جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۳

يك هفته شلوغ

توي اين هفته خيلي اتفاقات مختلف برام افتاد. كلي چيزي داشتم كه بنويسم. ولي خب يا سرم شلوغ بود و وقت نمي‌كردم، يا اينقدر خسته بودم كه خوابم مي‌اومد و حس نوشتن نداشتم. :)

شنبه
اولين روز بعد از زلزله، بحث اصلي توي شركت در مورد زلزله بود. هر كس از اتفاقات روز قبل كه ديده بود‏ مي‌گفت.
مثلا يكي از بچه‌ها كه در خوابگاه زندگي مي‌كنه، تعريف كرد كه چطور تو خوابگاهشون 2 تا تلفات داشتند. يكي از ترس خودش رو از طبقه سوم پرت كرده بود پايين، كه جفت پاهاش شكسته بود. يكي ديگه هم براي اينكه خيلي با عجله مي‌خواسته از خوابگاه خارج بشه، پاش سر مي‌خوره و لگنش مي‌شكنه...
يكي ديگه هم از كسايي كه شب بيرون، تو پاركها خوابيدن مي‌گفت. خلاصه خيلي جالب نبود.

صبح شنبه عموم به من زنگ مي‌زنه. مي‌گه رها مي‌تونيم همديگر رو امروز بعدازظهر ببينيم؟!
ساعت 8:00 با يكسري از دوستام جام‌‌جم قرار دارم، با اين حال براي ساعت 6:30 با او قرار مي‌گذارم.
يك چيزي تو وجودم مي‌گه كه موضوع صحبت چي هست.
با هم مي‌ريم ديدنيها و اونجا مي‌شينم به صحبت كردن. عموم از محيط اونجا خيلي خوشش اومده :)
حدسم درست بود،‌ عموم تقريبا 1:30 سعي مي‌كنه كه بفهمه تو كله من چي مي‌گذره، و من خيلي راحت به او جواب مي‌دم. البته 1 جا مجبور مي‌شم حرفي رو بزنم كه دوست نداشتم بزنم. اينجور وقتها، جوري صحبت مي‌كنم كه طرف مقابلم اونجور كه من دوست دارم فكر كنه، فكر مي‌كنه.
اين صحبتمون باعث مي‌شه كه عموم، كلي از گذشته فاميل براي من تعريف بكنه.
فكر مي‌كنم كه براي اولين بار هست كه همچين صحبتي توي فاميل ما انجام مي‌شه، عموم هم براي اينكه خيلي به من علاقه داره اين موضوع رو مطرح كرده. :)
بعد از صحبت، عموم من رو تا دم شركت مي‌رسونه كه ماشينم رو بردارم. هركاري مي‌كنم، نمي‌گذاره كه خودم برم. :)
از قبل به دوستام گفته بودم كه يك قرار ناخواسته برام پيش اومده، براي همين خيلي تعجب نكردند، وقتي من با حدود نيم ساعت تاخير رفتم.
جام‌جم خيلي شلوغ بود، ‌دقيقا ششمين باري بود كه مي‌رفتم. از اين شش بار گذشته 4 بار به نيت خودن غذا با دوستام رفته بودم، كه هر دفعه پشيمون شده بوديم و سر از يك جاي ديگه در آورده بوديم. 2 دفعه هم از كافي شاپ اونجا استفاده كرده بودم. :)
توي جام‌جم، خيلي راحت مي‌شد قيافه‌هاي عجيب و غريب ديد. از پسربچه‌هايي كه خودشون رو مثل جوجه تيغي درست كرده بودند يا خودشون رو مثل دزد دريايي كرده بودند تا دخترايي كه مثلا مانتو پوشيده بودند، ولي مانتوشون بيشتر شبيه لباس استرج بود، با هر قدمي كه بر مي‌داشتند،‏ آدم انتظار داشت كه يكي از دگمه‌هاي مانتوشون در بره يا ... . ...
يكي از دوستام نوشيدني پاريسي سفارش داد. نوشيدنيش خيلي خوشمزه بود. همون اول كار، ‌همچين كه از پشت ميز بلند شد. تقريبا يك‌سومش رو خوردم، و براي اينكه متوجه نشه ليوانش رو با سون‌آپ پر كردم. :)
از حق نگذرم غذايي كه من گرفتم خيلي خوشمزه و زياد بود. تقريبا غذاي اكثر بچه‌ها زياد اومد. فقط تنها مشكلش به نظر من چاقو و چنگال پلاستيكش بود.
وسط غذا يك پيرزن رو ديدم كه يك دمپايي پلاستيكي پاش بود و داشت روي ميزها رو نگاه مي‌كرد. اولش خيلي دلم به حالش سوخت، پيش خودم گفتم، احتمالا داره روي ميزها دنبال پس مونده غذا مي‌گرده كه اگر مونده برداره و با خودش ببره. همچين كه رسيد به ميز بغليمون ديدم داره خيلي تند به دختره مي‌گه كه روسريش رو درست كنه. يك لحظه ماتم برد. ...
از اونجا كه شرارت جزيي جدا ناپذير ما هست. پس خيلي عادي هست كه وسط جام‌جم يك سري بچه رو ببينيد كه دارند با هم موشك بازي مي‌كنند. و اصلا خياليشون نباشه كه يكي به اونها بگه مثل اينكه اينها تازه از آمادگي بيرون آمدند و ...

توي جام‌جم چند تا چيز خيلي برام جالب بود.
1- دم در دستشويي مردونه و زنونه، 2 تا خانم نشسته بودند و مواظب بودند كه تو هر دستشويي كي مي‌ره، احتمالا مراقب بودند كه يك وقت كسي اشتباهي توي اون يكي دستشويي نره. (مثلا همچين كه من وارد راهرو شدم با دست به يكي از دستشويي‌ها اشاره كردند و به من فهموندند كه بايد تو كدوم دستشويي برم. احتمالا حدس زده بودند كه من سواد ندارم و نمي‌تونم روي در دستشويي‌ها رو بخونم. :) )
2- اتاق انتظامات، درست بغل دست دستشويي زنانه بود.

شبش دادش كوچك كوچكم نگران زلزله هست. به من ميگه رها. بيرون پنجره، يك پرنده صدا مي‌كنه؟!‌به نظرت ممكنه بخواد زلزله بياد؟! مي‌گم نه، برو به خواب.
ساعت 3:30 كه مي‌رم بخوابم، مي‌بينم چراغ اتاقش روشنه. مي‌بينم بيدار نشسته و سعي مي‌كنه با كاغذ چيزي درس كنه، ولي موفق نمي‌شه. با اينكه خيلي خوابم مي‌آد. بغل دستش مي‌شينم و براش با كاغذ يك جعبه درست مي‌كنم. وقتي كه جعبه درست شد‏ دادشم كلي ذوق مي‌كنه. به دادشم مي‌گم بريم بخوابيم. و اونهم مي‌ره مي‌خوابه. :) (حالا يك دفعه مفصل در مورد اين دادشم مي‌نويسم.)

يكشنبه
بازم در مورد زلزله صحبت شد. و ...
تو فكرم ... :)

دوشنبه
تو شركت خيلي سرم شلوغه، 2 تا كار بايد رد مي‌شد، هر دو تا كار هم دست من بود. يكي از بچه‌ها رفته مسافرت‏ براي همين كارهاي او رو هم من بايد انجام بدم. ساعت 3:30 كه كارها رد مي‌شه، من يك نفس تازه مي‌كشم. تازه سرم شروع به درد گرفتن مي‌كنه. عجيب خسته شدم.
از قبل به يكي از دوستام گفتم كه كرج كار دارم و مي‌تونم او رو هم ب‌برم كرج. به يكي ديگه از دوستام تو شركتمون هم مي‌گم. به يكي ديگه هم زنگ مي‌زنم كه البته اون ديگه كرج هست.
به خودم مي‌خندم. مي‌گم سرويس راه انداختم. تا كرج رفتنش اصلا سخت نبود، اما توي ترافيك كرج دوستام رسوندن خيلي سخت بود. اولش به خودم مي‌گم، حالا اونها رو تا كرج بردي چه اصراري هست كه با اين سر درد هركدوم رو دم خونشون برسوني. يكي نك كوه، يكي شاهين ويلا. منتها هر وقت صورت دوستام رو مي‌بينم. به خودم مي‌گم اونهاهم خيلي خسته هستند، خدا رو خوش نمي‌آد كه اونها رو اين وسط ول كنم. به خودم مي‌گم كار رو كي كرد؟! آنكه تمام كرد. :)
بعد از همه به كارم مي‌رسم. اينقدر تخمه مي‌خورم تا سردردم فراموشم مي‌شه. :)
آخر شب كلي با دوستم صحبت مي‌كنم. احتمالا بزودي بيشتر با او صحبت خواهم كرد.
شب وقتي مي‌رسم خونه كيلومتر شمار ماشين رو نگاه مي‌كنم. از بعدازظهر، دقيقا 120 كيلومتر راه رفتم.
شب خيلي خسته‌ام بدون اينكه كامپيوترم رو روشن كنم مي‌خوابم. :)

سه‌شنبه
2 تا كار مهم انجام دادم. بعد از حدود 4 سال كه درسم رو تموم كردم. مي‌رم و كارت دانشجوييم رو تحويل مي‌دم. ماه آخر تو دانشكده اينقدر حالم از دست 2 تا از استادامون گرفته شد، جوري كه اصلا هوس نداشتم برم مدركم رو بگيرم. به خودم مي‌گفتم: مدرك مي‌خوام چي‌كار!؟! مگه اين استادهاي ما با اين همه اهن و تلپشون چه گلي به سر اين مملكت زدند؟! مدرك بگيرم كه مثل اينها بشم؟! و ... كل كار من با حدود 1 ماه پيگيري انجام مي‌شد. ... البته بماند كه توي دانشكده خودمون، همه از اين همه صبر من كف كردند. :)
شايد اگر هوس درس خوندن به سرم نزده بود. هيچوقت دنبال مدركم نمي‌رفتم. به هر حال ديگه من دانشجو نيستم.

چهارشنبه
صبح تا ظهر شركت.
بعدازظهر با يكي از دوستام تلفني صحبت مي‌كنم، مي‌دونستم كه اوضاع يكم قمر در عقرب شده، اما ديگه فكر نمي‌كردم اينقدر. مي‌دوني، فكر مي‌كنم كه تا آخر سال به تو بگم كه چرا اينجوري شده. تو همون كاري رو كردي كه حدس مي‌زدم. ...

بعد هم با يكي ديگه از دوستام صحبت مي‌كنم. اين يكي اصلا سر حال نيست، براي ساعت 4:30-5 قرار مي‌گذارم كه با هم بريم بيرون.دوستم خيلي از زلزله مي‌ترسه. مي‌گه دست خودش نيست. صبح يكي از دستاش به اون زنگ زده و گفته كه مي‌گند: گسل شهر ري داره فعال مي‌شه. ... به او مي‌گم كه اصلا نگران زلزله نيستم. هميشه به بعد از زلزله فكر مي‌كنم. به اينكه اگر يك روز زلزله بياد. چي كار بايد بكنم. براي خودم دقيقا مشخص كردم كه كجا برم. مادر و پدر و برادرام رو كجا بفرستم. بعد كمك كدوم دوستم برم. بعد از اون كجا؟! و براي خودم مسيري رو طي مي‌كنم مشخص كردم. ...
يكي از دوستامون هر كدوم از ما دو نفر رو جدا، جدا براي شام دعوت كرده. (البته چند نفر ديگه هم هستند.) منتها نمي‌دونه ما 2 نفر با هم هستيم. اينه كه يك بار به من زنگ مي‌زنه و دوستم با زبون اشاره به من حالي مي‌كنه كه چه چيزهايي مي‌خواد بدونه. يكسري هم به دوستم زنگ مي‌زنه و من با زبون اشاره با دوستم صحبت مي‌كنم. خلاصه نتيجه دسيسه ما 2 نفر اين هست كه برنامه قرار شب رو كاملا عوض مي‌كنيم. هر كدوم هم جوري صحبت مي‌كنيم كه براي ما اينجا اصلا مسئله‌اي نيست، ولي خب اگر عوض بشه بهتره و ...:)
بعد از اينكه دوستم رو مي‌رسونم، مي‌رم ديدن يكي ديگه از دوستام. تلفن كه مي‌زنم مي‌فهمم كه برادر دوستم براي شنبه جلسه دفاع داره. خداييش پايان نامه‌اش خيلي خوشگل و با كلاس شده.
تقريبا 1 ساعتي هم با اين دوستم صحبت مي‌كنم. باز هم صحبتمون مي‌كشه به زلزله. دوستم مي‌گه كه مادر يكي از دوستاش توي جاده چالوس كشته شده. از مشخصاتي كه مي‌ده. حدس مي‌زنم كه طرف، عمه يكي از بچه‌هاي دانشكده مون بوده. خيلي ناراحت مي‌شم. با اينكه با دختره خيلي وقته كه ارتباط ندارم ولي به خودم مي‌گم،‌ شب حتما يك ايميل به اون مي‌زنم و تسليت مي‌گم.
درست سر وقت، سر قرار مي‌رسم. 2 ساعت و نيم شام خوردنمون طول مي‌كشه. دوستم واقعا به زلزله حساسيت پيدا كرده. يكي دو دفعه كه من پام رو تكون مي‌دم. فكر مي‌كنه كه زلزله شده و ...
از رستوران كه مي‌آم بيرون. ماه هم از زير ابر در مي‌آد. قرص ماه تقريبا كامل هست. به بچه‌ها مي‌گم مي‌آيد بريم كوه؟!‌
اولش فكر مي‌كنند كه شوخي مي‌كنم!؟‌ در نهايت يكي از بچه‌ها با من مي‌آد.
هوا فوق‌العاده هست. و يك باد خوب هم مي‌آد. هر وقت كه باد مي‌آد دستام رو باز مي‌كنم و خودم رو مثل يك بادبادك به باد مي‌سپرم و با حركت باد اين ور و اونور مي‌رم. ...
ساعت 12:20 دقيقه به خونه مي‌رسم. پشت پام يكم درد گرفته. به نظرم خيلي سريع راه رفتم. دلم براي دوستم مي‌سوزه كه مجبور بوده همپاي من بياد. :)
فكرم به شدت مشغول شده. ... :)

پنج شنبه
فقط وقت مي‌كنم كه برم ديدن عموم. اين عموم رو از قبل از عيد نديده بودمش. عيد رفته بود آمريكا، بعد از برگشتنش هم وقت نشده بود كه برم ديدنش. 3-4 ساعتي صحبت مي‌كنيم. تازه آخرش وقت نمي‌شه كه در مورد سفرش صحبت كنيم. فقط همينقدر مي‌فهمم كه در عرض 10 روز چيزي حدود 9000 مايل 13500 كيلومتر رو مسافرت كرده بوده. و در عرض 48 ساعت از گوشه جنوب شرقي آمريكا كه آفتاب پوست بدنش رو مي‌سوزنده رفته به شمال شرقي آمريكا كه برف مي‌اومده. حالا قرار شده يك دفعه برم خونشون و اون فقط در مورد اين سفر 10 روزه‌اش برام صحبت كنه. :)
من از اينجور سفر كردن و جهانگردي خيلي خوشم مي‌آد :X

هیچ نظری موجود نیست: