بعضي روزها مثل امروز (شنبه) هم خوبند، هم متوسط :)
ظهر قرار هست كه براي جلسه دفاع يكي از دوستام برم.
صبح ميخوام يك قراري رو بگذارم.
روز قبلش هم رفتم يكي، 2 تا از دوستام رو ديدم.
جلسه دفاع خيلي خوب بود. ولي از اونجا كه موضوع پاياننامه جديد بود، طبق معمول استادها نمرهاي كه بايد ميدادند رو ندادند. (وقتي كه نمره رو اعلام كردند، حال دوستم به شدت گرفته شد. انگار كه يك سطل آب يخ روي اون ريختند.)
موضوع راحتتر از اوني كه فكر ميكردم حل شد. ... :)
ظهر با يكي از بچهها صحبت كردم. تقريبا 12 ساعت طول كشيد كه همه چيز يادم اومد.
راستي شما خاطرات خودتون رو چطور به خاطر ميآريد؟!
با اينكه هميشه درسهاي حفظ كردنيم افتضاح بوده. ولي نميدونم چه جوري هست كه بعضي از اتفاقات جوري تو ذهنم حك ميشه كه انگار همين چندساعت پيش اتفاق افتاده. ميتونم با همه جزئيات در موردش صحبت كنم. در مورد اينكه فلان جا كيها بودند، هر كس چه لباسي پوشيده بود. كي زود اومد، كي دير اومد. هر كس كجا نشسته بود. راجع به چه چيزهايي صحبت كرديم. و ...
بعداظهرهاي شنبه، روزي هست، كه معمولا من يك چيزي ياد ميگيرم.
مسئول حسابداري، هميشه شنبه بعدازظهر ميآد شركت ما. هر وقت كه ميآد، ميرم پيشش و با اون صحبت ميكنم. با من رابطه خيلي خوبي داره، در مورد هر چيزي كه سوال بكنم، فكر ميكنه و به من جواب ميده. ميدونم صحبتهايي كه اون ميكنه در آينده خيلي به دردم ميخوره.
ديروز در مورد استقلال قسمت حسابداري بحث كرديم. استدلالي كه داشت ميكرد، جالب بود. هنوز بايد چيزي ياد بگيرم. خيلي زياد. ديگه در مورد اينكه چه وقت رئيس حاضر ميشه حقوق زيردستش رو ي مقدار زيادي بالا ببره، و چرا حاضر هست كه همچين كاري بكنه.؟!و ...
چند سال پيش وقتي دانشجو بودم، يكي از دوستام هميشه در مورد يك نفر صحبت ميكرد، ميگفت: طرف مغز فوقالعادهاي داره. تو فلان زمينه نفر اول توي ايران هست و ...
چند سال بعد، من همين آقا رو ديدم، و فرصتي پيش اومد كه يك مدت با او كار كنم.
حالا هم دارم با اين آقا فاميل ميشم. :)
همين هفته پيش به عموم ميگفتم: كه نميدونم حكمت چي هست، ولي به اين نتيجه رسيدم كه هرچيزي زماني داره. و وقتي به او زمان نزديك ميشم، اون اتفاق ميافته.
هميشه فرصت اين رو داشتم كه با آدمهاي خوبي برخورد داشته باشم. با كسايي كه هركدومشون در زمينه خودشون تك بودند، ...
ديروز با يكي از بچهها صحبت ميكردم، از دست من عصباني بود، ميگفت: كه من خيلي به خودم مطمئن هستم. و ... خيلي دوست داشتم، كه ميتونستم براي چند لحظه هم كه شده. مغزم رو به اون قرض ميدادم، تا اون هم بتونه دنيا رو با عينك من ببينه.
براي خيلي از حرفهايي كه ميزنم، الان نميتونم دليل بيارم. ...
ديروز بعدازظهر، براي اولين بار به خانه كتاب مركزي رفتم. خيلي با حال بود. كلي خوشبهحالم شد. از همه جالبتر قسمت اسباببازيهاش بود. با اينكه خيلي سريع از اونجا رد شديم. ولي كلي حال كردم. دوست داشتم روي صندلي باديهاش بپرم. دوست داشتم 2-3 بسته لوگو ميخريدم و همون وسط مينشستم و مشغول بازي كردن ميشدم. پازلهاش هم خيلي با حال بود.
يادمه وقتي كه 7-8 سالم بود، ساعتها مينشستم و با لوگو (توي) بازي ميكردم. بابام براي تولد8 سالگيم يك جعبه توي خريد. با اون هديه تولد خيلي حال كردم. يكي از بهترين هديهتولدهايي بوده كه من گرفتم. تنها بازي بود كه باعث ميشد، كه بعضي وقتها قيد كوچه و بچهها رو بزنم و بشينم خونه با توي بازي كنم.
خونه 5-6 طبقه ميساختم. پل ميساختم، ماشين ميساختم، هواپيما ميساختم و ... بعضي وقتها اين ساخت و ساز من 10-12 ساعت يك سر طول ميكشيد. :)
ديروز ظهر يكي از دوستام به من زنگ زد كه امروز تولد فلاني هست؟! براي فلاني چي بگيريم خوبه؟!
يكم خنديدم و گفتم: من 2-3 ماه قبل مخش رو زدم، ميدونم چي دوست داره. قرار شد براي ساعت 5 به بعد قرار بگذاريم كه با هم بريم خانه كتاب. سر ويلا، همچين كه سوار شد. قبل از اينكه سلام بكنه به من گفت:
رها، امروز يك گند زدم اساسي.
من تو عمرم خيلي گند زدم، منتها اين يكياش خيلي اساسي بود.
ميگم: خب حالا چيكار كردي؟!
ميگه:
داشتم از خيابون رد ميشدم، به نظرم رسيد يكي از دوستاي قديمم رو ديدم. با خوشحالي وسط خيابون طالقاني شروع كردم براي طرف دست تكون دادن و دويدم كه سوار ماشين دوستم بشم. در ماشين رو باز كردم و گفتم: ديوونه هيچ معلوم هست كه تو اين مدت كجا هستي؟!
هنوز صحبتم تمام نشده بود كه ديدم. پسره همه چيزش شبيه دوست من هست، منتها حدود 7-8 سال كوچكتر هست. هنگ كردم، صورتم هم يك دفعه سرخ شد اصلا نميدونستم بايد چي كار بكنم. بخندم، عصباني بشم؟!
بعد از چند ثانيه كه همين جور به پسره خيره شده بودم. گفتم ببخشيد اشتباه گرفتم. و در ماشينش رو محكم بستم و اومدم اين طرف.
از دست پسره عصباني بودم كه چرا براي من بوق زده، احتمالا وقتي دنبال ماشين پسره ميدويدم، پسره تو دلش عروسي گرفته بوده، كه عجب تريپي زدم كه اين دختره اين جوري داره دنبال ماشين من ميدوه. و ...
ديشب آخر وقت، داييم با يك ماشين جديد اومد. نصفه شبي رفتيم سراغ ماشينش و ماشينش رو امتحان كرديم. :)
ديروز عموم به من زنگ زد. و كلي با من حال و احوال كرد. ميخواست يك خبر دست اول رو به من بده. منتها من از يك كانال ديگه در مورد اون موضوع، خبر داشتم. :)
بعد از 1 هفته، ديشب براي اولين بار تو خونه در مورد زلزله صحبت كرديم. در مورد اينكه بهتره چه چيزهايي رو آماده بكنيم و چه مداركي جلو دست باشه و ... صحبت كرديم. همه قابها رو هم از ديوارها پايين كشيديم. قاب اتاق من رو هم پايين آوردند. :(
مادرم و دادشم خيلي نگران هستند، براي همين هميشه سعي ميكنم جوري صحبت كنم، كه خيلي نگران نشوند. مادرم ميگفت:اگر زلزله اومد چي كار كنيم؟! و من انگار كه دارم در مورد نحوه آب خوردن صحبت ميكنم، گفتم اين كار رو ميكنيم. :)
...
پ.ن.
1- نميدونم چرا امشب هوس كردم، اينجوري بنويسم.
2- يادم رفت، در مورد تعارف بنويسم. بعضي ها خيلي زياد تشكر ميكنند، اينقدر كه آدم كاملا شرمنده ميشه. من كه كار خاصي نكرده بودم كه اينجوري از من تشكر ميكرديد. :)
3- ديشب باطريهاي دوربينم رو كاملا شارژ كردم، كه اگر اتفاقي افتاد، باطري داشته باشم كه عكس باندازم. :))
4- ...
دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر