حدود 2 ماه پیش یکی از بچههای شرکت که سابقه ناراحتی روده هم داره، کلون سکوپی کرد و یک سری نمونه از رودهاش گرفتند، توی یکی از این نمونهها، یک قسمت از کیستی که نشون دهنده علائم اولیه سرطان بود، پیدا شد. اون هم از نوع خیلی بدخیمش. همه دکترها با دیدن آزمایشات میگفتند، که باید هر چه سریعتر عمل شود. منتها، نسبت به اینکه کل روده در بیاد، یا قسمتی از آن، با هم اختلاف داشتند. این اختلاف ادامه داشت تا به این نتیجه رسیدند که با توجه به اینکه اگر غده سرطانی باشد، بعداً ممکن هست مشکلات دیگری ایجاد شود، و مجبور شوند قسمتی از روده کوچک رو هم در بیاورند و ... . پیشنهاد دادند که کل روده بزرگ در بیاورند.
قبل از عمل یک سری آزمایش دیگه کردند، که توی اون آزمایشات اون غده نبود. برای اطمینان از نمونههای آزمایشات اول، اون نمونهها رو برای یک آزمایشگاه دیگه فرستادند که اونها نتایج آزمایشات اول رو تایید کردند. خلاصه همه دکترها به اتفاق به دوست ما گفتند که بهتر هست که عمل بکند. خلاصه دوست ما هم با کلی تحقیق بالاخره خودش رو آماده کرد که عمل بکنه و رفت بستری شد. همه کارهایی که باید برای عمل انجام میشد رو انجام دادند، حتی جایی که باید کیسه بگذارند رو هم علامت گذاشتند. که یک دفعه یکی از دکترهای جراح که برای مشاوره جراحی دعوت شده بود، وقتی نتایج آزمایش رو دید. اومد با دوست ما صحبت کرد و گفت: این عمل، عمل سختی هست، و بعدا اثرات زیادی رو توی زندگیت میگذاره، و با کلی صحبت پیشنهاد داد که فعلا عمل رو عقب بندازند و یک بار دیگه کلون اسکوپی انجام بشه. دوست ما قبول کرد و اونها هم رفتند گشتند یک دکتر خیلی خوب برای این کار پیدا کردند و دوباره آزمایش رو تکرار کردند. خدا رو شکر چیزی پیدا نکردند.
دکتر که این جواب رو دید گفت: که فعلا عمل انجام نشه و برای اطمینان 3 ماه دیگه این آزمایش تکرار بشه.
دکتر نظرش این بود که توی روده آدمهای سالم هم بعضی وقتها از این کیستها پیدا میشه، که بعد دفع میشه!
خلاصه این دوست ما فعلا از زیر عمل جست، و خدا رو شکر دوباره شرکت میآد.
اولین روزی که اومد شرکت با خنده به او گفتم: خدا به رودهات، عمر دوباره داده. الان باید درش آورده باشند. :)
این دوست ما فعلا تحت نظر پزشک هست و قرار هست که حدود 3 ماه دیگه باز آزمایش بشه. :)
امیدوارم که دیگه چیزی نبینند. :)
پ.ن.
تاریخ اصلی این نوشته 2/22/08 است. :)
یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶
شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶
آشپزخانه
امروز در یک اقدام انقلابی به جان آشپزخانه افتادیم، و در یک حمله گازنبری کلاش رو شستیم.
شستن آشپزخانه تو خونه ما همیشه دم عید، طی یک مراسمی حدود 1-2 هفته طول میکشید. (تازه شانس آوردیم که مادرم سالی 2-3 بار کل آشپزخونه رو می شوره) ولی خب شستن دم عید از همه شدیدتر هست.
امسال پای مامانم یکم درد میکنه، برای همین امروز یک مقداری از اهالی منزل کمک خواست. ما هم اجابت کردیم. :)
اول قرار بود فقط کابینتها و دیوارها رو بشوریم. ولی بعد، دیدیم تا اینجای کار رو که انجام دادیم، بقیهاش رو هم بشوریم. افتادیم به جون یخچال و چراغ گاز و زمین و ... . در عرض چند دقیقه کل یخچال رو خالی کردیم. و داخلش رو شستیم. بعدش افتادیم به جون چراغ گاز و ... خلاصه بعد از 2-3 ساعت کل آشپزخانه از بالا تا پایینش رو شستیم. و مادرم کلی خوشحال شد.
البته هنوز داخل کابینتها مونده، که خوشبختانه، مادرم هنوز اجازه این یکی کار را به ما نداده. :)
شستن آشپزخانه تو خونه ما همیشه دم عید، طی یک مراسمی حدود 1-2 هفته طول میکشید. (تازه شانس آوردیم که مادرم سالی 2-3 بار کل آشپزخونه رو می شوره) ولی خب شستن دم عید از همه شدیدتر هست.
امسال پای مامانم یکم درد میکنه، برای همین امروز یک مقداری از اهالی منزل کمک خواست. ما هم اجابت کردیم. :)
اول قرار بود فقط کابینتها و دیوارها رو بشوریم. ولی بعد، دیدیم تا اینجای کار رو که انجام دادیم، بقیهاش رو هم بشوریم. افتادیم به جون یخچال و چراغ گاز و زمین و ... . در عرض چند دقیقه کل یخچال رو خالی کردیم. و داخلش رو شستیم. بعدش افتادیم به جون چراغ گاز و ... خلاصه بعد از 2-3 ساعت کل آشپزخانه از بالا تا پایینش رو شستیم. و مادرم کلی خوشحال شد.
البته هنوز داخل کابینتها مونده، که خوشبختانه، مادرم هنوز اجازه این یکی کار را به ما نداده. :)
پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶
اتفاق
یک اتفاق، که بعدش برام خیلی خوش آیند نبود. امیدوارم که ختم به خیر بشود.
فعلا فقط دم را غنیمت میشماریم!
فعلا فقط دم را غنیمت میشماریم!
چهارشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۶
بعد از سفر
هیچ وقت فکر نمیکردم، سوغاتی اینقدر مهم باشد. البته بماند که یک سوتی ناجور دادم. :)
مامانم می گه، تو این همه راه رفتی اونجا همین 4 تا چیز کوچیک را با خودت برداشتی آوردی؟! این همه خرج کردی رفتی، اونوقت ساک 20 کیلویی دوستت را با خودت آوردی. (البته دقیقا 25 کیلو، تو خونه روم نشد، بگم دقیقا بار دوستم چقدر بوده.)
انتظار مامانم و برادرم این بود، که با توجه به قیمت اونجا، هر چی پول داشتم، خرید میکردم. منم که اصلا توی بند خرید نبودم. :)
تنها چیزی که به نظر خودم کم گذاشتم، این بود که شکلات کم خریدم. اون هم به خاطر این بود که پولم تمام شده بود و باید میرفتم دلار چنج میکردم. منم نمیخواستم یکسری درهم با خودم بیارم و ... خلاصه شکلات کم خریدم. :)
و اما در مورد سوتی هم بگم، مامانم یک چیزی سفارش داده بود، خداییش 2 بار که بازار رفتم هر دفعه 2-3 ساعت وقت گذاشتم برای اون چیزی که مامانم خواسته بود، ولی خب چیزی که خواسته بود، پیدا نکردم. شب که اومدم خونه، دیدم برای هر کسی یک چیزی خریدم، به غیر از مامانم. خلاصه خیلی خجالت زده شدم.
پ.ن.
باز جای شکرش باقی هست که مامانم از سلیقهام خوشش امده، میگه چیزهایی که خریدی، خیلی با سلیقه هست. :)
مامانم می گه، تو این همه راه رفتی اونجا همین 4 تا چیز کوچیک را با خودت برداشتی آوردی؟! این همه خرج کردی رفتی، اونوقت ساک 20 کیلویی دوستت را با خودت آوردی. (البته دقیقا 25 کیلو، تو خونه روم نشد، بگم دقیقا بار دوستم چقدر بوده.)
انتظار مامانم و برادرم این بود، که با توجه به قیمت اونجا، هر چی پول داشتم، خرید میکردم. منم که اصلا توی بند خرید نبودم. :)
تنها چیزی که به نظر خودم کم گذاشتم، این بود که شکلات کم خریدم. اون هم به خاطر این بود که پولم تمام شده بود و باید میرفتم دلار چنج میکردم. منم نمیخواستم یکسری درهم با خودم بیارم و ... خلاصه شکلات کم خریدم. :)
و اما در مورد سوتی هم بگم، مامانم یک چیزی سفارش داده بود، خداییش 2 بار که بازار رفتم هر دفعه 2-3 ساعت وقت گذاشتم برای اون چیزی که مامانم خواسته بود، ولی خب چیزی که خواسته بود، پیدا نکردم. شب که اومدم خونه، دیدم برای هر کسی یک چیزی خریدم، به غیر از مامانم. خلاصه خیلی خجالت زده شدم.
پ.ن.
باز جای شکرش باقی هست که مامانم از سلیقهام خوشش امده، میگه چیزهایی که خریدی، خیلی با سلیقه هست. :)
یکشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۶
سفر 4
خب الان ديگه آخرين ساعتهاي سفرم هست، توي فرودگاه نشستم، منتظر پرواز هستم.
موقع اومدن به فرودگاه يك لحظه دلم خالي شد. تاكسي نزديك پاركنيگ كه رسيد، يك دفعه ديدم كيف پاسپورتم نيست. تاكسي كه ايستاد رفتم توي صندوق رو ديدم، اونجا هم نبود، همش تو فكرم بود كه توي هتل جا گذاشتم. برگشتم كه توي ماشين رو نگاه كردم، ديدم كيفم جلوي پام افتاده بوده.
ديگه اينكه 2-3 كيلو اضافه بار داشتم، مجبور شدم يكسري كتاب و كفشم رو دست بگيرم با خودم بيارم توي هواپيما. خودم خيلي بار نداشتم، دوستم به من گفت ميخواي بري ميتوني ساك من رو هم با خودت ببري، من هم گفتم باشه. 25 كيلو بار او هست. :)
توي فرودگاه كه رسيدم، 150 درهم پول داشتم، تنظيم كردم، دقيقا 149 درهم شكلات خريدم. :)
و اما بعد:
1- اينكه به اين نتيجه رسيدم كه خودم واقعا مثل بچه پولدارها خرج ميكنم. البته فكر كنم كلا ايرانيها همه همينطور باشند. اينجا وقتي آدم هنديها و فليپينيها و ... رو ميبينه، ميفهمه كه چقدر اونها آدمهاي قانعاي هستند. با ارزونترين وسيله ممكن حركت ميكنند. اتوبوس سوار ميشوند و يك جاهاي ارزوني اقامت ميكنند كه خيلي از ما عارمون ميشه اونجا باشيم. يا مدل خريد كردنشون خيلي با ما فرق ميكنه. حسم اين هست كه ما اينجا بيشتر شبيه اروپاييها خرج ميكنيم.
2- توي اين سفر نسبت به سفر قبليم دوچرخه سوار بيشتر ديدم. اين هنديها بيشتر از اين دوچرخههاي لاحاف دوزي خودمون سوار ميشن. اصلا فكرش رو نميكردم كه بازم از اين دوچرخهها توليد بشه. وقتي ديدم كلي حال كردم. (اون قديمها ي يك مدت خودم يكي از اينها داشتم. با اينكه به زمين پام نميرسيد، ولي با اون ميرفتم مدرسه :) )
3- اينجا توي فرودگاه سيگار كشيدن ممنوع هست. يك اتاق هست كه مخصوص سيگاريها هست (غرفة التدخين) ملت جلوش صف كشيدند.
4- اينجا رو كه نگاه ميكنم، يك مقداري به حال خودمون تاسف ميخورم. بايد همه اون چرا كه اينجا هست، ما توي ايران داشته باشيم. حيف كه كم پيش مياد بصورت بلند مدت فكر كنيم و همش نوك دماغمون رو نگاه ميكنيم. و ميخوايم خيلي سريع به موفقيت برسيم.
5- اينجا هم مثل يك بادكنك ميمونه كه دارند بادش ميكنند. هر بار كه ميآم اينجا ياد فيلم The Truman Show ميافتم.
همه چيزش شو و نمايش هست، حتي مترويي كه ميخوان اينجا راه بندازند، همش رو دارند از رو ميكشند كه قشنگ جلو ديد باشه. به نظر من كه اصلا لازم نبود اين همه خرج بكنند. خيلي مسخره هست.
6- توي فرودگاه اين خانمها، مرحله به مرحله لباس ميپوشند. اول كه وارد فرودگاه ميشيم، اكثرا با يك تيشرت و شلوار هستند. توي يك مرحله مانتو ميپوشند و ميخوان سوار هواپيما بشن روسري سر ميكنند. (البته اگر پرواز خارجي باشه. اين رفتار تا فرودگاه ادامه خواهد داشت. :) )
خب ديگه بايد برم سوار هواپيما بشم.
موقع اومدن به فرودگاه يك لحظه دلم خالي شد. تاكسي نزديك پاركنيگ كه رسيد، يك دفعه ديدم كيف پاسپورتم نيست. تاكسي كه ايستاد رفتم توي صندوق رو ديدم، اونجا هم نبود، همش تو فكرم بود كه توي هتل جا گذاشتم. برگشتم كه توي ماشين رو نگاه كردم، ديدم كيفم جلوي پام افتاده بوده.
ديگه اينكه 2-3 كيلو اضافه بار داشتم، مجبور شدم يكسري كتاب و كفشم رو دست بگيرم با خودم بيارم توي هواپيما. خودم خيلي بار نداشتم، دوستم به من گفت ميخواي بري ميتوني ساك من رو هم با خودت ببري، من هم گفتم باشه. 25 كيلو بار او هست. :)
توي فرودگاه كه رسيدم، 150 درهم پول داشتم، تنظيم كردم، دقيقا 149 درهم شكلات خريدم. :)
و اما بعد:
1- اينكه به اين نتيجه رسيدم كه خودم واقعا مثل بچه پولدارها خرج ميكنم. البته فكر كنم كلا ايرانيها همه همينطور باشند. اينجا وقتي آدم هنديها و فليپينيها و ... رو ميبينه، ميفهمه كه چقدر اونها آدمهاي قانعاي هستند. با ارزونترين وسيله ممكن حركت ميكنند. اتوبوس سوار ميشوند و يك جاهاي ارزوني اقامت ميكنند كه خيلي از ما عارمون ميشه اونجا باشيم. يا مدل خريد كردنشون خيلي با ما فرق ميكنه. حسم اين هست كه ما اينجا بيشتر شبيه اروپاييها خرج ميكنيم.
2- توي اين سفر نسبت به سفر قبليم دوچرخه سوار بيشتر ديدم. اين هنديها بيشتر از اين دوچرخههاي لاحاف دوزي خودمون سوار ميشن. اصلا فكرش رو نميكردم كه بازم از اين دوچرخهها توليد بشه. وقتي ديدم كلي حال كردم. (اون قديمها ي يك مدت خودم يكي از اينها داشتم. با اينكه به زمين پام نميرسيد، ولي با اون ميرفتم مدرسه :) )
3- اينجا توي فرودگاه سيگار كشيدن ممنوع هست. يك اتاق هست كه مخصوص سيگاريها هست (غرفة التدخين) ملت جلوش صف كشيدند.
4- اينجا رو كه نگاه ميكنم، يك مقداري به حال خودمون تاسف ميخورم. بايد همه اون چرا كه اينجا هست، ما توي ايران داشته باشيم. حيف كه كم پيش مياد بصورت بلند مدت فكر كنيم و همش نوك دماغمون رو نگاه ميكنيم. و ميخوايم خيلي سريع به موفقيت برسيم.
5- اينجا هم مثل يك بادكنك ميمونه كه دارند بادش ميكنند. هر بار كه ميآم اينجا ياد فيلم The Truman Show ميافتم.
همه چيزش شو و نمايش هست، حتي مترويي كه ميخوان اينجا راه بندازند، همش رو دارند از رو ميكشند كه قشنگ جلو ديد باشه. به نظر من كه اصلا لازم نبود اين همه خرج بكنند. خيلي مسخره هست.
6- توي فرودگاه اين خانمها، مرحله به مرحله لباس ميپوشند. اول كه وارد فرودگاه ميشيم، اكثرا با يك تيشرت و شلوار هستند. توي يك مرحله مانتو ميپوشند و ميخوان سوار هواپيما بشن روسري سر ميكنند. (البته اگر پرواز خارجي باشه. اين رفتار تا فرودگاه ادامه خواهد داشت. :) )
خب ديگه بايد برم سوار هواپيما بشم.
شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۶
سفر 3
صبح تا نزديك ظهر هتل بودم، تا دوستم اومد دنبالم با او و خانمش رفتيم امريت مال، يكم خريد داشت، من هم سوغاتي نخريده بودم. (البته اعتراف ميكنم كه خيلي حوصله خريد نداشتم.) تو خريد يكم سخت گيرم، براي همين بايد تقريبا در مورد خيلي چيزها اطلاعات بگيرم، تا يك چيز ساده بخرم. از اونطرف هم هست، بعضي وقتها حوصلم سر ميره هر چيزي ميبينم، ميخرم. :) )
تقريبا تا ساعت 3-4 توي بازار بوديم. آدم توي اين بازارها ميره، اولين چيزي كه به چشمش ميخوره، يكسري مارك هست كه تا حالا حتي اسمش رو نديده! بعد از اون قيمت يكسري از اجناس هست كه آدم همش تو دلش ميگه اصلا كسي اينها رو ميخره؟! (اينقدر بالا هستند كه وقتي حراج با 70% تخفيف ميگذارند، باز از خيلي جاها گرونتر در ميآد.)
بعدازظهر مال خودم بود، راه افتادم به سمت بازار كامپيوتر. روبروي كامپيوتر پلازا، مركز خريد خليج هست. توي اين بازار بيشتر نوت بوك دسته دوم و يكسري خنزر پنزر كامپيوتري ميشه پيدا كرد، 4-5 تا مغازه هم هست كه صاحبشان ايراني هستند يا تبليغ فارسي دارند. اگر آدم بشناسه بنظرم نوت بوكهاي خوبي ميشه پيدا كرد. اگر نوت بوك همراهم نبود، شايد يك دونه براي خودم ميخريدم.
1-2 ساعتي اونجا چرخ زدم، بعد هم رفتم كامپيوتر پلازا، اونجا يك اينترنت كافه خوب هست، كه هم اينترنت سريع به آدم ميده و هم قيمت نوشيدني و غذاهاش مناسب هست. (صبحانه هم داره) از صبح ساعت 8 باز ميشه تا 1 بامداد هم باز هست. (روي وروديش كه همچين نوشته بود.:) )
بعدش هم اومدم هتل وسايلم رو جمع كردم، خيالم كه نسبتا راحت شد، نشستم يادداشت مينويسم. :)
پ.ن.
1- اينجا كه هستم، حداقل روزي 2-3 ساعت پياده روي ميكنم، هر شب موقع خواب پاهام مور مور ميشه!
2- ديروز 2 تا ايراني به من رسيده بودند و يكساعت زور ميزدند كه به انگليسي از من آدرس بپرسند، تقريبا همه سوالشون رو فارسي گفتند، فقط با لهجه انگليسي. سوالشون كه تمام شد گفتم: نميدونم! :)
تقريبا تا ساعت 3-4 توي بازار بوديم. آدم توي اين بازارها ميره، اولين چيزي كه به چشمش ميخوره، يكسري مارك هست كه تا حالا حتي اسمش رو نديده! بعد از اون قيمت يكسري از اجناس هست كه آدم همش تو دلش ميگه اصلا كسي اينها رو ميخره؟! (اينقدر بالا هستند كه وقتي حراج با 70% تخفيف ميگذارند، باز از خيلي جاها گرونتر در ميآد.)
بعدازظهر مال خودم بود، راه افتادم به سمت بازار كامپيوتر. روبروي كامپيوتر پلازا، مركز خريد خليج هست. توي اين بازار بيشتر نوت بوك دسته دوم و يكسري خنزر پنزر كامپيوتري ميشه پيدا كرد، 4-5 تا مغازه هم هست كه صاحبشان ايراني هستند يا تبليغ فارسي دارند. اگر آدم بشناسه بنظرم نوت بوكهاي خوبي ميشه پيدا كرد. اگر نوت بوك همراهم نبود، شايد يك دونه براي خودم ميخريدم.
1-2 ساعتي اونجا چرخ زدم، بعد هم رفتم كامپيوتر پلازا، اونجا يك اينترنت كافه خوب هست، كه هم اينترنت سريع به آدم ميده و هم قيمت نوشيدني و غذاهاش مناسب هست. (صبحانه هم داره) از صبح ساعت 8 باز ميشه تا 1 بامداد هم باز هست. (روي وروديش كه همچين نوشته بود.:) )
بعدش هم اومدم هتل وسايلم رو جمع كردم، خيالم كه نسبتا راحت شد، نشستم يادداشت مينويسم. :)
پ.ن.
1- اينجا كه هستم، حداقل روزي 2-3 ساعت پياده روي ميكنم، هر شب موقع خواب پاهام مور مور ميشه!
2- ديروز 2 تا ايراني به من رسيده بودند و يكساعت زور ميزدند كه به انگليسي از من آدرس بپرسند، تقريبا همه سوالشون رو فارسي گفتند، فقط با لهجه انگليسي. سوالشون كه تمام شد گفتم: نميدونم! :)
اشتراک در:
پستها (Atom)