پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵

دوستان

ديشب وقتي وارد رستوران شدم، يك چهره آشنا ديدم!
حدود يك هفته پيش، شركتمون يك منشي جديد گرفت.
چند لحظه‌اي طول كشيد تا شناختمش، واقعيتش هيچ وقت با همچين قيافه‌اي تو شركت نديده بودمش. :)
جفتمون جا خورديم، با خنده سلام و احوال پرسي كرديم. و بعد هر كدوم با تعجب علت حضور ديگري رو سوال كرد.
من كه مشخص بود اونجا چي‌كار مي‌كردم، او هم با خنده گفت: كه امشب، شب تولدش هست، و با دوستاش اونجا جمع شدند. كلي خوشحال شدم.
خيلي دوست داشتم كه حالا كه فهميدم شب تولدش هست، منم به او هديه تولد بدم. براي ايرج 2 تا هديه گرفته بودم كه نمي‌دونستم كه از كدوم بيشتر خوشش مي‌آد، آخر سر براي اينكه وسوسه نشم و دوباره هديه رو جابه‌جا كنم، اون يكي هديه رو دادم به دختري كه با خودش ببره. (البته بماند كه در آخرين لحظه دختري اعتراف كرد كه براي اون هديه از قبل نقشه كشيده بود.)
ديشب گذشت و من چيزي به او بعنوان هديه تولد ندادم. (حتي وسوسه شده بودم كه اون هديه رو بدم به منشي جديدمون، و بعدا به ايرج يك چيز ديگه بدم.)
امروز صبح بعد از كلي فكر و به جان خريدن اينكه ممكنه تو شركت، بعدا كلي برام حرف دربيارند. (البته بماند كه تو شركت همه مي‌دونند، وقتي من بخوام كاري رو بكنم، به هيچ حرفي گوش نمي‌كنم و كار خودم رو انجام مي‌دم.) تصميم گرفتم كه حداقل يك هديه كوچك هم شده به او بدم. هر چي بود، حالا مي‌دونستم كه امروز، روز تولدش هست. :)
وقتي هديه رو ديد كلي خوشحال شد. و كلي تشكر كرد. (البته كاملا مشخص بود كه از اين كار من جا خورده. :) )
خودم هم خوشحالم كه اون كاري كه دوست داشتم انجام دادم، و ديگه وجدانم ناراحت نيست. :)

هیچ نظری موجود نیست: