چهارشنبهاي بچهها گير داده بودند كه فردا بيا بريم كنسرت فرهنگسراي نياوران.
به دوستام ميخندم ميگم اگر فردا هم بيام كنسرت، اين هفته يك شب در ميون رفتم كنسرت، دوستم ميخنده و ميگه خب يك شب در ميون هم كلاس زبان رفتي، احتمالا اگر كلاس زبان نمياومدي، هر شب كنسرت بودي ... :)
5 شنبه، عصر با يكي از دوستام ميرم چرخ و چلا، هوس جاده لشگرك رو ميكنم. توي جاده يك پرايد آبي جلوم راه ميره، اولش فكر ميكنم كه گرمشون شده كه در ماشين رو تو جاده باز كردند. يك دفعه ديدم يك جايي ايستاد و يك دختر از ماشين پريد بيرون. من و دوستم يك لحظه ماتمون ميبره، به دوستم ميگم، به نظرت سوارش بكنيم يا نه؟! ميگه ولش كن رها، خطرناك هست.
توي راه دوستم از خواستگارهايي كه داشته تعريف ميكنه. اينقدر ميخنديم كه حد نداره. بعدش هم با هم ميريم اسكان، و توي يكي از كافيشاپهاش يك چيز خيلي خنك ميخوريم. يكم حرف ميزنيم.
جمعه
بعد از ظهر شركت بعد خونه عمو
بعد به دوستم زنگ ميزنم، ظاهرا از خواب بيدارش كردم. اولش يكم با هم كل كل ميكنيم، بعدش قرار ميشه برم دنبالش. وسط راه ياد يكي از بچهها ميافتيم كه تازه عمل كرده و خونه هست، تو فكر هستم كه به اون هم زنگ بزنيم و او رو هم با خودمون ببريم بيرون. دارم فكر ميكنم كه دوستم زنگ ميزنه و ميگه نظرت چي هست كه به شهرام هم بگيم بياد؟!!!! خندم ميگيره. ميگم همين الان من هم داشتم به همين موضوع فكر ميكردم. خلاصه زنگ ميزنم و با شهرام هم قرار ميگذارم.
توي راه كلي ميخنديم. اول نميدونيم كجا بريم، يكم دورخودمون ميچرخيم تا بالاخره تصميم ميگيريم بريم جامجم.
جامجم هم خداست، از همون دم در، دوستم ميگه پول ميگيرم كه رو ميز شما نشينم، تا شما بتونيد بريد 2 نفر آدم خوشگل پيدا بكنيد. كلي ميخنديم.
چند دور ميچرخيم تا يك ميز خالي پيدا ميكنيم.
آدمهايي كه دور بر مون بودند هركدوم يك جورهايي سوژه بودند، ميز بغليمون 6 تا دختر 17-18 ساله نشستند كه هر كدوم براي خودشون يك تيپي زدند، هر چند دقيقه هم يك پسر از بغل ميزشون رد ميشه و با يكي از اينها آشنا در ميآد. ...
اون خانمه كه 3-4 هفته پيش به همه تذكر ميداد كه حجابشون رو درست بكنند هم هست. ولي اين دفعه ديگه از رو رفته و فقط براي خودش قدم ميزنه و ديگه به كسي كاري نداره.
اينقدر ميخنديم كه اين دوستمون جاي بخيههاش درد ميگيره.
شب خوبي بود.
پ.ن
بازم دارم فكر ميكنم. امروز به كاري كه ميخوام بكنم فكر كردم.
به دوستام فكر كردم و ....
به خودم ميگم: شايد يك روز مجبور بشم، رهبري يك اركستر بزرگ رو به عهده بگيرم. ...
شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر