امروز خيلي خسته شدم.
ديشب حدود ساعت 4 بود كه خوابيدم. حدود ساعت 8 صبح يكي زنگ زد، يك سوال داشت، بلند شدم جواب دادم، بعد هم خوابيدم.
5 دقيقه بعد دوباره زنگ زد. جواب دادم خوابيدم. 15 دقيقه بعدش دوباره زنگ زد، بازم جواب دادم ولي اين دفعه كنار تلفنم نشستم. 5 دقيقه بعدش دوباره زنگ زد، بازم توضيح دادم. ...
ديگه خواب از كلهام پريده بود. كارهام رو كردم و رفتم شركت. البته قبلش كارنامه دادشم رو از مدرسهاش گرفتم. نمرههاش بعد نبود. رياضي 20 شده بود. فيزيك و علومش هم 18.5 و 17.5 شده بود. كمترين نمرهاش عربي و فارسيش بود.
از هفته پيش، يكي از دوستام ميخواست با من صحبت كنه. ميدونستم راجع به چي هست. خودم در مورد همين موضوع 7-8 ماه پيش با اون صحبت كردم. ولي اون موقع اصرار داشت كه به من بفهمونه كه من مشكلي ندارم. حالا قضيه جدي شده بود. و نظر من رو ميخواست. خودش از قبل نظر من رو ميدونست. ولي نميدونم چرا براي تصميمش، ميخواست نظر من رو هم داشته باشه. بعد از 2 ساعت صحبت، واقعا خسته شدم.
هفته پيش كه با دوستم رفته بوديم، خانه هنرمندان به دوستم گفتم، كه فيلم اميلي (Amelie)رو ديدي يا نه؟! گفت: نه. گفتم: ببين، ميدونم كه خيلي از اون خوشت ميآد. به من گفت: داري؟! گفتم: آره، منتها من همون اول نسخه پردهاش رو گرفتم، براي همين كيفيتش پايين هست. بگذار ببينم، ميتونم يك كيفيت خوبش رو پيدا كنم؟! گير داد كه نه من همون رو ميخوام.
ديروز، خيلي اميدوارم بودم كه فيلم رو ببينم، منتها نديدمش.
امشب، همون اول كاري DVD اميلي رو ديدم. خيلي خوشحال شدم. شايد تو 1 سال گذشته، فقط 2-3 دفعه اين فيلم رو دست فيلميم ديده بودم. به هر حال از خوش شانسي دفعه چهارم، اين دفعه بود كه DVD رو گرفتم. :)
امشب يكي يك چيزي به من گفت، كه داشتم شاخ در مياوردم. پيش خودم گفتم، خدا خيلي دوستم داره.
تو زندگي روزمره مون، خيلي از اتفاقات بي حكمت نيست. ممكنه اولش از اون اتفاق خيلي ناراحت بشيم. ولي خيلي وقتها، بعد از يك مدت، به اون اتفاق نگاه ميكنيم، ميبينيم كه چقدر خدا ما رو دوست داشته كه اون اتفاق افتاده و چقدر به خير گذشته. ...
پ.ن.
ديشب اينقدر خسته بودم، كه خونه دوستم، جلو تلويزيون خوابم برد. خونشون نشسته بودم و داشتم اخبار نگاه ميكردم، ميخواستم خبر پخش تلويزيون روي موبايل رو در كشور فلاند ببينم. منتها درست اول اخبار خارجي خوابم برد، و آخر اخبار بيدار شدم. :)
سهشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۳
دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۳
سونا و استخر
امشب بعد از مدتها، استخر و سونا رفتم.
خيلي چسبيد.
آب استخر هم خيلي تميز بود، هم سرد نبود. همون اول كه شيرجه زدم توي آب، تمام بدنم حال اومد. خيلي وقت بود كه شنا نكرده بودم، شايد 7-8 ماهي هست.
مثل اين خورهها بيشتر از اينكه طول استخر رو شنا كنم، زيرآبي طول استخر رو ميرفتم. (حالا يك وقت فكر نكنيد استخرش از اين استخرهاي قهرماني بود. طول استخرش حدود 20 متر بود.) اينقدر زيرآبي رفتم، تا از نفس افتادم. زير آب آرامش خاصي داره. هر وقت كه از اون پايين به بالاسرت نگاه ميكني، يك عده آدم رو ميبيني كه دارند دست و پا ميزنند، سطح آب رو ميبيني كه داره موج ميزنه ولي اون پايين آروم آروم هست. اون پايين سكوت و آرامش خاصي حكمفرما هست. ...
تو استخر يك نگاهي به جمع خودمون انداختم. تنها فرد مجرد اين جمع من بودم. :) چند سال پيش همه مجرد بوديم. ولي حالا فقط من مجردم!! :) (يكي از دوستام به من ميگفت: كه هيچ وقت به اين خاطر كه تو جمع فقط تو مجردي ازدواج نكن، اشتباه نكن، مجرد بودن مزاياي خودش رو داره. ... )
بعد از استخر هم رفتيم خونه يكي از بچهها و يكم فوتبال نگاه كرديم و بعدش هم مشغول بازي شديم.
بازي رو هم برديم. در حين بازي به يك نتيجهاي رسيدم، اون هم اينكه روحيات آدمها، خيلي در بازي اثر داره. نحوه ورق ريختنشون، نحوه ريسك كردنشون، نحوه فكر كردنشون. ...
پ.ن
اين افكار ممكنه خيلي بديهي به نظر برسه، منتها براي كسي كه خيلي كم بازي ميكنه، ممكنه خيلي مهم به نظر بياد. كسي كه حتي ممكنه به جاي خال يپك، خال خاج حكم كنه، و بعد كه بازي شروع شد. تازه بفهمه كه چه گندي زده :))
خيلي چسبيد.
آب استخر هم خيلي تميز بود، هم سرد نبود. همون اول كه شيرجه زدم توي آب، تمام بدنم حال اومد. خيلي وقت بود كه شنا نكرده بودم، شايد 7-8 ماهي هست.
مثل اين خورهها بيشتر از اينكه طول استخر رو شنا كنم، زيرآبي طول استخر رو ميرفتم. (حالا يك وقت فكر نكنيد استخرش از اين استخرهاي قهرماني بود. طول استخرش حدود 20 متر بود.) اينقدر زيرآبي رفتم، تا از نفس افتادم. زير آب آرامش خاصي داره. هر وقت كه از اون پايين به بالاسرت نگاه ميكني، يك عده آدم رو ميبيني كه دارند دست و پا ميزنند، سطح آب رو ميبيني كه داره موج ميزنه ولي اون پايين آروم آروم هست. اون پايين سكوت و آرامش خاصي حكمفرما هست. ...
تو استخر يك نگاهي به جمع خودمون انداختم. تنها فرد مجرد اين جمع من بودم. :) چند سال پيش همه مجرد بوديم. ولي حالا فقط من مجردم!! :) (يكي از دوستام به من ميگفت: كه هيچ وقت به اين خاطر كه تو جمع فقط تو مجردي ازدواج نكن، اشتباه نكن، مجرد بودن مزاياي خودش رو داره. ... )
بعد از استخر هم رفتيم خونه يكي از بچهها و يكم فوتبال نگاه كرديم و بعدش هم مشغول بازي شديم.
بازي رو هم برديم. در حين بازي به يك نتيجهاي رسيدم، اون هم اينكه روحيات آدمها، خيلي در بازي اثر داره. نحوه ورق ريختنشون، نحوه ريسك كردنشون، نحوه فكر كردنشون. ...
پ.ن
اين افكار ممكنه خيلي بديهي به نظر برسه، منتها براي كسي كه خيلي كم بازي ميكنه، ممكنه خيلي مهم به نظر بياد. كسي كه حتي ممكنه به جاي خال يپك، خال خاج حكم كنه، و بعد كه بازي شروع شد. تازه بفهمه كه چه گندي زده :))
یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۳
هر شب فوتبال
منم كه از فوتبال بدم نميآد، هر شب ميشينم تا آخر بازي رو نگاه ميكنم. فعلا فوتبالها حرف نداره، اول اسپانيا حذف شد بعد ايتاليا و آلمان، بعد هم انگليس و فرانسه. جام عجيب و غريبي شده. بعد از فوتبال هم كه ميآم تا 4 خط بنويسم، شروع ميكنم به خميازه كشيدن. خلاصه تنبليم اوت ميكنه و نميگذاره كه چيزي بنويسم. (البته فكر كنم، يكم هم به خاطر دارويي هست كه مصرف ميكنم.) بگذريم.
هفته پيش بعد از مدتها(سالها) يك جفت كفش خريدم. البته تو اين 2-3 سال اخير چندتا كتوني به من رسيده. پدرم 2 جفت كفش از دوبي براي برادر كوچيكم آورد، منتها اندازه من دراومدند.
يك جفت هم خودم خريدم ... منتها كفش معمولي نخريدم.
فرداي روزي كه كفش رو خريدم، درست چند ساعت قبل از اينكه كفش جديدم رو بپوشم. كف كفشم كنده شد!!! انگار كفشم، فهميده بود كه براش هوو آوردم، اونهم اينجوري ناراحتي خودش رو به من اعلام كرد.
5 شنبه بعداظهر يك كار فوري برام پيش اومده بود. ميخواستم خيلي سريع به كارم برسم، ديدم بنزين ندارم، داشتم ميرفتم بنزين بزنم كه درست 100 متري پمپ بنزين ماشينم خاموش شد!
و اما مسئله اصلي كه مدتها صداش رو در نياوردم.
5 شنبه، نامزدي پسرعموم بود. الان يكي، دوماهي هست كه خبر دارم. تقريبا جز اولين نفرهايي بودم كه خبردار شدم. وقتي شنيدم واقعا خوشحال شدم. وقتي كه گفت: داماد كي شده، يك لحظه جا خوردم. دنيا واقعا خيلي كوچك هست. ...
اين پسر عموم رو خيلي دوست دارم. تو اين چند وقت اخير، هميشه پشت سرم بوده. خيلي كم پرسيده كه چرا ناراحتم. تو شركت هر وقت كه ناراحت بودم و يا براي انجام كاري حوصله نداشتم. مياومد كمكم و نميگذاشت كاري بمونه. جز معدود كسايي بود كه هيچوقت پشتم رو خالي نكرد. و هميشه خيالم از طرف او راحت بود. هميشه مثل يك دوست خوب براي من بوده. ...
غير از اينها، تو اين سالها بهترين سپر دفاعي براي من بود. هر وقت كه كسي به من حرفي ميزد، سريع ميگفتم: پسرعموم جلوتر از من هست.
حالا ديگه هيچ كس جلوي من نيست. و همه دارند به من فشار ميآرند. خوبه كه تو اين وضعيت، باز هم ميتونم به همه لبخند بزنم. :)
يك اتفاق جالب ديگه هم افتاده، ظاهرا يكي من رو با يك نفر ديگه ديده. براي همين كلي حرف پشت سر من هست. مادرم ميگه: رها، هر كي هست بگو تا بريم، صحبت كنيم. ... منم ميخندم و ميگم: من خودم خبر ندارم، اگر شما ميشناسيدش بريد با او صحبت كنيد، به مادرم ميگم من اينقدر با آدمها مختلف ميگردم، كه واقعا نميدونم منظورتون كي هست!...
همه اين حرفها رو زدم كه بگم، كه يك جورهايي واقعا تنها شدم. مجبورم به چيزهايي فكر كنم، كه قبلا اصلا به اونها فكر نميكردم. ميدونم كه به زودي تو كارم گشايشي پيش ميآد. :)
جمعه با 2-3 تا از دوستام رفتم بيرون. ظهر كه با اونها قرار گذاشتم، اصلا يادم نبود كه شبش، تو خيريه برنامه داريم. با دوستام رفتيم بيرون، چرخيدم و شام خورديم، منتها همش حواسم به خيريه بود. حدود ساعت 10:45 بود كه از بچهها خداحافظي كردم. ديدم اينجوري نميشه، گفتم: حداقل برم تو جمعآوري وسايل كمك كنم. وقتي رسيدم، تازه برنامه تموم شده بود. با بچههايي كه بودند شروع به جمع آوري وسايل كرديم.
ساعت 12:30-12:45 شب بود كه رسيدم خونه. بابام چپ چپ نگام ميكرد، انگار اصلا به من نيومده كه زود برم خونه. :)
پ.ن.
1- اول برنامه، همچين كه پسر عموم اومد تو، ديديم گل به سينهاش نزده. يكي ديگه از پسر عموهام گفت: كه چرا اينجوري اومدي و گل نداري و ... خلاصه اون وسط بهترين فكري كه به نظرمون رسيد، اين بود كه بدون اينكه خيلي جلب توجه بكنيم به دسته گلها دست برد بزنيم. خلاصه يكسري گل سفيد كنيدم و بعد بهترينش رو با سوزن وصل كرديم. تازه چند تا يكدكي هم داشتيم. تا آخر برنامه همچين كه ميديديم گل پژمرده شده، ميرفتيم و عوضش ميكرديم. :)
2- يك هفته پيش يكي از بچهها ميخواست بره سربازي، براي همين با شركت تصفيه كرد و با همه يك خداحافظي گرمي كرد كه نگو، به من كه رسيد به اون خنديدم، و فقط گفتم خداحافظ. ناراحت شد و گفت: چرا اينجوري خداحافظي ميكني، بازم به اون خنديدم و گفتم: من چشم آب نميخوره كه تو فعلا از اين شركت بري، فعلا همين جا هستي!
امروز برگشت شركت، ظاهرا پادگانشون جا نداشته. براشون 2 ماه جز خدمت حساب كردند، منتها به اونها گفتند بريد و 2 ماه ديگه برگرديد. اين پسره هم برگشت شركت. امروز به من گير داده بود كه تو از كجا ميدونستي كه من به شركت برميگردم!!! خواهشن 2 ماه ديگه هم همينجوري خداحافظي كن و ... خلاصه مثل اينكه باورش شده بود كه خبري هست. :)) امروز كلي تو دلم خنديدم.
3- همه اينها رو گفتم، اينم بگم كه امروز واقعا تو امتحان زبانم گند زدم. :)
منم كه از فوتبال بدم نميآد، هر شب ميشينم تا آخر بازي رو نگاه ميكنم. فعلا فوتبالها حرف نداره، اول اسپانيا حذف شد بعد ايتاليا و آلمان، بعد هم انگليس و فرانسه. جام عجيب و غريبي شده. بعد از فوتبال هم كه ميآم تا 4 خط بنويسم، شروع ميكنم به خميازه كشيدن. خلاصه تنبليم اوت ميكنه و نميگذاره كه چيزي بنويسم. (البته فكر كنم، يكم هم به خاطر دارويي هست كه مصرف ميكنم.) بگذريم.
هفته پيش بعد از مدتها(سالها) يك جفت كفش خريدم. البته تو اين 2-3 سال اخير چندتا كتوني به من رسيده. پدرم 2 جفت كفش از دوبي براي برادر كوچيكم آورد، منتها اندازه من دراومدند.
يك جفت هم خودم خريدم ... منتها كفش معمولي نخريدم.
فرداي روزي كه كفش رو خريدم، درست چند ساعت قبل از اينكه كفش جديدم رو بپوشم. كف كفشم كنده شد!!! انگار كفشم، فهميده بود كه براش هوو آوردم، اونهم اينجوري ناراحتي خودش رو به من اعلام كرد.
5 شنبه بعداظهر يك كار فوري برام پيش اومده بود. ميخواستم خيلي سريع به كارم برسم، ديدم بنزين ندارم، داشتم ميرفتم بنزين بزنم كه درست 100 متري پمپ بنزين ماشينم خاموش شد!
و اما مسئله اصلي كه مدتها صداش رو در نياوردم.
5 شنبه، نامزدي پسرعموم بود. الان يكي، دوماهي هست كه خبر دارم. تقريبا جز اولين نفرهايي بودم كه خبردار شدم. وقتي شنيدم واقعا خوشحال شدم. وقتي كه گفت: داماد كي شده، يك لحظه جا خوردم. دنيا واقعا خيلي كوچك هست. ...
اين پسر عموم رو خيلي دوست دارم. تو اين چند وقت اخير، هميشه پشت سرم بوده. خيلي كم پرسيده كه چرا ناراحتم. تو شركت هر وقت كه ناراحت بودم و يا براي انجام كاري حوصله نداشتم. مياومد كمكم و نميگذاشت كاري بمونه. جز معدود كسايي بود كه هيچوقت پشتم رو خالي نكرد. و هميشه خيالم از طرف او راحت بود. هميشه مثل يك دوست خوب براي من بوده. ...
غير از اينها، تو اين سالها بهترين سپر دفاعي براي من بود. هر وقت كه كسي به من حرفي ميزد، سريع ميگفتم: پسرعموم جلوتر از من هست.
حالا ديگه هيچ كس جلوي من نيست. و همه دارند به من فشار ميآرند. خوبه كه تو اين وضعيت، باز هم ميتونم به همه لبخند بزنم. :)
يك اتفاق جالب ديگه هم افتاده، ظاهرا يكي من رو با يك نفر ديگه ديده. براي همين كلي حرف پشت سر من هست. مادرم ميگه: رها، هر كي هست بگو تا بريم، صحبت كنيم. ... منم ميخندم و ميگم: من خودم خبر ندارم، اگر شما ميشناسيدش بريد با او صحبت كنيد، به مادرم ميگم من اينقدر با آدمها مختلف ميگردم، كه واقعا نميدونم منظورتون كي هست!...
همه اين حرفها رو زدم كه بگم، كه يك جورهايي واقعا تنها شدم. مجبورم به چيزهايي فكر كنم، كه قبلا اصلا به اونها فكر نميكردم. ميدونم كه به زودي تو كارم گشايشي پيش ميآد. :)
جمعه با 2-3 تا از دوستام رفتم بيرون. ظهر كه با اونها قرار گذاشتم، اصلا يادم نبود كه شبش، تو خيريه برنامه داريم. با دوستام رفتيم بيرون، چرخيدم و شام خورديم، منتها همش حواسم به خيريه بود. حدود ساعت 10:45 بود كه از بچهها خداحافظي كردم. ديدم اينجوري نميشه، گفتم: حداقل برم تو جمعآوري وسايل كمك كنم. وقتي رسيدم، تازه برنامه تموم شده بود. با بچههايي كه بودند شروع به جمع آوري وسايل كرديم.
ساعت 12:30-12:45 شب بود كه رسيدم خونه. بابام چپ چپ نگام ميكرد، انگار اصلا به من نيومده كه زود برم خونه. :)
پ.ن.
1- اول برنامه، همچين كه پسر عموم اومد تو، ديديم گل به سينهاش نزده. يكي ديگه از پسر عموهام گفت: كه چرا اينجوري اومدي و گل نداري و ... خلاصه اون وسط بهترين فكري كه به نظرمون رسيد، اين بود كه بدون اينكه خيلي جلب توجه بكنيم به دسته گلها دست برد بزنيم. خلاصه يكسري گل سفيد كنيدم و بعد بهترينش رو با سوزن وصل كرديم. تازه چند تا يكدكي هم داشتيم. تا آخر برنامه همچين كه ميديديم گل پژمرده شده، ميرفتيم و عوضش ميكرديم. :)
2- يك هفته پيش يكي از بچهها ميخواست بره سربازي، براي همين با شركت تصفيه كرد و با همه يك خداحافظي گرمي كرد كه نگو، به من كه رسيد به اون خنديدم، و فقط گفتم خداحافظ. ناراحت شد و گفت: چرا اينجوري خداحافظي ميكني، بازم به اون خنديدم و گفتم: من چشم آب نميخوره كه تو فعلا از اين شركت بري، فعلا همين جا هستي!
امروز برگشت شركت، ظاهرا پادگانشون جا نداشته. براشون 2 ماه جز خدمت حساب كردند، منتها به اونها گفتند بريد و 2 ماه ديگه برگرديد. اين پسره هم برگشت شركت. امروز به من گير داده بود كه تو از كجا ميدونستي كه من به شركت برميگردم!!! خواهشن 2 ماه ديگه هم همينجوري خداحافظي كن و ... خلاصه مثل اينكه باورش شده بود كه خبري هست. :)) امروز كلي تو دلم خنديدم.
3- همه اينها رو گفتم، اينم بگم كه امروز واقعا تو امتحان زبانم گند زدم. :)
چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۳
پايان يك دوره
فكر كنم وارد يك مرحله جديد شدم.
تا اونجا كه يادم ميآد، فقط يكبار چند سال پيش راجع به وزنههايي كه با خودم ميكشم به طور جدي با يكي از دوستام صحبت كردم، در يك شب زمستاني، در يكي از برجهاي تهران.
تو اين سالها، با اينكه هميشه اين وزنهها رو همراه خودم ميكشيدم، ولي سعي كردم هيچوقت به اين وزنهها توجه نكنم.
در چند سال اخير، بارها ميتونستم اين وزنهها رو باز بكنم، ولي از اونجا كه اكثرا ديگران رو بر خودم ترجيح دادم، اين كار خيلي آهسته پيش ميرفت. اينقدر خودم رو درگير كارهاي ديگه ميكردم كه وقتي نوبت خودم ميشد، وقت كم ميآوردم.
بازي روزگار خيلي جالب هست، شايد واقعا بايد من اينچنين رفتار ميكردم. تا به امروز خودم برسم. ...
اتفاقات اسفند و بهمن 79 و بعد اون اتفاقات فروردين 80 كه تا اسفند همون سال فكرم رو درگير كرد. بعد از اون هم كار و كار و درگيرهاي مختلف.
ميدونم رهاي امروز با رهاي سال 79 قابل مقايسه نيست. انگار بايد اين مدت اين وزنهها رو با خودم ميكشيدم. تا يكسري تجربيات و امتحانات مختلف رو پشت سر بگذارم.
چند وقت پيش به عموم ميگفتم: كه خيلي نگران نيستم، هر چيزي وقتي براي من داره، زمانش كه ميرسه، سريع انجام ميشه.
مثلا كاري كه امروز، براي من در عرض 10 دقيقه انجام شد. بعضي از دوستام ماهها دنبالش دويدند تا تونستند انجامش بدهند. (بعضي ها هم نتونستند.) ...
:)
امشب خيلي خوشحالم. خيلي زياد. شايد بخاطر اينكه فكر ميكنم يك دوره سخت رو به آخر رسوندم.
...
پ.ن.
1- اين دوره، اگر فقط براي يك روز هم باشه، باز براي من خوبه، و خدا رو شكر ميكنم. چون به اين آرامش، حتي اگر 1 روز هم طول بكشه احتياج دارم. :)
2- سفر به فضا رو خيلي دوست دارم. خيلي زياد. با توجه به اخباري كه به گوش ميرسه، احتمال داره كه يك روز به اين آرزوم هم برسم، منتها بايد صبر كنم تا زمانش برسه. :)
تا اونجا كه يادم ميآد، فقط يكبار چند سال پيش راجع به وزنههايي كه با خودم ميكشم به طور جدي با يكي از دوستام صحبت كردم، در يك شب زمستاني، در يكي از برجهاي تهران.
تو اين سالها، با اينكه هميشه اين وزنهها رو همراه خودم ميكشيدم، ولي سعي كردم هيچوقت به اين وزنهها توجه نكنم.
در چند سال اخير، بارها ميتونستم اين وزنهها رو باز بكنم، ولي از اونجا كه اكثرا ديگران رو بر خودم ترجيح دادم، اين كار خيلي آهسته پيش ميرفت. اينقدر خودم رو درگير كارهاي ديگه ميكردم كه وقتي نوبت خودم ميشد، وقت كم ميآوردم.
بازي روزگار خيلي جالب هست، شايد واقعا بايد من اينچنين رفتار ميكردم. تا به امروز خودم برسم. ...
اتفاقات اسفند و بهمن 79 و بعد اون اتفاقات فروردين 80 كه تا اسفند همون سال فكرم رو درگير كرد. بعد از اون هم كار و كار و درگيرهاي مختلف.
ميدونم رهاي امروز با رهاي سال 79 قابل مقايسه نيست. انگار بايد اين مدت اين وزنهها رو با خودم ميكشيدم. تا يكسري تجربيات و امتحانات مختلف رو پشت سر بگذارم.
چند وقت پيش به عموم ميگفتم: كه خيلي نگران نيستم، هر چيزي وقتي براي من داره، زمانش كه ميرسه، سريع انجام ميشه.
مثلا كاري كه امروز، براي من در عرض 10 دقيقه انجام شد. بعضي از دوستام ماهها دنبالش دويدند تا تونستند انجامش بدهند. (بعضي ها هم نتونستند.) ...
:)
امشب خيلي خوشحالم. خيلي زياد. شايد بخاطر اينكه فكر ميكنم يك دوره سخت رو به آخر رسوندم.
...
پ.ن.
1- اين دوره، اگر فقط براي يك روز هم باشه، باز براي من خوبه، و خدا رو شكر ميكنم. چون به اين آرامش، حتي اگر 1 روز هم طول بكشه احتياج دارم. :)
2- سفر به فضا رو خيلي دوست دارم. خيلي زياد. با توجه به اخباري كه به گوش ميرسه، احتمال داره كه يك روز به اين آرزوم هم برسم، منتها بايد صبر كنم تا زمانش برسه. :)
شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۳
آخر هفته خوب
چهارشنبهاي بچهها گير داده بودند كه فردا بيا بريم كنسرت فرهنگسراي نياوران.
به دوستام ميخندم ميگم اگر فردا هم بيام كنسرت، اين هفته يك شب در ميون رفتم كنسرت، دوستم ميخنده و ميگه خب يك شب در ميون هم كلاس زبان رفتي، احتمالا اگر كلاس زبان نمياومدي، هر شب كنسرت بودي ... :)
5 شنبه، عصر با يكي از دوستام ميرم چرخ و چلا، هوس جاده لشگرك رو ميكنم. توي جاده يك پرايد آبي جلوم راه ميره، اولش فكر ميكنم كه گرمشون شده كه در ماشين رو تو جاده باز كردند. يك دفعه ديدم يك جايي ايستاد و يك دختر از ماشين پريد بيرون. من و دوستم يك لحظه ماتمون ميبره، به دوستم ميگم، به نظرت سوارش بكنيم يا نه؟! ميگه ولش كن رها، خطرناك هست.
توي راه دوستم از خواستگارهايي كه داشته تعريف ميكنه. اينقدر ميخنديم كه حد نداره. بعدش هم با هم ميريم اسكان، و توي يكي از كافيشاپهاش يك چيز خيلي خنك ميخوريم. يكم حرف ميزنيم.
جمعه
بعد از ظهر شركت بعد خونه عمو
بعد به دوستم زنگ ميزنم، ظاهرا از خواب بيدارش كردم. اولش يكم با هم كل كل ميكنيم، بعدش قرار ميشه برم دنبالش. وسط راه ياد يكي از بچهها ميافتيم كه تازه عمل كرده و خونه هست، تو فكر هستم كه به اون هم زنگ بزنيم و او رو هم با خودمون ببريم بيرون. دارم فكر ميكنم كه دوستم زنگ ميزنه و ميگه نظرت چي هست كه به شهرام هم بگيم بياد؟!!!! خندم ميگيره. ميگم همين الان من هم داشتم به همين موضوع فكر ميكردم. خلاصه زنگ ميزنم و با شهرام هم قرار ميگذارم.
توي راه كلي ميخنديم. اول نميدونيم كجا بريم، يكم دورخودمون ميچرخيم تا بالاخره تصميم ميگيريم بريم جامجم.
جامجم هم خداست، از همون دم در، دوستم ميگه پول ميگيرم كه رو ميز شما نشينم، تا شما بتونيد بريد 2 نفر آدم خوشگل پيدا بكنيد. كلي ميخنديم.
چند دور ميچرخيم تا يك ميز خالي پيدا ميكنيم.
آدمهايي كه دور بر مون بودند هركدوم يك جورهايي سوژه بودند، ميز بغليمون 6 تا دختر 17-18 ساله نشستند كه هر كدوم براي خودشون يك تيپي زدند، هر چند دقيقه هم يك پسر از بغل ميزشون رد ميشه و با يكي از اينها آشنا در ميآد. ...
اون خانمه كه 3-4 هفته پيش به همه تذكر ميداد كه حجابشون رو درست بكنند هم هست. ولي اين دفعه ديگه از رو رفته و فقط براي خودش قدم ميزنه و ديگه به كسي كاري نداره.
اينقدر ميخنديم كه اين دوستمون جاي بخيههاش درد ميگيره.
شب خوبي بود.
پ.ن
بازم دارم فكر ميكنم. امروز به كاري كه ميخوام بكنم فكر كردم.
به دوستام فكر كردم و ....
به خودم ميگم: شايد يك روز مجبور بشم، رهبري يك اركستر بزرگ رو به عهده بگيرم. ...
به دوستام ميخندم ميگم اگر فردا هم بيام كنسرت، اين هفته يك شب در ميون رفتم كنسرت، دوستم ميخنده و ميگه خب يك شب در ميون هم كلاس زبان رفتي، احتمالا اگر كلاس زبان نمياومدي، هر شب كنسرت بودي ... :)
5 شنبه، عصر با يكي از دوستام ميرم چرخ و چلا، هوس جاده لشگرك رو ميكنم. توي جاده يك پرايد آبي جلوم راه ميره، اولش فكر ميكنم كه گرمشون شده كه در ماشين رو تو جاده باز كردند. يك دفعه ديدم يك جايي ايستاد و يك دختر از ماشين پريد بيرون. من و دوستم يك لحظه ماتمون ميبره، به دوستم ميگم، به نظرت سوارش بكنيم يا نه؟! ميگه ولش كن رها، خطرناك هست.
توي راه دوستم از خواستگارهايي كه داشته تعريف ميكنه. اينقدر ميخنديم كه حد نداره. بعدش هم با هم ميريم اسكان، و توي يكي از كافيشاپهاش يك چيز خيلي خنك ميخوريم. يكم حرف ميزنيم.
جمعه
بعد از ظهر شركت بعد خونه عمو
بعد به دوستم زنگ ميزنم، ظاهرا از خواب بيدارش كردم. اولش يكم با هم كل كل ميكنيم، بعدش قرار ميشه برم دنبالش. وسط راه ياد يكي از بچهها ميافتيم كه تازه عمل كرده و خونه هست، تو فكر هستم كه به اون هم زنگ بزنيم و او رو هم با خودمون ببريم بيرون. دارم فكر ميكنم كه دوستم زنگ ميزنه و ميگه نظرت چي هست كه به شهرام هم بگيم بياد؟!!!! خندم ميگيره. ميگم همين الان من هم داشتم به همين موضوع فكر ميكردم. خلاصه زنگ ميزنم و با شهرام هم قرار ميگذارم.
توي راه كلي ميخنديم. اول نميدونيم كجا بريم، يكم دورخودمون ميچرخيم تا بالاخره تصميم ميگيريم بريم جامجم.
جامجم هم خداست، از همون دم در، دوستم ميگه پول ميگيرم كه رو ميز شما نشينم، تا شما بتونيد بريد 2 نفر آدم خوشگل پيدا بكنيد. كلي ميخنديم.
چند دور ميچرخيم تا يك ميز خالي پيدا ميكنيم.
آدمهايي كه دور بر مون بودند هركدوم يك جورهايي سوژه بودند، ميز بغليمون 6 تا دختر 17-18 ساله نشستند كه هر كدوم براي خودشون يك تيپي زدند، هر چند دقيقه هم يك پسر از بغل ميزشون رد ميشه و با يكي از اينها آشنا در ميآد. ...
اون خانمه كه 3-4 هفته پيش به همه تذكر ميداد كه حجابشون رو درست بكنند هم هست. ولي اين دفعه ديگه از رو رفته و فقط براي خودش قدم ميزنه و ديگه به كسي كاري نداره.
اينقدر ميخنديم كه اين دوستمون جاي بخيههاش درد ميگيره.
شب خوبي بود.
پ.ن
بازم دارم فكر ميكنم. امروز به كاري كه ميخوام بكنم فكر كردم.
به دوستام فكر كردم و ....
به خودم ميگم: شايد يك روز مجبور بشم، رهبري يك اركستر بزرگ رو به عهده بگيرم. ...
پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۳
ديشب باز از كنسرت سر در آوردم. منتها اين دفعه كنسرت كلاسيك بود. فردا شب هم يك سري از بچهها دارند ميگند كه بيا با هم بريم كنسرت. خلاصه اگر فردا شب هم برم كنسرت. برنامه اين هفته من اينجوري ميشه، 3 شب كلاس زبان،3 شب كنسرت.
(مهمترين فرق كنسرت اول و دوم كه اين هفته رفتم اين بود كه، تو كنسرت اول جيغ هم ميزدي كسي نگات نميكرد،منتها تو كنسرت دوم، همچين كه يك نفر در گوشي صحبت ميكرد، يك دفعه چند رديف سرشون رو برميگردوندند و به اون نگاه نگاه ميكردند.)
برنامه ديشب، در اصل يكسري كار دانشگاهي بود، كه از دوره باروك شروع شد و تا دوره معاصر ادامه پيدا كرد.
بعضي از كارها خيلي خوب بود. از قبل دوستم به من گفته بود كه اين برنامه حدود 1 ساعت طول ميكشه. ولي عملا اين برنامه بيش از 3 ساعت طول كشيد.
بين كساني كه ميآمدند. يك پسر بود كه نابينا بود. پسر خيلي خوب پيانو ميزد. خيلي خوشم اومد. بعدا از يكي از دوستام شنيدم كه طرف دانشجو هست. وسط برنامه دوستم گفت كه تو چرا ما رو مهمون نميكني؟! گفتم: اشكالي نداره، يك بهانه پيدا ميكنيم و امشب شام مهمونتون ميكنم. خلاصه يكم فكر كردم، و بعد از يكم پيشنهاد كردن، قرار بر اين شد كه به بهانه اينكه او و همسرش امشب اونجا بودند، اونها رو مهمون كنم. شام رو خريديم و رفتيم خونه اونها، تا هم شام بخوريم،هم بازي فوتبال بين آلمان و هلند رو ببينيم. حدود ساعت 2 بود كه رسيدم خونه.
پريشب بالاخره برنامهام جور شد كه برم خونه دوستم. بعد از امتحان زبانم، زنگ زد كه رها من خونه هستم، ميتوني بياي.
اين دوستم رو زياد نميبينم، ولي هر دفعه كه ميبينم كلي حال ميكنم. حس خوبي به من ميده. تو چشمهاش خيلي چيزها رو ميشه ديد. ....
شايد به همين خاطر هست كه تغييرات اون رو خوب حس ميكنم. شايد اگر هر روز ميديدمش اينجوري تغييرات او رو حس نميكردم. احساس ميكنم كه يواش يواش صحبتها و موضوعاتي هم كه داريم در موردش با هم صحبت ميكنيم تغيير ميكنه.
يكي از دوستام ديروز بعد از 40 روز از آلمان برگشت.
همش از آرمشي و سكوتي كه هست تعريف ميكنه. ميگه تو اين مدت فقط 2 دفعه صداي بوق ماشين شنيده.
از اتوبانهاش كلي تعريف كرد. ميگه اگر 110-120 بري انگار كه داري مثل لاك پشت حركت ميكني، سرعت 170-180 تقريبا يك سرعت معمولي رو به بالا هست. بعضي از تو جلو ميزنند. ميگفت خيلي اتفاق ميافته كه تو داري با اين سرعت ميري، يك ماشين با سرعت 240-250 مثل برق از بغلت رد ميشه. ميگفت يك دفعه 170-180 ميرفتيم كه 2 تا موتور مثل برق از بغل ما رد شدند.
ميگفت: تو اين مدت يك تصادف هم نديدم.
...
خلاصه از وقتي اومده از خاطرات اونجا تعريف ميكنه، شايد بعدا يك چيزهايي بنويسم. :)
پ.ن.
تو كنسرت راك كه با دوستام رفتم، 2 رديف اونور تر از من، يك پيرمرد 70-80 ساله نشسته بود. وسط برنامه 1-2 بار او رو نگاه كردم، سرش و گردنش رو مثل جوونهاي 20-30 ساله با موسيقي راك تكون ميداد. خيلي با حال بود. كلي از پيرمرده خوشم اومد :)
(مهمترين فرق كنسرت اول و دوم كه اين هفته رفتم اين بود كه، تو كنسرت اول جيغ هم ميزدي كسي نگات نميكرد،منتها تو كنسرت دوم، همچين كه يك نفر در گوشي صحبت ميكرد، يك دفعه چند رديف سرشون رو برميگردوندند و به اون نگاه نگاه ميكردند.)
برنامه ديشب، در اصل يكسري كار دانشگاهي بود، كه از دوره باروك شروع شد و تا دوره معاصر ادامه پيدا كرد.
بعضي از كارها خيلي خوب بود. از قبل دوستم به من گفته بود كه اين برنامه حدود 1 ساعت طول ميكشه. ولي عملا اين برنامه بيش از 3 ساعت طول كشيد.
بين كساني كه ميآمدند. يك پسر بود كه نابينا بود. پسر خيلي خوب پيانو ميزد. خيلي خوشم اومد. بعدا از يكي از دوستام شنيدم كه طرف دانشجو هست. وسط برنامه دوستم گفت كه تو چرا ما رو مهمون نميكني؟! گفتم: اشكالي نداره، يك بهانه پيدا ميكنيم و امشب شام مهمونتون ميكنم. خلاصه يكم فكر كردم، و بعد از يكم پيشنهاد كردن، قرار بر اين شد كه به بهانه اينكه او و همسرش امشب اونجا بودند، اونها رو مهمون كنم. شام رو خريديم و رفتيم خونه اونها، تا هم شام بخوريم،هم بازي فوتبال بين آلمان و هلند رو ببينيم. حدود ساعت 2 بود كه رسيدم خونه.
پريشب بالاخره برنامهام جور شد كه برم خونه دوستم. بعد از امتحان زبانم، زنگ زد كه رها من خونه هستم، ميتوني بياي.
اين دوستم رو زياد نميبينم، ولي هر دفعه كه ميبينم كلي حال ميكنم. حس خوبي به من ميده. تو چشمهاش خيلي چيزها رو ميشه ديد. ....
شايد به همين خاطر هست كه تغييرات اون رو خوب حس ميكنم. شايد اگر هر روز ميديدمش اينجوري تغييرات او رو حس نميكردم. احساس ميكنم كه يواش يواش صحبتها و موضوعاتي هم كه داريم در موردش با هم صحبت ميكنيم تغيير ميكنه.
يكي از دوستام ديروز بعد از 40 روز از آلمان برگشت.
همش از آرمشي و سكوتي كه هست تعريف ميكنه. ميگه تو اين مدت فقط 2 دفعه صداي بوق ماشين شنيده.
از اتوبانهاش كلي تعريف كرد. ميگه اگر 110-120 بري انگار كه داري مثل لاك پشت حركت ميكني، سرعت 170-180 تقريبا يك سرعت معمولي رو به بالا هست. بعضي از تو جلو ميزنند. ميگفت خيلي اتفاق ميافته كه تو داري با اين سرعت ميري، يك ماشين با سرعت 240-250 مثل برق از بغلت رد ميشه. ميگفت يك دفعه 170-180 ميرفتيم كه 2 تا موتور مثل برق از بغل ما رد شدند.
ميگفت: تو اين مدت يك تصادف هم نديدم.
...
خلاصه از وقتي اومده از خاطرات اونجا تعريف ميكنه، شايد بعدا يك چيزهايي بنويسم. :)
پ.ن.
تو كنسرت راك كه با دوستام رفتم، 2 رديف اونور تر از من، يك پيرمرد 70-80 ساله نشسته بود. وسط برنامه 1-2 بار او رو نگاه كردم، سرش و گردنش رو مثل جوونهاي 20-30 ساله با موسيقي راك تكون ميداد. خيلي با حال بود. كلي از پيرمرده خوشم اومد :)
سهشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۳
نماز جمعه
نميدونم شما روزنامه ميخونيد يا نه؟!
صبح شنبه، من با اين SMS از خواب بلند شدم.
كه آقاي مشكيني در نماز جمعه گفته:
بازگشايی مجلس هفتم را به خود مجلسيان و حضرت بقيه الله (عج) تبريك ميگم، كه ايشان در شب قدر اين نمايندگان رو تاييد كرده. (نزديك به همين مزمون)
اينقدر خواب آلود بودم كه اولش نفهميدم، طرف چي گفته، يكم ديگه دراز كشيدم و اين دفعه كه شروع كردم به خوندم فهميدم موضوع از چه قرار هست.
تو شركت متن كاملش رو، توي روزنامه خوندم.
آقاي مشكيني گفته: "بازگشايی مجلس هفتم را به خود مجلسيان كه مورد اعتماد ميليون ها مسلمان پايبند به دين و قانون قرار گرفته اند و رهبر معظم انقلاب تبريک می گويم و تشكر ويژه از حضرت بقيه الله (عج) دارم كه وقتی هفت ماه پيش در شب قدر فرشتگان الهی ليست اسامی نمايندگان مجلس هفتم و نام و آدرس آنها را به حضرت دادند، حضرت هم همه آنها را امضا كردند."
تو شركت كلي خنديديم. و كلي نتيجه جالب گرفتيم.
1- اول اينكه سالهاست ما سر كاريم، كه در 3 شب احيا ميگيريم، چون آقايون ميدونند كه كدوم شب، شب قدر هست، كه براي امضا گرفتن پيش امام زمان ميروند.
2- شوراي نگهبان از قبل، ليست نمايندگان منتخب به همراه آدرس آنها رو در اختيار داشتند.
3- تمام رد صلاحيتهاي شوراي نگهبان بي مورد بود، چون از قبل آقا، ليست اسامی نمايندگان مجلس هفتم رو مشخص كرده بود.
4- با مشخص بودن اسامي، چه احتياجي بود به اينكه شوراي نگهبان چند ميليارد تومان هزينه بكنه، و اين همه هيئت نظارت تشكيل بده تا در مورد بعضي از نمايندگان تحقيق بكنه؟!
5- اينها كه امضا آقا رو داشتند؟! پس چرا ديگه انتخابات برگزار كردند
6- ...
خلاصه يكم براي خودمون متاسف شديم، كه در ليست تاييديهاي آقا جا نداشتيم.
يكشنبه
با بچهها رفتيم يك كنسرت راك.
قبلش دوباره كلي با عموم صحبت كردم. برام يك مقدار از تاريخ خانوادهمون صحبت كرد، از خاطرات 40-50 سال قبل، فكر كنم، جزء معدود نوههايي باشم كه از اين موضوع در اين حد خبر دارم، حتي پدر خودم هم ممكنه در اين حد ندونه. به هر حال اون وسط من اجازه دعوت كسايي رو براي عروسيم گرفتم، كه حتي پسر خودش نتونست اونها رو دعوت بكنه. (هيچ خبري نيست. عموم سر اين جريان كلي به من خنديد، به هر حال براي من خيلي مهم هست كه اگر بخوام يك روز عروسي كنم، بتونم يكسري از افراد رو دعوت كنم.)
هفته پيش يكي از بچهها به من زنگ زد و گفت: رها، تو كنسرت راك ميآي يا نه؟! بعد هم گفت: كه دوستام پارسال كار اين گروه رو ديدند، و كلي تعريف كارشون رو كردند. با دو دلي قبول كردم.
(آخه من يك خاطره خيلي بد از كنسرت راك داشتم، چند سال پيش، رفتم كنسرت راك يك گروه، بعد از مراسم فقط سر درد داشتم. سازهاشون فقط سوت ميزد. خيلي حالم گرفته شد.)
ولي ديروز حال كردم. قسمت دوم برنامه شون خيلي با حال بود، اينقدر دست زدم كه جفت دستام درد گرفت. دوستم كه مرتب جيغ ميزد. احتمالا اگر كس ديگهاي بغل دستم بود، چند تا جيغم من ميكشيدم. برام جالب بود كه همچين كنسرتي رو اجازه پخش دادند. خلاصه بسي كيف كرديم. و كلي روحيه گرفتيم. بعد از برنامه اينقدر گشنهام شده بود كه حد نداشت. دوستام هم همينطور.
بعد از اينكه همه رو پياده كرديم با دوستم رفتيم شام خورديم. هات داگهاي بيژن توي خيابون پاسداران حرف نداره. ما كه خيلي خوشمون اومد. :)
پ.ن.
صحبت با عموم خيلي من رو خسته كرد. اينقدر خسته بودم كه وسط اون همه سر و صداي وحشتناك، 5 دقيقه توي سالن خوابيدم!!!
صبح شنبه، من با اين SMS از خواب بلند شدم.
كه آقاي مشكيني در نماز جمعه گفته:
بازگشايی مجلس هفتم را به خود مجلسيان و حضرت بقيه الله (عج) تبريك ميگم، كه ايشان در شب قدر اين نمايندگان رو تاييد كرده. (نزديك به همين مزمون)
اينقدر خواب آلود بودم كه اولش نفهميدم، طرف چي گفته، يكم ديگه دراز كشيدم و اين دفعه كه شروع كردم به خوندم فهميدم موضوع از چه قرار هست.
تو شركت متن كاملش رو، توي روزنامه خوندم.
آقاي مشكيني گفته: "بازگشايی مجلس هفتم را به خود مجلسيان كه مورد اعتماد ميليون ها مسلمان پايبند به دين و قانون قرار گرفته اند و رهبر معظم انقلاب تبريک می گويم و تشكر ويژه از حضرت بقيه الله (عج) دارم كه وقتی هفت ماه پيش در شب قدر فرشتگان الهی ليست اسامی نمايندگان مجلس هفتم و نام و آدرس آنها را به حضرت دادند، حضرت هم همه آنها را امضا كردند."
تو شركت كلي خنديديم. و كلي نتيجه جالب گرفتيم.
1- اول اينكه سالهاست ما سر كاريم، كه در 3 شب احيا ميگيريم، چون آقايون ميدونند كه كدوم شب، شب قدر هست، كه براي امضا گرفتن پيش امام زمان ميروند.
2- شوراي نگهبان از قبل، ليست نمايندگان منتخب به همراه آدرس آنها رو در اختيار داشتند.
3- تمام رد صلاحيتهاي شوراي نگهبان بي مورد بود، چون از قبل آقا، ليست اسامی نمايندگان مجلس هفتم رو مشخص كرده بود.
4- با مشخص بودن اسامي، چه احتياجي بود به اينكه شوراي نگهبان چند ميليارد تومان هزينه بكنه، و اين همه هيئت نظارت تشكيل بده تا در مورد بعضي از نمايندگان تحقيق بكنه؟!
5- اينها كه امضا آقا رو داشتند؟! پس چرا ديگه انتخابات برگزار كردند
6- ...
خلاصه يكم براي خودمون متاسف شديم، كه در ليست تاييديهاي آقا جا نداشتيم.
يكشنبه
با بچهها رفتيم يك كنسرت راك.
قبلش دوباره كلي با عموم صحبت كردم. برام يك مقدار از تاريخ خانوادهمون صحبت كرد، از خاطرات 40-50 سال قبل، فكر كنم، جزء معدود نوههايي باشم كه از اين موضوع در اين حد خبر دارم، حتي پدر خودم هم ممكنه در اين حد ندونه. به هر حال اون وسط من اجازه دعوت كسايي رو براي عروسيم گرفتم، كه حتي پسر خودش نتونست اونها رو دعوت بكنه. (هيچ خبري نيست. عموم سر اين جريان كلي به من خنديد، به هر حال براي من خيلي مهم هست كه اگر بخوام يك روز عروسي كنم، بتونم يكسري از افراد رو دعوت كنم.)
هفته پيش يكي از بچهها به من زنگ زد و گفت: رها، تو كنسرت راك ميآي يا نه؟! بعد هم گفت: كه دوستام پارسال كار اين گروه رو ديدند، و كلي تعريف كارشون رو كردند. با دو دلي قبول كردم.
(آخه من يك خاطره خيلي بد از كنسرت راك داشتم، چند سال پيش، رفتم كنسرت راك يك گروه، بعد از مراسم فقط سر درد داشتم. سازهاشون فقط سوت ميزد. خيلي حالم گرفته شد.)
ولي ديروز حال كردم. قسمت دوم برنامه شون خيلي با حال بود، اينقدر دست زدم كه جفت دستام درد گرفت. دوستم كه مرتب جيغ ميزد. احتمالا اگر كس ديگهاي بغل دستم بود، چند تا جيغم من ميكشيدم. برام جالب بود كه همچين كنسرتي رو اجازه پخش دادند. خلاصه بسي كيف كرديم. و كلي روحيه گرفتيم. بعد از برنامه اينقدر گشنهام شده بود كه حد نداشت. دوستام هم همينطور.
بعد از اينكه همه رو پياده كرديم با دوستم رفتيم شام خورديم. هات داگهاي بيژن توي خيابون پاسداران حرف نداره. ما كه خيلي خوشمون اومد. :)
پ.ن.
صحبت با عموم خيلي من رو خسته كرد. اينقدر خسته بودم كه وسط اون همه سر و صداي وحشتناك، 5 دقيقه توي سالن خوابيدم!!!
شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۳
5 شنبه
نهار خيلي خوشمزه بود.
نقاشيهاي توي موزه خيلي قشتگ بود. من كه همش تو اين فكر بودم كه اين آقاي وزيري چطور اين همه كارش رو تا حالا نگهداري كرده.
يك قرار بعد از ظهر داشتم كه بهم خورد.
به جاش رفتم سينما تك فيلم 11 سپتامبر رو ديدم. (اين فيلم، از 11 فيلم كوتاه تشكيل شده كه توسط 11 كارگردان، در مورد 11 سپتامبر ساخته شده)
بعضي از قسمتهاش شاهكار بود.
هر قسمت فيلم به زبان محلي اون كشوري هست كه كارگردان در آن زندگي ميكنه ساخته شده، منتها كل فيلم زير نويس فرانسه داره.
غير از قسمت اول كه فارسي دري هست، و 3 قسمت كه به زبان انگليسي هست، براي فهميدن مابقي قسمتها دونستن زبان فرانسه الزاميست.
(خيلي شانس آوردم كه دوستم فرانسهاش خوب بود، و هر چند دقيقه 1 بار، اتفاقات رو برام ترجمه ميكرد. اگر نه من هم مثل بقيه اعصابم خورد ميشد.)
فيلم كه شروع شد يك عده روي زمين نشسته بودند. منتها از اواسط فيلم يك عده بلند شدند و رفتند. (ترتيب زبانها فارسي دري، فرانسه، عربي، بوسنيايي، انگليسي، آفريقايي، انگليسي، همه زبانه، عبري، انگليسي، ژاپني. )
شبش رفتم خونه يكي از دوستام.
برام جالبه، درست شبي كه اين دوستم تلويزيون گرفت خونش بودم.
شبي كه ريسيورش راه افتاد، همون شب يا شب بعدش خونشون رفتم.
ديشب هم كه رفتم ديدنش، تازه دستگاه DVD پليرش رو از جعبه خارج كرده بود.
طبق معمول تا همه دل و روده دستگاه DVD رو در نياوردم از خونشون نرفتم. :)
جمعه با بچهها رفتيم بيمارستان، ديدن همون دوستم كه عمل كرده بود. رفتم تك تك بچهها رو از دم خونههاشون سوار كردم. بعد از بيمارستان هم دوباره تك تك رو دم خونههاشون رسوندم. (هر جور حساب كردم ديدم اينجوري سريعتر ميرسيم.) بنده خدا دوستم تازه عمل كرده بود. اونوقت هي ما ميخندونديمش. خيلي خنديدم.
ظهر يك بحث مفصل با عموم كردم، دارم به عموم ميقبولونم كه اصلاحات اقتصادي، بر ااصلاحات سياسي ارجحيت داره. فكر كنم اين بار موفق بشم. :)
بعداظهر رفتم خونه اون يكي عموم، و كلي با اون گپ زدم.
شب هم ساعت 11 رسيدم خونه. ديدم ماشين همسايه روبرويي روشن نميشه. با اين كه كلي كار داشتم،حس انسان دوستيم گل كرده، رفتم كليد ماشين داييم رو گرفتم. كه با باطري ماشين اون، ماشين همسايه رو روشن كنم. (تا نزديك ساعت 12 گرفتار كار ماشين همسايه بودم. :) )
پ.ن.
1- ديوووووووووووووووونه
2- اين بيمارستان ميلاد هم براي خودش شهري هست ها
3- امروز يك پيشنهاد كار جديد به من شد، به من پيشنهاد كردند كه برم مدير مالي يك كارخونه بشم. خودم كه قبول نكردم. ... بابام نظرش اين هست كه ميتونم اين كار رو انجام بدم. ...
نهار خيلي خوشمزه بود.
نقاشيهاي توي موزه خيلي قشتگ بود. من كه همش تو اين فكر بودم كه اين آقاي وزيري چطور اين همه كارش رو تا حالا نگهداري كرده.
يك قرار بعد از ظهر داشتم كه بهم خورد.
به جاش رفتم سينما تك فيلم 11 سپتامبر رو ديدم. (اين فيلم، از 11 فيلم كوتاه تشكيل شده كه توسط 11 كارگردان، در مورد 11 سپتامبر ساخته شده)
بعضي از قسمتهاش شاهكار بود.
هر قسمت فيلم به زبان محلي اون كشوري هست كه كارگردان در آن زندگي ميكنه ساخته شده، منتها كل فيلم زير نويس فرانسه داره.
غير از قسمت اول كه فارسي دري هست، و 3 قسمت كه به زبان انگليسي هست، براي فهميدن مابقي قسمتها دونستن زبان فرانسه الزاميست.
(خيلي شانس آوردم كه دوستم فرانسهاش خوب بود، و هر چند دقيقه 1 بار، اتفاقات رو برام ترجمه ميكرد. اگر نه من هم مثل بقيه اعصابم خورد ميشد.)
فيلم كه شروع شد يك عده روي زمين نشسته بودند. منتها از اواسط فيلم يك عده بلند شدند و رفتند. (ترتيب زبانها فارسي دري، فرانسه، عربي، بوسنيايي، انگليسي، آفريقايي، انگليسي، همه زبانه، عبري، انگليسي، ژاپني. )
شبش رفتم خونه يكي از دوستام.
برام جالبه، درست شبي كه اين دوستم تلويزيون گرفت خونش بودم.
شبي كه ريسيورش راه افتاد، همون شب يا شب بعدش خونشون رفتم.
ديشب هم كه رفتم ديدنش، تازه دستگاه DVD پليرش رو از جعبه خارج كرده بود.
طبق معمول تا همه دل و روده دستگاه DVD رو در نياوردم از خونشون نرفتم. :)
جمعه با بچهها رفتيم بيمارستان، ديدن همون دوستم كه عمل كرده بود. رفتم تك تك بچهها رو از دم خونههاشون سوار كردم. بعد از بيمارستان هم دوباره تك تك رو دم خونههاشون رسوندم. (هر جور حساب كردم ديدم اينجوري سريعتر ميرسيم.) بنده خدا دوستم تازه عمل كرده بود. اونوقت هي ما ميخندونديمش. خيلي خنديدم.
ظهر يك بحث مفصل با عموم كردم، دارم به عموم ميقبولونم كه اصلاحات اقتصادي، بر ااصلاحات سياسي ارجحيت داره. فكر كنم اين بار موفق بشم. :)
بعداظهر رفتم خونه اون يكي عموم، و كلي با اون گپ زدم.
شب هم ساعت 11 رسيدم خونه. ديدم ماشين همسايه روبرويي روشن نميشه. با اين كه كلي كار داشتم،حس انسان دوستيم گل كرده، رفتم كليد ماشين داييم رو گرفتم. كه با باطري ماشين اون، ماشين همسايه رو روشن كنم. (تا نزديك ساعت 12 گرفتار كار ماشين همسايه بودم. :) )
پ.ن.
1- ديوووووووووووووووونه
2- اين بيمارستان ميلاد هم براي خودش شهري هست ها
3- امروز يك پيشنهاد كار جديد به من شد، به من پيشنهاد كردند كه برم مدير مالي يك كارخونه بشم. خودم كه قبول نكردم. ... بابام نظرش اين هست كه ميتونم اين كار رو انجام بدم. ...
جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۳
پريشب فيلم Fame رو ديدم.
خيلي خوشم اومد.
داستان از امتحان دادن يك سري جوون شروع ميشه كه تو رشتههاي رقص، آواز، تاتر، بازيگري و موسقي امتحان ميدهند و هر كدوم سعي ميكنند كه يك كاري بكنند تا در مدرسه قبول بشند. (اين قسمت فيلم من رو ياد فيلم سلام سينما مخملباف ميانداخت. همه سر و دست ميشكستند كه وارد اين مدرسه بشوند.)
بعد داستان ادامه پيدا ميكرد. و داستان زندگي چندتا از اين بچهها كه در رشتههاي مختلف قبول شدند رو در مقاطع مختلف نشون ميداد. و پيشرفت هر كدوم رو نشون ميداد.
به نظر من جالبترين قسمتش، جريان فارغالتحصيلي اينها بود.
تو مراسم جريان فارغاتحصيلي كه در حضور خانوادههاي بچهها انجام ميشد، يك برنامه اجرا كردند كه توي اون همه بچههاي دوره در اون شركت داشتند. تمام بچههاي گروه آواز، رقص، تاتر، نوازندگان آلات مختلف موسيقي... (خلاصه از اين قسمتش خيلي خوشم اومد. :) )
فكر ميكردم كه در مورد خيلي چيزها ميتونم با تو صحبت كنم. ولي مثل اينكه هنوز وقتش نشده بود. براي همين عملا هيچ حرفي نتونستم بزنم.
به خودم قول دادم كه راجع به بعضي از چيزها صحبت نكنم. البته به تو ميتونستم يك چيزهايي بگم، ...
بابت تذكرت خيلي ممنون، فكر نميكردم كه در مورد من اينجوري فكر كنيد. :)
به هر حال صبر كن، زمان همه چيز رو روشن ميكنه. و بعد هم يك موضوع ديگه،من نت بودن و شفاف بودن رو خيلي دوست دارم. :)
چهارشنبه تولد پسر عموم بود. جز اون دسته تولدها هست كه هيچجا ثبت نكردم. دوشنبه به طور اتفاقي يادم افتاد. يادمه 2-3 ماه پيش به پسر عموم گفته بودم كه تو دقيقا 2 روز از يكي از دوستاي من كوچكتري، نميدونم چي شد كه تو كلاس در مورد سن صحبت كرديم كه يه دفعه ياد تولد دوستم افتادم و از اونجا ياد تولد پسر عموم افتادم.
يك برنامه چيديم كه مثلا تو كلاس غافلگيرش كنيم. تو كلاسمون، سر تولد بچهها تا حالا هميشه رسم بر اين بود، كه يكي از بچهها شيريني ميگرفت و ساعت دوم يك دفعه ميآورد سركلاس و طرف رو اينجوري غافلگير ميكرديم. دوشنبه توي راه برگشت، كلي فكر كردم، تا به فكرم رسيد كه يك كادو خوب كه خيلي حساسيت ايجاد نكنه، براي پسر عموم بگيرم. (آخه تو كلاس همه جور آدمي هست، شايد بعضيها دوست نداشته باشند يا وسع اين رو نداشته باشند كه كادو تولد بگيرندو ...) اولش تو ذهنم اومد كه يك كارت خوشگل بگيريم و همه بچههاي كلاس اون رو امضا كنيم. و از طرف همه بچهها اون كارت رو بديم. با يكي، 2 تا از بچهها كه صحبت كردم، از اين پيشنهاد استقبال كردند منتها در نهايت قرار شد كه به جاي كارت، كتاب بگيريم. و همه بچهها كتاب رو امضا كنند. و از طرف كل كلاس اون كتاب رو هديه بدهيم.
چهارشنبه
يكي از دوستام كنسرت داشت. تقريبا چندماهي هست كه تمرين ميكرد، خيلي دوست داشتم كه نتيجه كارش رو ببينم. برنامه اين دوستم هم افتاده بود چهارشنبه. اول قرار بود ساعت 6 شروع بشه. پيش خودم برنامه ريزي كرده بودم كه ساعت 6 ميرم كنسرت، ساعت دوم هم ميرم كلاس و ...
وقتي تو شركت داشتم خداحافظي ميكردم كه برم كنسرت پسر عموم به من گفت: كه امروز كار داره و ساعت دوم نميتونه بمونه!!! همون موقع به دوستم زنگ زدم و جريان رو گفتم. و به اون يادآور شدم كه يكجور پسر عموم رو نگه دارند تا من برسم.
اول كنسرت يك ساعت عقب افتاد، و بعد هم با حدود 20 دقيقه تاخير شروع شد. از شانسم، دوستم تو قسمت اول برنامه كاري نداشت. طي برنامه همش ساعتم رو نگاه ميكردم. به محض اينكه به قسمت استراحت رسيديم از سالن دويدم بيرون. شيريني رو از قبل خريده بودم و تو شيريني فروشي گذاشته بودم كه خراب نشه. تقريبا ساعت 7:50 بود كه استراحت شروع شد. توي اون ساعت شلوغ، كمتر از 15 دقيقه،از خيابون رشت رفتم، تا ميدون يوسف آباد شيريني رو برداشتم اومدم پايين يوسف آباد سركلاس.
8:05 دقيقه كه رسيدم، بچهها به من گفتند كه پسر عموم رفته.!!! (همچين كه زنگ خورده بود، از كلاس رفته بود، حتي معلممون هم نتونسته بود كه نگهش داره ...)
شيريني رو بين معلمها و بچهها پخش كردم. از شانسمون اوني هم كه قرار بود كتاب رو بخره، آپانديسش اوت كرده بود. كتاب رو رسونده بود به موسسه منتها خودش نبود. كتاب رو دادم به بچهها امضا كنند و خودم دوباره سريع برگشتم كنسرت!!!
درست وقتي وارد سالن شدم كه برنامه اصلي دوستم تمام شده بود و ملت داشتند گروه اون ها رو تشويق ميكردند!!! (ديدي آخر فقط تشويق اين كارت رو ديدم :( )
بعد كنسرت دوباره برگشتم دم كلاس و با بچهها رفتيم خونه. دوست داشتم كه فقط با يكي صحبت كنم. اصلا مهم نبود، راجعبه چي؟! فقط ميخواستم يك موضوعي رو فراموش كنم. براي همين اصلا برام مهم نبود كه كارت چقدر طول بكشه.
يكي از بچهها تو كنسرت، عكاس خوبي هست. چندتا چيز خيلي با حال ياد گرفتم. دوربينم يك سري امكانات داره كه من هيچوقت استفاده نميكردم. ولي حالا فكر كنم بعضي وقتها از اون امكانات استفاده بكنم. ...
شب موقع رسوندن بچهها به اون دوستم كه آپانديسش اوت كرده زنگ زدم. تقريبا داشت ناله ميكرد.
گفت داره ميره بيمارستان. كه اگر بشه همون شب عملش بكنند.
شب ساعت 11:15 رسيدم خونه. :)
براي زخم انگشتام و پام رفتم دكتر پوست. دكتر برام يك خروار دارو و كرم نوشته.
فقط 50 هزارتومن پول دعواهام شد!
خودم كه كف كردم. دلم براي اونها كه پول اين چيزها رو ندارند ميسوزه.
بعد از شام، دست و پام رو خوب چرب كردم. اومدم بيام تو اينترنت، ديدم با اون دستهاي چرب نميتونم پشت كامپيوتر بشينم. اين شد كه به اجبار ساعت 11:45 خوابيدم. :)
خيلي خوشم اومد.
داستان از امتحان دادن يك سري جوون شروع ميشه كه تو رشتههاي رقص، آواز، تاتر، بازيگري و موسقي امتحان ميدهند و هر كدوم سعي ميكنند كه يك كاري بكنند تا در مدرسه قبول بشند. (اين قسمت فيلم من رو ياد فيلم سلام سينما مخملباف ميانداخت. همه سر و دست ميشكستند كه وارد اين مدرسه بشوند.)
بعد داستان ادامه پيدا ميكرد. و داستان زندگي چندتا از اين بچهها كه در رشتههاي مختلف قبول شدند رو در مقاطع مختلف نشون ميداد. و پيشرفت هر كدوم رو نشون ميداد.
به نظر من جالبترين قسمتش، جريان فارغالتحصيلي اينها بود.
تو مراسم جريان فارغاتحصيلي كه در حضور خانوادههاي بچهها انجام ميشد، يك برنامه اجرا كردند كه توي اون همه بچههاي دوره در اون شركت داشتند. تمام بچههاي گروه آواز، رقص، تاتر، نوازندگان آلات مختلف موسيقي... (خلاصه از اين قسمتش خيلي خوشم اومد. :) )
فكر ميكردم كه در مورد خيلي چيزها ميتونم با تو صحبت كنم. ولي مثل اينكه هنوز وقتش نشده بود. براي همين عملا هيچ حرفي نتونستم بزنم.
به خودم قول دادم كه راجع به بعضي از چيزها صحبت نكنم. البته به تو ميتونستم يك چيزهايي بگم، ...
بابت تذكرت خيلي ممنون، فكر نميكردم كه در مورد من اينجوري فكر كنيد. :)
به هر حال صبر كن، زمان همه چيز رو روشن ميكنه. و بعد هم يك موضوع ديگه،من نت بودن و شفاف بودن رو خيلي دوست دارم. :)
چهارشنبه تولد پسر عموم بود. جز اون دسته تولدها هست كه هيچجا ثبت نكردم. دوشنبه به طور اتفاقي يادم افتاد. يادمه 2-3 ماه پيش به پسر عموم گفته بودم كه تو دقيقا 2 روز از يكي از دوستاي من كوچكتري، نميدونم چي شد كه تو كلاس در مورد سن صحبت كرديم كه يه دفعه ياد تولد دوستم افتادم و از اونجا ياد تولد پسر عموم افتادم.
يك برنامه چيديم كه مثلا تو كلاس غافلگيرش كنيم. تو كلاسمون، سر تولد بچهها تا حالا هميشه رسم بر اين بود، كه يكي از بچهها شيريني ميگرفت و ساعت دوم يك دفعه ميآورد سركلاس و طرف رو اينجوري غافلگير ميكرديم. دوشنبه توي راه برگشت، كلي فكر كردم، تا به فكرم رسيد كه يك كادو خوب كه خيلي حساسيت ايجاد نكنه، براي پسر عموم بگيرم. (آخه تو كلاس همه جور آدمي هست، شايد بعضيها دوست نداشته باشند يا وسع اين رو نداشته باشند كه كادو تولد بگيرندو ...) اولش تو ذهنم اومد كه يك كارت خوشگل بگيريم و همه بچههاي كلاس اون رو امضا كنيم. و از طرف همه بچهها اون كارت رو بديم. با يكي، 2 تا از بچهها كه صحبت كردم، از اين پيشنهاد استقبال كردند منتها در نهايت قرار شد كه به جاي كارت، كتاب بگيريم. و همه بچهها كتاب رو امضا كنند. و از طرف كل كلاس اون كتاب رو هديه بدهيم.
چهارشنبه
يكي از دوستام كنسرت داشت. تقريبا چندماهي هست كه تمرين ميكرد، خيلي دوست داشتم كه نتيجه كارش رو ببينم. برنامه اين دوستم هم افتاده بود چهارشنبه. اول قرار بود ساعت 6 شروع بشه. پيش خودم برنامه ريزي كرده بودم كه ساعت 6 ميرم كنسرت، ساعت دوم هم ميرم كلاس و ...
وقتي تو شركت داشتم خداحافظي ميكردم كه برم كنسرت پسر عموم به من گفت: كه امروز كار داره و ساعت دوم نميتونه بمونه!!! همون موقع به دوستم زنگ زدم و جريان رو گفتم. و به اون يادآور شدم كه يكجور پسر عموم رو نگه دارند تا من برسم.
اول كنسرت يك ساعت عقب افتاد، و بعد هم با حدود 20 دقيقه تاخير شروع شد. از شانسم، دوستم تو قسمت اول برنامه كاري نداشت. طي برنامه همش ساعتم رو نگاه ميكردم. به محض اينكه به قسمت استراحت رسيديم از سالن دويدم بيرون. شيريني رو از قبل خريده بودم و تو شيريني فروشي گذاشته بودم كه خراب نشه. تقريبا ساعت 7:50 بود كه استراحت شروع شد. توي اون ساعت شلوغ، كمتر از 15 دقيقه،از خيابون رشت رفتم، تا ميدون يوسف آباد شيريني رو برداشتم اومدم پايين يوسف آباد سركلاس.
8:05 دقيقه كه رسيدم، بچهها به من گفتند كه پسر عموم رفته.!!! (همچين كه زنگ خورده بود، از كلاس رفته بود، حتي معلممون هم نتونسته بود كه نگهش داره ...)
شيريني رو بين معلمها و بچهها پخش كردم. از شانسمون اوني هم كه قرار بود كتاب رو بخره، آپانديسش اوت كرده بود. كتاب رو رسونده بود به موسسه منتها خودش نبود. كتاب رو دادم به بچهها امضا كنند و خودم دوباره سريع برگشتم كنسرت!!!
درست وقتي وارد سالن شدم كه برنامه اصلي دوستم تمام شده بود و ملت داشتند گروه اون ها رو تشويق ميكردند!!! (ديدي آخر فقط تشويق اين كارت رو ديدم :( )
بعد كنسرت دوباره برگشتم دم كلاس و با بچهها رفتيم خونه. دوست داشتم كه فقط با يكي صحبت كنم. اصلا مهم نبود، راجعبه چي؟! فقط ميخواستم يك موضوعي رو فراموش كنم. براي همين اصلا برام مهم نبود كه كارت چقدر طول بكشه.
يكي از بچهها تو كنسرت، عكاس خوبي هست. چندتا چيز خيلي با حال ياد گرفتم. دوربينم يك سري امكانات داره كه من هيچوقت استفاده نميكردم. ولي حالا فكر كنم بعضي وقتها از اون امكانات استفاده بكنم. ...
شب موقع رسوندن بچهها به اون دوستم كه آپانديسش اوت كرده زنگ زدم. تقريبا داشت ناله ميكرد.
گفت داره ميره بيمارستان. كه اگر بشه همون شب عملش بكنند.
شب ساعت 11:15 رسيدم خونه. :)
براي زخم انگشتام و پام رفتم دكتر پوست. دكتر برام يك خروار دارو و كرم نوشته.
فقط 50 هزارتومن پول دعواهام شد!
خودم كه كف كردم. دلم براي اونها كه پول اين چيزها رو ندارند ميسوزه.
بعد از شام، دست و پام رو خوب چرب كردم. اومدم بيام تو اينترنت، ديدم با اون دستهاي چرب نميتونم پشت كامپيوتر بشينم. اين شد كه به اجبار ساعت 11:45 خوابيدم. :)
دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳
خود
بعضي روزها مثل امروز (شنبه) هم خوبند، هم متوسط :)
ظهر قرار هست كه براي جلسه دفاع يكي از دوستام برم.
صبح ميخوام يك قراري رو بگذارم.
روز قبلش هم رفتم يكي، 2 تا از دوستام رو ديدم.
جلسه دفاع خيلي خوب بود. ولي از اونجا كه موضوع پاياننامه جديد بود، طبق معمول استادها نمرهاي كه بايد ميدادند رو ندادند. (وقتي كه نمره رو اعلام كردند، حال دوستم به شدت گرفته شد. انگار كه يك سطل آب يخ روي اون ريختند.)
موضوع راحتتر از اوني كه فكر ميكردم حل شد. ... :)
ظهر با يكي از بچهها صحبت كردم. تقريبا 12 ساعت طول كشيد كه همه چيز يادم اومد.
راستي شما خاطرات خودتون رو چطور به خاطر ميآريد؟!
با اينكه هميشه درسهاي حفظ كردنيم افتضاح بوده. ولي نميدونم چه جوري هست كه بعضي از اتفاقات جوري تو ذهنم حك ميشه كه انگار همين چندساعت پيش اتفاق افتاده. ميتونم با همه جزئيات در موردش صحبت كنم. در مورد اينكه فلان جا كيها بودند، هر كس چه لباسي پوشيده بود. كي زود اومد، كي دير اومد. هر كس كجا نشسته بود. راجع به چه چيزهايي صحبت كرديم. و ...
بعداظهرهاي شنبه، روزي هست، كه معمولا من يك چيزي ياد ميگيرم.
مسئول حسابداري، هميشه شنبه بعدازظهر ميآد شركت ما. هر وقت كه ميآد، ميرم پيشش و با اون صحبت ميكنم. با من رابطه خيلي خوبي داره، در مورد هر چيزي كه سوال بكنم، فكر ميكنه و به من جواب ميده. ميدونم صحبتهايي كه اون ميكنه در آينده خيلي به دردم ميخوره.
ديروز در مورد استقلال قسمت حسابداري بحث كرديم. استدلالي كه داشت ميكرد، جالب بود. هنوز بايد چيزي ياد بگيرم. خيلي زياد. ديگه در مورد اينكه چه وقت رئيس حاضر ميشه حقوق زيردستش رو ي مقدار زيادي بالا ببره، و چرا حاضر هست كه همچين كاري بكنه.؟!و ...
چند سال پيش وقتي دانشجو بودم، يكي از دوستام هميشه در مورد يك نفر صحبت ميكرد، ميگفت: طرف مغز فوقالعادهاي داره. تو فلان زمينه نفر اول توي ايران هست و ...
چند سال بعد، من همين آقا رو ديدم، و فرصتي پيش اومد كه يك مدت با او كار كنم.
حالا هم دارم با اين آقا فاميل ميشم. :)
همين هفته پيش به عموم ميگفتم: كه نميدونم حكمت چي هست، ولي به اين نتيجه رسيدم كه هرچيزي زماني داره. و وقتي به او زمان نزديك ميشم، اون اتفاق ميافته.
هميشه فرصت اين رو داشتم كه با آدمهاي خوبي برخورد داشته باشم. با كسايي كه هركدومشون در زمينه خودشون تك بودند، ...
ديروز با يكي از بچهها صحبت ميكردم، از دست من عصباني بود، ميگفت: كه من خيلي به خودم مطمئن هستم. و ... خيلي دوست داشتم، كه ميتونستم براي چند لحظه هم كه شده. مغزم رو به اون قرض ميدادم، تا اون هم بتونه دنيا رو با عينك من ببينه.
براي خيلي از حرفهايي كه ميزنم، الان نميتونم دليل بيارم. ...
ديروز بعدازظهر، براي اولين بار به خانه كتاب مركزي رفتم. خيلي با حال بود. كلي خوشبهحالم شد. از همه جالبتر قسمت اسباببازيهاش بود. با اينكه خيلي سريع از اونجا رد شديم. ولي كلي حال كردم. دوست داشتم روي صندلي باديهاش بپرم. دوست داشتم 2-3 بسته لوگو ميخريدم و همون وسط مينشستم و مشغول بازي كردن ميشدم. پازلهاش هم خيلي با حال بود.
يادمه وقتي كه 7-8 سالم بود، ساعتها مينشستم و با لوگو (توي) بازي ميكردم. بابام براي تولد8 سالگيم يك جعبه توي خريد. با اون هديه تولد خيلي حال كردم. يكي از بهترين هديهتولدهايي بوده كه من گرفتم. تنها بازي بود كه باعث ميشد، كه بعضي وقتها قيد كوچه و بچهها رو بزنم و بشينم خونه با توي بازي كنم.
خونه 5-6 طبقه ميساختم. پل ميساختم، ماشين ميساختم، هواپيما ميساختم و ... بعضي وقتها اين ساخت و ساز من 10-12 ساعت يك سر طول ميكشيد. :)
ديروز ظهر يكي از دوستام به من زنگ زد كه امروز تولد فلاني هست؟! براي فلاني چي بگيريم خوبه؟!
يكم خنديدم و گفتم: من 2-3 ماه قبل مخش رو زدم، ميدونم چي دوست داره. قرار شد براي ساعت 5 به بعد قرار بگذاريم كه با هم بريم خانه كتاب. سر ويلا، همچين كه سوار شد. قبل از اينكه سلام بكنه به من گفت:
رها، امروز يك گند زدم اساسي.
من تو عمرم خيلي گند زدم، منتها اين يكياش خيلي اساسي بود.
ميگم: خب حالا چيكار كردي؟!
ميگه:
داشتم از خيابون رد ميشدم، به نظرم رسيد يكي از دوستاي قديمم رو ديدم. با خوشحالي وسط خيابون طالقاني شروع كردم براي طرف دست تكون دادن و دويدم كه سوار ماشين دوستم بشم. در ماشين رو باز كردم و گفتم: ديوونه هيچ معلوم هست كه تو اين مدت كجا هستي؟!
هنوز صحبتم تمام نشده بود كه ديدم. پسره همه چيزش شبيه دوست من هست، منتها حدود 7-8 سال كوچكتر هست. هنگ كردم، صورتم هم يك دفعه سرخ شد اصلا نميدونستم بايد چي كار بكنم. بخندم، عصباني بشم؟!
بعد از چند ثانيه كه همين جور به پسره خيره شده بودم. گفتم ببخشيد اشتباه گرفتم. و در ماشينش رو محكم بستم و اومدم اين طرف.
از دست پسره عصباني بودم كه چرا براي من بوق زده، احتمالا وقتي دنبال ماشين پسره ميدويدم، پسره تو دلش عروسي گرفته بوده، كه عجب تريپي زدم كه اين دختره اين جوري داره دنبال ماشين من ميدوه. و ...
ديشب آخر وقت، داييم با يك ماشين جديد اومد. نصفه شبي رفتيم سراغ ماشينش و ماشينش رو امتحان كرديم. :)
ديروز عموم به من زنگ زد. و كلي با من حال و احوال كرد. ميخواست يك خبر دست اول رو به من بده. منتها من از يك كانال ديگه در مورد اون موضوع، خبر داشتم. :)
بعد از 1 هفته، ديشب براي اولين بار تو خونه در مورد زلزله صحبت كرديم. در مورد اينكه بهتره چه چيزهايي رو آماده بكنيم و چه مداركي جلو دست باشه و ... صحبت كرديم. همه قابها رو هم از ديوارها پايين كشيديم. قاب اتاق من رو هم پايين آوردند. :(
مادرم و دادشم خيلي نگران هستند، براي همين هميشه سعي ميكنم جوري صحبت كنم، كه خيلي نگران نشوند. مادرم ميگفت:اگر زلزله اومد چي كار كنيم؟! و من انگار كه دارم در مورد نحوه آب خوردن صحبت ميكنم، گفتم اين كار رو ميكنيم. :)
...
پ.ن.
1- نميدونم چرا امشب هوس كردم، اينجوري بنويسم.
2- يادم رفت، در مورد تعارف بنويسم. بعضي ها خيلي زياد تشكر ميكنند، اينقدر كه آدم كاملا شرمنده ميشه. من كه كار خاصي نكرده بودم كه اينجوري از من تشكر ميكرديد. :)
3- ديشب باطريهاي دوربينم رو كاملا شارژ كردم، كه اگر اتفاقي افتاد، باطري داشته باشم كه عكس باندازم. :))
4- ...
ظهر قرار هست كه براي جلسه دفاع يكي از دوستام برم.
صبح ميخوام يك قراري رو بگذارم.
روز قبلش هم رفتم يكي، 2 تا از دوستام رو ديدم.
جلسه دفاع خيلي خوب بود. ولي از اونجا كه موضوع پاياننامه جديد بود، طبق معمول استادها نمرهاي كه بايد ميدادند رو ندادند. (وقتي كه نمره رو اعلام كردند، حال دوستم به شدت گرفته شد. انگار كه يك سطل آب يخ روي اون ريختند.)
موضوع راحتتر از اوني كه فكر ميكردم حل شد. ... :)
ظهر با يكي از بچهها صحبت كردم. تقريبا 12 ساعت طول كشيد كه همه چيز يادم اومد.
راستي شما خاطرات خودتون رو چطور به خاطر ميآريد؟!
با اينكه هميشه درسهاي حفظ كردنيم افتضاح بوده. ولي نميدونم چه جوري هست كه بعضي از اتفاقات جوري تو ذهنم حك ميشه كه انگار همين چندساعت پيش اتفاق افتاده. ميتونم با همه جزئيات در موردش صحبت كنم. در مورد اينكه فلان جا كيها بودند، هر كس چه لباسي پوشيده بود. كي زود اومد، كي دير اومد. هر كس كجا نشسته بود. راجع به چه چيزهايي صحبت كرديم. و ...
بعداظهرهاي شنبه، روزي هست، كه معمولا من يك چيزي ياد ميگيرم.
مسئول حسابداري، هميشه شنبه بعدازظهر ميآد شركت ما. هر وقت كه ميآد، ميرم پيشش و با اون صحبت ميكنم. با من رابطه خيلي خوبي داره، در مورد هر چيزي كه سوال بكنم، فكر ميكنه و به من جواب ميده. ميدونم صحبتهايي كه اون ميكنه در آينده خيلي به دردم ميخوره.
ديروز در مورد استقلال قسمت حسابداري بحث كرديم. استدلالي كه داشت ميكرد، جالب بود. هنوز بايد چيزي ياد بگيرم. خيلي زياد. ديگه در مورد اينكه چه وقت رئيس حاضر ميشه حقوق زيردستش رو ي مقدار زيادي بالا ببره، و چرا حاضر هست كه همچين كاري بكنه.؟!و ...
چند سال پيش وقتي دانشجو بودم، يكي از دوستام هميشه در مورد يك نفر صحبت ميكرد، ميگفت: طرف مغز فوقالعادهاي داره. تو فلان زمينه نفر اول توي ايران هست و ...
چند سال بعد، من همين آقا رو ديدم، و فرصتي پيش اومد كه يك مدت با او كار كنم.
حالا هم دارم با اين آقا فاميل ميشم. :)
همين هفته پيش به عموم ميگفتم: كه نميدونم حكمت چي هست، ولي به اين نتيجه رسيدم كه هرچيزي زماني داره. و وقتي به او زمان نزديك ميشم، اون اتفاق ميافته.
هميشه فرصت اين رو داشتم كه با آدمهاي خوبي برخورد داشته باشم. با كسايي كه هركدومشون در زمينه خودشون تك بودند، ...
ديروز با يكي از بچهها صحبت ميكردم، از دست من عصباني بود، ميگفت: كه من خيلي به خودم مطمئن هستم. و ... خيلي دوست داشتم، كه ميتونستم براي چند لحظه هم كه شده. مغزم رو به اون قرض ميدادم، تا اون هم بتونه دنيا رو با عينك من ببينه.
براي خيلي از حرفهايي كه ميزنم، الان نميتونم دليل بيارم. ...
ديروز بعدازظهر، براي اولين بار به خانه كتاب مركزي رفتم. خيلي با حال بود. كلي خوشبهحالم شد. از همه جالبتر قسمت اسباببازيهاش بود. با اينكه خيلي سريع از اونجا رد شديم. ولي كلي حال كردم. دوست داشتم روي صندلي باديهاش بپرم. دوست داشتم 2-3 بسته لوگو ميخريدم و همون وسط مينشستم و مشغول بازي كردن ميشدم. پازلهاش هم خيلي با حال بود.
يادمه وقتي كه 7-8 سالم بود، ساعتها مينشستم و با لوگو (توي) بازي ميكردم. بابام براي تولد8 سالگيم يك جعبه توي خريد. با اون هديه تولد خيلي حال كردم. يكي از بهترين هديهتولدهايي بوده كه من گرفتم. تنها بازي بود كه باعث ميشد، كه بعضي وقتها قيد كوچه و بچهها رو بزنم و بشينم خونه با توي بازي كنم.
خونه 5-6 طبقه ميساختم. پل ميساختم، ماشين ميساختم، هواپيما ميساختم و ... بعضي وقتها اين ساخت و ساز من 10-12 ساعت يك سر طول ميكشيد. :)
ديروز ظهر يكي از دوستام به من زنگ زد كه امروز تولد فلاني هست؟! براي فلاني چي بگيريم خوبه؟!
يكم خنديدم و گفتم: من 2-3 ماه قبل مخش رو زدم، ميدونم چي دوست داره. قرار شد براي ساعت 5 به بعد قرار بگذاريم كه با هم بريم خانه كتاب. سر ويلا، همچين كه سوار شد. قبل از اينكه سلام بكنه به من گفت:
رها، امروز يك گند زدم اساسي.
من تو عمرم خيلي گند زدم، منتها اين يكياش خيلي اساسي بود.
ميگم: خب حالا چيكار كردي؟!
ميگه:
داشتم از خيابون رد ميشدم، به نظرم رسيد يكي از دوستاي قديمم رو ديدم. با خوشحالي وسط خيابون طالقاني شروع كردم براي طرف دست تكون دادن و دويدم كه سوار ماشين دوستم بشم. در ماشين رو باز كردم و گفتم: ديوونه هيچ معلوم هست كه تو اين مدت كجا هستي؟!
هنوز صحبتم تمام نشده بود كه ديدم. پسره همه چيزش شبيه دوست من هست، منتها حدود 7-8 سال كوچكتر هست. هنگ كردم، صورتم هم يك دفعه سرخ شد اصلا نميدونستم بايد چي كار بكنم. بخندم، عصباني بشم؟!
بعد از چند ثانيه كه همين جور به پسره خيره شده بودم. گفتم ببخشيد اشتباه گرفتم. و در ماشينش رو محكم بستم و اومدم اين طرف.
از دست پسره عصباني بودم كه چرا براي من بوق زده، احتمالا وقتي دنبال ماشين پسره ميدويدم، پسره تو دلش عروسي گرفته بوده، كه عجب تريپي زدم كه اين دختره اين جوري داره دنبال ماشين من ميدوه. و ...
ديشب آخر وقت، داييم با يك ماشين جديد اومد. نصفه شبي رفتيم سراغ ماشينش و ماشينش رو امتحان كرديم. :)
ديروز عموم به من زنگ زد. و كلي با من حال و احوال كرد. ميخواست يك خبر دست اول رو به من بده. منتها من از يك كانال ديگه در مورد اون موضوع، خبر داشتم. :)
بعد از 1 هفته، ديشب براي اولين بار تو خونه در مورد زلزله صحبت كرديم. در مورد اينكه بهتره چه چيزهايي رو آماده بكنيم و چه مداركي جلو دست باشه و ... صحبت كرديم. همه قابها رو هم از ديوارها پايين كشيديم. قاب اتاق من رو هم پايين آوردند. :(
مادرم و دادشم خيلي نگران هستند، براي همين هميشه سعي ميكنم جوري صحبت كنم، كه خيلي نگران نشوند. مادرم ميگفت:اگر زلزله اومد چي كار كنيم؟! و من انگار كه دارم در مورد نحوه آب خوردن صحبت ميكنم، گفتم اين كار رو ميكنيم. :)
...
پ.ن.
1- نميدونم چرا امشب هوس كردم، اينجوري بنويسم.
2- يادم رفت، در مورد تعارف بنويسم. بعضي ها خيلي زياد تشكر ميكنند، اينقدر كه آدم كاملا شرمنده ميشه. من كه كار خاصي نكرده بودم كه اينجوري از من تشكر ميكرديد. :)
3- ديشب باطريهاي دوربينم رو كاملا شارژ كردم، كه اگر اتفاقي افتاد، باطري داشته باشم كه عكس باندازم. :))
4- ...
جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۳
يك هفته شلوغ
توي اين هفته خيلي اتفاقات مختلف برام افتاد. كلي چيزي داشتم كه بنويسم. ولي خب يا سرم شلوغ بود و وقت نميكردم، يا اينقدر خسته بودم كه خوابم مياومد و حس نوشتن نداشتم. :)
شنبه
اولين روز بعد از زلزله، بحث اصلي توي شركت در مورد زلزله بود. هر كس از اتفاقات روز قبل كه ديده بود ميگفت.
مثلا يكي از بچهها كه در خوابگاه زندگي ميكنه، تعريف كرد كه چطور تو خوابگاهشون 2 تا تلفات داشتند. يكي از ترس خودش رو از طبقه سوم پرت كرده بود پايين، كه جفت پاهاش شكسته بود. يكي ديگه هم براي اينكه خيلي با عجله ميخواسته از خوابگاه خارج بشه، پاش سر ميخوره و لگنش ميشكنه...
يكي ديگه هم از كسايي كه شب بيرون، تو پاركها خوابيدن ميگفت. خلاصه خيلي جالب نبود.
صبح شنبه عموم به من زنگ ميزنه. ميگه رها ميتونيم همديگر رو امروز بعدازظهر ببينيم؟!
ساعت 8:00 با يكسري از دوستام جامجم قرار دارم، با اين حال براي ساعت 6:30 با او قرار ميگذارم.
يك چيزي تو وجودم ميگه كه موضوع صحبت چي هست.
با هم ميريم ديدنيها و اونجا ميشينم به صحبت كردن. عموم از محيط اونجا خيلي خوشش اومده :)
حدسم درست بود، عموم تقريبا 1:30 سعي ميكنه كه بفهمه تو كله من چي ميگذره، و من خيلي راحت به او جواب ميدم. البته 1 جا مجبور ميشم حرفي رو بزنم كه دوست نداشتم بزنم. اينجور وقتها، جوري صحبت ميكنم كه طرف مقابلم اونجور كه من دوست دارم فكر كنه، فكر ميكنه.
اين صحبتمون باعث ميشه كه عموم، كلي از گذشته فاميل براي من تعريف بكنه.
فكر ميكنم كه براي اولين بار هست كه همچين صحبتي توي فاميل ما انجام ميشه، عموم هم براي اينكه خيلي به من علاقه داره اين موضوع رو مطرح كرده. :)
بعد از صحبت، عموم من رو تا دم شركت ميرسونه كه ماشينم رو بردارم. هركاري ميكنم، نميگذاره كه خودم برم. :)
از قبل به دوستام گفته بودم كه يك قرار ناخواسته برام پيش اومده، براي همين خيلي تعجب نكردند، وقتي من با حدود نيم ساعت تاخير رفتم.
جامجم خيلي شلوغ بود، دقيقا ششمين باري بود كه ميرفتم. از اين شش بار گذشته 4 بار به نيت خودن غذا با دوستام رفته بودم، كه هر دفعه پشيمون شده بوديم و سر از يك جاي ديگه در آورده بوديم. 2 دفعه هم از كافي شاپ اونجا استفاده كرده بودم. :)
توي جامجم، خيلي راحت ميشد قيافههاي عجيب و غريب ديد. از پسربچههايي كه خودشون رو مثل جوجه تيغي درست كرده بودند يا خودشون رو مثل دزد دريايي كرده بودند تا دخترايي كه مثلا مانتو پوشيده بودند، ولي مانتوشون بيشتر شبيه لباس استرج بود، با هر قدمي كه بر ميداشتند، آدم انتظار داشت كه يكي از دگمههاي مانتوشون در بره يا ... . ...
يكي از دوستام نوشيدني پاريسي سفارش داد. نوشيدنيش خيلي خوشمزه بود. همون اول كار، همچين كه از پشت ميز بلند شد. تقريبا يكسومش رو خوردم، و براي اينكه متوجه نشه ليوانش رو با سونآپ پر كردم. :)
از حق نگذرم غذايي كه من گرفتم خيلي خوشمزه و زياد بود. تقريبا غذاي اكثر بچهها زياد اومد. فقط تنها مشكلش به نظر من چاقو و چنگال پلاستيكش بود.
وسط غذا يك پيرزن رو ديدم كه يك دمپايي پلاستيكي پاش بود و داشت روي ميزها رو نگاه ميكرد. اولش خيلي دلم به حالش سوخت، پيش خودم گفتم، احتمالا داره روي ميزها دنبال پس مونده غذا ميگرده كه اگر مونده برداره و با خودش ببره. همچين كه رسيد به ميز بغليمون ديدم داره خيلي تند به دختره ميگه كه روسريش رو درست كنه. يك لحظه ماتم برد. ...
از اونجا كه شرارت جزيي جدا ناپذير ما هست. پس خيلي عادي هست كه وسط جامجم يك سري بچه رو ببينيد كه دارند با هم موشك بازي ميكنند. و اصلا خياليشون نباشه كه يكي به اونها بگه مثل اينكه اينها تازه از آمادگي بيرون آمدند و ...
توي جامجم چند تا چيز خيلي برام جالب بود.
1- دم در دستشويي مردونه و زنونه، 2 تا خانم نشسته بودند و مواظب بودند كه تو هر دستشويي كي ميره، احتمالا مراقب بودند كه يك وقت كسي اشتباهي توي اون يكي دستشويي نره. (مثلا همچين كه من وارد راهرو شدم با دست به يكي از دستشوييها اشاره كردند و به من فهموندند كه بايد تو كدوم دستشويي برم. احتمالا حدس زده بودند كه من سواد ندارم و نميتونم روي در دستشوييها رو بخونم. :) )
2- اتاق انتظامات، درست بغل دست دستشويي زنانه بود.
شبش دادش كوچك كوچكم نگران زلزله هست. به من ميگه رها. بيرون پنجره، يك پرنده صدا ميكنه؟!به نظرت ممكنه بخواد زلزله بياد؟! ميگم نه، برو به خواب.
ساعت 3:30 كه ميرم بخوابم، ميبينم چراغ اتاقش روشنه. ميبينم بيدار نشسته و سعي ميكنه با كاغذ چيزي درس كنه، ولي موفق نميشه. با اينكه خيلي خوابم ميآد. بغل دستش ميشينم و براش با كاغذ يك جعبه درست ميكنم. وقتي كه جعبه درست شد دادشم كلي ذوق ميكنه. به دادشم ميگم بريم بخوابيم. و اونهم ميره ميخوابه. :) (حالا يك دفعه مفصل در مورد اين دادشم مينويسم.)
يكشنبه
بازم در مورد زلزله صحبت شد. و ...
تو فكرم ... :)
دوشنبه
تو شركت خيلي سرم شلوغه، 2 تا كار بايد رد ميشد، هر دو تا كار هم دست من بود. يكي از بچهها رفته مسافرت براي همين كارهاي او رو هم من بايد انجام بدم. ساعت 3:30 كه كارها رد ميشه، من يك نفس تازه ميكشم. تازه سرم شروع به درد گرفتن ميكنه. عجيب خسته شدم.
از قبل به يكي از دوستام گفتم كه كرج كار دارم و ميتونم او رو هم ببرم كرج. به يكي ديگه از دوستام تو شركتمون هم ميگم. به يكي ديگه هم زنگ ميزنم كه البته اون ديگه كرج هست.
به خودم ميخندم. ميگم سرويس راه انداختم. تا كرج رفتنش اصلا سخت نبود، اما توي ترافيك كرج دوستام رسوندن خيلي سخت بود. اولش به خودم ميگم، حالا اونها رو تا كرج بردي چه اصراري هست كه با اين سر درد هركدوم رو دم خونشون برسوني. يكي نك كوه، يكي شاهين ويلا. منتها هر وقت صورت دوستام رو ميبينم. به خودم ميگم اونهاهم خيلي خسته هستند، خدا رو خوش نميآد كه اونها رو اين وسط ول كنم. به خودم ميگم كار رو كي كرد؟! آنكه تمام كرد. :)
بعد از همه به كارم ميرسم. اينقدر تخمه ميخورم تا سردردم فراموشم ميشه. :)
آخر شب كلي با دوستم صحبت ميكنم. احتمالا بزودي بيشتر با او صحبت خواهم كرد.
شب وقتي ميرسم خونه كيلومتر شمار ماشين رو نگاه ميكنم. از بعدازظهر، دقيقا 120 كيلومتر راه رفتم.
شب خيلي خستهام بدون اينكه كامپيوترم رو روشن كنم ميخوابم. :)
سهشنبه
2 تا كار مهم انجام دادم. بعد از حدود 4 سال كه درسم رو تموم كردم. ميرم و كارت دانشجوييم رو تحويل ميدم. ماه آخر تو دانشكده اينقدر حالم از دست 2 تا از استادامون گرفته شد، جوري كه اصلا هوس نداشتم برم مدركم رو بگيرم. به خودم ميگفتم: مدرك ميخوام چيكار!؟! مگه اين استادهاي ما با اين همه اهن و تلپشون چه گلي به سر اين مملكت زدند؟! مدرك بگيرم كه مثل اينها بشم؟! و ... كل كار من با حدود 1 ماه پيگيري انجام ميشد. ... البته بماند كه توي دانشكده خودمون، همه از اين همه صبر من كف كردند. :)
شايد اگر هوس درس خوندن به سرم نزده بود. هيچوقت دنبال مدركم نميرفتم. به هر حال ديگه من دانشجو نيستم.
چهارشنبه
صبح تا ظهر شركت.
بعدازظهر با يكي از دوستام تلفني صحبت ميكنم، ميدونستم كه اوضاع يكم قمر در عقرب شده، اما ديگه فكر نميكردم اينقدر. ميدوني، فكر ميكنم كه تا آخر سال به تو بگم كه چرا اينجوري شده. تو همون كاري رو كردي كه حدس ميزدم. ...
بعد هم با يكي ديگه از دوستام صحبت ميكنم. اين يكي اصلا سر حال نيست، براي ساعت 4:30-5 قرار ميگذارم كه با هم بريم بيرون.دوستم خيلي از زلزله ميترسه. ميگه دست خودش نيست. صبح يكي از دستاش به اون زنگ زده و گفته كه ميگند: گسل شهر ري داره فعال ميشه. ... به او ميگم كه اصلا نگران زلزله نيستم. هميشه به بعد از زلزله فكر ميكنم. به اينكه اگر يك روز زلزله بياد. چي كار بايد بكنم. براي خودم دقيقا مشخص كردم كه كجا برم. مادر و پدر و برادرام رو كجا بفرستم. بعد كمك كدوم دوستم برم. بعد از اون كجا؟! و براي خودم مسيري رو طي ميكنم مشخص كردم. ...
يكي از دوستامون هر كدوم از ما دو نفر رو جدا، جدا براي شام دعوت كرده. (البته چند نفر ديگه هم هستند.) منتها نميدونه ما 2 نفر با هم هستيم. اينه كه يك بار به من زنگ ميزنه و دوستم با زبون اشاره به من حالي ميكنه كه چه چيزهايي ميخواد بدونه. يكسري هم به دوستم زنگ ميزنه و من با زبون اشاره با دوستم صحبت ميكنم. خلاصه نتيجه دسيسه ما 2 نفر اين هست كه برنامه قرار شب رو كاملا عوض ميكنيم. هر كدوم هم جوري صحبت ميكنيم كه براي ما اينجا اصلا مسئلهاي نيست، ولي خب اگر عوض بشه بهتره و ...:)
بعد از اينكه دوستم رو ميرسونم، ميرم ديدن يكي ديگه از دوستام. تلفن كه ميزنم ميفهمم كه برادر دوستم براي شنبه جلسه دفاع داره. خداييش پايان نامهاش خيلي خوشگل و با كلاس شده.
تقريبا 1 ساعتي هم با اين دوستم صحبت ميكنم. باز هم صحبتمون ميكشه به زلزله. دوستم ميگه كه مادر يكي از دوستاش توي جاده چالوس كشته شده. از مشخصاتي كه ميده. حدس ميزنم كه طرف، عمه يكي از بچههاي دانشكده مون بوده. خيلي ناراحت ميشم. با اينكه با دختره خيلي وقته كه ارتباط ندارم ولي به خودم ميگم، شب حتما يك ايميل به اون ميزنم و تسليت ميگم.
درست سر وقت، سر قرار ميرسم. 2 ساعت و نيم شام خوردنمون طول ميكشه. دوستم واقعا به زلزله حساسيت پيدا كرده. يكي دو دفعه كه من پام رو تكون ميدم. فكر ميكنه كه زلزله شده و ...
از رستوران كه ميآم بيرون. ماه هم از زير ابر در ميآد. قرص ماه تقريبا كامل هست. به بچهها ميگم ميآيد بريم كوه؟!
اولش فكر ميكنند كه شوخي ميكنم!؟ در نهايت يكي از بچهها با من ميآد.
هوا فوقالعاده هست. و يك باد خوب هم ميآد. هر وقت كه باد ميآد دستام رو باز ميكنم و خودم رو مثل يك بادبادك به باد ميسپرم و با حركت باد اين ور و اونور ميرم. ...
ساعت 12:20 دقيقه به خونه ميرسم. پشت پام يكم درد گرفته. به نظرم خيلي سريع راه رفتم. دلم براي دوستم ميسوزه كه مجبور بوده همپاي من بياد. :)
فكرم به شدت مشغول شده. ... :)
پنج شنبه
فقط وقت ميكنم كه برم ديدن عموم. اين عموم رو از قبل از عيد نديده بودمش. عيد رفته بود آمريكا، بعد از برگشتنش هم وقت نشده بود كه برم ديدنش. 3-4 ساعتي صحبت ميكنيم. تازه آخرش وقت نميشه كه در مورد سفرش صحبت كنيم. فقط همينقدر ميفهمم كه در عرض 10 روز چيزي حدود 9000 مايل 13500 كيلومتر رو مسافرت كرده بوده. و در عرض 48 ساعت از گوشه جنوب شرقي آمريكا كه آفتاب پوست بدنش رو ميسوزنده رفته به شمال شرقي آمريكا كه برف مياومده. حالا قرار شده يك دفعه برم خونشون و اون فقط در مورد اين سفر 10 روزهاش برام صحبت كنه. :)
من از اينجور سفر كردن و جهانگردي خيلي خوشم ميآد :X
شنبه
اولين روز بعد از زلزله، بحث اصلي توي شركت در مورد زلزله بود. هر كس از اتفاقات روز قبل كه ديده بود ميگفت.
مثلا يكي از بچهها كه در خوابگاه زندگي ميكنه، تعريف كرد كه چطور تو خوابگاهشون 2 تا تلفات داشتند. يكي از ترس خودش رو از طبقه سوم پرت كرده بود پايين، كه جفت پاهاش شكسته بود. يكي ديگه هم براي اينكه خيلي با عجله ميخواسته از خوابگاه خارج بشه، پاش سر ميخوره و لگنش ميشكنه...
يكي ديگه هم از كسايي كه شب بيرون، تو پاركها خوابيدن ميگفت. خلاصه خيلي جالب نبود.
صبح شنبه عموم به من زنگ ميزنه. ميگه رها ميتونيم همديگر رو امروز بعدازظهر ببينيم؟!
ساعت 8:00 با يكسري از دوستام جامجم قرار دارم، با اين حال براي ساعت 6:30 با او قرار ميگذارم.
يك چيزي تو وجودم ميگه كه موضوع صحبت چي هست.
با هم ميريم ديدنيها و اونجا ميشينم به صحبت كردن. عموم از محيط اونجا خيلي خوشش اومده :)
حدسم درست بود، عموم تقريبا 1:30 سعي ميكنه كه بفهمه تو كله من چي ميگذره، و من خيلي راحت به او جواب ميدم. البته 1 جا مجبور ميشم حرفي رو بزنم كه دوست نداشتم بزنم. اينجور وقتها، جوري صحبت ميكنم كه طرف مقابلم اونجور كه من دوست دارم فكر كنه، فكر ميكنه.
اين صحبتمون باعث ميشه كه عموم، كلي از گذشته فاميل براي من تعريف بكنه.
فكر ميكنم كه براي اولين بار هست كه همچين صحبتي توي فاميل ما انجام ميشه، عموم هم براي اينكه خيلي به من علاقه داره اين موضوع رو مطرح كرده. :)
بعد از صحبت، عموم من رو تا دم شركت ميرسونه كه ماشينم رو بردارم. هركاري ميكنم، نميگذاره كه خودم برم. :)
از قبل به دوستام گفته بودم كه يك قرار ناخواسته برام پيش اومده، براي همين خيلي تعجب نكردند، وقتي من با حدود نيم ساعت تاخير رفتم.
جامجم خيلي شلوغ بود، دقيقا ششمين باري بود كه ميرفتم. از اين شش بار گذشته 4 بار به نيت خودن غذا با دوستام رفته بودم، كه هر دفعه پشيمون شده بوديم و سر از يك جاي ديگه در آورده بوديم. 2 دفعه هم از كافي شاپ اونجا استفاده كرده بودم. :)
توي جامجم، خيلي راحت ميشد قيافههاي عجيب و غريب ديد. از پسربچههايي كه خودشون رو مثل جوجه تيغي درست كرده بودند يا خودشون رو مثل دزد دريايي كرده بودند تا دخترايي كه مثلا مانتو پوشيده بودند، ولي مانتوشون بيشتر شبيه لباس استرج بود، با هر قدمي كه بر ميداشتند، آدم انتظار داشت كه يكي از دگمههاي مانتوشون در بره يا ... . ...
يكي از دوستام نوشيدني پاريسي سفارش داد. نوشيدنيش خيلي خوشمزه بود. همون اول كار، همچين كه از پشت ميز بلند شد. تقريبا يكسومش رو خوردم، و براي اينكه متوجه نشه ليوانش رو با سونآپ پر كردم. :)
از حق نگذرم غذايي كه من گرفتم خيلي خوشمزه و زياد بود. تقريبا غذاي اكثر بچهها زياد اومد. فقط تنها مشكلش به نظر من چاقو و چنگال پلاستيكش بود.
وسط غذا يك پيرزن رو ديدم كه يك دمپايي پلاستيكي پاش بود و داشت روي ميزها رو نگاه ميكرد. اولش خيلي دلم به حالش سوخت، پيش خودم گفتم، احتمالا داره روي ميزها دنبال پس مونده غذا ميگرده كه اگر مونده برداره و با خودش ببره. همچين كه رسيد به ميز بغليمون ديدم داره خيلي تند به دختره ميگه كه روسريش رو درست كنه. يك لحظه ماتم برد. ...
از اونجا كه شرارت جزيي جدا ناپذير ما هست. پس خيلي عادي هست كه وسط جامجم يك سري بچه رو ببينيد كه دارند با هم موشك بازي ميكنند. و اصلا خياليشون نباشه كه يكي به اونها بگه مثل اينكه اينها تازه از آمادگي بيرون آمدند و ...
توي جامجم چند تا چيز خيلي برام جالب بود.
1- دم در دستشويي مردونه و زنونه، 2 تا خانم نشسته بودند و مواظب بودند كه تو هر دستشويي كي ميره، احتمالا مراقب بودند كه يك وقت كسي اشتباهي توي اون يكي دستشويي نره. (مثلا همچين كه من وارد راهرو شدم با دست به يكي از دستشوييها اشاره كردند و به من فهموندند كه بايد تو كدوم دستشويي برم. احتمالا حدس زده بودند كه من سواد ندارم و نميتونم روي در دستشوييها رو بخونم. :) )
2- اتاق انتظامات، درست بغل دست دستشويي زنانه بود.
شبش دادش كوچك كوچكم نگران زلزله هست. به من ميگه رها. بيرون پنجره، يك پرنده صدا ميكنه؟!به نظرت ممكنه بخواد زلزله بياد؟! ميگم نه، برو به خواب.
ساعت 3:30 كه ميرم بخوابم، ميبينم چراغ اتاقش روشنه. ميبينم بيدار نشسته و سعي ميكنه با كاغذ چيزي درس كنه، ولي موفق نميشه. با اينكه خيلي خوابم ميآد. بغل دستش ميشينم و براش با كاغذ يك جعبه درست ميكنم. وقتي كه جعبه درست شد دادشم كلي ذوق ميكنه. به دادشم ميگم بريم بخوابيم. و اونهم ميره ميخوابه. :) (حالا يك دفعه مفصل در مورد اين دادشم مينويسم.)
يكشنبه
بازم در مورد زلزله صحبت شد. و ...
تو فكرم ... :)
دوشنبه
تو شركت خيلي سرم شلوغه، 2 تا كار بايد رد ميشد، هر دو تا كار هم دست من بود. يكي از بچهها رفته مسافرت براي همين كارهاي او رو هم من بايد انجام بدم. ساعت 3:30 كه كارها رد ميشه، من يك نفس تازه ميكشم. تازه سرم شروع به درد گرفتن ميكنه. عجيب خسته شدم.
از قبل به يكي از دوستام گفتم كه كرج كار دارم و ميتونم او رو هم ببرم كرج. به يكي ديگه از دوستام تو شركتمون هم ميگم. به يكي ديگه هم زنگ ميزنم كه البته اون ديگه كرج هست.
به خودم ميخندم. ميگم سرويس راه انداختم. تا كرج رفتنش اصلا سخت نبود، اما توي ترافيك كرج دوستام رسوندن خيلي سخت بود. اولش به خودم ميگم، حالا اونها رو تا كرج بردي چه اصراري هست كه با اين سر درد هركدوم رو دم خونشون برسوني. يكي نك كوه، يكي شاهين ويلا. منتها هر وقت صورت دوستام رو ميبينم. به خودم ميگم اونهاهم خيلي خسته هستند، خدا رو خوش نميآد كه اونها رو اين وسط ول كنم. به خودم ميگم كار رو كي كرد؟! آنكه تمام كرد. :)
بعد از همه به كارم ميرسم. اينقدر تخمه ميخورم تا سردردم فراموشم ميشه. :)
آخر شب كلي با دوستم صحبت ميكنم. احتمالا بزودي بيشتر با او صحبت خواهم كرد.
شب وقتي ميرسم خونه كيلومتر شمار ماشين رو نگاه ميكنم. از بعدازظهر، دقيقا 120 كيلومتر راه رفتم.
شب خيلي خستهام بدون اينكه كامپيوترم رو روشن كنم ميخوابم. :)
سهشنبه
2 تا كار مهم انجام دادم. بعد از حدود 4 سال كه درسم رو تموم كردم. ميرم و كارت دانشجوييم رو تحويل ميدم. ماه آخر تو دانشكده اينقدر حالم از دست 2 تا از استادامون گرفته شد، جوري كه اصلا هوس نداشتم برم مدركم رو بگيرم. به خودم ميگفتم: مدرك ميخوام چيكار!؟! مگه اين استادهاي ما با اين همه اهن و تلپشون چه گلي به سر اين مملكت زدند؟! مدرك بگيرم كه مثل اينها بشم؟! و ... كل كار من با حدود 1 ماه پيگيري انجام ميشد. ... البته بماند كه توي دانشكده خودمون، همه از اين همه صبر من كف كردند. :)
شايد اگر هوس درس خوندن به سرم نزده بود. هيچوقت دنبال مدركم نميرفتم. به هر حال ديگه من دانشجو نيستم.
چهارشنبه
صبح تا ظهر شركت.
بعدازظهر با يكي از دوستام تلفني صحبت ميكنم، ميدونستم كه اوضاع يكم قمر در عقرب شده، اما ديگه فكر نميكردم اينقدر. ميدوني، فكر ميكنم كه تا آخر سال به تو بگم كه چرا اينجوري شده. تو همون كاري رو كردي كه حدس ميزدم. ...
بعد هم با يكي ديگه از دوستام صحبت ميكنم. اين يكي اصلا سر حال نيست، براي ساعت 4:30-5 قرار ميگذارم كه با هم بريم بيرون.دوستم خيلي از زلزله ميترسه. ميگه دست خودش نيست. صبح يكي از دستاش به اون زنگ زده و گفته كه ميگند: گسل شهر ري داره فعال ميشه. ... به او ميگم كه اصلا نگران زلزله نيستم. هميشه به بعد از زلزله فكر ميكنم. به اينكه اگر يك روز زلزله بياد. چي كار بايد بكنم. براي خودم دقيقا مشخص كردم كه كجا برم. مادر و پدر و برادرام رو كجا بفرستم. بعد كمك كدوم دوستم برم. بعد از اون كجا؟! و براي خودم مسيري رو طي ميكنم مشخص كردم. ...
يكي از دوستامون هر كدوم از ما دو نفر رو جدا، جدا براي شام دعوت كرده. (البته چند نفر ديگه هم هستند.) منتها نميدونه ما 2 نفر با هم هستيم. اينه كه يك بار به من زنگ ميزنه و دوستم با زبون اشاره به من حالي ميكنه كه چه چيزهايي ميخواد بدونه. يكسري هم به دوستم زنگ ميزنه و من با زبون اشاره با دوستم صحبت ميكنم. خلاصه نتيجه دسيسه ما 2 نفر اين هست كه برنامه قرار شب رو كاملا عوض ميكنيم. هر كدوم هم جوري صحبت ميكنيم كه براي ما اينجا اصلا مسئلهاي نيست، ولي خب اگر عوض بشه بهتره و ...:)
بعد از اينكه دوستم رو ميرسونم، ميرم ديدن يكي ديگه از دوستام. تلفن كه ميزنم ميفهمم كه برادر دوستم براي شنبه جلسه دفاع داره. خداييش پايان نامهاش خيلي خوشگل و با كلاس شده.
تقريبا 1 ساعتي هم با اين دوستم صحبت ميكنم. باز هم صحبتمون ميكشه به زلزله. دوستم ميگه كه مادر يكي از دوستاش توي جاده چالوس كشته شده. از مشخصاتي كه ميده. حدس ميزنم كه طرف، عمه يكي از بچههاي دانشكده مون بوده. خيلي ناراحت ميشم. با اينكه با دختره خيلي وقته كه ارتباط ندارم ولي به خودم ميگم، شب حتما يك ايميل به اون ميزنم و تسليت ميگم.
درست سر وقت، سر قرار ميرسم. 2 ساعت و نيم شام خوردنمون طول ميكشه. دوستم واقعا به زلزله حساسيت پيدا كرده. يكي دو دفعه كه من پام رو تكون ميدم. فكر ميكنه كه زلزله شده و ...
از رستوران كه ميآم بيرون. ماه هم از زير ابر در ميآد. قرص ماه تقريبا كامل هست. به بچهها ميگم ميآيد بريم كوه؟!
اولش فكر ميكنند كه شوخي ميكنم!؟ در نهايت يكي از بچهها با من ميآد.
هوا فوقالعاده هست. و يك باد خوب هم ميآد. هر وقت كه باد ميآد دستام رو باز ميكنم و خودم رو مثل يك بادبادك به باد ميسپرم و با حركت باد اين ور و اونور ميرم. ...
ساعت 12:20 دقيقه به خونه ميرسم. پشت پام يكم درد گرفته. به نظرم خيلي سريع راه رفتم. دلم براي دوستم ميسوزه كه مجبور بوده همپاي من بياد. :)
فكرم به شدت مشغول شده. ... :)
پنج شنبه
فقط وقت ميكنم كه برم ديدن عموم. اين عموم رو از قبل از عيد نديده بودمش. عيد رفته بود آمريكا، بعد از برگشتنش هم وقت نشده بود كه برم ديدنش. 3-4 ساعتي صحبت ميكنيم. تازه آخرش وقت نميشه كه در مورد سفرش صحبت كنيم. فقط همينقدر ميفهمم كه در عرض 10 روز چيزي حدود 9000 مايل 13500 كيلومتر رو مسافرت كرده بوده. و در عرض 48 ساعت از گوشه جنوب شرقي آمريكا كه آفتاب پوست بدنش رو ميسوزنده رفته به شمال شرقي آمريكا كه برف مياومده. حالا قرار شده يك دفعه برم خونشون و اون فقط در مورد اين سفر 10 روزهاش برام صحبت كنه. :)
من از اينجور سفر كردن و جهانگردي خيلي خوشم ميآد :X
اشتراک در:
پستها (Atom)