شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۹

اول مهر

کلی ذوق و شوق داشتم که یک سال زودتر می‌رم مدرسه، اون سال از بچه هایی که می خواستن یک سال زودتر بروند کلاس اول، امتحان می گرفتند، اگر تو امتحان قبول می شدند، اجازه میدادند توی کلاس اول ثبت نام کنند. با پسر عمه و پسر عموم کلی کل کل می کردیم که کدوممون، نمره بالاتری آوردیم و کدوم باهوشتریم. خداییش نمرم خیلی خوب شده بود. :)

اون ذوق و شوق اول مهر، خیلی دوام نداشت.
همون بعدازظهر روز اول مدرسه، برای اولین بار صدای آجیر قرمز رو شنیدم، هیچ کس نمی دونست باید چی کار کنه، معلم ما گفت سرتون رو بگذارید روی میز، بعد دستون رو بگذارید روی سرتون. صدای انفجار از اون دورها می اومد.
بخاطر همین صداها ما رو زود تعطیل کردند، من هم شاد و خندون که اولین روز مدرسه رو تموم کردم، از در مدرسه اومدم بیرون، وقتی از در مدرسه خارج شدم، 2 تا از همبازیهام توی کوچه که اونها هم کلاس اولی بودند دیدم، که دارند گریه می‌کنند. گفتم: برای چی گریه می‌کنید، گفتند: می‌گن بمبارون کردند، نکنه بابا و مامانامون کشته شده باشند. بغض گلوم رو گرفت، منم زدم زیر گریه.
خوشبختانه چند دقیقه بعداز این ماجراها مادر یکی از بچه ها رسید، خیال هممون رو راحت کرد و ما رو برد خونه.
شب فهمیدم که عراق، فرودگاه رو بمباران کرده و جنگ شروع شده!!

پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۹

کوه

امشب بعد از سالها تنهایی رفتم کوه، ماه کامل بود. رفتم یک جایی که یک زمانی دوست داشتم هرهفته دوستام رو اونجا جمع کنم. (مثل همون غار که توی انجمن شاعران مرده بود.) البته وقتی که کتاب انجمن شاعران مرده رو تموم کردم، پشیمون شدم، چون دوست نداشتم خدایی نکرده، برای اونها اتفاقی بیافته.
از اون موقع سالها می گذره.
اون بالا که رسیدم، دیدم 2 نفر جای من رو اشغال کردند، مجبور شدم، برم بالاتر. موقع برگشت اونها رفته بودند. و مثل اون موقها رفتم، سر جام نشستم. خیلی خوب بود.
کلا خیلی خسته هستم، احساس میکنم که ظرفیتم به طور کامل تکمیل شده، دوست دارم یک تغییر ایجاد کنم.

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

عروسی ج‌ا‌ان

امشب عروسی ج‌ا‌ان بود، خیلی خوب بود، همش پیش خودم می گفتم، یکی که خوبه، خدا هم براش درست می کنه. جای اونهایی که نیومدن خیلی خالی بود.


مبارک باشه مبارک
از ته دل برات آرزو می کنم، که همیشه مثل همین شب، خوب و خوش و خندون باشی :)