گفتم: اين ديوانه‌ها كه جنازه رو دستشون هست به هم رحم نمي‌كنند. به من كه اصلا توجه نمي‌كنند.
خلاصه يك عده زرنگي كردند و جنازه رو به سرعت به سمت قبر بردند. اين حركت باعث شد كه چند دقيقه‌اي آرامش برقرار بشه. ولي چند دقيقه بعد، بعد از اينكه مرده‌اشون خاك شد، اين بار بدتر از قبل به جون هم افتادند و با سنگ، آجر و چوب به سر و كله هم مي‌زدند. همچين هم ديگه رو مي‌زدند كه به پسر عموم گفتم: اينها مثل اينكه چند تا ديگه اشون هم مي‌خوان بميرند. پسر عموم هم گفت:‌آره، اينجوري كارشون هم راحت مي‌شه مراسم ختم و سال 3-4 نفرشون رو مي‌تونند با هم برگزار كنند!!! خلاصه خيلي بد بود. قشنگ سر و صورت بعضي‌هاشون خوني شده بود! بالاخره پليس بهشت زهرا اومد تا يكم اونجا آروم شد.

توي تعطيلات ديگه، خيلي خبري نبود. مگر اينكه يك ابتكار جالب از دختر‌خاله‌ام ديدم.
با دوستاي كلاسش، براي تعطيلات عيد يك وبلاگ راه انداخته بودند. تكاليف عيد رو بين خودشون تقسيم كرده بودند. هر كدوم از بچه‌ها يك قسمت از سوالات رو حل مي‌كرد و مي‌گذاشت توي وبلاگ و بقيه از روي اون فقط مي‌نوشتند. :) فكر كنم الان سوم راهنمايي باشه، من كه با اين كارشون خيلي حال كردم. :)

فردا وقت دندانپزشكي دارم، اميدوارم كه به خير بگذره و خيلي بلا سرم نياد.

داشت يادم مي‌رفت، اين دوست جون كوچلو من هم حسابي من رو شرمنده كرد، عيد ديدني كه خونشون رفتم، خونه نبود، وقتي كه رسيد با عجله دويد توي خونه و اول از همه پرسيد عمو كه نرفته، وقتي كه ديد هستم. يك خنده رضايت مندانه زد. :)
اين روزهاي آخر هم من و دوستم، خونه يكي از بچه‌هاي قديمي دعوت بوديم. من جايي كار داشتم و يكم دير رفتم، وقتي رسيدم دوست كوچولوم يك جيغ بلند از خوشحالي كشيد. :)

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۴

نور الانور

اين هفته ديگه نور الانور داره مي‌شه :)
اول هفته كه دچار خاله زنك بازي مفرط بوديم. كلي حرف در اومده بود و ما همش در حال جمع و جور كردن اوضاع بوديم. هنوز مشكلات تمام نشده بود كه پريروز گوشي موبايلم خراب شد. حالا فقط گنجايش 2 تا SmS را پيدا كرده. نمي‌دونم اين موقع سال اصلا گوشيم رو براي گارانتي قبول مي‌كنند يا نه. باز گوشي قبليم، باز بايد همون رو دست بگيرم. توي اين سالها كه داشتمش، يكبار هم آخ نگفت.
امروز هم موقع ناهار گوشه دندونم شكست :( از اين يكي خيلي ناراحت شدم، اصلا دستم براي كار نمي‌رفت. همش تو شركت راه مي‌رفتم و براي دندونم غصه مي‌خوردم. حالا فردا ساعت 7 صبح بايد برم دندون پزشكي، كه يك فكري براي اين دندونم بكنه كه وضعش بدتر از اين نشه.
حالا وسط اين اتفاقات، اينقدر توي شركت كار داريم كه نگو، اصلا وقت سر خاروندن نداريم!! حالا با اين همه كار نمي‌دونم بايد به كدوم برسم. :)

امروز موقع اومدن خونه يكي از پسردايي‌هام رو ديدم. ظاهرا امروز، توي دانشگاه شريف جنگ و دعوا بوده. يك عده مي‌خواستند كه 3 تا شهيد گمنام توي صحن مسجد دانشگاه شريف دفن كنند. و بقيه مخالف بودند.
اولش بچه‌ها شلوغ مي‌كنند و ظاهرا قرار مي‌شه اين كار فعلا انجام نگيره. و توي مسجد دانشگاه در مورد درستي يا غلط بودن اين كار بحث در مي‌گيره. بعد يك دفعه وسط بحث يك عده يا حسين گويان حمله مي‌كنند و با هر زوري بوده آن 3 شهيد گمنام رو دفن مي‌كنند. پسرداييم مي‌گه توي اون شلوغ پلوغي مثل اينكه تابوت‌ها شكست. كلي از بچه ها كتك مي‌خورند و ...
بعد دانشجوها به اعتراض به ساختمان مديريت دانشگاه حمله مي‌كنند. و رئيس دانشگاه رو مضروب مي‌كنند. (شب توي اخبار ساعت 8:30 رئيس دانشگاه رو نشونش دادند كه تو بيمارستان بستري شده بود.) ظاهرا رئيس دانشگاه اطمينان داده بود كه اين كار انجام نمي‌شه!!!

امروز وزيراقتصاد مصاحبه مطبوعاتي داشته و در مورد وضعيت اقتصادي كشور در طول يكسال گذشته صحبت كرد.
جوري صحبت مي‌كرد كه انگار كشور هيچ مشكل اقتصادي نداره!
هنوز نمي‌دونم اينها چي تو مغزشون مي‌گذره، وضعيت اقتصادي كشور به شدت شكننده شده، ولي باز اينها دست از ادعا بر نمي‌دارند! اقتصاد ما مثل لاستيك پنچري شده كه اينها با زور مي‌خوان اون رو سالم نشون بدهند، براي همين بدون توجه به آينده با فشار زياد مشغول باد زدن هستند.
درسته كه فعلا لاستيك سالم به نظر مي‌رسه، ولي بخاطر فشار باد، هر روز پاره‌گي لاستيك در حال بيشتر شدن هست!

...

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۴

پرچم؟!

انگار به من آرامش نيومده. :)
اين نتيجه رو وقتي گرفتم، كه امشب ساعت 1:30 نيمه‌شب، كيلومتر شمار ماشينم، رقم 177 كيلومتر رو نشون داد.
يك زماني آرزوم اين بود كه با اين ماشين 160 تا برم، ولي امشب دوبار پشت هم تا آخر كيلومتر شمار رفتم!
صبح وقتي داشتم خاك رو از روي قاب اتاقم پاك مي‌كردم، باز چشمم به اين جمله افتاد: "زنده به آنيم كه آرام نگيريم، موجيم كه آسودگي ما عدم ماست!" خيلي وقت بود كه اين جمله رو براي خودم تكرار نكرده بودم. :)
همه اين جنب و جوش براي اين هست كه دوست ندارم، پرچمي كه اين همه سال برافراشته نگه‌اش داشتم، و به ديگراني سپرده بودم، توسط اونها پايين بياد. تو اين 2-3 شب همش دارم فكر مي‌كنم و نقشه مي‌كشم و آدمهايي كه مي‌شه روشون حساب كرد رو شناسايي مي‌كنم. وسط اين شلوغ و پلوغي، كسي كه بيشترين كمك رو مي‌تونه به من بكنه، جا زده و پشتم رو خالي كرده! :)
بعد از 3-4 ساعت بحث فقط اميدوارم كه تحت شرايطي بتونم از او كمك بگيرم. ... :)
خيلي از اتفاقات اولش براي من خيلي ناراحت كننده بوده، ولي بعد كه زماني از مي‌گذره، پيش خودم مي‌گم شايد خيري در اين اتفاق بوده، و معمولا خير رو حس مي‌كنم.
نيمه دوم امسال فوق‌العاده در آرامش گذروندم، گر چه چند اتفاق ناگوار افتاد، ولي خب، يكم از اون اتفاقات فاصله گرفتم، شايد به همين دليل هم باشه كه يك دفعه 4-5 كيلوگرم چاق شدم. البته خدا رو شكر اينقدر لاغر بودم، كه كسي به راحتي متوجه اين تغيير من نشه!

تا 1-2 هفته ديگه بايد تصميم بگيرم كه مي‌خوام بازم اين پرچم رو سرپا حفظ كنم، يا به امان خدا رهايش كنم، و نظاره‌گر افتادن آن باشم!

شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۴

حسين ما !

حسين ما
چهارشنبه علي ... زنگ زد.
گفت: سلام رها،
گفتم: سلام، حالت خوبه؟!
گفت: رها يك خبر بد دارم. حسين ... تو شهرك غرب تصادف كرده و (به اينجا حرفش كه رسيد تو دلم گفتم: حالا مي‌گه، تو بيمارستان ... بستري شده و بايد بريم عيادتش.) مرده! (اين حرفش مثل زنگ تو كله‌ام صدا كرد.)
گفتم: چي؟! خالي نبند. گفت: منم الان دارم مي‌رم تشيع جنازه‌اش. مراسم ختمش جمعه ساعت 5-7 مسجد ... مي‌توني بياي؟! گفتم: آره، حتما، گفت: تو به كي مي‌توني خبر بدي؟!
مخم كار نمي‌كرد، گفتم: به علي ... خبر مي‌دم. گفت: باشه و خداحافظي كرد.
اصلا فكرش رو نمي‌كردم.
زنگ زدم به علي ... كه خبر رو بدم، اون هم همون موقع از طريق يكي ديگه از بچه‌ها خبردار شده بود. به علي گفتم: حالم خيلي گرفته شده.
گفت: حالت گرفته شده؟! من اصلا حالم خوب نيست، همينجوري تو ماشين نشستم اصلا نمي‌دونم كجا برم، رها اين زندگي چقدر ...، ما همين چند ماه پيش با حسين بوديم و داشتيم تو سر و كله هم مي‌زديم و انگشت تو ... . حالا بيام تو ختمش؟!! من اصلا ختمش نمي‌آم. ... علي واقعا حالش خوب نبود.

امروز
دارم فكر مي‌كنم كه چه بپوشم. پيش خودم مي‌گم، ممكنه بچه‌هاي دبيرستان باز مي‌خواهند دور هم جمع بشيم، كه همچين حرفي رو زدند. مي‌رسم دم مسجد.
دنبال اسم حسين مي‌گردم، خدا خدا مي‌كنم كه اشتباه شده باشه و ختم او نباشه.
دم در مسجد پسر عموي حسين رو مي‌بينم. انگار واقعا اتفاق افتاده. مسجد شلوغه اصلا دوست ندارم پدرش من رو ببينه. تو دلم مي‌گم ما ها رو كه مي‌بينه ياد پسرش مي‌افته كه همسال ماست. :(
سيد حسين هم پسر بزرگ خانواده‌اشون بود. تو محرم به دنيا آمد و توي محرم هم از پيش ما رفت...

ياد حليم هم زدن امسال مي‌افتم، شب عاشورا وقتي حليم مي‌زدم، بازم ياد تك تك بچه‌ها افتادم. سارا، ماندانا، ايرج، هومن، كتي، مريم، ناصر، نازنين، علي، فرنوش و ... خلاصه هر كس كه يادم مي‌اومد. دعا كردم و آروزو كردم كه مشكلاتشون حل بشه. كلي هم ياد پگاه افتادم. ...
همونجا تو مسجد پيش خودم گفتم: سال ديگه اگر رفتم پاي ديگ حليم زني، فقط سلامتي دوستام رو مي‌خوام.

يواش يواش بچه‌هاي مدرسه دور هم جمع شديم. هيچكدوم باورمون نمي‌شد كه حسين هميشه خندون از پيشمون رفته باشه. ياد بازي‌ها و تو سر و كله زدنهاي قديممون مي‌افتيم. بعضي‌ها هم بي‌صدا گريه مي‌كردند.
بيرون مسجد سوز بدي مي‌آد. ولي همه ايستاديم. انگار هيچكدام دوست نداشتيم از آنجا بريم.

جمعه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۴

بعد از مدتها ... (1)
تنبليم ديگه ناجور اوت كرده؟!!!!
توي اين مدت اينقدر اتفاقات جور وا جور برام افتاده كه اگر چند وقت پيش بود، براي هر كدومش كلي چيزي مي‌نوشتم. بگذريم.

* چند وقت پيش با محمد رفتيم خيابان جمهوري كه براي او دوربين فيلمبرداري بخريم. ماشينم رو تو خيابان شيخ هادي جنب سفارت واتيكان پارك كردم. رفتيم يك دوربين فيلمبرداري سوني خريديم و برگشتيم، وقتي كليد رو تو سويچ در كردم، ديدم نمي‌چرخه. يك دفعه دوستم در رو باز كرد. ديدم در اصلا قفل نيست. به ماشين دزد زده بود. دوستم كلي ناراحت شد.
كلي حالم گرفته شد، از چيزهايي كه دزده با خودش برده.
تو داشبورت ماشينم يك قرآن داشتم كه سالها بود همراهم بود. (شايد از 15-16 سالگي) و يك دفتر ياداشت كوچيك. هر وقت تعمييرگاه مي‌رفتم، توي دفتر مي‌نوشتم كه كي و در چه كيلومتري چه كاري براي ماشين انجام دادم و چقدر خرج ماشينم كردم. (از تو ماشين اين دو تا رو برده بود.)
از تو صندوق عقب ماشين هم يك پوشه پاپكو داشتم كه 2 سال پيش پسر عموم براي تولدم به من هديه داده بود و خيلي دوستش داشتم. توي پوشه اصل مدرك دانشگاهم بود و ريز نمراتم، كه شركت براي يك كاري لازم داشت، همراهم بود. ( سر اين يكي خيلي حالم گرفته شد)
خلاصه به 110 زنگ زديم و از كلانتري يك گشت هم اومد. خلاصه يك نگاهي به ماشين من كردند و گفتند: آقا دزدهاي اينجا، اينطوري دزدي نمي‌كنند!!! (از خود ماشين هيچي نبرده بودند.) و خلاصه كلي حال ما رو گرفته بودند...
از اون روز به بعد ديگه اصلا كيف دست نمي‌گيرم و كلي سبك بال تر اينور و اونور مي‌رم.

* هانا خانم كه قرار بود روز تولد من به دنيا بياد، يكم عجله كرد و يك هفته زودتر به دنيا اومد. حالا هم من دايي شدم و هم عمو. البته من بيشتر عمو هانا به حساب مي‌آم تا دايي. ولي خب بدم نمي‌آد دايي هم باشم. حدود 2-3 هفته پيش با دختري رفتيم يك دلفين خوشگل طلايي سبز رنگ براي اين هانا خانم خريديم و بعد رفتيم برادرزاده يا خواهرزاده خودمون رو ديديم. علي و ليلا خيلي خوشحال بودند. منم از خوشحالي اونها، خوشحال. هانا خانم با اينكه فقط 15 روزش بود كلي مو داشت. از اين نظر به باباش رفته بود. :) خلاصه خيلي خوشحالم يك دوست به دوست‌هام اضافه شده. :)

امسال ديماه، نه تنها وبلاگم 4 ساله شد، بلكه دهمين سالگرد تشكيل گروه خيريه‌مون بود. از موسسين گروه، تنها من موندم. خلاصه بعد از يكي از برنامه‌ها بدون اينكه خودم خبر داشته باشم، بچه‌ها كلي تحويلم گرفتند و يك سري عكس دستجمعي با بچه‌ها گرفتم.....

چند وقت پيش فيلم چهارشنبه سوري رو توي جشنواره ديدم. اونم از سانس 12-2 نيمه شب. منصور از ساعت 5 تو صف ايستاده بود، منم ساعت 9:25 رفتم دم سينما، خلاصه درست زماني كه پول رو گذاشتيم زير شيشه كه بليط رو بگيريم، بليط فروش گفت، بليط‌ها تمام شده، و بايد صبر كنيم كه آمار بگيرند، ببينند چندتا صندلي خالي هست، كه بعد بيان به ماها بليط سفيد بفروشند، منصور مي‌گفت كه معمولا حداقل 20-30 تا جا خالي وجود داره. و ما هم كاملا خيالمون راحت بود كه به ما بليط مي‌رسه. خلاصه كلي منتظر شديم. آخر هم بخاطر اينكه يكي از عوامل فيلم تمام فك و فاميل و دوست و آشنا و ... آورد سينما به ما بليط نرسيد و مجبور شديم حدود ساعت 10:20 دست از پا درازتر بليط سانس فوق‌العاده رو بخريم.

حدود ساعت 11 شب با منصور رفتيم ميدان وليعصر كه منصور شام بخوره. (من شام خورده بودم.)

منصور رفت يك ساندويج هايدا خريد و اومد تو ماشين. داشت ساندويچش رو مي‌خورد كه يك بچه 8-9 ساله در حالي كه اشك تو چشم‌هاش جمع شده بود. و لباس نسبتا كمي پوشيده بود و مي‌لرزيد زد به شيشه و گفت: تو رو خدا، تو رو خدا، فقط 200 تومان!!! با همچين لحني كمك خواست كه يك لحظه دلم لرزيد. منصور به بچه گفت نه برو، بچه‌ هم كه فهميد از ما چيزي به او نمي‌رسه رفت. از اونجا كه كاري نداشتم حواسم به پسره بود كه چي ‌كار مي‌كنه. يكي، دو نفر ديگه مثل ما به او بي محلي كردند، تا بالاخره يك نفر وسط خيابان بلوار به او كمك كرد. بعد كه پول رو گرفت، دويد به سمت مغازه هايدا. پيش خودم گفتم بنده خدا گشنه بوده، داره مي‌ره كه سير بشه. يك سري پول گذاشت روي پيشخون، و يكي از كارگرهاي مغازه هم يك لبخندي زد. (پيش خودم گفتم: مي‌شناسنش، احتمالا با تخفيف به او غذا مي‌دهند.) خلاصه ديدم يك هزاري گرفت. (فهميدم كه پول خوردهاش رو تبديل كرده) خلاصه اومد دم در مغازه و شروع كرد به شمردن پولهاش. منم همراه او از تو ماشين داشتم پولهاش رو مي‌شمردم. دقيقا 11 هزارتومان جمع كرده بود. جريان رو به منصور گفتم. و با هم يك حساب سر انگشتي كرديم و ديديم همين پسره با اين سنش خيلي راحت ساعتي 3 تا 4 هزارتومان درآمد داره. اون وقت ما بعد از كلي درس خوندن اگر جايي همچين حقوقي هم بگيريم، 20-30 درصدش به خاطر بيمه و ماليات مي‌پره و چيزي كه در نهايت دستمون رو مي‌گيره كمتر از اين بچه‌هست. (البته بعدا پيش خودم حساب كردم، كه اين همه پول تو جيب اين بچه نمي‌ره و احتمالا اين بچه و چند بچه ديگه مورد استثمار يك نفر ديگه هستند كه اون شخص 70 تا 80 درصد اين پول رو از اين بچه مي‌گيرند و خيلي چيزي براي اين بچه نمي‌مونه!!)
خلاصه بعد از اين جريان زود برگشتيم و فيلم رو ديديم. وقتي وارد سينما شديم هر كس مي‌تونست جاي خودش رو تعيين كنه. برام جالب بود. با اينكه سينما جا داشت. بعضي ها رديف 4 تا 6 رو براي نشستن انتخاب كردند. موضوع فيلم هم جالب بود.

ادامه دارد ...

یکشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۴

تولد

تولد
يك سال ديگه گذشت، وبلاگم چهارسالش تمام شد، و داره مي‌ره تو 5 سال. گرچه توي اين 6-7 ماه آخر عمرش اصلا فعاليت قبل خودش رو نداشته. چقدر تولد 1 سالگي و 2 سالگيش جالب بود. اونموقع همه اينقدر خوشحال بودند كه انگار هيچكدوم باورشون نمي‌شد، كه وبلاگشون 1 ساله يا 2 ساله شده. ولي حالا انگار گذشت سالها، براي همه عادي شده :)

غير وبلاگم، خودم هم يك سال بزرگتر شدم. امسال هم به نوبه خودش جالب بود. شايد فوت كردن شمع‌هاي كيك توي ماشين جالب ترين بود. وقتي توي يك شب سرد، يكي از دوستاي آدم تصميم مي‌گيره كه حتما روز تولدم شمع فوت كنم. ... خلاصه اين هم يك مدلش بود.
غير از اين، بعضيعها كه اصلا فكرش رو نمي‌كردم، يادم بودند و روز تولدم رو به من تبريك گفتند. و كلي خوشحالم كردند. :)

ممم
نگاهم به خيلي چيزها در حال تغيير هست. به نظرم
ما آدمها وقتي در كنار هم هستيم خيلي حرفها مي‌زنيم، ولي موقع عمل كه مي‌رسه خيلي از اون فاصله مي‌گريم و خود ما،اولين نقض كننده حرفهاي خودمان هستيم.
تا حالا خيلي از ما گفتيم كه نبايد درباره رفتار ديگران قضاوت كرد. ولي در عمل خودمون راجع به كار دوستانمون قضاوت كرديم؟!
توي اين چندسال، هر چي مي‌گذره بيشتر ياد ميگيرم كه كمتر قضاوت كنم، و قبول كنم كه آدمها همينطوري هستند، و هميشه به خودم گوشزد مي‌كنم، كه رها، شايد اگر تو هم در شرايط فلاني قرار بگيري همون كار رو انجام بدي.
بعضي وقتها، كه از بعضي قضايا مي‌گذره، خدا رو شكر مي‌كنم، كه تونستم توي اين امتحان قبول بشم، و كارهاي ديگران رو نكردم. البته هميشه هم اينطور موفق نيستم، و بعدش كلي در مورد اشتباهاتي كه كردم فكر مي‌كنم، وسعي مي‌كنم كاري كنم كه ديگه اين اشتباه رو تكرار نكنم.

ياد گرفتم كه از خيلي چيزها گذشت كنم، ياد گرفتم كه خيلي وقتها بر ناراحتي‌هام غلبه كنم.
يكي از چيزهايي كه هميشه خيلي بدم مي‌اومد، تهمت هست. اينكه يكي بشينه و پشت سر آدم هر چي دوست داشت بگه. خيلي ناراحتم مي‌كرد. يك مدت همينكه حس مي‌كردم كه يكي داره پشت سرم حرف مي‌زنه، حالم بد مي‌شد. و خب چند روزي غيبم مي‌زد. به مرور ياد گرفتم كه كنترل بيشتري روي خودم داشته باشم. و به جاي اينكه به تهمت‌هاي طرف مقابلم جواب بدم. سكوت كنم. چون پيش خودم حساب كردم كه تو جواب دادن، احتمالا من هم يك جاهايي ممكنه از كوره در برم و همون كار طرف مقابلم رو انجام بدم. براي همين ديگه وقتي يك چيزي مي‌شنوم، اولش ممكنه ناراحت بشم. ولي بعد از ته دل يك لبخند مي‌زنم و سعي مي‌كنم كه چيزي نگم و فراموش كنم. :)

نسبت به قبل يكم، كم حوصله شدم، اين روزها كلي از انرژيم صرف مبارزه با اين بي‌حوصلگي گاه و بي‌گاهم مي‌شه. از آدمهاي بي‌حوصله خوشم نمي‌آد. پس هيچ دليلي نداره كه من هم مثل اونها بشم. :)

به شدت هوس كوه كردم، پياده‌روي‌هاي هر هفته شبانه. احتمالا از اين ماه دوباره برنامه هر هفته رو راه مي‌اندازم. حالا اگر كسي هم تونست بياد بهتر :)

ممم
آها، همه اينها رو نوشتم كه بگم كه فكر مي‌كنم دارم از يك مرحله زندگيم گذر مي‌كنم. :)