سه‌شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۶

گزارش هفتگي

امشب موقع تماشاي سريال پرستاران (All Saint) رسما زدم زير گريه، دكتر استيونس رو خيلي دوست داشتم.

امشب، موقع اومدن به خونه داشتم تصادف مي‌كردم. به صحبتهاي يك نفر توي راديو گوش مي‌دادم كه يك دفعه ديدم ماشين‌ها توي بزرگراه تقريبا ايستادند. يك دفعه زدم روي ترمز، تقريبا 30-40 متري با لاستيك‌هاي قفل شده روي بزرگراه رفتم. بزرگراه رو دود لاستيكم برداشت. 1-2 متري ماشين جلويي‌ام ايستادم. سرعتم خيلي نبود، همش 60-80 كيلومتر سرعتم بود. ولي با قفل شدن لاستيك‌ها خيلي احتمال داشت كه كنترل ماشين رو نتونم حفظ كنم. (فكر كنم لنت ترمزهام مشكل داره!)

امشب بيشتر از ساعت 8:30 نتونستم به كارم ادامه بدم. حسابي خسته بودم. مخم ديگه كار نمي‌كرد. هيچوقت فكر نمي‌كردم كه اينقدر برنامه بنويسم. تقريبا تمام تعطيلات اخير و همچنين جمعه‌ها سر كار بودم. معمولا هم اگر كاري نداشتم تا حدود ساعت 10 شركت بودم. تازه اين به غير از اين هست كه ميام هم خونه باز مي‌شينم سر كار و بعضي وقتها تا ساعت 12-1 نيمه شب دنبال مقاله و نمونه كار مي‌گردم تا فردا بدونم بايد چي كار كنم. :)

قيافه‌ام ديگه داد مي‌زنه خسته‌ام، با اين حال سعي مي‌كنم كه با لبخند، خستگي‌ام رو مخفي كنم. كمتر حال و حوصله مهموني رو دارم. روز شماري مي‌كنم تا اين قسمت پروژه تمام بشه و من آزاد شم. البته الان هم رها هستم ولي خب، زمان تغيير رسيده و بايد خودم رو زير و رو كنم. :)

بعد از مدتها ديشب با بچه‌هاي كلاس زبان رفتيم بيرون، ساعت 8:30 با بقيه قرار داشتم، ساعت 8:28 از شركت زدم بيرون. چقدر همه‌مون عوض شده بوديم. از همه بدتر خودم بودم كه حتي ناي حرف زدن نداشتم. :)

2 روز پيش يكي از مهندس‌ها توي شركت با من دعواش شد. اين مهندس ما چند وقتي هست كه هي هي غرغر مي‌كنه... ولي از اونجا كه حوصله غرغرهاي او رو ندارند، خيلي زود با او كنار مي‌آن. خب من كوتاه نمي‌آم، وقتي هم تصميم مي‌گيرم كه كاري رو انجام ندم، حتي رئيس بزرگ هم نمي‌تونه مجبورم كنه كه كاري رو انجام بدم. ...

بعد از مدتها باز 4 نفري سوار ماشينم شديم. البته من تعجب كردم كه همه به نسبت قبل آروم بوديم و خيلي كمتر ورجه وورجه كرديم. M&M خوب بود، خيلي وقت بود كه نرفته بوديم. و ...

هفته پيش كلا يك هفته كاملا معجزه آسا برام بود!

شروعش با گم شدن كيف پولم آغاز شد. محتويات كيف پولم به قرار زير بود:

1-كارت سوخت

2-كارتهاي مختلف بانكي (سپه، سامان، پارسيان)

3- گواهينامه رانندگي

4-كارت بيمه ماشين

5- كارت باشگاه

6- كارت تلفن به خارج

7-ته قبض جريمه‌هام

8-و حدود 123000 پول نقد!

9-چندتا كارت ويزيت

از 2-3 روز قبل همه به من مي‌گفتند كه مواظب كيفت باش گم مي‌شه، منم... ظهر اون روز دختري يك دفعه كيفم رو برداشت و من گفت: كيفت خيلي قشنگه! J

از ميان همه اينها كه گم شده برام، يك 50 تومني و 200 تومني مهم بود كه عيدي بودند. يك 5000 تومني كه اونم يادگاري بود. و باز يك چك پول 50000 تومني كه اون هم جز عيدي‌هام بود. و اينها رو هميشه حمل مي‌كردم بدون اينكه خرجشون كنم... خود كيف پول رو هم خيلي دوست داشتم يك هديه بود. از ميان كارتها هم تنها دلم براي گواهينامه‌ام مي‌سوزه. چون گرفتنش يك مقدار دردسر داره!

مادرم بيشتر از من ناراحت كيفم شد، كلي دعا كرد و كلي نظر و نياز تا كيف پولم پيدا بشه، ولي تا اين لحظه خبري از كيف پولم نيست! ولي نمي‌دونم چرا دل خودم آرومه، چند روز پيش، پيش خودم فكر مي‌كردم كه اين قضيه يك امتحان براي من هست كه كمتر خودم رو به اينجور چيزها وابسته كنم. بعد پيش خودم گفتم: اين كيف پول براي اوني هم كه پيدا كرده امتحان هست! J

شنبه‌اش برادرم، مادرم رو با ماشينم برد تا سر كوچه، كه يك پيرمرد اومد زد به ماشينم. خوشبختانه خيلي اتفاقي نيافتاد. ديدم ارزش اينكه برم دنبال بيمه، تا پولش رو بگيرم نداره. (مهمتر اينكه وقتش رو هم نداشتم.) شبش كارت بيمه طرف رو پس دادم.

دوشنبه سرور شركت يك دفعه كرچ كرد. رجيستري كلا از بين رفته بود و روش بد سكتور افتاده بود. همه مي‌گفتند كه درست نمي‌شه، پسر عموي گرام ما هم بعد از 1.5 روز نا اميدانه من رو دلداري مي‌داد كه اشكال نداره رها، از فردا صبح كه شروع كني تا شبش به يك جايي خواهي رسيد اول يك ويندوز سرور نصب مي‌كني، و اولش يك اكتيو دايركتوري بعد هم همه دستگاه رو دوباره به شبكه جوين مي‌كني و ... فكر بقيه رو هم نكن، SQL كه نصبش كار نداره، از بانكهات همه كه بكآپ داري. و ... خلاصه كلي دلداريم داد. ولي خب يك نصف روز ديگه كارم رو ادامه دادم، تا در آخر كل سرور احيا شد. :)

جمعه صبح كه مي‌خواستم برم سر كار ديدم، ماشين روشن نمي‌شه، باطري خراب شده بود، مجبور شدم ماشين رو هل بدم تا روشن بشه، شنبه رفتم ماشين رو به باطري ساز نشون دادم، گفت باطري ماشينت خراب شده، 47000 تومان باطري خشك خريدم. :)

خلاصه هفته ما اينچنين گذشت. :)

مدتها بود كه از يكسري داستانها فاصله داشتم و حتي چيزي در موردشون نمي‌شنيدم. خيالم راحت بود. اين بار يك مدل ديگه، دارم سعي مي‌كنم كه اصلا نظر ندم و قضاوت نكنم.

دلم وقت كتاب خوندن مي‌خواد، تا با خيال آسوده تكيه بدم به راحتي و ساعتها بخونم.

هیچ نظری موجود نیست: