جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۳

پريشب فيلم Fame رو ديدم.
خيلي خوشم اومد.
داستان از امتحان دادن يك سري جوون شروع مي‌شه كه تو رشته‌هاي رقص، آواز،‏ تاتر، بازيگري و موسقي امتحان مي‌دهند و هر كدوم سعي مي‌كنند كه يك كاري بكنند تا در مدرسه قبول بشند. (اين قسمت فيلم من رو ياد فيلم سلام سينما مخملباف مي‌انداخت. همه سر و دست مي‌شكستند كه وارد اين مدرسه بشوند.)
بعد داستان ادامه پيدا مي‌كرد. و داستان زندگي چندتا از اين بچه‌ها كه در رشته‌هاي مختلف قبول شدند رو در مقاطع مختلف نشون مي‌داد. و پيشرفت هر كدوم رو نشون مي‌داد.
به نظر من جالبترين قسمتش، جريان فارغ‌التحصيلي اينها بود.
تو مراسم جريان فارغ‌اتحصيلي كه در حضور خانواده‌هاي بچه‌ها انجام مي‌شد، يك برنامه اجرا كردند كه توي اون همه بچه‌هاي دوره در اون شركت داشتند. تمام بچه‌هاي گروه آواز، رقص، تاتر، نوازندگان آلات مختلف موسيقي... (خلاصه از اين قسمتش خيلي خوشم اومد. :) )

فكر مي‌كردم كه در مورد خيلي چيزها مي‌تونم با تو صحبت كنم. ولي مثل اينكه هنوز وقتش نشده بود. براي همين عملا هيچ حرفي نتونستم بزنم.
به خودم قول دادم كه راجع به بعضي از چيزها صحبت نكنم. البته به تو مي‌تونستم يك چيزهايي بگم، ...
بابت تذكرت خيلي ممنون، فكر نمي‌كردم كه در مورد من اينجوري فكر كنيد. :)
به هر حال صبر كن، زمان همه چيز رو روشن مي‌كنه. و بعد هم يك موضوع ديگه،‌من نت بودن و شفاف بودن رو خيلي دوست دارم. :)

چهارشنبه تولد پسر عموم بود. جز اون دسته تولدها هست كه هيچ‌جا ثبت نكردم. دوشنبه‌ به طور اتفاقي يادم افتاد. يادمه 2-3 ماه پيش به پسر عموم گفته بودم كه تو دقيقا 2 روز از يكي از دوستاي من كوچكتري، نمي‌دونم چي شد كه تو كلاس در مورد سن صحبت كرديم كه يه دفعه ياد تولد دوستم افتادم و از اونجا ياد تولد پسر عموم افتادم.
يك برنامه چيديم كه مثلا تو كلاس غافلگيرش كنيم. تو كلاسمون، سر تولد بچه‌ها تا حالا هميشه رسم بر اين بود، كه يكي از بچه‌ها شيريني مي‌گرفت و ساعت دوم يك دفعه مي‌آورد سركلاس و طرف رو اينجوري غافلگير مي‌كرديم. دوشنبه توي راه برگشت، كلي فكر كردم، تا به فكرم رسيد كه يك كادو خوب كه خيلي حساسيت ايجاد نكنه، براي پسر عموم بگيرم.‌ (آخه تو كلاس همه جور آدمي هست، شايد بعضي‌ها دوست نداشته باشند يا وسع اين رو نداشته باشند كه كادو تولد بگيرندو ...) اولش تو ذهنم اومد كه يك كارت خوشگل بگيريم و همه بچه‌هاي كلاس اون رو امضا كنيم. و از طرف همه بچه‌ها اون كارت رو بديم. با يكي، 2 تا از بچه‌ها كه صحبت كردم، از اين پيشنهاد استقبال كردند منتها در نهايت قرار شد كه به جاي كارت، كتاب بگيريم. و همه بچه‌ها كتاب رو امضا كنند. و از طرف كل كلاس اون كتاب رو هديه بدهيم.
چهارشنبه
يكي از دوستام كنسرت داشت. تقريبا چندماهي هست كه تمرين مي‌كرد، خيلي دوست داشتم كه نتيجه كارش رو ببينم. برنامه اين دوستم هم افتاده بود چهارشنبه. اول قرار بود ساعت 6 شروع بشه. پيش خودم برنامه ريزي كرده بودم كه ساعت 6 مي‌رم كنسرت، ساعت دوم هم مي‌رم كلاس و ...
وقتي تو شركت داشتم خداحافظي مي‌كردم كه برم كنسرت پسر عموم به من گفت: كه امروز كار داره و ساعت دوم نمي‌تونه بمونه!!! همون موقع به دوستم زنگ زدم و جريان رو گفتم. و به اون ياد‌آور شدم كه يكجور پسر عموم رو نگه دارند تا من برسم.
اول كنسرت يك ساعت عقب افتاد، و بعد هم با حدود 20 دقيقه تاخير شروع شد. از شانسم، دوستم تو قسمت اول برنامه كاري نداشت. طي برنامه همش ساعتم رو نگاه مي‌كردم. به محض اينكه به قسمت استراحت رسيديم از سالن دويدم بيرون. شيريني رو از قبل خريده بودم و تو شيريني فروشي گذاشته بودم كه خراب نشه. تقريبا ساعت 7:50 بود كه استراحت شروع شد. توي اون ساعت شلوغ، كمتر از 15 دقيقه،‌از خيابون رشت رفتم،‌ تا ميدون يوسف آباد شيريني رو برداشتم اومدم پايين يوسف آباد سركلاس.
8:05 دقيقه كه رسيدم، بچه‌ها به من گفتند كه پسر عموم رفته.!!! (همچين كه زنگ خورده بود، از كلاس رفته بود، حتي معلممون هم نتونسته بود كه نگهش داره ...)
شيريني رو بين معلم‌ها و بچه‌ها پخش كردم. از شانسمون اوني هم كه قرار بود كتاب رو بخره، آپانديسش اوت كرده بود. كتاب رو رسونده بود به موسسه منتها خودش نبود. كتاب رو دادم به بچه‌ها امضا كنند و خودم دوباره سريع برگشتم كنسرت!!!
درست وقتي وارد سالن شدم كه برنامه اصلي دوستم تمام شده بود و ملت داشتند گروه اون ها رو تشويق مي‌كردند!!! (ديدي آخر فقط تشويق اين كارت رو ديدم :( )
بعد كنسرت دوباره برگشتم دم كلاس و با بچه‌ها رفتيم خونه. دوست داشتم كه فقط با يكي صحبت كنم. اصلا مهم نبود، راجع‌به چي؟! فقط مي‌خواستم يك موضوعي رو فراموش كنم. براي همين اصلا برام مهم نبود كه كارت چقدر طول بكشه.
يكي از بچه‌ها تو كنسرت، عكاس خوبي هست. چندتا چيز خيلي با حال ياد گرفتم. دوربينم يك سري امكانات داره كه من هيچوقت استفاده نمي‌كردم. ولي حالا فكر كنم بعضي وقتها از اون امكانات استفاده بكنم. ...
شب موقع رسوندن بچه‌ها به اون دوستم كه آپانديسش اوت كرده زنگ زدم. تقريبا داشت ناله مي‌كرد.
گفت داره مي‌ره بيمارستان. كه اگر بشه همون شب عملش بكنند.
شب ساعت 11:15 رسيدم خونه. :)

براي زخم انگشتام و پام رفتم دكتر پوست. دكتر برام يك خروار دارو و كرم نوشته.
فقط 50 هزارتومن پول دعواهام شد!
خودم كه كف كردم. دلم براي اونها كه پول اين چيزها رو ندارند مي‌سوزه.
بعد از شام، دست و پام رو خوب چرب كردم. اومدم بيام تو اينترنت، ديدم با اون دستهاي چرب نمي‌تونم پشت كامپيوتر بشينم. اين شد كه به اجبار ساعت 11:45 خوابيدم. :)

هیچ نظری موجود نیست: