شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۶

Tears Of The Sun

The only things necessary for triumph of evil is for good men to do nothing.

Edmund Bruke


تنها چیزی که برای پیروزی شیطان لازمه، اینه که مردمان خوب هیچ کاری انجام ندهند.

ادموند بروک



امشب با دیدن این فیلم، باز یاد فیلم هتل رواندا افتادم، و اینکه چرا ...
خدایا تو خودت یاریگر و رهنمای ما باش. آمین :)

یکشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۶

غفلت

5 شنبه صبح، روی راحتی توی پذیرایی دراز کشیده بودم، داشتم به این موضوع فکر می کردم که تا شب چه کارهایی باید برای پروژه انجام بدم. تلفن زنگ زد، عمه ام بود، با مادرم صحبت می کرد. خیلی زود افکارم پاره شد. دایی پدرم 20 روزی بود که حالش خوب نبود، ولی همه امیدوار بودیم که مثل دفعه قبل حالش کاملا خوب بشه و باز سرحال، سرزنده ببینیمش. ولی ...
توی راه شرکت، تو فکر بودم. همش به این پروژه آخری که روش کار می کنم، فحش می دادم. بیشتر از 1 سال بود که قرار بود با پسر عموم، بریم پیش دایی پدرم و از خاطرات گذشته اش فیلم تهیه کنیم. یک عکس خوب هم از او پیدا کرده بودیم و قابش کرده بودیم که ببریم براش. ولی بخاطر کارمون هی این کار را عقب می انداختیم. حدود 1 ماه قبل بود که گفتند: حالش زیاد خوب نیست. همه عموها و عمه هام با هم می رفتند دیدنش. بابام کار داشت، پس به نمایندگی به جای پدرم رفتم. مامانم گفت: رها این عکس رو ببر، حداقل بگذار تا زنده است خودش هم این عکس رو ببینه. حالش به اون بدی که می گفتند نبود، عکس رو که دید خیلی خوشحال شد.
وقتی رسیدم خونه کلی خوشحال بودم از اینکه عکس رو به او دادم. انگار یکبار بزرگ از دوشم برداشته شده بود.
جمعه صبح زود، برای تشیع جنازه رفتیم. خیلی شلوغ بود. با اینکه فامیل نسبتا بزرگی هستیم، ولی در میان جمعیت گم بودیم. آگهی ترحیم رو که دیدم دلم بیشتر گرفت. عکسی که 1 ماه پیش براشون برده بودم، برای آگهی انتخاب کرده بودند. مردم چی کار می کردند. بغض گلوم رو گرفته بود. همینجور اشک توی چشمهام جمع می شد. دست خودم نبود. وقتی که از مسجد آمدیم بیرون خیابونهای اطراف کامل بسته شد. قرار بود، ببرنش باغ طوطی توی شاه عبدالعظیم اونجا به خاک بسپرنش. دوباره یکمقداری مونده به شاه عبدالعظیم. ملت دوباره او روی دوششون گذاشتند و او رو تشییع کردند. به بازار که رسیدیم، تاریک بود. توی فکر بودم که چرا اینقدر همه جا تاریک هست. پیش خودم گفتم شاید چون صبح هست هنوز بازار باز نشده. توی همین فکرها بودم، که نوحه خوان از طرف خانواده، از همه مغازه دارها که به احترام تشییع جنازه، چراغهاشون رو خاموش کردند، تشکر کرد.
بعدش هم جنازه رو توی تمام صحنها تشییع کردیم، به هر کدوم از امام زاده ها که می رسیدیم، اول اذن دخول می خوندند و بعد یک دور، دور امامزاده می چرخوندش. خلاصه هر آنچه که می شد براش احترام گذاشتند.
بعد از اینکه مراسم تدفین انجام شد، مادرم اینا رفتند نماز ظهر رو بخونند، وقتی برگشتند تقریبا همه کسایی که با اتوبوس آمده بودند رفته بودند. تقریبا ما بودیم سر خاک. یک خانمی سرخاک بود، از زن عموم سوال کرد که اسم پدر ایشون چی بود، می خوام براش نماز بخونم. زن عموم گفت: فلانی، بعد پرسید شما که ایشون رو خوب نمی شناسید، برای چی می خواهید نماز بخونید. گفت: ایشون قبلا به 2 نفر از خانواده ما کمک کردند.
موقع برگشت، هرکسی یک خاطره تعریف می کرد. تا می اومدم حرف بزنم، بغض جلوی گلوم رو می گرفت و اصلا نمی تونستم حرف بزنم. کلی زور زدم تا 2-3 جمله حرف زدم.
عصر باز باید می رفتم به شرکت، هنوز خیلی کار برای انجام داشتیم. پسر عموم قبل از من به شرکت رسیده بود. حال جفتمون گرفته بود، و باز از اینکه غفلت کرده بودیم، ناراحت بودیم. غفلتی که دیگر قابل جبران نبود.

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶

عمو

تا حالا فقط عمو بچه های دوستام بودم. ولی حالا، عمو نادیده هم شدم. برای خودم، جالبه. هنوز نتونستم با این قضیه به طور کامل کنار بیام. یک حس غریبی دارم.

پ.ن.
- آنچه را برای خود دوست می داری، برای دیگران هم دوست بدار و آنچه را که برای خود نمی پسندی، برای دیگران هم نپسند. :)
- یادم باشد، حرفی نزنم که به کسی بر بخورد، نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد، راهی نروم که بی راه باشد، خطی ننویسم که آزار دهد کسی را، ... یادم باشد، روز و روزگار خوش است، همه چیز روبه راه و بر وفق مراد است. :)

شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

اخلاق کار

می دونم که سیستمی که کار می کنم رو ممکنه خیلی از آدمها نپسندند. به نظرم، زندگی و کار همش پول نیست.
روزی که تصمیم گرفتم در این شرکت کار کنم، هدفم بدست آوردن یک تجربه کاری بود، اون هم نه فقط در این مورد که چطور باید کار کرد. تجربه در زمینه های مختلف یک شرکت، از کارهای کوچیکش گرفته که تصمیمات مالی شرکت تا کارهایی از قبیل استخدام کارمند و ... خلاصه بیشتر تجربه مدیریتی برام مهم بود. برای همین هیچ وقت حتی درخواست حقوق بیشتر نکردم. تجربه ای که می خواستم تقریبا بدست آوردم. در کنار این تجربه، یک سری کارهای تکنیکی هم یاد گرفتم. که به هر دلیل کسای دیگه نتونستند یاد بگیرند.
حالا که تصمیم گرفتم که از شرکت برم، شرکت کسی رو پیدا نکرده که بتونه کارم رو انجام بده. (تقریبا برام مشخص بود که به این راحتی براش این امکان وجود نداره. چون در واقع تعداد کسایی که توی این زمینه، فعال هستند محدود است. تازه طبق معمول، اکثر اونهایی که سرشون به تنشون می ارزیده از کشور رفتند. بحث اعتماد هست، که شرکت نمی خواد زحمتهای 2 سالش در اختیار هر کسی قرار بده و ...)
با توجه به همه اینها، حالا که شرکت به من نیاز داره، از لحاظ اخلاقی درست نمی دونم که فقط به فکر خودم باشم و شرکت رو ول کنم. :)

چهارشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۶

کار

توي اين چندماه(تقريبا 1 سال شده) زندگي من شده، فقط كار!* (تقریبا بدون تعطیلی، و شبها تا ساعت 8-9 شب ماندن، به غیر از موقعیتهای خاص که تا ساعت 1-2 نیمه شب می موندم.)
تقريباً 2-3 سالي هست كه مي‌خوام از شركتمون بيام بيرون. پارسال شركتمون يك پروژه بزرگ گرفت، همون اول كار 2 نفر از آدمهاي اصلي كه قرار بود، روي پروژه كار كنند از شركت رفتند، اين شد كه من مجبور شدم همه وقتم رو بگذارم روي اين پروژه، اونم با نرم افزاري كه پيش از ما هيچ كس تو ايران با آن كار نكرده بود. گزارش اول رو مي‌خواستيم رد كنيم، داشتم ميمردم. درست 1 شب قبل از اينكه گزارش رد بشه، به يك مشكل برخورديم، كه اصلا نمي‌دونستيم براي حلش چي‌كار بايد بكنيم. حالم بد شده بود، پسر عموم، كلي دلداريم داد، براي يك ليوان قهوه هم ريخت. نشستم يك گوشه و شروع به خوردن قهوه كردم. قبل از تمام شدن قهوه يك راه حل جديد پيدا كردم، كه خوشبختانه جواب داد و 2-3 ساعت بعد حدود ساعت 1 نيمه شب، تونستيم جواب بگيريم. :) (انگار کوه کنده بودم :) )
خيلي وقت و انرژي گذاشتيم تا تونستيم به موقع اطلاعات رو در بياريم.
خب از اون زمان به اين ور، يكسري ديگه از كارها رو انجام دادم تا ديگه خيلي به من احتياج نباشه.
اول سال رفتم پيش رئيسمون و گفتم من حداكثر تا 3 ماه ديگه اينجام. رئيسمون هم گفت نمي‌شه، ما كلي رو تو سرمايگذاري كرديم!
با اين حال تصميمم رو گرفته بودم که از شرکت بیام بیرون.
براي خودم يك كار توي دبي هم پيدا كردم، با يك حقوق نسبتا خوب، كه قرار بود توي تير نقل مكان كنم. تقريبا خيلي از كارهام رو انجام دادم. به جايي رسيدم كه خودم فكر مي كردم 2 هفته ديگه سركار جديدم هستم. :)
همه چيز خوب بود، تا اينكه يك نفر ديگه از مهندس‌هامون هم رفت. اين چنين شد كه ديگه نتونستم، تصميمم رو عملي كنم. هرچی بالا و پایین کردم، به نظرم کارم اخلاقی نیومد و براي چندماه ديگه مونده گار شدم.
الان به طور منطقي، ماه ها هست که دیگه از اون زمانی که گفته بودم گذشته، 1-2 بار دیگه هم پیش رئیس بزرگ رفتم و گفتم که به فکر باشه و چند نفر رو برای این کار پیدا کنه! ولی از اونجا که قحط الرجال هست، هیچ آدم درست حسابی پیدا نشده. و اینچنین هست که ما هر روز صبح از خواب بلند می شیم و سرکار قبلیمون می ریم. :)

پ.ن.
دلم یک استراحت با خیال راحت، بدون نگرانی از اینکه کاری مونده می خواد. :)

جمعه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۶

زندگي در جريان

شايد مهمترين اتفاقي كه در اين چند وقت اخير برام افتاد، بستري شدن پدرم توي بيمارستان بود.
تا به حال هيچ وقت وظيفه فرزند ارشد بودن رو اينطور حس نكرده بودم. از زماني كه پدرم رو توي اتاق عمل بردند، نگران بودم، با اينكه دكتر اطمينان داده بود كه عمل خاصي نيست و مشكلي پيش نمي‌آد، نگران بودم.
سخت‌ترين كار برام اين بود كه آرامشم رو حفظ مي‌كردم و به همه آرامش مي‌دادم كه اتفاقي نيافتاده. با همه كارهام، تقريبا روزي 3 بار بيمارستان مي‌رفتم. يكبار صبح، يكبار عصري ساعت ملاقات، يك‌بار هم شب قبل از رفتن به خونه. البته ملاقات صبح و شبم فقط در حد 1 دقيقه بود. اينقدر كه از پرستارها وضعيت پدرم رو مي‌پرسيدم خيالم راحت مي‌شد. مي‌رفتم بالا سر پدرم، يه حال و احوالي مي‌كردم، بعدش مي‌رفتم شركت يا خونه.
همون موقع‌ها يك شب خواب ديدم كه براي پدرم اتفاقي افتاده، همه ناراحت بودند، ولي من خودم رو نگه داشته بودم، تا اينكه يك دفعه ديدم حال بابام خوب شده، انگار معجزه شده، اينقدر توي خواب از خوش‌حالي گريه كردم...

جمعه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۶

سورپريز كنان

چند روز پيش يكي از دوستام زنگ زد كه پس فردا تولد علي هست، مامانش اينها مي‌خوان سورپرايزش كنند.
با بقيه بچه‌ها چك كردم، قرار شد كه بين ساعت 6:45 تا 7 همه خونه علي جمع بشيم.
حالا كلي شركت كار داشتم، كارهام رو جمع و جور كردم. سر راه هول‌هولكي هديه تولد هم خريدم و براي اينكه دير نرسم، با همون سر و وضع با يكي ديگه از بچه‌ها رفتيم سمت خونه علي. حدود 6:55 دقيقه رسيديم دم در خونشون. زنگ زديم، يك ريزه نگران بوديم كه يك وقت سر مرز مي‌ريم دير نشده باشه و سر و كله علي اون وسط پيدا نشه. :)
رفتيم بالا، ديديم دور تا دور اتاق پذيرايي‌شون صندلي چيدن، همه صندليها خالي و ما اولين نفرهايي هستيم كه رسيديم. حالا من تا حالا پدر و مادر اين دوستم رو نديده بودم. اون يكي دوستم هم بدتر از من، تا ساعت 8:15 داشتيم با پدر دوستم گپ مي‌زديم تا بالاخره يكي يكي سر و كله بقيه با قيافه‌هاي شيك و پيك پيدا شد. :)
به دوستم كه مثلا مسئول هماهنگي بود، مي‌گم: انگار شماها مي‌خواستين به جاي، علي ما رو سورپرايز كنيد كه 1.5 ساعت بعد از قرار اينجوري اومديد!!
خيابون‌هاي اطراف خونه علي‌اينا شلوغ بود و همه يك جورهايي توي ترافيك گير كرده بودند. از اونجا كه علي از اين مهموني خبر نداشت، براي تولدش، بيشتر ما رو به يك رستوران نزديك خونشون دعوت كرده بود. اكثرمون هم گفته بوديم حتما مي‌ريم. براي اطمينان از اينكه همه چيز خوب پيش مي‌ره، يكي از بچه‌ها رو همراهش كرده بوديم. اين دستمون هم هر چند وقت يكبار، به ما موقعيتشون رو خبر مي‌داد. تا اينكه يك دفعه زنگ زد، و گفت: از اونجا كه قرار رستوران دير شده بود، علي يك دفعه از ماشين پياده شده و خودش داره مي‌آد. همش مي‌ترسيديم علي به جاي اينكه بياد خونه و لباسش رو عوض كنه، يك سره، بره رستوران. براي همين دل تو دلمون نبود. قرار شد پدرش زنگ بزنه و بپرسه چرا دير كردي؟! مگه نمي‌خواي بري سر قرارت با بچه‌ها؟! كه گفت: چرا دم در خونم، مي‌خوام لباس‌هام رو زود عوض كنم برم، پيش بچه‌ها! تا اين حرف رو زد همه موضع گرفتيم و چراغها رو هم خاموش كرديم.
علي وقتي در را باز كرد و چراغها رو روشن كرد، با 30-40 نفر آدم روبه رو شد كه نصف بيشترشون دوربين به دست مشغول عكاسي يا فيلم‌برداري از لحظه ورودش بودند. :) شوكه شده بود. ...
شب خوب و خاطره انگيزي بود. هم ما سورپرايز شديم، هم او :)
پ.ن.
هدايا هم‌ يك جورايي سورپريز كنان بود، علي اونشب فقط 8 تا كيف پول هديه گرفت. (به غير از كيفهايي كه در سايزهاي ديگر هديه گرفت.) به شوخي به علي مي‌گفتيم، نمي‌خواي مغازه كيف فروشي بزني :)

سه‌شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۶

گزارش هفتگي

امشب موقع تماشاي سريال پرستاران (All Saint) رسما زدم زير گريه، دكتر استيونس رو خيلي دوست داشتم.

امشب، موقع اومدن به خونه داشتم تصادف مي‌كردم. به صحبتهاي يك نفر توي راديو گوش مي‌دادم كه يك دفعه ديدم ماشين‌ها توي بزرگراه تقريبا ايستادند. يك دفعه زدم روي ترمز، تقريبا 30-40 متري با لاستيك‌هاي قفل شده روي بزرگراه رفتم. بزرگراه رو دود لاستيكم برداشت. 1-2 متري ماشين جلويي‌ام ايستادم. سرعتم خيلي نبود، همش 60-80 كيلومتر سرعتم بود. ولي با قفل شدن لاستيك‌ها خيلي احتمال داشت كه كنترل ماشين رو نتونم حفظ كنم. (فكر كنم لنت ترمزهام مشكل داره!)

امشب بيشتر از ساعت 8:30 نتونستم به كارم ادامه بدم. حسابي خسته بودم. مخم ديگه كار نمي‌كرد. هيچوقت فكر نمي‌كردم كه اينقدر برنامه بنويسم. تقريبا تمام تعطيلات اخير و همچنين جمعه‌ها سر كار بودم. معمولا هم اگر كاري نداشتم تا حدود ساعت 10 شركت بودم. تازه اين به غير از اين هست كه ميام هم خونه باز مي‌شينم سر كار و بعضي وقتها تا ساعت 12-1 نيمه شب دنبال مقاله و نمونه كار مي‌گردم تا فردا بدونم بايد چي كار كنم. :)

قيافه‌ام ديگه داد مي‌زنه خسته‌ام، با اين حال سعي مي‌كنم كه با لبخند، خستگي‌ام رو مخفي كنم. كمتر حال و حوصله مهموني رو دارم. روز شماري مي‌كنم تا اين قسمت پروژه تمام بشه و من آزاد شم. البته الان هم رها هستم ولي خب، زمان تغيير رسيده و بايد خودم رو زير و رو كنم. :)

بعد از مدتها ديشب با بچه‌هاي كلاس زبان رفتيم بيرون، ساعت 8:30 با بقيه قرار داشتم، ساعت 8:28 از شركت زدم بيرون. چقدر همه‌مون عوض شده بوديم. از همه بدتر خودم بودم كه حتي ناي حرف زدن نداشتم. :)

2 روز پيش يكي از مهندس‌ها توي شركت با من دعواش شد. اين مهندس ما چند وقتي هست كه هي هي غرغر مي‌كنه... ولي از اونجا كه حوصله غرغرهاي او رو ندارند، خيلي زود با او كنار مي‌آن. خب من كوتاه نمي‌آم، وقتي هم تصميم مي‌گيرم كه كاري رو انجام ندم، حتي رئيس بزرگ هم نمي‌تونه مجبورم كنه كه كاري رو انجام بدم. ...

بعد از مدتها باز 4 نفري سوار ماشينم شديم. البته من تعجب كردم كه همه به نسبت قبل آروم بوديم و خيلي كمتر ورجه وورجه كرديم. M&M خوب بود، خيلي وقت بود كه نرفته بوديم. و ...

هفته پيش كلا يك هفته كاملا معجزه آسا برام بود!

شروعش با گم شدن كيف پولم آغاز شد. محتويات كيف پولم به قرار زير بود:

1-كارت سوخت

2-كارتهاي مختلف بانكي (سپه، سامان، پارسيان)

3- گواهينامه رانندگي

4-كارت بيمه ماشين

5- كارت باشگاه

6- كارت تلفن به خارج

7-ته قبض جريمه‌هام

8-و حدود 123000 پول نقد!

9-چندتا كارت ويزيت

از 2-3 روز قبل همه به من مي‌گفتند كه مواظب كيفت باش گم مي‌شه، منم... ظهر اون روز دختري يك دفعه كيفم رو برداشت و من گفت: كيفت خيلي قشنگه! J

از ميان همه اينها كه گم شده برام، يك 50 تومني و 200 تومني مهم بود كه عيدي بودند. يك 5000 تومني كه اونم يادگاري بود. و باز يك چك پول 50000 تومني كه اون هم جز عيدي‌هام بود. و اينها رو هميشه حمل مي‌كردم بدون اينكه خرجشون كنم... خود كيف پول رو هم خيلي دوست داشتم يك هديه بود. از ميان كارتها هم تنها دلم براي گواهينامه‌ام مي‌سوزه. چون گرفتنش يك مقدار دردسر داره!

مادرم بيشتر از من ناراحت كيفم شد، كلي دعا كرد و كلي نظر و نياز تا كيف پولم پيدا بشه، ولي تا اين لحظه خبري از كيف پولم نيست! ولي نمي‌دونم چرا دل خودم آرومه، چند روز پيش، پيش خودم فكر مي‌كردم كه اين قضيه يك امتحان براي من هست كه كمتر خودم رو به اينجور چيزها وابسته كنم. بعد پيش خودم گفتم: اين كيف پول براي اوني هم كه پيدا كرده امتحان هست! J

شنبه‌اش برادرم، مادرم رو با ماشينم برد تا سر كوچه، كه يك پيرمرد اومد زد به ماشينم. خوشبختانه خيلي اتفاقي نيافتاد. ديدم ارزش اينكه برم دنبال بيمه، تا پولش رو بگيرم نداره. (مهمتر اينكه وقتش رو هم نداشتم.) شبش كارت بيمه طرف رو پس دادم.

دوشنبه سرور شركت يك دفعه كرچ كرد. رجيستري كلا از بين رفته بود و روش بد سكتور افتاده بود. همه مي‌گفتند كه درست نمي‌شه، پسر عموي گرام ما هم بعد از 1.5 روز نا اميدانه من رو دلداري مي‌داد كه اشكال نداره رها، از فردا صبح كه شروع كني تا شبش به يك جايي خواهي رسيد اول يك ويندوز سرور نصب مي‌كني، و اولش يك اكتيو دايركتوري بعد هم همه دستگاه رو دوباره به شبكه جوين مي‌كني و ... فكر بقيه رو هم نكن، SQL كه نصبش كار نداره، از بانكهات همه كه بكآپ داري. و ... خلاصه كلي دلداريم داد. ولي خب يك نصف روز ديگه كارم رو ادامه دادم، تا در آخر كل سرور احيا شد. :)

جمعه صبح كه مي‌خواستم برم سر كار ديدم، ماشين روشن نمي‌شه، باطري خراب شده بود، مجبور شدم ماشين رو هل بدم تا روشن بشه، شنبه رفتم ماشين رو به باطري ساز نشون دادم، گفت باطري ماشينت خراب شده، 47000 تومان باطري خشك خريدم. :)

خلاصه هفته ما اينچنين گذشت. :)

مدتها بود كه از يكسري داستانها فاصله داشتم و حتي چيزي در موردشون نمي‌شنيدم. خيالم راحت بود. اين بار يك مدل ديگه، دارم سعي مي‌كنم كه اصلا نظر ندم و قضاوت نكنم.

دلم وقت كتاب خوندن مي‌خواد، تا با خيال آسوده تكيه بدم به راحتي و ساعتها بخونم.

جمعه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۶

پرسپوليس

نمي‌دونم شما به سينما علاقه داريد يا نه؟!
امسال يك كارتون به نام پرسيوليس توي بخش مسابقات كن مقام آورد. راستش من خيلي چيزي در موردش نشنيده بودم، يكم هم گوشم رو تيز كردم بلكه يك چيزي در موردش بشنوم، ولي خب خبري نشنيدم. بي‌خيالش شده بودم كه يك دفعه ديشب خانه يكي از دوستام دعوت بودم. او قسمتهايي از اين كارتون رو پيدا كرده بود. و برام گذاشت.
من كه از اون قسمتش خوشم اومد.(حدود 3 دقيقه از كل كارتون رو ديدم.) فكر مي‌كنم كسايي كه متولد سالهاي 1345 تا 1355 باشند بيشتر مي‌تونند با اين كارتون ارتباط برقرار كند و
حسش كنند. البته تا آدم اين كارتون رو به صورت كامل نبينه نمي‌تونه در موردش اظهار نظر قطعي بكنه.
اين كارتون از روي يك سري كتاب به همين نام ساخته شده كه اصل كتاب ها به زبان فرانسه هست، ولي ظاهرا به زبان انگليسي هم اين كتاب‌ها چاپ شده و يك قسمتهايي از اون رو مي‌شه توي آمازون خواند. دنبال كتابش يكم گشتم ولي همه كتايهايي كه تا به حال پيدا كردم به زبان فرانسه هست. و من يك كلمه هم از كتاب نفهميدم. از اونجا كه كتابها به صورت كميك استريپ هست، مثل اين آدمهاي بي‌سواد نشستم يكم عكس هاش رو نگاه كردم. :) البته اضافه كنم كه اين چند صفحه كه عكسهاش رو ديدم، نفهميدم كه ربطش به پرسپوليس چي هست؟!

تازگي برام هيچ چيز سختتر از خريد هديه تولد نيست. بعضي وقتها خيلي سخت گيري مي‌كنم. و اين سخت گيري خيلي نتيجه مثبتي هم نداره!

5 شنبه شب، با دوستان دور هم جمع شده بوديم و ساعتي با هم گپ زديم. زودتر از اوني كه فكر مي‌كردم همه بسمت خونه‌هامون راه افتاديم. جمعه شب هم تولد يكي ديگه از دوستام بود. از توي هفته به اونها گفته بودم كه 5 شنبه شب نمي‌تونم بيام و من جمعه مي‌آم ديدنتون. اونها برداشته بودند 2 تا تولد گرفته بودند، يكسري 5 شنبه شب اومده بودند يكسري هم جمعه شب. خلاصه ما هم جز كسايي بوديم كه جمعه شب رفتيم و يكم هم دير رسيديم. خيلي خوب بود. آخرش هم يكي از بچه‌ها كه دفعه اولي بود كه مي‌ديدمش شروع به خوندن آواز كرد. با اينكه خيلي متوجه نمي‌شدم كه چي مي‌گه ولي لحنش جوري بود كه بر تمام وجودمون تاثير مي‌گذاشت. خلاصه خيلي حال داد.

توي هفته‌اش با منصور رفتيم كارتينگ، خيلي وقت بود كه نرفته بوديم. به من كه چسبيد، ولي منصور يكم مشكل داشت كارتش يكم ريپ مي‌زد. 2 دور سوار شديم. هر 2 دور از همه جلو زدم. از بعضي ها هم يك دور بيشتر، يك حسي توي وجودم هست كه اينجور وقتها خودش رو خوب نشون مي‌ده :)
هر وقت كه ياد اولين جلسه‌اي كه سوار كارت شدم، مي‌افتم به شدت ناراحتم، به وضع خيلي بدي از همه عقب افتادم. دوست دارم كه بازم با اون 2 تا دختر و يك پسر همگروه بشم تا نشونشون بدم كه اوضاع چقدر عوض شده.

دوشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۶

خواب جالب

ديشب يك خواب جالب ديدم،
توي اتوبان مي‌رفتم كه يك دفعه از يكي از خروجي ها خارج شدم، ديدم يك سري ماشين توي يك جاده فرعي دارند مي‌رند، من هم افتادم دنبالشون. جلوم يك دهاتي بود كه سوار يك موتور درب و داغون بود. با اين كه سرعت من خيلي زياد بود، بازم او سعي مي‌كرد جلو من حركت كنه. توي دلم مي‌گفتم: عجب آدمي هست با همچين موتوري، اينقدر تند مي‌ره. رسيديم به يك شهر كوچيك، من همچنان پشت موتور مي‌رفتم. تا اينكه رسيديم به يك مسجد، به من گفت اوني كه دنبالش هستي اينجاست، تو بايد از اين ورودي وارد بشي.
وارد شدم،
تا به حال همچين جايي نديده بودم. اينقدر قشنگ و نوراني بود... خلاصه اونجا نماز خوندم. واقعا محو ابهت اونجا شده بودم، و داشتم به جاهاي مختلفش سرك مي‌كشيدم كه از خواب بيدار شدم. مكان فوق العاده قشنگي بود. :)

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۶

دل تنگي

دلم تنگ شده براي اينجا
بعضي از تصميمات آدم حسابي وقت گير هست، اميدوارم كه بالاخره انجام بشه. :)
توي اين 2 ماه اينقدر اتفاقات مختلف افتاده كه خيلي‌هاش حتي فهرستوار هم يادم نمي‌آد كه اينجا بنويسم.
هفته پيش يك روز و نيم با دوستام كاشان رفتم. خيلي شلوغ بود. حتي توي عيد هم من اينقدر آدم توي باغ فين نديده بودم...
اواخر فروردين يك شب با يكسري از دوستام كوه رفتم كه خيلي چسبيد. كلي ياد اون روزها كه هر هفته با بچه‌ها كوه مي‌رفتم كردم. يك بازي هم اون بالا توي كوه ياد گرفتم كه خيلي با حال بود. :)
البته شايد يك قسمتش هم مال اين بود كه يك نفري رو اون بالا خيس كردم و نزديك بود كله ام توسط خواهرش كنده بشه :)
خداحافظي از ايرج توي عيد در يك روز باراني. اميدوارم كه هر جا هست تو كارش موفق باشه. :) يادم نمي‌ره كه اولين بار توي پاركينگ ولنجك با لباس گرمكن ديدمش اون موقع فكر مي‌كردم كه حدودا 28-29 سالش بيشتر نيست. :)
ديدن بچه‌ها توي كافه تاتر هم جالب بود، سالها بود كه ديگه اونجا جمع نشده بوديم. ...
البته بماند كه حدود 1 ساعت توي ترافيك بوديم تا به اونجا رسيديم. :)
و ...
فردا صبح اگر زود بلند بشم، مي‌رم كوه. بچه‌ها براي ساعت 4.5 صبح ميدون دركه قرار گذاشتند!!
تا بعد :)
پ.ن.
خيلي وقته كه قراره حال يكي سري از دوستام رو بپرسم و بهشون زنگ بزنم. نه كه يادم نباشه. شبها اكثرا دير ميرسم خونه و بعدش هم اينقدر خسته ام كه ترجيح مي‌دهم كه بخوابم. بعضي وقتها هم يادم مي‌ره. :) خلاصه اينكه مي‌خواستم بگم بيادشون هستم. :) و اميدوارم خوب و خوش باشند و در اولين فرصت سراغشون رو مي‌گيرم. :)

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

متل قو

يك سفر خوب و آرام به شمال، البته اين رو بگم، اصلا رادستم نبود كه روز 5 شنبه آخر سال راه بيفتم به سمت شمال. ولي خب دوستان اصرار داشتند، اين شد كه ما هم همراه شديم.
شروع حركتمون، طبق معمول دير شد. قرار بود ساعت 3 راه بيفتيم، ولي خب دور و بر ساعت 6:30-7 بود كه تازه بقيه بچه‌ها رسيدند دم عوارضي!
بعدش هم هنوز 1-2 كيلومتر نرفته بودم كه چرخ عقب ماشينم پنچر شد. يك ميخ 5 سانتي، توي لاستيك رفته بود!
رسيدم كرج، اول از همه رفتم پنچرگيري!! اصلا حوصله رانندگي با دلهره رو توي جاده چالوس نداشتم. حدود ساعت 8-8:30 شب بود كه از كرج به سمت چالوس راه افتاديم!
موقع حركت يكي از دوستام كه ما رو تا اول جاده چالوس اسكورت مي‌كرد، مي‌گفت: كه راه خيلي شلوغ هست، ولي خوشبختانه جاده خيلي خلوت بود. خيلي از جاها فقط ماشين خودم تو جاده بود. مخصوصا توي هزارچم كه مه هم گرفته بود. رانندگي در نيمه شب، در يك جاده پر پيچ و خم، در حالي كه هوا مه آلود هست و غير از ماشين خودآدم، ماشين ديگه‌اي دور و برت نيست، خيلي حس جالبي به انسان مي‌ده. :)
از همه جالبتر اينكه وقتي ساعت 1:30-2 بعد از نيمه شب، آدم به ويلا مي‌رسه، مي‌بينه كه به در اصلي يك قفل جديد زدند، كه خود صاحب ويلا هم تا حالا اون قفل رو نديده!*
اينجور وقتها، وقتي آدم سردش باشه، فكرش خوب به كار مي‌افته و با باز كردن يك سري پيچ مي‌تونه راه نفوذ جديدي به داخل ويلا پيدا بكنه. :)
بعد تمييز كردن كرمها و جارو كردن ويلا، تازه آدم مي‌تونه استراحت كنه. نمي‌دونم چه حكمتي هست، تا حالا چند دفعه نصف شب شمال رسيدم و هربار حداقل 1 ساعت مشغول جارو كردن و تمييز كردن ويلا بوديم.

- سرماخوردگي خيلي بد هست، مخصوصا وقتي كه آدم به خاطر بالا و پايين رفتن توي جاده كوهستاني گوشش بگيره، اونهم به نحوي كه تا 1 روز بعدش هم نتونه صحبتهاي بقيه رو خوب بشنوه و حسابي گوش درد داشته باشه. (در اين حالت مسواك زدن يك عذاب هست! صداي خيلي بدي مي‌ده!)
- در اين مسافرت‌ هم، بالا و پايين رفتن از پله، يكي از كارهاي اصلي‌ام بود. چون از رزا خوشم مي‌آد. اينقدر بالا و پايين مي‌ريم تا كه بي‌خيال بشه :) (از استقامتش خيلي خوشم مي‌آد. )
- براي اولين بار فهميدم كه براي چي به سلمان شهر، متل قو مي‌گويند. البته اسم قديم اين شهر يك چيز ديگه بوده.
- شب كنار دريا خيلي كيف مي‌ده، وقتي كه غير آدم هيچ كس ديگه نباشه كه مزاحم آدم بشه و يك آتيش خوب هم آدم روشن كنه كه گرم بشه. توي اون تاريكي عكاسي هم كيف مي‌ده. :)
- خيلي كيف مي‌ده كه آدم زير كرسي بنشينه و ورق بازي كنه، هر چند آدم توي بازي به بازه. البته اين بازي كردن يك دفعه داشت به قيمت جونم تمام مي‌شد. به خاطر شاه دل، و هنر يكي از بچه‌ها اينقدر خنديدم كه داشتم از حال مي‌رفتم. از چشم‌هام اشك مي‌اومد و تا صبح دلم درد مي‌كرد. :)
- آدم وقتي مي‌ره جنگل، كلي دلش مي‌سوزه. چون هر بار يك قسمتش از بين رفته. اين دفعه تقريبا تا دم كوه ويلا ساخته بودند. و ... :(
- يك توصيه اخلاقي، اگر سرمايي هستيد، يا از نم بدتون مي‌آد، و مي‌بينيد كه بالاي كوه از ابر پوشيده شده، هوس سوار شدن به تله كابين نمك آبرود رو نكنيد. چون اون بالا هيچ جايي رو پيدا نمي‌كنيد كه بريد اونجا تا گرم بشيد. همه چيز خيس هست، حتي يك صندلي براي نشستن هم پيدا نمي‌كنيد. ... راستي مي‌دونستيد كه گنجيشك‌ها پفك دوست دارند. :)
- يك سوال فكر مي‌كنيد قيمت يك كنده چقدر باشه؟! يك كنده نسبتا كوچيك، كه بتونيد شومينه رو با اون روشن كنيد؟! :)
فكر كرديد؟!
پاسخ صحيح پنج هزار تومان است. :)

ديگه برگشتن هم خوب بود، دوشنبه شب به تهران رسيديم. 2 روز قبل از سال تحويل :)

پ.ن.
يادم رفت بگم كه تو جاده برف بازي هم مي‌شد كرد.
و توي جنگل مي‌شد دو برابر اون كنده رو، مجاني پيدا كرد كه كنار جاده همينطور افتاده باشه :)

* باغبون ويلا، خودش براي محكم كاري، بدون اينكه به صاحب ويلا بگه، يك قفل جديد به در ويلا زده بود. تو ذهنش اين بود كه هر وقت، رسيديم، و وقتي ديديم يك قفل جديد اضافه شده، مي‌ريم سراغش و كليد رو از او مي‌گيريم. به فكرش نرسيده بود كه ممكنه ما ساعت 1:30-2 نيمه شب به ويلا برسيم!

جمعه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۵

عزیز جون

دیشب خواب مادربزرگم رو دیدم، خیلی خوشحال بود، داشت یکی از عکسهای قدیمی رو که خودش با 3تا دیگه از فامیلامون توش بودند رو سوزن دوزی می کرد. توی اتاق بغل هم عموهام و دایی پدرم بود.
پیش بقیه نرفتم و اومدم کنار دست مادر بزرگم نشستم. مادر بزرگم با اشاره تابلو سوزن دوزیش رو به من نشون داد. خیلی قشنگ شده بود.
همینجور که اشک می ریختم برای مادربزرگم میگفتم که دارم همه عکسهای قدیمی رو به دیجیتال تبدیل میکنم. توی خواب یاد قدیم ها افتادم، زمانی که با پسرعموهام دعوا می کردیم سر اینکه مادر بزرگ اون شب خونه کدوم از ما بیاد. :) یادش بخیر وقتی می اومد خونه ما، رخت خوابم رو کنار او می انداختم. همانطور که کنار مادر بزرگم خوابیده بودم. مادربزرگ برام قصه می گفت. موقع خواب هم به من می گفت که سوره توحید رو بخونم و ... . خیلی خوش می گذشت. خیلی خوب و شیرین بود. خیلی خیلی :)

پ.ن.
1- شنبه از لحاظ قمری سالگرد فوت مادربزرگم هست.
2- چند وقتی هست که دارم تمام عکسهای قدیمی رو تبدیل به دیجیتال می کنم. کار سختی هست. مرتب کردن و ... این کار که تمام بشه، کلیه عکس های قدیمی مون ماندگار خواهد شد. :)

پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۵

پيتزا پنتري

بعضی وقتها کنار دوستان بودن خیلی لطف داره و به آدم حس خوبی می ده. قشنگ حس می کنه که از جمع داره انرژی مثبت می گیره.
4 شنبه هم همینطور بود. با اینکه یک کم دیر سر قرار رسیدم با این حال از همون اول حس خوبی داشتم. حس می کردم که بقیه هم خوبند.
ایرج بشاش به نظر می رسید، فروغ سرحال به نظر می رسید، علی مان خوشحال به نظر می رسید و رضا مثل قبل خسته نشون نمی داد. :)
بعد از خوردن یک پیتزای خوب، یک دفعه دیدم که فروغ یک چیزی شبیه کادو از کیفش در می آره. دلم هری ریخت پایین. فکر کردم که بچه ها برای ایرج کادو گرفته اند و من چیزی نگرفتم. ولی دست فروغ به سمت ایرج نرفت و چرخید اومد به سمت من و گفت: تولدت مبارک رها! :)
ایرج و علی مان و رضا هم همین کار رو کردند. :)
اصلا انتظار همچین کاری رو نداشتم. واقعا خوشحالم کردند. هر چند دقیقه یکبار از همه تشکر می کردم.
بچه ها واقعا ممنون :)

پ.ن.
امیدوارم که بازم همینجوری کنار هم جمع بشیم.
بزودی این حلقه هم کوچکتر خواهد شد. :)

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵

فیلم

مدتها بود که طي یک هفته، اين قدر فیلم نگاه نکرده بودم. با اينکه شنبه و يکشنبه تهران نبودم، در طول مابقي هفته این فیلمها رو دیدم.

بابل
انتظار همچين فيلمي رو نداشتم، نحوه تدوين فيلم و داستان فيلم با اون چيزی که تو ذهنم بود کاملا متفاوت بود. از بين 4 تا داستان فيلم هم، داستان دختر ژاپني رو نتونستم به بقیه داستانها ربط بدهم.

از دست رفته
چند ماه پِش تلويزيون يک فيلم ژاپني نشون داد که دقيقا همين داستان رو داشت. فقط چند جاي فرق خيلي کوچک داشت. از بازي جک نیکلسون و دي کاپريو خيلي خوشم اومد. :)

کازینو رویال
آخرین فيلم جيمز باند. بعضي از صحنه های اکشنش بد نبود، ولي داستانش آبکي بود.
آخر سر نفهميدم که جيمز باند براي چي، وارد اين بازِي شد. خيلي راحت طرف رو مي کشت، او که دست به کشتنش خوب بود. :)

الماس خونين
از داستان فِلم خيلي خوشم اومد. گر چه خوشنتي که در بعضی از قسمتهاي فيلم بود، اذيتم کرد. قطع کردن دست اهالي روستا یا حمله شورشيان به شهر ...
از آهنگ فيلم خيلط خوشم اومد، مخصوصا اونجا که دي کاپريو براط آخرين بار با خبرنگار صحبت مي کنه.
آخر فيلم ميتونست جور ديگه اي تمام بشه و ديگر اینکه هيکل دي کاپريو براي نقشي که به عهده داشت يکم کوچیک بود. :)

داوینچی کد
این فيلم رو چند ماه فبل گرفته بودم که کپي بگيرم، ولي نمي دونم کپي فیلم رو چی کار کردم، براي پيدا کردن اين فيلم، یکبار تمام DVD هام رو زیر رو کردم، با اين حال پيدا نشد که نشد. تا اينکه دوباره از يکی از دوستام اين فِلم رو گرفتم.
فيلم با کتابش خيلي مطابقت داره، و يکی از نکات جالبش براي کسايي که قبلا کتاب رو خوندن اين هست که آدم دقيقا مکانهايي رو که در کتاب شرح داده شده رو ميتونه ببينه. :)
در کل اين فِلم رو هم دوست داشتم.

Prison Break
دوشنبه شب که هوا برفي بود، يکي از دوستام مي خواست با ماشين خودش بره مشهد، به دوستم گفتم، اگر زنجِر چرخ می خواد، من دارم و ميتونم به او بدم که توي راه خيالش راحت باشه. او هم گفت: رها، يک سريال تازه گرفتم که فکر می کنم، تو هم از اون خوشت بیاد. وقتي اومدم که زنجیر چرخ رو از تو بگيرم، برات DVD ها رو ميارم.
دوستم ساعت 3:20 دقیقه صبح دم خونمون بود. قبل از رفتن 4 تا DVD به من داد که 16 قسمت اول اين سریال توش بود. (هر قسمت حدود 1 ساعت هست.)
يکي از برادرم که در عرض 1 روز و نیم کل 4 تا DVD رو ديد، خودم هم در عرض 3 روز. فعلا هم منتظرم دوستم برگرده تا بقِه 6 قسمتش رو ببِنم. سریال فوق العاده هیجان انگيزي هست، به دستتون رسيد از دستش نديد و حتما نگاه کنِد. :)

پ.ن.
هنوز حوصله نوشتن سفرنامه ندارم، ولی حتما بايد بنويسم. سفر جالبي بود. :)

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

سفرها

اواخر پروژه بود. حسابي تو سر كله خودمون مي‌زديم كه كار رو جمع كنيم. يك روز با انوش صحبت مي‌كردم، به او گفتم كه اين پروژه تمام بشه من حتما يك سفر مي‌رم، او هم گفت من هم همينطور. و اين گذشت...

هر روز كه مي‌گذره سرم شلوغتر مي‌شه.
ظاهرا دارl جبران چند سالي كه سفر نرفتم رو مي‌كنم، اينقدر تا حالا تعداد سفرهام زياد شده كه اگر بخوام در مورد هر كدوم همينجوري بنويسم تا يك سال ديگه بايد شرح ماوقع سفرها رو بنويسم.

چابكسر
سفر چابكسر، هشتم تا دهم ديماه بود. اولش كلي برف داشت. جاده بسته بود، 1-2 ساعت تو اتوبان قزوين گير كرديم. كلي سرسره بازي كرديم. و در يك جايي كه تا مغز استخوانمون يخ كرده بود، زنجير چرخ بستيم.
رشت 40 سانتي‌متر برف نشسته بود. حدود ساعت 3 به ويلا رسيديم. شب تا صبح مثل بيد لرزيديم.
صبح وقتي بلند شدم، اولين منظره درياي آبي آبي جلو چشمم بود. هوا هم آفتابي بود. :)
توي اين چند روز صبحانه و نهار و شام، جايشون كامل عوض شده بود. شام ساعت 3-4 صبح، صبحانه ساعت 11-12 ظهر و ناهار ساعت 6-7 بعدازظهر مي‌خورديم. :)
توي لاهيجان بعد از سالها حسابي برف بازي كرديم. :)
به بركت وجود رزا، به مقدار متنابهي از راه پله، بالا و پايين رفتم. (حداقل20-30 بار) و در آخر يادش دادم كه خودش بالا و پايين بره كه اين عمل خود مشكلات جديدي داشت. (چون بايد يك نفر همراهيش مي‌كرد. :)‌ )
بستني خوردن توي رامسر، قهوه‌خانه سنتي هتل قديم رامسر و از جاهاي جالبي بود كه رفتيم. و در آخر اينكه 10 ريورس هست.
خرابي ماشين، و به خير گذشتن. (به علت سفت كردن بيش از اندازه پيچ جعبه گيربكس، پيچ نامبرده هرز و باعث خارج شدن تقريبا تمامي روغن گيربكس شد. در نتيجه، ماشين از گيربكسش صداهاي عجيب و غريب در مي‌آورد. كه خوشبختانه با ريختن واسكازين مشكل تا رسيدن به تهران حل شد. :) )
البته رفتن به اين سفر هم حواشي بسياري داشت كه از آن مي‌توان به نحوه مرخصي گرفتن بچه‌ها، زنجير چرخ خريدن، مهماني علي و ... نام برد. :)

فيروزكوه
بازم يك ماموريت ديگه، منتها اين بار سفر يك روزه به پايان رسيد، ساعت حركت 3:30 صبح، برگشت ساعت 8:20 شب. :)

كاشان
سفر تفريحي، همراهي پدر و مادر براي تنها نماندن ايشان. پدر و مادرم از حدود 1-2 هفته قبل تصميم اين سفر را داشتند. ولي من يك دفعه هوس اين سفر به كله ام زد، و با عقب انداختن چند ساعتي سفرشان، ايشان را همراهي كردم. مهمترين اتفاق، شركت در افتتاح بعضي از پروژه‌هاي عمراني به مناسبت دهه فجر!!!!

كوير
در آخرين لحظه‌ها تصميم اين سفر رو گرفتم، همه چيز جور بود، به غير از اينكه من خودم، با بقيه روز جمعه قرار گذاشته بوديم كه جمع بشيم و درست نبود كه خودم نرم. (گر چه نرفتن اين سفر، باعث همراهي با پدر و مادر شد!)

قم
سفر كاري، حركت ساعت 4:30 صبح، برگشت ساعت 9:40 شب. خيلي خسته شدم، خوشبختانه ماشين نبرده بودم، و در مسير رفت و برگشت با خيال راحت در ماشين خطي خوابيدم. :)

...
اگر مشكلي پيش نياد، پس فردا (پنج شنبه) مي‌رم سفر خارج. ديروز (2شنبه شب) تصميم گرفتم، امروز (3 شنبه) براي ويزا اقدام كردم. اولين‌بار هست كه به سفر خارج كشور مي‌رم، اونهم بدون هيچ آمادگي ذهني. تازه امروز هم(3 شنبه) ماموريت قم بودم. هنوز دقيقا نمي‌دونم چي بايد با خودم ببرم و چي لازم دارم و ...

خدا عاقبت من رو بخير كنه :)
پ.ن.
1- هنوز به سفر نرفتم، ولي خوابم به شدت كم شده، ديشب فقط 1.5 ساعت خوابيدم. الانم بعد از يك روز دويدن، هنوز بيدارم.
2- از الان بچه‌ها براي هفته آخر اسفند دارند برنامه ريزي مي‌كنند كه بريم سفر :) ...
2-

دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۵

تولد :)

ممم
تقريبا مثل همين چند سال اخير بود، يك سري دوستام مثل هميشه به من لطف داشتند و شرمنده‌ام كردند.
از يك سري اصلا توقع نداشتم كه تولدم رو تبريك گفتند.
يك سري رو هم ... :)

آرزو به دل موندم كه همه دوستام رو كنار هم ببينم، به طور معمول تا چندين ماه تك تك دوستام رو مي‌بينم. دوست دارم، توي تولدم، همه دوستام كنارم باشند و همه رو يك جا ببينم. ولي خب قسمت اينطوري هست كه هر كدوم رو جدا جدا مي‌بينم. :)

امسال دو تا از دوستام، يك كارتون بزرگ به من هديه دادند كه توش پر از خرت و پرت بود. (شيشه خالي عطر، سر سوكت استريو، جعبه خالي سكه،‌و ... ) منتها ته كارتون، سري كامل دي‌وي‌دي‌هاي سريال Friends بود. :) كلي حال كردم.
واقعا دستتون درد نكنه، خيلي زحمت كشيديد. :* :)

پ.ن.
مي‌دونم كه يك ماه و نيم از تولدم گذشته، ولي لازم بود كه حتما از دوستام تشكر كنم. :)

شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۵

فيروزكوه 2

صبح روز بعد كه از خواب بيدار شديم. اول از همه رفتيم صبحانه خورديم.
بعد كه وسايلمون رو كه جمع كرديم كه راه بيفتيم. ديديم پاركينگ هتل پر ماشين هست، با تعجب به اين منظره نگاه مي‌كرديم، به نظرم اين موقع سال هيچ دليلي وجود نداره كه اينطور هتل شلوغ باشه.!
با يكي از راننده‌ها كه صحبت كرديم، فهميديم كه ديشب جاده بسته بوده و همشون با داشتن زنجير، شب مجبور شده بودند كه برگردند و شب رو در هتل بمونند! :)
صبح وسايلمون رو جمع كرديم و بعد از خوردن صبحانه راه افتاديم توي جاده. و از نقاط مختلف جاده ديدن كرديم.
نزديكيهاي ظهر هوا شروع به باز شدن كرد. مناظر واقعا قشنگ بود. ما كه از يك تپه بالا رفته بوديم تا مسير رو بهتر ببينيم. زير پامون يكسري شاليزار بود كه نصفش توي سايه و نصف ديگه توي آفتاب بود. روبرو هم پر از درخت ...
خلاصه كلي حال كردم.
اينقدر مطمئن بوديم كه زود برمي‌گرديم كه هيچ كدوم حتي شارژر موبايلمون رو هم بر نداشته بوديم. از روز دوم ديگه صداي موبايلامون در اومده بود. باز وسط راه يكجا شارژر براي موبايل دوستم پيدا كرديم. و من موبايلم رو دايورت كردم روي موبايل دوستم. از اونجا كه دوستم فردا با يك گروه ديگه قرار داشت ديگه حرفي براي برگشتن نزدم.
اين بار ديگه تصميم اكيد گرفتيم كه بريم سمت ساري، سينما.
توي ساري بعد از كلي پرس و جو سينما رو پيدا كرديم. سينما شون فيلم قتل آنلاين رو نشون مي‌داد.
توي سالني كه حدود 200 نفر ظرفيت داشت. فكر كنم فقط 20-30 نفر نشسته بوديم. كه از اين 20-30 نفربه جرئت مي‌تونم بگم فقط 2-3 نفر فيلم نگاه مي‌كرديم. دوستم كه به خاطر خستگي رسما داشت چرت مي‌زد. بقيه هم 2 تا 2 تا دختر و پسر توي نقاط مختلف سينما نشسته بودند، و داشتند با هم گپ مي‌زدند. كف سينما هم پر از پوست تخمه و پاكت پفك و ... صندليهاش هم كه يكي از يكي بهتر! خلاصه جاي همه رو خالي كرديم.
بعدش دوباره راه افتاديم توي شهر، البته به هدف پيدا كردن شام خوردن و بعد پيدا كردن شارژر موبايل!
اصلا فكرش رو نمي‌كردم كه توي شهرستان همچين قيافه‌هايي ببينم. مثلا توي خيابون پسرها با موهاي تاج خروسي و شلوارهاي رنگا رنگ، يا دخترها با مانتو كوتاه كوتاه(به زور تا لب شلوارش مي‌رسيد) شلوار كوتاه (درست تا سر زانو) و چكمه بلند. خلاصه اينقدر قيافه‌هاي عجيب و غريب ديدم كه چشام تقريبا گرد شده بود.
دوستم با خنده مي‌گفت واقعا عجيبه! تا چند سال پيش كه مي‌اومدم اينجا، هميشه ساعت 7-8 شب كه مي‌شد همه مغازه‌ها تعطيل مي‌شدند. ولي الان ساعت 10:30 شب است! توي اين سرما، اين همه آدم!!!
مشكل بعدي زماني براي ما پيش اومد كه خواستيم از عابر بانك پول بگيريم كه شب بريم هتل، اتاق بگيريم!! توي ساري كه اصلا موفق نبوديم. تقريبا هر جا بانك ديديم رفتيم. و با 2-3 مدل كارت امتحان كرديم، ولي دريغ از يك هزاري! آمديم قائمشهر، اونجا هم برنامه‌امون همين بود، تا بالاخره يكي از بانكها، يكي از كارتهايي رو كه داشتيم قبول كرد و ما تونستيم به اندازه پول هتل پول بگيريم. :)
صبح روز سوم ساعت 9 با يك گروه ديگه پل سفيد قرار داشتيم. دوباره راه افتاديم به سمت پل سفيد.
بعد از 2 روز باران حسابي، هوا حسابي تمييز شده بود و به همين خاطر آسمان آبي آبي بود. براي اولين بار طي اين مدت نظرم از سمت شمال به دماوند افتاد. اصلا انتظار نداشتم كه كوه اينقدر نزديك باشه. البته تمييزي هواي اونروز هم بي تاثير نبود. و خودش باعث شفافيت بيشتر شده بود.
تمام روز بعد به بازديد از مسير گذشت. وسط كار بازديد هم يكي از دوستام از خارج زنگ زد كه كلي خوشحال شدم كه زنگ زد، ولي اصلا نمي‌تونستم حرف بزنم و قرار شد رسيدم تهران به او زنگ بزنم!
ديگه همه چيز تقريبا خوب بود. ما نهار خورديم و بعد برگشتيم به سمت تهران. حدود ساعت 7 بود كه رسيديدم تهران. دوستم كار داشت، قرار شد من رو ببره دم يك تاكسي تلفني پياده كنه تا با تاكسي برم خانه. 2-3 جا رفتيم تاكسي نداشتند. به دوستم گفتم مي‌رم خونه خاله‌ام كه نزديك اونجا زنگ مي‌زنم كه تاكسي بياد، مزاحم تو نمي‌شم.
از شانسم خاله‌ام خانه ما بود. با پسر خاله‌هام شروع به حرف زدن كرديم، باز 1 ساعتي منتظر تاكسي تلفني شديم، ولي باز خبري نشد؟!
گفتم بي خيال تاكسي تلفني، خودم مي‌رم. سوار تاكسي شدم كه برم تجريش، توي راه دست زدم به جيبم، ديدم گوشي موبايلم نيست. راننده زد كنار با هم زير صندلي رو هم گشتيم ولي اثري از گوشي نديديم. پيش خودم گفتم: حتما خانه خاله‌ام جا گذاشتم. (چون اونجا براي اينكه چيزي به پسرخاله‌ام نشون بدم، گوشي‌ام رو درآوردم.) حالا خود گوشيم كه 1 روزي بود كه خاموش شده بود. حتي اينقدر باطري نداشت كه بتونم از حالت دايورت خارجش كنم. و حالا اگر كسي هم گوشي رو پيدا مي‌كرد و مي‌خواست اون رو روشن كنه. اول از همه ازش پين كد مي‌خواست!
گوشي ما كه پيدا نشد كه نشد. خاله‌ام كه حداقل 2-3 بار اون 50 متري كه من رفته بودم تا سوار تاكسي بشم رو طي كرده بود. تا بلكه گوشيم تو اين قسمت افتاده باشه. ولي خب پيدا نشد.

ظاهرا به گوشيم خيلي بر خورده بود. چون از اونجا كه 2-3 جا خواستم شارژر بگيرم، ولي هيچ كدوم از اونها به گوشيم نخورد، تصميم گرفته بودم كه حتما عوضش كنم. اينجوري خودش پيش دستي كرد...

یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۵

فيروزكوه 1

درست يك هفته بعد از اينكه گزارش اول قم رو رد كرديم (حدود27-28 آذر)، قرار شد با يكي از بچه ها برم بازديد جاده فيروزكوه، البته اول قرار بود، روز قبلش يك سفر قم هم برم، كه خوشبختانه به علت اينكه ماشين جا نداشت، از اين سفر معاف شدم، اگر نه يك شب هم بايد قم مي‌خوابيدم. (به خاطر بارش برف، و جلسه صبح روز بعدش، همه مجبور شدند، يك شب قم بمونند!)
بگذريم.
از خدا كه بنهون نيست، از شما چه پنهون، بدم نمي‌اومد كه يك جوري اين سفر كنسل بشه. ولي صبح وقتي زنگ زديم اداره راه، طرف خيلي ريلكس گفت كه جاده فيروزكوه باز است! حتي به راهداري قائمشهر هم زنگ زديم، اونجا هم همين حرف رو به ما زدند. (شبش به يكي از دوستام گفتم، مي‌خوام برم شمال، دوستم گفت: بي‌خيال تو اين هوا ميميريد! )
خلاصه ساعت 6 صبح با يك دست لباس گرم اضافه راه افتادم سمت خونه انوش. با يك گروه ديگه ساعت 9 صبح پل سفيد قرار داشتيم. (گرچه از اول من گفته بودم كه ساعت 10 زودتر نمي‌رسيم.)
همون اول كه راه افتاديم، چراغ كمبود بنزين روشن شد! هوا هم خفن ابري بود. انگار كه شب هست. خلاصه رفتيم تا جاجرود كه به پمپ بنزين رسيديم. خيالمون از دست بنزين راحت شد، يكم ديگه رفتيم، آبه شيشه شور ماشين تمام شد!
تو همين بين من اومدم در نوت بوك باز كنم، قلاب قفل درش رفت توي دستم، دستم خون شد! (قشنگ دستم سوراخ شد!)
به اولين شهري كه رسيديم، آب شيشه شور رو پر كرديم. هوا هي باز مي‌شد و بعد بسته ميشد. ما هم كه زنجير چرخ نداشتيم!
نزديكه گدوك كه رسيديم، آب شيشه شور يخ زد!!!
خداييش توي طول مسير، با اينكه دو طرف جاده پر از برف بود، ولي جاده فقط خيس بود و خوشبختانه به راحتي به پل سفيد رسيديم.
كارهاي ما با اون گروه تا حدود ساعت 1 بعد از ظهر طول كشيد. اونها برگشتند سمت تهران. ما هم رفتيم نهار!
بعد از نهار به ادامه كارهامون رسيديم. تمام تلاشمون را داشتيم مي‌كرديم كه كارمون رو يك جور انجام بديم كه قبل از غروب بتونيم برگرديم و گردنه گدوك رو رد كنيم. نزديك ساعت 4.5 بعد ازظهر نزديك پل سفيد رسيده بوديم و ولي هنوز كارمون تمام نشده بود!!!
از اونجا كه دو روز بعد بازم همينجا كار داشتيم، من مي‌گفتم برگرديم، ولي انوش مي‌گفت با اين هوا بعيد هست كه بتونيم برگرديم. خلاصه آخر سر قبول كردم كه بمونيم. (البته بازم از شما چه بنهون، بدم نمي‌اومد كه يكم برف ببينم. :) )
حدود ساعت 5.5 بود كه يك از بچه ها كه ظهر برگشته بود به ما زنگ زد و گفت: مي‌خواستم بگم، كه اوضاع احوال جاده خيلي خرابه و ما با يك بد بختي تونستيم از گدوك رد بشيم و الان تازه نزديك فيروزكوه رسيديم!
حالا كه قرار شده بود بمونيم بايد براي خودمون يك برنامه‌اي رديف مي‌كرديم. انوش گفت بريم سينما!
قائمشهر كه سينماش تعطيل بود، گفتند دارند تعمييرش مي‌كنند. من گفتم بريم بابلسر، لب دريا! توي بابل من داشتم تلفني با يكي از دوستام صحبت مي‌كردم و از اون آدرس مي‌پرسيدم، كه انوش يك تقاطع رو رد كرد! اونطرف بلوارهم يك ترافيك مسخره اي بود!!!به انوش گفتم بريم جلوتر حتما يك راه ديگه هست كه بريم سمت بابلسر، همينجور مي‌رفتيم و هيچ خروجي نبود، يك دفعه خودمون رو تو جاده آمل ديديم!
يكم ديگه رفتيم تا بالاخره يك بلوار مانند ديديم. رفتم پرسيدم، گفتند يك جاده هست كه مي‌خوره به بابلسر!
اولش جاده خوبي بود، پهن بود و شلوغ، ولي هرچي جلوتر كه مي‌رفتيم جاده باريكتر و خلوت تر مي‌شد! تا جايي كه فقط خودمون توي جاده بوديم! و هر وقت يك ماشين از روبرو مي‌اومد مي‌رفتيم توي شونه جاده!
كنار اين هوا به شدت ابري و تاريك، يك بارون شديدي هم مي‌اومد. همه جا سياه بود. انوش همينجور به من فحش مي‌داد كه آخه اين هم شد مسير كه تو، داري ما رو از توش مي‌بري، منم فقط مي‌خنديدم. چي بگم، اول جاده خوب بود، بعد هم قرار بود تا بابلسر بره!
بعد از 30-40 دقيقه كه توي جاده رفتيم، از دور يكسري چراغ ديديم! كلي خوشحال شديم. بالاخره به بابلسر رسيده بوديم.
بعد از اين همه تلاش، سينماي بابلسر فيلم ابراهيم خليل رو نشون مي‌داد! رفتيم كنار دريا.
هوا خيلي سرد بود. توي بندرش تا چشم كار مي‌كرد لنجهاي ماهيگيري بودند كه خيلي منظم با يك فاصله مشخص وارد شهر مي‌شدند. حداقل 30-40 تا از اين لنجها رو ديديم، كه وارد شدند. و كلي ديگه از اين لنجها هم بودند...
به انوش ميگفتم: اصلا باورم نمي‌شه كه ما ايرانيها بتونيم اينطور نظم رو رعايت كنيم.
بعد هم اومديم مركز شهر و به قول معروف مغازه‌هاش رو ديد زديم. حوصله‌امون سر رفت. آخر سرش از زور سرما رفتيم پيتزا خورديم. و شب رفتيم هتل!
واقعا گذروندن وقت توي بعضي‌جاها چقدر سخت هست!!
روز بعد هوا خيلي بهتر بود، ...