5 شنبه
نهار خيلي خوشمزه بود.
نقاشيهاي توي موزه خيلي قشتگ بود. من كه همش تو اين فكر بودم كه اين آقاي وزيري چطور اين همه كارش رو تا حالا نگهداري كرده.
يك قرار بعد از ظهر داشتم كه بهم خورد.
به جاش رفتم سينما تك فيلم 11 سپتامبر رو ديدم. (اين فيلم، از 11 فيلم كوتاه تشكيل شده كه توسط 11 كارگردان، در مورد 11 سپتامبر ساخته شده)
بعضي از قسمتهاش شاهكار بود.
هر قسمت فيلم به زبان محلي اون كشوري هست كه كارگردان در آن زندگي ميكنه ساخته شده، منتها كل فيلم زير نويس فرانسه داره.
غير از قسمت اول كه فارسي دري هست، و 3 قسمت كه به زبان انگليسي هست، براي فهميدن مابقي قسمتها دونستن زبان فرانسه الزاميست.
(خيلي شانس آوردم كه دوستم فرانسهاش خوب بود، و هر چند دقيقه 1 بار، اتفاقات رو برام ترجمه ميكرد. اگر نه من هم مثل بقيه اعصابم خورد ميشد.)
فيلم كه شروع شد يك عده روي زمين نشسته بودند. منتها از اواسط فيلم يك عده بلند شدند و رفتند. (ترتيب زبانها فارسي دري، فرانسه، عربي، بوسنيايي، انگليسي، آفريقايي، انگليسي، همه زبانه، عبري، انگليسي، ژاپني. )
شبش رفتم خونه يكي از دوستام.
برام جالبه، درست شبي كه اين دوستم تلويزيون گرفت خونش بودم.
شبي كه ريسيورش راه افتاد، همون شب يا شب بعدش خونشون رفتم.
ديشب هم كه رفتم ديدنش، تازه دستگاه DVD پليرش رو از جعبه خارج كرده بود.
طبق معمول تا همه دل و روده دستگاه DVD رو در نياوردم از خونشون نرفتم. :)
جمعه با بچهها رفتيم بيمارستان، ديدن همون دوستم كه عمل كرده بود. رفتم تك تك بچهها رو از دم خونههاشون سوار كردم. بعد از بيمارستان هم دوباره تك تك رو دم خونههاشون رسوندم. (هر جور حساب كردم ديدم اينجوري سريعتر ميرسيم.) بنده خدا دوستم تازه عمل كرده بود. اونوقت هي ما ميخندونديمش. خيلي خنديدم.
ظهر يك بحث مفصل با عموم كردم، دارم به عموم ميقبولونم كه اصلاحات اقتصادي، بر ااصلاحات سياسي ارجحيت داره. فكر كنم اين بار موفق بشم. :)
بعداظهر رفتم خونه اون يكي عموم، و كلي با اون گپ زدم.
شب هم ساعت 11 رسيدم خونه. ديدم ماشين همسايه روبرويي روشن نميشه. با اين كه كلي كار داشتم،حس انسان دوستيم گل كرده، رفتم كليد ماشين داييم رو گرفتم. كه با باطري ماشين اون، ماشين همسايه رو روشن كنم. (تا نزديك ساعت 12 گرفتار كار ماشين همسايه بودم. :) )
پ.ن.
1- ديوووووووووووووووونه
2- اين بيمارستان ميلاد هم براي خودش شهري هست ها
3- امروز يك پيشنهاد كار جديد به من شد، به من پيشنهاد كردند كه برم مدير مالي يك كارخونه بشم. خودم كه قبول نكردم. ... بابام نظرش اين هست كه ميتونم اين كار رو انجام بدم. ...
شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر