برف
امشب طبق معمول با اينكه خيلي كار داشتم، رفتيم كوه.
هفته پيش كلي خوش خوشانم شده بود كه تعدادمون اينقدر زياد شده. ولي اين هفته براي هر كدام از بچهها 1 مشكلي پيش اومد. و در آخرين لحظه همه كنسل كردند.
اين شد كه فقط من و هلمز و اژدهاي شكلاتي رفتيم.
نزديك ولنجك كه رسيديم خيابانها خيس بود. يك جا رد شديم، هلمز گفت بچهها برف. گفتيم نه بابا، برف كجا بود.
خلاصه رفتيم و رفتيم تا به پاركينگ رسيديم.
با كمال تعجب ديديم كه اونجا برف نشسته.
خلاصه قسمته آسفالته را نسبتا راحت طي كرديم. (البته بعضي از جاها، آب روي آسفالت يخ بسته بود. و بايد مواظب ميبوديم كه سر نخوريم.)
از دم ايستگاه يك به سمت بالا، تقريبا همه مسير با يك لايه برف كوبيده شده پوشيده شده بود. ما 3 نفري همينطور بالا ميرفتيم. اون بالا فوقالعاده قشنگ بود. تا حالا كوه پر از برف را توي شب نديده بودم. كوه زير نور مسير حالت رويايي پيدا كرده بود. اينقدر خوش خوشانم شده بود كه من يك جاي مسير روي برف دراز كشيدم و يك مدت به آسمان خيره شدم. (كلي ستاره ديدم.)
آخرش با اصرار هلمز و اژدهاي شكلاتي، از وسط مسير برگشتيم. (من را ول ميكردند تا اون بالا ميرفتم.)
توي راه 1 شغال، 1 روباه و 1 سگ ديديم كه داشتند توي برفها راه ميرفتند. (اون بالا فقط غول تبتي نديديم.)
هر چند وقت 1 بار، صداي يك سري شغال و سگ از توي درهها ميامد. (به خاطر همين سر و صدا. يك پسر و دختر، از وسط راه، يك دفعه برگشتند به سمت پايين.)
توي مسير برگشت. يك قسمت راه كه خيلي سُر بود. دستامون را به هم گرفته بوديم كه زمين نخوريم. (خوشبختانه هيچكدام زمين نخورديم، ولي حسابي از سر خوردنهاي ناگهاني خودمان خنديديم.)
من ياد گذشتهها كرده بودم و همين جور روي يخ و برفها ميدويدم. (هلمز هر چند دقيقه يكبار ميگفت: فكر نكن زمين بخوري، ما كولت ميكنيم. ما خيلي هنر كنيم خودمان را به اون پاييين برسونيم... ) ولي من همچنان ميدويدم.
از اون بالا 1 جايي بود كه من ميگفتم ميدان تجريش هست. هلمز شك داشت، براي همين چندتا علامت گذاشتيم. و رفتيم ميدان تجريش اون علامتها را پيدا كرديم.
راستي،يك حليم توپ هم خورديم. جاي همه خالي بود. :)
شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۱
چند روز پيش مطلب يكي از دوستام را در مورد عروسك خواندم.
مطلبش خيلي ساده بود، ولي من را حسابي توي فكر برد.
از من در مورد اين نوشتش نظر خواست.
اولش نميدونستم چي بايد به اون جواب بدم.
تا اينكه توي يكي از اين سخنرانيها 1 جرقه توي ذهن من خورد.
نميدونم شما به خدا چطور نگاه ميكنيد و رابطه خودتون را با خدا چطور ميبينيد.
يكي ممكنه به خودش به عنوان يك عروسك خيمه شب بازي نگاه كنه، كه توسط خدا اين ور، اون ور ميشه.
يكي ديگه ممكنه به خدا به عنوان يك موجود ترس آور نگاه كنه، كه از ترس اينكه به جهنم اون نيافته، قربون و صدقهاش ميره، عبادتش را ميكنه، كاري هم نداره كه چي ميگه، طوطيوار 1 سري كارها را انجام ميده. فقط دلش خوشه كه به جهنم اون نميره.
يكي ديگه اصلا خدا را قبول نداره، و ميگه همش كشكه.
...
يكي هم ممكنه به خدا به عنوان يك دوست و یاور نگاه كنه، كه هميشه پيشش هست، هر وقت دلش ميگيره با اون درد و دل ميكنه، ميتونه عاشقش بشه، يا از دست اون عصباني بشه و با اون دعوا كنه. خلاصه به خدا به عنوان دوستي نگاه ميكنه كه توي همه غمها و شاديهاش اون را همراهي ميكنه.
هر كسي از ظن خود، شد يار من
پ.ن.
چقدر سخته كه آدم راجع به اين موضوعات، صحبت كنه، حسابي خسته شدم.
مطلبش خيلي ساده بود، ولي من را حسابي توي فكر برد.
از من در مورد اين نوشتش نظر خواست.
اولش نميدونستم چي بايد به اون جواب بدم.
تا اينكه توي يكي از اين سخنرانيها 1 جرقه توي ذهن من خورد.
نميدونم شما به خدا چطور نگاه ميكنيد و رابطه خودتون را با خدا چطور ميبينيد.
يكي ممكنه به خودش به عنوان يك عروسك خيمه شب بازي نگاه كنه، كه توسط خدا اين ور، اون ور ميشه.
يكي ديگه ممكنه به خدا به عنوان يك موجود ترس آور نگاه كنه، كه از ترس اينكه به جهنم اون نيافته، قربون و صدقهاش ميره، عبادتش را ميكنه، كاري هم نداره كه چي ميگه، طوطيوار 1 سري كارها را انجام ميده. فقط دلش خوشه كه به جهنم اون نميره.
يكي ديگه اصلا خدا را قبول نداره، و ميگه همش كشكه.
...
يكي هم ممكنه به خدا به عنوان يك دوست و یاور نگاه كنه، كه هميشه پيشش هست، هر وقت دلش ميگيره با اون درد و دل ميكنه، ميتونه عاشقش بشه، يا از دست اون عصباني بشه و با اون دعوا كنه. خلاصه به خدا به عنوان دوستي نگاه ميكنه كه توي همه غمها و شاديهاش اون را همراهي ميكنه.
هر كسي از ظن خود، شد يار من
پ.ن.
چقدر سخته كه آدم راجع به اين موضوعات، صحبت كنه، حسابي خسته شدم.
پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۱
از ديشب 1 كم قاط زدم، (شب بيست و يكم)
فكرم همش OverFlow ميده، توي اين چند روز خيلي خسته شده. خيلي از اون بيچاره كار كشيدم.
انگار ظرفيتش تكميل شده و ديگه جا نداره :)
ديشب يادم افتاد،كه چند وقته كه دوستام را دعا نكردم.
دبيرستان كه بودم، يكي از كارهام اين بود، كه هر چند وقت يكبار بشينم در مورد مشكلات دوستام فكر كنم، اگر كاري از دستم بر ميآمد براي اونها انجام بدم،اگر نميتونستم مينشستم براي اونها دعا ميكردم.
الان ديگه اينقدر مشغول شدم، كه خودم را هم دارم فراموش ميكنم. ديگه چه برسه به بقيه ...
خلاصه بعد از مدتها، هر كس را كه به فكرم ميرسيد دعا كردم.
خدايا همه دوستام را كمك كن، تا هر لحظه زندگي آنها بهتر از لحظه قبل باشد.
خدايا آنها را توانايي بخش تا بر مشكلات زندگي غلبه كنند.
خدايا هنرِ صبر كردن بر مشكلات را به آنها بياموز.
خدايا فكر و انديشه آنها را توانايي بخش، تا هيچ وقت دچار جمود نشوند، كه ريشه همه بدبختيهاي امروز ما از همين جمود و ناداني ما است.
خدايا هر روزشان را سبزتر از روز پيش كن.
... :)
آخيش، حالا يكم احساس بهتري دارم :)
فكرم همش OverFlow ميده، توي اين چند روز خيلي خسته شده. خيلي از اون بيچاره كار كشيدم.
انگار ظرفيتش تكميل شده و ديگه جا نداره :)
ديشب يادم افتاد،كه چند وقته كه دوستام را دعا نكردم.
دبيرستان كه بودم، يكي از كارهام اين بود، كه هر چند وقت يكبار بشينم در مورد مشكلات دوستام فكر كنم، اگر كاري از دستم بر ميآمد براي اونها انجام بدم،اگر نميتونستم مينشستم براي اونها دعا ميكردم.
الان ديگه اينقدر مشغول شدم، كه خودم را هم دارم فراموش ميكنم. ديگه چه برسه به بقيه ...
خلاصه بعد از مدتها، هر كس را كه به فكرم ميرسيد دعا كردم.
خدايا همه دوستام را كمك كن، تا هر لحظه زندگي آنها بهتر از لحظه قبل باشد.
خدايا آنها را توانايي بخش تا بر مشكلات زندگي غلبه كنند.
خدايا هنرِ صبر كردن بر مشكلات را به آنها بياموز.
خدايا فكر و انديشه آنها را توانايي بخش، تا هيچ وقت دچار جمود نشوند، كه ريشه همه بدبختيهاي امروز ما از همين جمود و ناداني ما است.
خدايا هر روزشان را سبزتر از روز پيش كن.
... :)
آخيش، حالا يكم احساس بهتري دارم :)
چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۱
يكشنبه
باز كليد ماشين را تو ماشين جا گذاشتم. حدود 1 ساعت توي خيابان موندم. تازه بعدش هلمز، كليد يدك را از خانه برام آورد، و من را از سرما نجات داد. :)
يكم دير ميرسم خانه.
به مادرم قول دادم كه اون را براي مراسم احيا برسونم. مادرم و مادربزرگم و زن دايي و يكي از همسايه را ميبرم ميرسونم.
بعدش هم دنبال آن سوي مه ميرم كه اون را با خودم به مراسم احيا ببرم.
راننده تاكسي هم به من زنگ ميزنه و از من آدرس ميگيره كه با دوستاش بياد.
اون جايي كه ميريم اصل برنامه سخنراني هست.
موضوع سخنراني هم شخصيت علي بود.
سخنران صحبتش را اين طور شروع كرد كه:
يك جايي بودم يك نفر از من پرسيد آيا حضرت علي(ع)يك متفكر هست؟
وقتي كه اين سوال را شنيدم، من يكم به فكر فرو رفتم. پيش خودم گفتم:اگر بپذيريم كه حضرت علي (ع) علم لدني دارد،و از اول تا آخر همه چيز را ميداند و هر آنچه كه لازم است بداند، از طريق خدا به او الهام ميشود، ديگر جايي براي فكر كردن حضرت علي (ع) نميماند.
خلاصه صحبت سخنران هم اينطور بود كه:
كه حضرت علي(ع) يك متفكر بوده و اين ما هستيم كه در حق اون ظلم ميكنيم. و اون را آنقدر پايين ميآريم كه انگار همه كارهاي اون غير ارادي بوده و همه كارهاش را بر اساس وحي و الهام بوده.
وقتي كه صحبت او را به پسرش ميبينيم كه ميگه: من آنقدر در افكار گذشتگان فكر كردم كه انگار در زمان آنها زيستهام .... و يا جايي ديگه وقتي در مورد اشتباهات خلفا صحبت ميكنه، نه شيعه و نه سني كسي به اون ايراد نميگيره كه چرا اينگونه صحبت كرده، چون ايرادهايي كه ميگيرده واقعا منطقي هست.
راجع به اين صحبت كرد كه:
ما ميگوييم دو چيز نقيض با هم جمع نميشه. ولي در دنياي واقعي، خودمان در افكارمان پر از فكرهاي نقيض هست و هيچ اتفاقي نميافته و ما همه چيز را با هم باور ميكنيم و هيچ ايرادي در اون نميبينيم.
خلاصه بعد از كلي صحبت نتيجه گرفت كه:
1- حضرت علي (ع) يك متفكر بوده
2- حضرت علي (ع) يك انساني معمولي بوده،و با بقيه مردم فرقي نميكرده،تنها فرق اون اين بوده كه در مورد كارهايي كه انجام ميداده فكر ميكرده. (بعدا پيش خودم گفتم: شايد همين فكر كردن بوده كه باعث ميشده كه 1 نفر مثل حضرت علي (ع) هيچ موقع احتياجي به Undo كردن نداشته باشه. نميدونم آيا كسايي مثل پيامبر يا حضرت علي (ع) هم به Undo كردن فكر كردند؟)
پ.ن:
آخر برنامه راننده تاكسي با عرايض با يكي ديگه از دوستاشون رسيدند.
موقع برگش به خانه كلي وقت با آن سوي مه صحبت كردم.
يك نفر ديگه هم قرار بود بياد،كه آخر نفهميدم اومد يا نه
...
ساعت 2:30 از خواب بلند ميشم، ميرم دنبال مادرم اينها، اون ور شهر، وقتي ميرسم هنوز برنامه اونها تمام نشده، براي همين يك كم تو ماشين ميخوابم تا اونها بيان و ...
باز كليد ماشين را تو ماشين جا گذاشتم. حدود 1 ساعت توي خيابان موندم. تازه بعدش هلمز، كليد يدك را از خانه برام آورد، و من را از سرما نجات داد. :)
يكم دير ميرسم خانه.
به مادرم قول دادم كه اون را براي مراسم احيا برسونم. مادرم و مادربزرگم و زن دايي و يكي از همسايه را ميبرم ميرسونم.
بعدش هم دنبال آن سوي مه ميرم كه اون را با خودم به مراسم احيا ببرم.
راننده تاكسي هم به من زنگ ميزنه و از من آدرس ميگيره كه با دوستاش بياد.
اون جايي كه ميريم اصل برنامه سخنراني هست.
موضوع سخنراني هم شخصيت علي بود.
سخنران صحبتش را اين طور شروع كرد كه:
يك جايي بودم يك نفر از من پرسيد آيا حضرت علي(ع)يك متفكر هست؟
وقتي كه اين سوال را شنيدم، من يكم به فكر فرو رفتم. پيش خودم گفتم:اگر بپذيريم كه حضرت علي (ع) علم لدني دارد،و از اول تا آخر همه چيز را ميداند و هر آنچه كه لازم است بداند، از طريق خدا به او الهام ميشود، ديگر جايي براي فكر كردن حضرت علي (ع) نميماند.
خلاصه صحبت سخنران هم اينطور بود كه:
كه حضرت علي(ع) يك متفكر بوده و اين ما هستيم كه در حق اون ظلم ميكنيم. و اون را آنقدر پايين ميآريم كه انگار همه كارهاي اون غير ارادي بوده و همه كارهاش را بر اساس وحي و الهام بوده.
وقتي كه صحبت او را به پسرش ميبينيم كه ميگه: من آنقدر در افكار گذشتگان فكر كردم كه انگار در زمان آنها زيستهام .... و يا جايي ديگه وقتي در مورد اشتباهات خلفا صحبت ميكنه، نه شيعه و نه سني كسي به اون ايراد نميگيره كه چرا اينگونه صحبت كرده، چون ايرادهايي كه ميگيرده واقعا منطقي هست.
راجع به اين صحبت كرد كه:
ما ميگوييم دو چيز نقيض با هم جمع نميشه. ولي در دنياي واقعي، خودمان در افكارمان پر از فكرهاي نقيض هست و هيچ اتفاقي نميافته و ما همه چيز را با هم باور ميكنيم و هيچ ايرادي در اون نميبينيم.
خلاصه بعد از كلي صحبت نتيجه گرفت كه:
1- حضرت علي (ع) يك متفكر بوده
2- حضرت علي (ع) يك انساني معمولي بوده،و با بقيه مردم فرقي نميكرده،تنها فرق اون اين بوده كه در مورد كارهايي كه انجام ميداده فكر ميكرده. (بعدا پيش خودم گفتم: شايد همين فكر كردن بوده كه باعث ميشده كه 1 نفر مثل حضرت علي (ع) هيچ موقع احتياجي به Undo كردن نداشته باشه. نميدونم آيا كسايي مثل پيامبر يا حضرت علي (ع) هم به Undo كردن فكر كردند؟)
پ.ن:
آخر برنامه راننده تاكسي با عرايض با يكي ديگه از دوستاشون رسيدند.
موقع برگش به خانه كلي وقت با آن سوي مه صحبت كردم.
يك نفر ديگه هم قرار بود بياد،كه آخر نفهميدم اومد يا نه
...
ساعت 2:30 از خواب بلند ميشم، ميرم دنبال مادرم اينها، اون ور شهر، وقتي ميرسم هنوز برنامه اونها تمام نشده، براي همين يك كم تو ماشين ميخوابم تا اونها بيان و ...
شنبه
بعد از سحري چشمم به روزنامه همشهري ميافته و مقالهاي كه در مورد تركيه نوشته.
با اينكه خيلي خستهام تا همه اون را نميخونم. نميرم بخوابم.
مقاله در مورد حزب اسلامي تركيه و سكولار بودن اونها هست.
برام جالب بود كه از اين حزب 13 نماينده زن به مجلس تركيه راه يافتهاند، كه هيچ كدام از اونها با حجاب نيستند و همه بدون روسري و ... در جلسات مجلس شركت ميكنند. (عكس 2 تا از نمايندهها را هم انداخته بود.)
...
تمام روز به اين موضوع فكر ميكردم. كه چطور ميشه يك حزب اسلامي به اين نتايج فكري برسه.
آيا در ايران هم روزي، شاهد همچين اتفاقي خواهيم بود؟!
بعد از سحري چشمم به روزنامه همشهري ميافته و مقالهاي كه در مورد تركيه نوشته.
با اينكه خيلي خستهام تا همه اون را نميخونم. نميرم بخوابم.
مقاله در مورد حزب اسلامي تركيه و سكولار بودن اونها هست.
برام جالب بود كه از اين حزب 13 نماينده زن به مجلس تركيه راه يافتهاند، كه هيچ كدام از اونها با حجاب نيستند و همه بدون روسري و ... در جلسات مجلس شركت ميكنند. (عكس 2 تا از نمايندهها را هم انداخته بود.)
...
تمام روز به اين موضوع فكر ميكردم. كه چطور ميشه يك حزب اسلامي به اين نتايج فكري برسه.
آيا در ايران هم روزي، شاهد همچين اتفاقي خواهيم بود؟!
سهشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۱
جمعه 2
با بچهها بعد از افطار، براي كوه قرار داشتيم. قراري كه تا وقتي همه اومدند، نميدونستيم كه دقيقا چند نفر هستيم.
از اونجا كه چهارشنبه كوه رفته بودم، ميدونستم كه هوا خيلي سرد هست. براي همين كلي وقت دنبال شال گردن و كلاه ميگشتم. حدود ساعت 6:30 بود كه دنبال هلمز رفتم. بعدش هم با هلمز دنبال اژدهاي شكلاتي رفتيم. بعد از اون هم سر قرار رفتيم. اولش كه رسيديم. ديديم اونجا كه ما قرار گذاشتيم. نزديك 20-30 نفر ايستادند. به اژدهاي شكلاتي گفتم تو با اين ها قرار گذاشتي، اونم خنديد گفت نميدونم. من به چند نفر گفتم،ولي تعدادشون اينقدر نبود.
وقتي رفتيم جلو ديديم به تيپشون نميخوره كه با ما قرار داشته باشند.
ميدونستيم كه غول تبتي و ندا بالاي ديوار 1 كم تاخير دارند. اون وسط نميدونستيم كه گاو و گلدون را چطور پيدا كنيم. (تا حالا نديده بودمشون، فقط ميدونستيم كه حداقل يكشون عينك ميزنه ) تازه نميدونستيم خودشون تنها ميان يا دوستاشون را هم ميآورند. هر كس را كه ميديديم، كه يك كم تيپش شبيه اونها هست، هلمز ميگفت بريم بگيم، ببخشيد شما گاو هستيد!
باز خدا آن سوي مه را رحمت كنه كه مشكل ما را حل و اين گاو و گلدون را پيدا كرد، آورد.
جمعا 9 نفري راه افتاديم به سمت بالاي كوه. (1 نفر ديگه هم بود كه وبلاگ نداشت)
خوب شد كه من لباس اضافي با خودم آورده بودم. چون اگر اون را نبرده بودم. موقع برگشتن يك گاو يخ زده هم همراه خودمان داشتيم.
نسبتا خوب رفتيم بالا. كوله اژدهاي شكلاتي را من انداخته بودم روي دوشم، و ملت به هواي خوردن كيك شكلاتي همه تند تند ميآمدند بالا. اون بالا، هوا يكم سرد بود. ولي خب به جاش خيلي تمييز بود. ماه وسط آسمان بود. فكر ميكرديم اون بالا چايي پيدا بشه كه با كيك شكلاتي بخوريم. ولي پيدا نشد. اين بود، كه تصميم گرفتيم كه كيك را پايين كوه بخوريم.
اون بالا رفتيم، روي يك تخته سنگ كه مشرف به شهر بود نشستيم. (البته هر كاري كرديم نداي بالاي ديوار افتخار نداد كه بياد بنشينه. و از آنجا كه نميخواستيم اون بالا تنهاش بگذاريم. غول تبتي، اژدهاي شكلاتي هم هر كدام يك بهانه آوردند و پيش اون ماندند. منم بعد از مدتي به آنها پيوستم.
تو راه برگشت، با بعضي از بچهها نقشه صعود به قله توچال را ميكشيديم.
پايين كه رسيديم دور 1 ميز نشستيم و من كيك را از كوله در آوردم. اين كيك را اژدهاي شكلاتي به مناسبت تولد غول تبتي درست كرده بود. (داشتيم شروع به خوردن ميكرديم كه 1 نفر به گلدون زنگ زد. داشت بدجوري سر گلدون كلاه ميرفت.)
كيك واقعا خوشمزه بود. (من كه نزديك بود انگشتام را هم بخورم.) همه داشتيم براي تيكههاي باقي مانده نقشه ميكشيديم. اون سمت هم گلدون بيخيال داشت با تلفن صحبت ميكرد.
كيك اينقدر خوشمزه بود كه بچهها از همون موقع شروع به كشيدن نقشه براي دفعه بعد كردند كه چطور كيك بيشتر به اونها برسه. يكي از نقشه ها اين بود كه دفعه بعد، يكسري از بچهها را از بالاي كوه پرت كنيم پايين كه كيك بيشتري به كسايي كه بافي ميمانند برسه. (اين وسط اژدهاي شكلاتي، هم جز گروهي قرار گرفت كه قرار بود سر به نيست بشند. ;) )
موقع برگشتن به سمت پاركينگ، مثل سلول، شروع به تقسيم شدن كرديم. ابتدا به 2 گروه 4 نفره و 5 نفره تقسيم شديم، بعدش هم به 3 گروه 2 نفره و 1 گروه 3 نفره تقسيم شديم. و هر گروه براي خودش در مورد يك موضوع صحبت ميكرد. (شانس آورديم كه راه طولاني تر نبود. چون ممكن بود، كه بازم تقسيم بشيم.)
خيلي خوش گذشت، جاي چند تا از بچهها خيلي خالي بود. ...
موقع برگشت توي بزرگراه يادگار امام، نرسيده به همت، 1 تصادف ناجور ديديم. كه 3 تا ماشين به هم زده بودند. (يك پژو از عقب به يك پرايد زده بود و اون هم به يك پيكان. جلو پژو و عقب پرايد به طور كامل جمع شده بود.) محل تصادف خيلي بد بود. (اون قسمت بزرگراه سرعت ماشينها خيلي زياده و اصلا ديد درستي هم نداشتيم.)
هلمز و اژدهاي شكلاتي داشتند در مورد اين تصادف صحبت ميكردند و اينكه تازگي چقدر تصادف ميبينند كه 1 دفعه ديديم راه بسته است و همه ماشينها ايستادند. برامون عجيب بود. هر 2 طرف بزرگراه همينطور ماشينها پارك كرده بودند. من اولش فكر كردم، ترافيك به خاطر مردمي هست كه شب جمعه به پارك پرديسان اومدهاند. (البته سابقه نداشت كه قبلا اين همه ماشين كنار بزرگراه پارك كنند.) جلوتر كه رسيديم. 1 سري ماشين پليس و سرباز هم ديدم. بازم بيشتر تعجب كرديم كه چه خبره. مبان بزرگراه پر از آدم بود. گفتيم شايد 1 گروهي تبهكار را دستگير كردند و مردم ايستادند براي تماشا. شيشه را پايين كشيدم و از يكي از كسايي كه از خيابان رد ميشد پرسيدم چي شده، گفت: 1 ماشين آتش گرفته و 4 نفر توش سوختند. :((
تمام اون فضا بوي گوشت سوخته ميداد. سريع شيشه را بالا كشيدم.
(بعدا تو روزنامه خواندم كه يك ماشين فيات كنترل خودش را از دست داده و برگشته، باك بنزينش آتش گرفته. مردم سرنشينان ماشين را از ميان آتش بيرون كشيدند. راننده نجات پيدا كرده، منتها يك زن و مرد با دو تا از بچههاشون بخاطر شدت جراحات همونجا فوت كرده بودند.)
با ديدن اين صحنه تمام شادي اون شب من به غم بدل شد.
با بچهها بعد از افطار، براي كوه قرار داشتيم. قراري كه تا وقتي همه اومدند، نميدونستيم كه دقيقا چند نفر هستيم.
از اونجا كه چهارشنبه كوه رفته بودم، ميدونستم كه هوا خيلي سرد هست. براي همين كلي وقت دنبال شال گردن و كلاه ميگشتم. حدود ساعت 6:30 بود كه دنبال هلمز رفتم. بعدش هم با هلمز دنبال اژدهاي شكلاتي رفتيم. بعد از اون هم سر قرار رفتيم. اولش كه رسيديم. ديديم اونجا كه ما قرار گذاشتيم. نزديك 20-30 نفر ايستادند. به اژدهاي شكلاتي گفتم تو با اين ها قرار گذاشتي، اونم خنديد گفت نميدونم. من به چند نفر گفتم،ولي تعدادشون اينقدر نبود.
وقتي رفتيم جلو ديديم به تيپشون نميخوره كه با ما قرار داشته باشند.
ميدونستيم كه غول تبتي و ندا بالاي ديوار 1 كم تاخير دارند. اون وسط نميدونستيم كه گاو و گلدون را چطور پيدا كنيم. (تا حالا نديده بودمشون، فقط ميدونستيم كه حداقل يكشون عينك ميزنه ) تازه نميدونستيم خودشون تنها ميان يا دوستاشون را هم ميآورند. هر كس را كه ميديديم، كه يك كم تيپش شبيه اونها هست، هلمز ميگفت بريم بگيم، ببخشيد شما گاو هستيد!
باز خدا آن سوي مه را رحمت كنه كه مشكل ما را حل و اين گاو و گلدون را پيدا كرد، آورد.
جمعا 9 نفري راه افتاديم به سمت بالاي كوه. (1 نفر ديگه هم بود كه وبلاگ نداشت)
خوب شد كه من لباس اضافي با خودم آورده بودم. چون اگر اون را نبرده بودم. موقع برگشتن يك گاو يخ زده هم همراه خودمان داشتيم.
نسبتا خوب رفتيم بالا. كوله اژدهاي شكلاتي را من انداخته بودم روي دوشم، و ملت به هواي خوردن كيك شكلاتي همه تند تند ميآمدند بالا. اون بالا، هوا يكم سرد بود. ولي خب به جاش خيلي تمييز بود. ماه وسط آسمان بود. فكر ميكرديم اون بالا چايي پيدا بشه كه با كيك شكلاتي بخوريم. ولي پيدا نشد. اين بود، كه تصميم گرفتيم كه كيك را پايين كوه بخوريم.
اون بالا رفتيم، روي يك تخته سنگ كه مشرف به شهر بود نشستيم. (البته هر كاري كرديم نداي بالاي ديوار افتخار نداد كه بياد بنشينه. و از آنجا كه نميخواستيم اون بالا تنهاش بگذاريم. غول تبتي، اژدهاي شكلاتي هم هر كدام يك بهانه آوردند و پيش اون ماندند. منم بعد از مدتي به آنها پيوستم.
تو راه برگشت، با بعضي از بچهها نقشه صعود به قله توچال را ميكشيديم.
پايين كه رسيديم دور 1 ميز نشستيم و من كيك را از كوله در آوردم. اين كيك را اژدهاي شكلاتي به مناسبت تولد غول تبتي درست كرده بود. (داشتيم شروع به خوردن ميكرديم كه 1 نفر به گلدون زنگ زد. داشت بدجوري سر گلدون كلاه ميرفت.)
كيك واقعا خوشمزه بود. (من كه نزديك بود انگشتام را هم بخورم.) همه داشتيم براي تيكههاي باقي مانده نقشه ميكشيديم. اون سمت هم گلدون بيخيال داشت با تلفن صحبت ميكرد.
كيك اينقدر خوشمزه بود كه بچهها از همون موقع شروع به كشيدن نقشه براي دفعه بعد كردند كه چطور كيك بيشتر به اونها برسه. يكي از نقشه ها اين بود كه دفعه بعد، يكسري از بچهها را از بالاي كوه پرت كنيم پايين كه كيك بيشتري به كسايي كه بافي ميمانند برسه. (اين وسط اژدهاي شكلاتي، هم جز گروهي قرار گرفت كه قرار بود سر به نيست بشند. ;) )
موقع برگشتن به سمت پاركينگ، مثل سلول، شروع به تقسيم شدن كرديم. ابتدا به 2 گروه 4 نفره و 5 نفره تقسيم شديم، بعدش هم به 3 گروه 2 نفره و 1 گروه 3 نفره تقسيم شديم. و هر گروه براي خودش در مورد يك موضوع صحبت ميكرد. (شانس آورديم كه راه طولاني تر نبود. چون ممكن بود، كه بازم تقسيم بشيم.)
خيلي خوش گذشت، جاي چند تا از بچهها خيلي خالي بود. ...
موقع برگشت توي بزرگراه يادگار امام، نرسيده به همت، 1 تصادف ناجور ديديم. كه 3 تا ماشين به هم زده بودند. (يك پژو از عقب به يك پرايد زده بود و اون هم به يك پيكان. جلو پژو و عقب پرايد به طور كامل جمع شده بود.) محل تصادف خيلي بد بود. (اون قسمت بزرگراه سرعت ماشينها خيلي زياده و اصلا ديد درستي هم نداشتيم.)
هلمز و اژدهاي شكلاتي داشتند در مورد اين تصادف صحبت ميكردند و اينكه تازگي چقدر تصادف ميبينند كه 1 دفعه ديديم راه بسته است و همه ماشينها ايستادند. برامون عجيب بود. هر 2 طرف بزرگراه همينطور ماشينها پارك كرده بودند. من اولش فكر كردم، ترافيك به خاطر مردمي هست كه شب جمعه به پارك پرديسان اومدهاند. (البته سابقه نداشت كه قبلا اين همه ماشين كنار بزرگراه پارك كنند.) جلوتر كه رسيديم. 1 سري ماشين پليس و سرباز هم ديدم. بازم بيشتر تعجب كرديم كه چه خبره. مبان بزرگراه پر از آدم بود. گفتيم شايد 1 گروهي تبهكار را دستگير كردند و مردم ايستادند براي تماشا. شيشه را پايين كشيدم و از يكي از كسايي كه از خيابان رد ميشد پرسيدم چي شده، گفت: 1 ماشين آتش گرفته و 4 نفر توش سوختند. :((
تمام اون فضا بوي گوشت سوخته ميداد. سريع شيشه را بالا كشيدم.
(بعدا تو روزنامه خواندم كه يك ماشين فيات كنترل خودش را از دست داده و برگشته، باك بنزينش آتش گرفته. مردم سرنشينان ماشين را از ميان آتش بيرون كشيدند. راننده نجات پيدا كرده، منتها يك زن و مرد با دو تا از بچههاشون بخاطر شدت جراحات همونجا فوت كرده بودند.)
با ديدن اين صحنه تمام شادي اون شب من به غم بدل شد.
دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۱
جمعه 1
نصف روز كه فقط مينوشتم.
حدود ساعت 3:30 بود كه برادرم را بردم، براي ثبت نام، كلاس فوقالعاده رياضي و علوم. (برادرم كلاس سوم راهنمايي هست) وقتي كه من داشتم فرم ثبت نام را پر ميكردم. توي اتاق بغل كلاس رياضي بود، براي بچههاي سوم دبستاني. موقع ثبت نام همش پيش خودم ميگفتم عجب دنيايي شده، بچهها را از دبستان توي كلاس تقويتي ثبت نام ميكنند. برادرم را براي آمادگي تيزهوشان، براي سال بعد ثبت نام كرديم. كه وقتي ميخواد توي كنكور دبيرستانهاي مختلف شركت كنه وضعش بهتر باشه.
سال چهارم كه بودم، پدر و مادرم هر كاري كردند كه معلم بگيرم، زير بار نرفتم. دوست داشتم خودم وارد دانشگاه بشم. اصلا دوست نداشتم كه مثل بعضيها دوپينگ كنم و برم دانشگاه.
الان تقريبا هر كس را كه ميبينم، يا معلم داره، يا كلاس كنكور ميره. بنده خدا اونها كه وضعشون خيلي خوب نيست. نميدونم اونها چي كار ميكنند.
هزينه اين كلاسها هم كه كم نيست،اگر بخواي يك كم معلمت خوب باشه، يا كلاسي كه ميري معتبر باشه، لااقل يك ميليون بايد پياده بشي، دلم به حال اونهايي از اين پولها را ندارند ميسوزه.
نصف روز كه فقط مينوشتم.
حدود ساعت 3:30 بود كه برادرم را بردم، براي ثبت نام، كلاس فوقالعاده رياضي و علوم. (برادرم كلاس سوم راهنمايي هست) وقتي كه من داشتم فرم ثبت نام را پر ميكردم. توي اتاق بغل كلاس رياضي بود، براي بچههاي سوم دبستاني. موقع ثبت نام همش پيش خودم ميگفتم عجب دنيايي شده، بچهها را از دبستان توي كلاس تقويتي ثبت نام ميكنند. برادرم را براي آمادگي تيزهوشان، براي سال بعد ثبت نام كرديم. كه وقتي ميخواد توي كنكور دبيرستانهاي مختلف شركت كنه وضعش بهتر باشه.
سال چهارم كه بودم، پدر و مادرم هر كاري كردند كه معلم بگيرم، زير بار نرفتم. دوست داشتم خودم وارد دانشگاه بشم. اصلا دوست نداشتم كه مثل بعضيها دوپينگ كنم و برم دانشگاه.
الان تقريبا هر كس را كه ميبينم، يا معلم داره، يا كلاس كنكور ميره. بنده خدا اونها كه وضعشون خيلي خوب نيست. نميدونم اونها چي كار ميكنند.
هزينه اين كلاسها هم كه كم نيست،اگر بخواي يك كم معلمت خوب باشه، يا كلاسي كه ميري معتبر باشه، لااقل يك ميليون بايد پياده بشي، دلم به حال اونهايي از اين پولها را ندارند ميسوزه.
جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱
وقتي اين مطلب وبلاگ Carpe Diem! را كه ديدم، كلي فكرهاي جالب به فكرم رسيد، 1 قسمتش را هم اونجا نوشتم.
سوپرمن، توي يكي از فيلمهاش، براي اينكه دختر مورد علاقه خودش را زنده كنه، زمين را ۵ دور به عقب بر ميگردونه، كه زمان برگرده به قبل از زمان مردن دختر مورد علاقهاش.
اونوقت دختر مورد علاقه خودش را نجات ميده.
بچه كه بودم گاهي وقتها از اين نقشهها ميكشيدم كه چطور Undo كنم. مثلا با سرعت نور حركت كنم و ...
بزرگتر كه شدم فهميدم، كه توي دنياي واقعي Undo در كار نيست.
وقتي كه اشتباهي كردم، برگشتي نداره.
و فكر كردن بيش از حد به گذشته، باعث ميشه كه زمان حال را هم از دست بدم.
فقط آدم بايد، از اشتباهاتش درس بگيره. و اشتباهش را تكرار نكنه.
به قول معروف بايد مواظب باشم كه براي دو بار، توي يك چاله نيافته.
و در آخر اينكه آدم بايد هميشه، دم را غنيمت بشماره :)
سوپرمن، توي يكي از فيلمهاش، براي اينكه دختر مورد علاقه خودش را زنده كنه، زمين را ۵ دور به عقب بر ميگردونه، كه زمان برگرده به قبل از زمان مردن دختر مورد علاقهاش.
اونوقت دختر مورد علاقه خودش را نجات ميده.
بچه كه بودم گاهي وقتها از اين نقشهها ميكشيدم كه چطور Undo كنم. مثلا با سرعت نور حركت كنم و ...
بزرگتر كه شدم فهميدم، كه توي دنياي واقعي Undo در كار نيست.
وقتي كه اشتباهي كردم، برگشتي نداره.
و فكر كردن بيش از حد به گذشته، باعث ميشه كه زمان حال را هم از دست بدم.
فقط آدم بايد، از اشتباهاتش درس بگيره. و اشتباهش را تكرار نكنه.
به قول معروف بايد مواظب باشم كه براي دو بار، توي يك چاله نيافته.
و در آخر اينكه آدم بايد هميشه، دم را غنيمت بشماره :)
پنج شنبه
براي افطار خانه داييم بوديم، باز فاميل دور هم جمع شده بوديم. فكر نميكردم صحبتهاي هفته پيش اينقدر زود اثر خودش را بگذاره.
جالب بود، وقتي قرار شد دعاي كميل بخونيم. اول فقط ميخواستيم ترجمه فارسي دعاي كميل را بخونيم. ولي با بحث و گفتگو، آخر قرار شد كه دو زبانه بخونيم.
كار جالبي بود.
آخرش كه دعا تمام شد، تازه بحث شروع شد.
يكي گفت: آدم اين دعا را كه فارسي ميخونه تازه يك چيزهايي دستگيرش ميشه، كه قبلا نميفهميد. اين دعايي هست كه ميگوييم از زبان حضرت علي(ع) هست و ...
توي اين دعا حضرت ميگه: خدايا من را ببخش بخاطر جنايتهايي كه كردم و ...
اگر اين را بپذيريم كه اين دعايي هست كه حضرت علي(ع) ميكرده، پس عصمت حضرت علي (ع) كجا ميره و ...
كلي در اين مورد صحبت كرديم. (بعضي از كارهايي كه براي ابرار نيكي هست، براي مقربين ممكنه گناه باشه) و آخر هم به اين رسيديم، كه پيامبر و امامان ما بر عكس اينكه بعضي ميخواهند بگويند، اينها موجودات فرا زميني بودند. مثل بقيه انسانها هستند. و خود آنها هم نميخواستند، كه مردم آنها را موجودات فرا زميني بدانند.
اينكه اونها علم غيب داشتند و ...
از همين صحبتها به صحبتهاي آغاجري رسيديم. و اينكه چرا اينها اينگونه در مقابل صحبتهاي آغاجري موضع گرفتند. كساني كه روزي گوش كردن به راديو، يا داشتن ويدئو را حرام ميدانستند و.... بايد هم امروز در مقابل اين صحبتها موضع بگيرند.
(من هنوز نميدونم 1-2 ساعت بحث را چطور بايد اينجا بيارم. فكر كنم همينقدرش بس باشه:) )
براي افطار خانه داييم بوديم، باز فاميل دور هم جمع شده بوديم. فكر نميكردم صحبتهاي هفته پيش اينقدر زود اثر خودش را بگذاره.
جالب بود، وقتي قرار شد دعاي كميل بخونيم. اول فقط ميخواستيم ترجمه فارسي دعاي كميل را بخونيم. ولي با بحث و گفتگو، آخر قرار شد كه دو زبانه بخونيم.
كار جالبي بود.
آخرش كه دعا تمام شد، تازه بحث شروع شد.
يكي گفت: آدم اين دعا را كه فارسي ميخونه تازه يك چيزهايي دستگيرش ميشه، كه قبلا نميفهميد. اين دعايي هست كه ميگوييم از زبان حضرت علي(ع) هست و ...
توي اين دعا حضرت ميگه: خدايا من را ببخش بخاطر جنايتهايي كه كردم و ...
اگر اين را بپذيريم كه اين دعايي هست كه حضرت علي(ع) ميكرده، پس عصمت حضرت علي (ع) كجا ميره و ...
كلي در اين مورد صحبت كرديم. (بعضي از كارهايي كه براي ابرار نيكي هست، براي مقربين ممكنه گناه باشه) و آخر هم به اين رسيديم، كه پيامبر و امامان ما بر عكس اينكه بعضي ميخواهند بگويند، اينها موجودات فرا زميني بودند. مثل بقيه انسانها هستند. و خود آنها هم نميخواستند، كه مردم آنها را موجودات فرا زميني بدانند.
اينكه اونها علم غيب داشتند و ...
از همين صحبتها به صحبتهاي آغاجري رسيديم. و اينكه چرا اينها اينگونه در مقابل صحبتهاي آغاجري موضع گرفتند. كساني كه روزي گوش كردن به راديو، يا داشتن ويدئو را حرام ميدانستند و.... بايد هم امروز در مقابل اين صحبتها موضع بگيرند.
(من هنوز نميدونم 1-2 ساعت بحث را چطور بايد اينجا بيارم. فكر كنم همينقدرش بس باشه:) )
چهارشنبه
صبح را با يك جلسه 3 ساعت و نيمه شروع ميكنم. آخرش هم به نتيجه نهايي نميرسيم. قرار ميشه كه ادامه كار را، روز شنبه ادامه بديم.
وسط روز اصلا حالم خوب نيست. احساس خستگي شديد ميكنم.
بعد از ظهر 1 جا افطاري دعوتم. قبلش حدود 1 ساعت دود ميخورم تا به انوجا برسم. سرماخوردگيم هنوز بطور كامل خوب نشده، و وقتي يك كم دود ميخورم، به شدت به سرفه كردن ميافتم.
بعد از افطاري، سخنراني هم هست. منتها تا آخر نميشينم.
چند تا از بچههاي علامه را ميبينم، از اونها ميپرسم چه خبر؟
يكشون ميگه هيچي، از اوضاع جاري ميپرسم و اينكه كتك ميزنند و ...
يكشون با خنده ميگه، قبلا فقط كتك ميخورديم و كسي را نميزديم. حالا بيشتر سعي ميكنيم فرار كنيم. و اگر مجبور شديم درگير شيم. ولي اينطور كه پيش ميره بايد از اين به بعد وارد كتك زدن بشيم. و كسايي كه وارد دانشگاه ميشوند را براي هميشه از دانشگاه بيرون كنيم و ...
ماه به صورت كامل وسط آسمان هست. هر كدام از بچهها هم يك كاري داشتند. براي همين قرار كوه به هم خورد.
ولي به خاطر قراري كه از قبل با خودم گذاشتم، تنهايي راه ميآفتم ميرم كوه. خيلي وقت بود كه تنها كوه نرفته بودم. اون بالا، هولمز را ميبينم. هولمز با خالهها و داييهاش اومده بودند.
با دوربين هولمز كلي به ماه خيره ميشم. ماه واقعا قشنگ هست.
شب خستم، نسبتا زود ميخوابم (ساعت 1 )
صبح را با يك جلسه 3 ساعت و نيمه شروع ميكنم. آخرش هم به نتيجه نهايي نميرسيم. قرار ميشه كه ادامه كار را، روز شنبه ادامه بديم.
وسط روز اصلا حالم خوب نيست. احساس خستگي شديد ميكنم.
بعد از ظهر 1 جا افطاري دعوتم. قبلش حدود 1 ساعت دود ميخورم تا به انوجا برسم. سرماخوردگيم هنوز بطور كامل خوب نشده، و وقتي يك كم دود ميخورم، به شدت به سرفه كردن ميافتم.
بعد از افطاري، سخنراني هم هست. منتها تا آخر نميشينم.
چند تا از بچههاي علامه را ميبينم، از اونها ميپرسم چه خبر؟
يكشون ميگه هيچي، از اوضاع جاري ميپرسم و اينكه كتك ميزنند و ...
يكشون با خنده ميگه، قبلا فقط كتك ميخورديم و كسي را نميزديم. حالا بيشتر سعي ميكنيم فرار كنيم. و اگر مجبور شديم درگير شيم. ولي اينطور كه پيش ميره بايد از اين به بعد وارد كتك زدن بشيم. و كسايي كه وارد دانشگاه ميشوند را براي هميشه از دانشگاه بيرون كنيم و ...
ماه به صورت كامل وسط آسمان هست. هر كدام از بچهها هم يك كاري داشتند. براي همين قرار كوه به هم خورد.
ولي به خاطر قراري كه از قبل با خودم گذاشتم، تنهايي راه ميآفتم ميرم كوه. خيلي وقت بود كه تنها كوه نرفته بودم. اون بالا، هولمز را ميبينم. هولمز با خالهها و داييهاش اومده بودند.
با دوربين هولمز كلي به ماه خيره ميشم. ماه واقعا قشنگ هست.
شب خستم، نسبتا زود ميخوابم (ساعت 1 )
سه شنبه
اول ميخواستم ريز به ريز همه چيز را بنويسم. ولي ديدم اينقدر شلوغه كه ممكنه ياد آوري اون هم خسته كننده باشه. براي همين تصميم گرفتم كه بعضي جاها را تيتر وار بنويسم، و سريع رد بشم.
صبح ساعت 8 جلسه داشتم. (شبش ساعت 3:30 خوابيدم. ساعت 4:30 براي خوردن سحري بيدار شدم. ساعت 5:15 دوباره خوابيدم، ساعت 7:20 از خواب بلند شدم.)
ساعت 9:30 به سمت شركت رفتم.
تا ساعت 4 سر كار.
ساعت 4 به سمت خانه راه افتادم. ترافيك افتضاح بود.
سر راه يكي از بچهها را كه آش درست كرده بود برداشتم.
ساعت 5 به مجتمع رسيدم. خوشبختانه همه چيز به خوبي پيش رفت. به حدود 30 نفر افطاري داديم. من بايد به فكر برنامه بعدي ميبودم. آخرش در حسرت خوردن 1 كاسه آش موندم.
بعد از برنامه، يك سري از بچهها را بردم رسوندم. (تا اونجا كه ماشين جا داشت) يكي از بچهها اصرار داشت كه با 1 تاكسي به خونشون ميرسه، وقتي كه بردمش معلوم شد،كه يا بايد 30 دقيقه سربالايي ميرفته يا بايد دربست ميگرفته، كه به خونشون برسه :)
بعدش هم يك سر رفتم پيش هولمز ...
برادرم يك دفعه به من زنگ زد، كه زود بيا خانه، بابا حالش خوب نيست، بايد اون را ببري دكتر. سريع خودم را ميرسونم خانه، ميبينم كه پدرم اصلا حالش خوب نيست، و مثل بيد ميلرزه، فشارش را ميگيرم،11 روي 6.3 هست. به مامانم ميگم،يكم صبر كنيم حال بابا 1 كم بهتر بشه، فشارش بياد بالا بعد ميبرمش.
تا ساعت 12:20 دنبال درمانگاه،دكتر، دوا،آمپول و ... . خوشبختانه ناراحتي پدرم، فقط يك سرماخوردگي شديد بود و مشكل ديگه نداشت.
جالب بود، رفته بوديم كه پيش دكتر، دكتر از پدرم پرسيد، كه شما شاغل هستيد يا نه، پدرم هم گفت آره كار ميكنم. آخرش كه ميخواستيم بريم. دكتر گفت: صبر كنيد من براي شما گواهي چند روز استراحت هم بنويسم. كه استراحت كنيد. من خندم گرفته بود. بابام گفت خيلي ممنون. گواهي لازم ندارم.
توي ماشين بابام به شدت سردش شده بود و هي ميلرزيد، اين وسط كانال بخاري ماشين من قاطي كرده بود، و خوب داخل ماشين را گرم نميكرد.
2 دفعه، از ميان ايست و بازرسي گذشتيم. بابام با اون حالش، من را نصيحت ميكرد، كه وقتي ميري بيرون، چيزي توي ماشين نگذار، كه 1 موقع اينها الكي به تو گير بدهند و ...
توي درمانگاه صحنههاي بدي ديدم. مثلا اونجا بوديم، كه 1 دفعه، يك نفر با سر خوني،كه يك بچه 5-6 ساله هم بغلش بود، اومد توي درمانگاه، پشت سرش 2 تا بچه 7-8 ساله كه اون ها هم سرشون خوني بود، اومدند تو درمانگاه و سراغ اورژانس را گرفتند. بعدش هم مادرشون سالم اومد. پسره را نشون دادند. (سر پسره خورد شده بود. :( ) ، اونجا كاري از دستشون بر نميامد، براي همين آدرس دادند كه اون را ببرند بيمارستان. (يكي از پرستارها كه از نزديك اون را ديده بود، ميگفت كه پسره ضربه مغزي شده، و خيلي اميدي به اون نيست. :(( )
يك نفر ديگه هم اونجا داد بيداد راه انداخته بود، و ميخواست به زور 1 دكتر با خودش ببره خونشون، آخرش به 110 هم زنگ زد.
توي روز، يكسري از بچههاي دانشگاه شريف را هم ديدم، و تعريف كردند كه چطور شد، كه كتك خوردند. ميگفتند كه دخترهاي بسيجي هم آمده بودند و راه افتادند، اونها هم بد ميزدند.
بعد از اين روز شلوغ، شب تا ساعت 1:30 بيدار بودم. بعدش رفتم زود خوابيدم، چون صبحش ساعت 9، دقيقا اون ور شهر جلسه داشتم.
اول ميخواستم ريز به ريز همه چيز را بنويسم. ولي ديدم اينقدر شلوغه كه ممكنه ياد آوري اون هم خسته كننده باشه. براي همين تصميم گرفتم كه بعضي جاها را تيتر وار بنويسم، و سريع رد بشم.
صبح ساعت 8 جلسه داشتم. (شبش ساعت 3:30 خوابيدم. ساعت 4:30 براي خوردن سحري بيدار شدم. ساعت 5:15 دوباره خوابيدم، ساعت 7:20 از خواب بلند شدم.)
ساعت 9:30 به سمت شركت رفتم.
تا ساعت 4 سر كار.
ساعت 4 به سمت خانه راه افتادم. ترافيك افتضاح بود.
سر راه يكي از بچهها را كه آش درست كرده بود برداشتم.
ساعت 5 به مجتمع رسيدم. خوشبختانه همه چيز به خوبي پيش رفت. به حدود 30 نفر افطاري داديم. من بايد به فكر برنامه بعدي ميبودم. آخرش در حسرت خوردن 1 كاسه آش موندم.
بعد از برنامه، يك سري از بچهها را بردم رسوندم. (تا اونجا كه ماشين جا داشت) يكي از بچهها اصرار داشت كه با 1 تاكسي به خونشون ميرسه، وقتي كه بردمش معلوم شد،كه يا بايد 30 دقيقه سربالايي ميرفته يا بايد دربست ميگرفته، كه به خونشون برسه :)
بعدش هم يك سر رفتم پيش هولمز ...
برادرم يك دفعه به من زنگ زد، كه زود بيا خانه، بابا حالش خوب نيست، بايد اون را ببري دكتر. سريع خودم را ميرسونم خانه، ميبينم كه پدرم اصلا حالش خوب نيست، و مثل بيد ميلرزه، فشارش را ميگيرم،11 روي 6.3 هست. به مامانم ميگم،يكم صبر كنيم حال بابا 1 كم بهتر بشه، فشارش بياد بالا بعد ميبرمش.
تا ساعت 12:20 دنبال درمانگاه،دكتر، دوا،آمپول و ... . خوشبختانه ناراحتي پدرم، فقط يك سرماخوردگي شديد بود و مشكل ديگه نداشت.
جالب بود، رفته بوديم كه پيش دكتر، دكتر از پدرم پرسيد، كه شما شاغل هستيد يا نه، پدرم هم گفت آره كار ميكنم. آخرش كه ميخواستيم بريم. دكتر گفت: صبر كنيد من براي شما گواهي چند روز استراحت هم بنويسم. كه استراحت كنيد. من خندم گرفته بود. بابام گفت خيلي ممنون. گواهي لازم ندارم.
توي ماشين بابام به شدت سردش شده بود و هي ميلرزيد، اين وسط كانال بخاري ماشين من قاطي كرده بود، و خوب داخل ماشين را گرم نميكرد.
2 دفعه، از ميان ايست و بازرسي گذشتيم. بابام با اون حالش، من را نصيحت ميكرد، كه وقتي ميري بيرون، چيزي توي ماشين نگذار، كه 1 موقع اينها الكي به تو گير بدهند و ...
توي درمانگاه صحنههاي بدي ديدم. مثلا اونجا بوديم، كه 1 دفعه، يك نفر با سر خوني،كه يك بچه 5-6 ساله هم بغلش بود، اومد توي درمانگاه، پشت سرش 2 تا بچه 7-8 ساله كه اون ها هم سرشون خوني بود، اومدند تو درمانگاه و سراغ اورژانس را گرفتند. بعدش هم مادرشون سالم اومد. پسره را نشون دادند. (سر پسره خورد شده بود. :( ) ، اونجا كاري از دستشون بر نميامد، براي همين آدرس دادند كه اون را ببرند بيمارستان. (يكي از پرستارها كه از نزديك اون را ديده بود، ميگفت كه پسره ضربه مغزي شده، و خيلي اميدي به اون نيست. :(( )
يك نفر ديگه هم اونجا داد بيداد راه انداخته بود، و ميخواست به زور 1 دكتر با خودش ببره خونشون، آخرش به 110 هم زنگ زد.
توي روز، يكسري از بچههاي دانشگاه شريف را هم ديدم، و تعريف كردند كه چطور شد، كه كتك خوردند. ميگفتند كه دخترهاي بسيجي هم آمده بودند و راه افتادند، اونها هم بد ميزدند.
بعد از اين روز شلوغ، شب تا ساعت 1:30 بيدار بودم. بعدش رفتم زود خوابيدم، چون صبحش ساعت 9، دقيقا اون ور شهر جلسه داشتم.
سهشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۱
امروز هم دانشگاه شريف شلوغ بوده، حدود 4000 نفر اونجا جمع شده بودند كه به حكم آغاجري اعتراض كنند.
اميدوارم كه همه بدونند، تا كجا ميخواهند بروند.
خيلي مهمه كه دانشجوها بدونند. تا كجا ميتوانند پيش بروند، و خواستههاشون تا چه حد عملي هست.
زياده خواهي، باعث ميشه كه آدم هر چي را كه بدست آورده، از دست بده.
(اتفاقي كه توي جريانات كوي افتاد، از 18 تير تا روز 2 شنبه ظهر 21 تير، دانشجوها همينظور امتياز ميگرفتند. ولي در فاصله 2 شنبه بعد از ظهر تا 4 شنبه،هر چي را كه بدست آورده بودند. از دست دادند.)
اميدوارم كه همه بدونند، تا كجا ميخواهند بروند.
خيلي مهمه كه دانشجوها بدونند. تا كجا ميتوانند پيش بروند، و خواستههاشون تا چه حد عملي هست.
زياده خواهي، باعث ميشه كه آدم هر چي را كه بدست آورده، از دست بده.
(اتفاقي كه توي جريانات كوي افتاد، از 18 تير تا روز 2 شنبه ظهر 21 تير، دانشجوها همينظور امتياز ميگرفتند. ولي در فاصله 2 شنبه بعد از ظهر تا 4 شنبه،هر چي را كه بدست آورده بودند. از دست دادند.)
دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۱
امروز قبل از افطار، با يكي ازدوستام صحبت ميكردم.
ميگفت: امروز توي دانشگاهشون (علامه طباطبايي) تريبون آزاد بوده، و حدود 2000 نفر توي اون شركت داشتند. يكي از دانشجوها، رفته اون بالا و شروع به صحبت در مورد حكم آغاجري و آقاي خامنهاي كرده و ... كه يكدفعه يك نفر رفته تريبون را انداخته پايين. حدود 50-60 نفر بعد از اون شروع كردند به شعار دادن، كه "واي اگر خامنهاي حكم جهادم دهد" و ...
بقيه دانشجوها اول اون ها را هوووو كردند. اونها عصباني شدند و با دانشجوها درگير شدند. دانشجوها هم تا ميخوردند اونها را زدند.
توي BBC هم به اين خبر اشاره شده بود.
بعد از افطار، به محل كار يكي از دوستام رفتم، چون ماشين نداشت، با هم رفتيم كه برسونمش.
سر راه يك ضرب به خاتمي فحش ميداد. و من مجبور بودم كه فقط دفاع كنم.
اين دوستم سر انتخابات 2 خرداد، خودش را خفه كرده بود. حتي مادر و مادر بزرگش را كه تازه ساعت 7 شب از مسافرت با هواپيما رسيده بودند را از همون فرودگاه برده بودشون كه راي بدهند.
حدود 6-7 ماه قبل از انتخابات 18 خرداد، هر وقت با اون در مورد انتخابات صحبت ميكردم. ميگفت كه نبايد راي داد، و 1 سري حرف پشت سر آقاي خاتمي ميزد.
حدود 1 ماه مانده به انتخابات 18 خرداد، وقتي كه با اون صحبت ميكردم. 1 كم طرفدار خاتمي شده بود.
حدود 1 هفته قبل از انتخابات 18 خرداد، كار به جايي رسيده بود كه من را هم نصحيت ميكرد و دائم براي من دليل ميآورد كه چرا بايد توي انتخابات شركت كرد و ....
6 ماه بعد از انتخابات، فقط 1 كم احساس ناخشنودي از خاتمي ميكرد. كه نتونسته به همه حرفهايي كه قول داده، برسه.
2-3 هفته پيش، فقط ميگفت: محمد ...
امروز ديگه مجبور شدم دفاع كنم. ميدونم كه بيش از اندازه دفاع كردم. ولي لازم بود.
بعدش كه خداحافظي كردم، كلي سرم درد گرفت.
همه ميگويند كه خاتمي هيچكاري نكرده،
ولي يك نفر نيست، كه بگه وقتي خاتمي اومد، هيچكس به آينده اميد نداشت. و با اومدن او، مردم كلي اميد به زندگي پيدا كردند.
بيرون گود نشستن و هي گفتن لنگش كن، خيلي آسونه.
درسته كه خاتمي 20 ميليون طرفدار داشت.
ولي 20 ميليون طرفدار دمدمي مزاج، كه هر كدام از اونها، يك انتظار مخصوص به خودشون را داشتند. فقط 17 گروه و تشكل مختلف داخل نظام، از روحانيون مبارز گرفته تا كارگزاران، مشاركت و مجاهدين، طرفدار خاتمي بودند. بگذريم كه 2 - 3 برابر همين تعداد، گروهها و تشكلهاي خارج از حاكميت بودند كه از آقاي خاتمي حمايت كردند.
طرفدارهاي خاتمي هر كدامشون، هر روز 1 خواسته داشتند، همهمهاي بين طرفدارهاي خاتمي بود كه نگو.
در مقابل، مخالفان خاتمي، همه ميدانستند با چه چيزي مخالفند، و بعد از مدتي كه از حالت شوك خارج شدند، تمام نيروشون را متمركز كردند.
...
ياد يكي از درسهاي كتاب فارسي چهارم دبستان افتادم.
پدري موقع مرگ، همه پسرهاش را دور خودش جمع كرد، و به هر كدام از اونها 1 چوب داد، بعد به پسرهاش گفت، اين چوبها را بشكنيد. پسرهاش خيلي راحت چوبها را شكستند. و به پدرشون گفتند كه شكستن اين چوبها كه كاري نداره :)، ما را مسخره كردي؟!!
بعد پدرشون يك دسته چوب به تعداد اونها دست پسر بزرگش داد و گفت: حالا اين را بشكون. پسر بزرگه هر چي زور زد، نتونست اون را بشكونه، دونه دونه برادرها اون دسته چوب را امتحان كردند. هيچكدامشون نتوانستند، اون دسته چوب را بشكنند.
وقتي كه پسرها حسابي زور زدند و از نفس افتادنتد، پدرشون رو به اونها كرد و گفت: فرزندان من، اگر شما تنها باشيد، خيلي راحت، مثل اون چوبهاي اولي خورد ميشيد. ولي اگر همه با هم دست به دست هم بديد. هيچ كس نميتونه شماها را در هم بشكنه. هيچكس :)
به اميد داشتن فردايي بهتر
ميگفت: امروز توي دانشگاهشون (علامه طباطبايي) تريبون آزاد بوده، و حدود 2000 نفر توي اون شركت داشتند. يكي از دانشجوها، رفته اون بالا و شروع به صحبت در مورد حكم آغاجري و آقاي خامنهاي كرده و ... كه يكدفعه يك نفر رفته تريبون را انداخته پايين. حدود 50-60 نفر بعد از اون شروع كردند به شعار دادن، كه "واي اگر خامنهاي حكم جهادم دهد" و ...
بقيه دانشجوها اول اون ها را هوووو كردند. اونها عصباني شدند و با دانشجوها درگير شدند. دانشجوها هم تا ميخوردند اونها را زدند.
توي BBC هم به اين خبر اشاره شده بود.
بعد از افطار، به محل كار يكي از دوستام رفتم، چون ماشين نداشت، با هم رفتيم كه برسونمش.
سر راه يك ضرب به خاتمي فحش ميداد. و من مجبور بودم كه فقط دفاع كنم.
اين دوستم سر انتخابات 2 خرداد، خودش را خفه كرده بود. حتي مادر و مادر بزرگش را كه تازه ساعت 7 شب از مسافرت با هواپيما رسيده بودند را از همون فرودگاه برده بودشون كه راي بدهند.
حدود 6-7 ماه قبل از انتخابات 18 خرداد، هر وقت با اون در مورد انتخابات صحبت ميكردم. ميگفت كه نبايد راي داد، و 1 سري حرف پشت سر آقاي خاتمي ميزد.
حدود 1 ماه مانده به انتخابات 18 خرداد، وقتي كه با اون صحبت ميكردم. 1 كم طرفدار خاتمي شده بود.
حدود 1 هفته قبل از انتخابات 18 خرداد، كار به جايي رسيده بود كه من را هم نصحيت ميكرد و دائم براي من دليل ميآورد كه چرا بايد توي انتخابات شركت كرد و ....
6 ماه بعد از انتخابات، فقط 1 كم احساس ناخشنودي از خاتمي ميكرد. كه نتونسته به همه حرفهايي كه قول داده، برسه.
2-3 هفته پيش، فقط ميگفت: محمد ...
امروز ديگه مجبور شدم دفاع كنم. ميدونم كه بيش از اندازه دفاع كردم. ولي لازم بود.
بعدش كه خداحافظي كردم، كلي سرم درد گرفت.
همه ميگويند كه خاتمي هيچكاري نكرده،
ولي يك نفر نيست، كه بگه وقتي خاتمي اومد، هيچكس به آينده اميد نداشت. و با اومدن او، مردم كلي اميد به زندگي پيدا كردند.
بيرون گود نشستن و هي گفتن لنگش كن، خيلي آسونه.
درسته كه خاتمي 20 ميليون طرفدار داشت.
ولي 20 ميليون طرفدار دمدمي مزاج، كه هر كدام از اونها، يك انتظار مخصوص به خودشون را داشتند. فقط 17 گروه و تشكل مختلف داخل نظام، از روحانيون مبارز گرفته تا كارگزاران، مشاركت و مجاهدين، طرفدار خاتمي بودند. بگذريم كه 2 - 3 برابر همين تعداد، گروهها و تشكلهاي خارج از حاكميت بودند كه از آقاي خاتمي حمايت كردند.
طرفدارهاي خاتمي هر كدامشون، هر روز 1 خواسته داشتند، همهمهاي بين طرفدارهاي خاتمي بود كه نگو.
در مقابل، مخالفان خاتمي، همه ميدانستند با چه چيزي مخالفند، و بعد از مدتي كه از حالت شوك خارج شدند، تمام نيروشون را متمركز كردند.
...
ياد يكي از درسهاي كتاب فارسي چهارم دبستان افتادم.
پدري موقع مرگ، همه پسرهاش را دور خودش جمع كرد، و به هر كدام از اونها 1 چوب داد، بعد به پسرهاش گفت، اين چوبها را بشكنيد. پسرهاش خيلي راحت چوبها را شكستند. و به پدرشون گفتند كه شكستن اين چوبها كه كاري نداره :)، ما را مسخره كردي؟!!
بعد پدرشون يك دسته چوب به تعداد اونها دست پسر بزرگش داد و گفت: حالا اين را بشكون. پسر بزرگه هر چي زور زد، نتونست اون را بشكونه، دونه دونه برادرها اون دسته چوب را امتحان كردند. هيچكدامشون نتوانستند، اون دسته چوب را بشكنند.
وقتي كه پسرها حسابي زور زدند و از نفس افتادنتد، پدرشون رو به اونها كرد و گفت: فرزندان من، اگر شما تنها باشيد، خيلي راحت، مثل اون چوبهاي اولي خورد ميشيد. ولي اگر همه با هم دست به دست هم بديد. هيچ كس نميتونه شماها را در هم بشكنه. هيچكس :)
به اميد داشتن فردايي بهتر
شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۱
ديشب عجب شبي بود. اولش نزديك 5 ساعت فقط وبلاگ خوندم. بعدش هم نشستم كلي خاطرات عقب مونده خودم را نوشتم. سحري خوردم و بازم نشستم نشستم. ساعت 6 صبح بود كه از خستگي بي خيال شدم و گرفتم خوابيدم.
بعضي از وبلاگهايي كه ديدم برام جالب بودند.
سايه، يك تولد تازه،آخرين قدمهاي يك محكوم به مرگ ،زن نوشت ،هيتلر،مريم گلي، سخني، ماهي سياه كوچولو ،دخترك سنگي،خاك غريب ،من و تنهايي ،بانوي ارديبهشت ، شوشو جان، زهرا ،خانم گل، گل كاغذي و ...
خيلي وقت بود كه يك دفعه اينقدر وبلاگ نخونده بودم.
بعضي از وبلاگهايي كه ديدم برام جالب بودند.
سايه، يك تولد تازه،آخرين قدمهاي يك محكوم به مرگ ،زن نوشت ،هيتلر،مريم گلي، سخني، ماهي سياه كوچولو ،دخترك سنگي،خاك غريب ،من و تنهايي ،بانوي ارديبهشت ، شوشو جان، زهرا ،خانم گل، گل كاغذي و ...
خيلي وقت بود كه يك دفعه اينقدر وبلاگ نخونده بودم.
جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۱
سه شنبه
از قبل با بچهها قرار گذاشتيم كه بريم كوه، سرماخوردگي من هنوز كاملا خوب نشده بود.
هوا ابري هست، و بيرون نم نم باران ميآد.
2 تا از بچهها گفتند كه نميتوانند بيان، يكيشون مهمان داشت، يكي ديگه هم بايد ميرفت دندان پزشكي.
ساعت 6 بود. كه زنگ شركت ما به صدا در اومد. گولي با 1 لباس آستين كوتاه پشت در بود. با اينكه قيافهاش يكم خسته نشان ميداد،ولي مثل هميشه 1 لبخند روي لبش بود. دقايقي بعد هولمز هم پيداش شد.
3 تايي راه افتاديم به سمت خانه اژدهاي شكلاتي، كه قرار بود با خودش كيك بياره.
امشب اژدهاي شكلاتي، با اون كلاهي كه سرش گذاشته بود، 1 كم شبيه كلاه قرمزي شده بود.
وقتي رسيديم پاي كوه، يك بارون خيلي ريز ميآمد. از اون بارونها كه آدم متوجه آمدنش نميشه، ولي بعد از مدتي تمام بدنش خيس خالي ميشه. چند دقيقه بعد غول تبتي هم پيداش شد. با اون چوب دستي، و اون باروني با حالش :)
5 نفري راه افتاديم به سمت بالا. اول كه راه افتاديم، فقط قصد داشتيم كه تا آخر راه آسفالته بريم.
هوا فوقالعاده با حال بود. و همه جا را بوي بارون گرفته بود.
وقتي رسيديم دم ايستگاه اول، بارون 1 دفعه شدت گرفت. 5 تا چايي گرفتيم. ولي هيچجايي زير سايبانها پيدا نكرديم كه بشينيم. 5 تايي رفتيم دور 1 ميز كه كنار 1 درخت بود ايستاديم و شروع كرديم به خوردن چايي و كيكهاي اژدهاي شكلاتي كه دقيقا شبيه پيتزا بود.
موقع خوردن خندهام گرفته بود. از تمام سر و كلهام همينطور آب ميچكيد. شده بوديم 5 تا موش آب كشيده، كه زير باران چايي و كيك ميخورديم. جاي 1 نفر خيلي خالي بود، اگر بود ميتوانست كلي سر ما غر بزنه.
همچين كه خوردن چايي و كيك ما تمام شد، باران هم به طور كامل بند اومد.
هوا عالي بود. عاليتر شد :) دوست داشتم كه دستام را باز ميكردم و توي اون هوا پرواز ميكردم. به طرف بالاي كوه راه افتاديم. (پيش خودم گفتم كه اگر 1 موقع راه گلي بود برميگرديم.) مسير خيلي خوب بود. اصلا هم گلي نبود. توي اين هوا هوس دويدن كرده بودم. 1 كم راه رفتنم را تند كردم. به بچه ها گفتم، شما آرام بياييد من ميرم و سريع بر ميگردم. 1 دفعه ديدم همه گفتند كه ما هم ميخوايم تند بيام :)
من و گولي از جلو و بقيه پشت سر ما شروع به تند رفتن كرديم.
جلو رستوران وسط راه كه رسيديم، يكي از بچهها نفسش گرفت، گفت ديگه نميتونم بالا بيام. نميدونم چه حكمتي هست، كه هر كدام از بچهها، دفعه اولي كه با ما ميان، دقيقا جلو اين رستوران نفسشون ميگيره :)
از اين جا به بعد آرامتر به سمت بالا راه افتاديم. اون بالا دم چشمه، اولش 1 كم آب خورديم و بعد نشستيم. چون همه جا خيس بود. تبتي، كاپشنش را روي سكو انداخت و ما خيلي برادرانه روي اون نشستيم.
يكم كه خستگيمون در رفت راه افتاديم به سمت پايين، تبتي توي اون هوا حوس كايت سواري كرده بود، ميخواست با كايت از اون بالا بياد پايين. وسط راه يك جايي رسيديم كه از پايين كوه صداي جيغ و شادي چند تا دختر به گوش ميرسيد. هولمز گفت دوست دارم فرياد بزنم. و 1 فرياد بلند زد. صداش توي كوه پيچيد.
همهمون خوشمون اومد. با هم جمع شديم. و 1 فرياد بلند زديم. صدا به طرز وحشتناكي توي كوه پيچيد. همه مي خنديدم. خوشمون اومده بود. راه افتاديم به سمت پايين. ...
پايين كه رسيديم تصميم گرفتيم بريم شام بخوريم. 1 جايي تو ولنجك پيدا كرديم، رفتيم شام خورديم. كه غذاش خيلي خوب نبود.
موقع برگشتن هوا حسابي سرد شده بود. و ما هم كه لباسهامون خيس و خالي، حسابي يخ كرده بوديم.
توي راه برگشت، بعد از اين كه اژدهاي شكلاتي را پياده كرديم. يكي ديگه از وبلاگ نويسها را توي بزرگراه ديديم، كه به سمت خانه ميرفت. با بوق، چراغ از اون جلو زديم. و همونجوري با سر و چراغ، 1 سلام و عليك حسابي با اون كرديم.
وقتي شب آمدم خانه،احساس سبكي ميكردم، خيلي سبك شده بودم.
جاي چند نفر خيلي خالي بود.
از قبل با بچهها قرار گذاشتيم كه بريم كوه، سرماخوردگي من هنوز كاملا خوب نشده بود.
هوا ابري هست، و بيرون نم نم باران ميآد.
2 تا از بچهها گفتند كه نميتوانند بيان، يكيشون مهمان داشت، يكي ديگه هم بايد ميرفت دندان پزشكي.
ساعت 6 بود. كه زنگ شركت ما به صدا در اومد. گولي با 1 لباس آستين كوتاه پشت در بود. با اينكه قيافهاش يكم خسته نشان ميداد،ولي مثل هميشه 1 لبخند روي لبش بود. دقايقي بعد هولمز هم پيداش شد.
3 تايي راه افتاديم به سمت خانه اژدهاي شكلاتي، كه قرار بود با خودش كيك بياره.
امشب اژدهاي شكلاتي، با اون كلاهي كه سرش گذاشته بود، 1 كم شبيه كلاه قرمزي شده بود.
وقتي رسيديم پاي كوه، يك بارون خيلي ريز ميآمد. از اون بارونها كه آدم متوجه آمدنش نميشه، ولي بعد از مدتي تمام بدنش خيس خالي ميشه. چند دقيقه بعد غول تبتي هم پيداش شد. با اون چوب دستي، و اون باروني با حالش :)
5 نفري راه افتاديم به سمت بالا. اول كه راه افتاديم، فقط قصد داشتيم كه تا آخر راه آسفالته بريم.
هوا فوقالعاده با حال بود. و همه جا را بوي بارون گرفته بود.
وقتي رسيديم دم ايستگاه اول، بارون 1 دفعه شدت گرفت. 5 تا چايي گرفتيم. ولي هيچجايي زير سايبانها پيدا نكرديم كه بشينيم. 5 تايي رفتيم دور 1 ميز كه كنار 1 درخت بود ايستاديم و شروع كرديم به خوردن چايي و كيكهاي اژدهاي شكلاتي كه دقيقا شبيه پيتزا بود.
موقع خوردن خندهام گرفته بود. از تمام سر و كلهام همينطور آب ميچكيد. شده بوديم 5 تا موش آب كشيده، كه زير باران چايي و كيك ميخورديم. جاي 1 نفر خيلي خالي بود، اگر بود ميتوانست كلي سر ما غر بزنه.
همچين كه خوردن چايي و كيك ما تمام شد، باران هم به طور كامل بند اومد.
هوا عالي بود. عاليتر شد :) دوست داشتم كه دستام را باز ميكردم و توي اون هوا پرواز ميكردم. به طرف بالاي كوه راه افتاديم. (پيش خودم گفتم كه اگر 1 موقع راه گلي بود برميگرديم.) مسير خيلي خوب بود. اصلا هم گلي نبود. توي اين هوا هوس دويدن كرده بودم. 1 كم راه رفتنم را تند كردم. به بچه ها گفتم، شما آرام بياييد من ميرم و سريع بر ميگردم. 1 دفعه ديدم همه گفتند كه ما هم ميخوايم تند بيام :)
من و گولي از جلو و بقيه پشت سر ما شروع به تند رفتن كرديم.
جلو رستوران وسط راه كه رسيديم، يكي از بچهها نفسش گرفت، گفت ديگه نميتونم بالا بيام. نميدونم چه حكمتي هست، كه هر كدام از بچهها، دفعه اولي كه با ما ميان، دقيقا جلو اين رستوران نفسشون ميگيره :)
از اين جا به بعد آرامتر به سمت بالا راه افتاديم. اون بالا دم چشمه، اولش 1 كم آب خورديم و بعد نشستيم. چون همه جا خيس بود. تبتي، كاپشنش را روي سكو انداخت و ما خيلي برادرانه روي اون نشستيم.
يكم كه خستگيمون در رفت راه افتاديم به سمت پايين، تبتي توي اون هوا حوس كايت سواري كرده بود، ميخواست با كايت از اون بالا بياد پايين. وسط راه يك جايي رسيديم كه از پايين كوه صداي جيغ و شادي چند تا دختر به گوش ميرسيد. هولمز گفت دوست دارم فرياد بزنم. و 1 فرياد بلند زد. صداش توي كوه پيچيد.
همهمون خوشمون اومد. با هم جمع شديم. و 1 فرياد بلند زديم. صدا به طرز وحشتناكي توي كوه پيچيد. همه مي خنديدم. خوشمون اومده بود. راه افتاديم به سمت پايين. ...
پايين كه رسيديم تصميم گرفتيم بريم شام بخوريم. 1 جايي تو ولنجك پيدا كرديم، رفتيم شام خورديم. كه غذاش خيلي خوب نبود.
موقع برگشتن هوا حسابي سرد شده بود. و ما هم كه لباسهامون خيس و خالي، حسابي يخ كرده بوديم.
توي راه برگشت، بعد از اين كه اژدهاي شكلاتي را پياده كرديم. يكي ديگه از وبلاگ نويسها را توي بزرگراه ديديم، كه به سمت خانه ميرفت. با بوق، چراغ از اون جلو زديم. و همونجوري با سر و چراغ، 1 سلام و عليك حسابي با اون كرديم.
وقتي شب آمدم خانه،احساس سبكي ميكردم، خيلي سبك شده بودم.
جاي چند نفر خيلي خالي بود.
شنبه، يك شنبه دوشنبه، باز سرما خوردگي من اوت كرده. توي شركت همش يا دارم سرفه ميكنم يا دارم دماغم را ميگيرم. يك شنبه فقط نزديك 20-30 تا دستمال مصرف كردم.
يك شنبه،
شنيده بودم كه شب قبلش باز كوي شلوغ شده بوده. ميرم دانشكده كه ببينم اوضاع و احوال چطور بوده. خوشبختانه شب قبل اتفاق خاصي نيافتاده بوده. و مثل هميشه بچهها به غذا اعتراض كرده بودند و طبق معمول اومده بودند خيابان را بسته بودند كه بعدش يكم سياسي شده بوده و شروع به شعار دادن كرده بودند.
برام جالبه كه دانشجوهاي جديد، واقعا نميدونند كه اون سال توي كوي چه اتفاقي افتاد. با يكشون كه صحبت ميكنم، طرف ميگه. آره شنيدم اون موقع فقط به يكي از ساختمانهاي پايين حمله كردند.
يك لحظه ياد اون موقع ها ميافتم. كه ساختمانهاي 11-12 و 14-15 چه شكلي شده بودند. اكثر درهاي ساختمان 22 شكسته بود. ساختمان خارجيها هم خيلي تعريفي نبود. و ... چقدر سريع گذشت، و چقدر زود بعضي از اتفاقات داره فراموش ميشه.
دوشنبه
روي پل گيشا، كلي وقت توي ترافيك گير ميكنم. وقتي كه جلو دانشگاه تربيت مدرس ميرسم، ميبينم كه جمعيت زيادي جلو دانشگاه تربيت مدرس جمع شدند و خيابان روبروي اون بسته شده. 1 عده هم اون وسط دارند شعار ميدند. اعتراض به حكم آغاجري بالا گرفته.
يك شنبه،
شنيده بودم كه شب قبلش باز كوي شلوغ شده بوده. ميرم دانشكده كه ببينم اوضاع و احوال چطور بوده. خوشبختانه شب قبل اتفاق خاصي نيافتاده بوده. و مثل هميشه بچهها به غذا اعتراض كرده بودند و طبق معمول اومده بودند خيابان را بسته بودند كه بعدش يكم سياسي شده بوده و شروع به شعار دادن كرده بودند.
برام جالبه كه دانشجوهاي جديد، واقعا نميدونند كه اون سال توي كوي چه اتفاقي افتاد. با يكشون كه صحبت ميكنم، طرف ميگه. آره شنيدم اون موقع فقط به يكي از ساختمانهاي پايين حمله كردند.
يك لحظه ياد اون موقع ها ميافتم. كه ساختمانهاي 11-12 و 14-15 چه شكلي شده بودند. اكثر درهاي ساختمان 22 شكسته بود. ساختمان خارجيها هم خيلي تعريفي نبود. و ... چقدر سريع گذشت، و چقدر زود بعضي از اتفاقات داره فراموش ميشه.
دوشنبه
روي پل گيشا، كلي وقت توي ترافيك گير ميكنم. وقتي كه جلو دانشگاه تربيت مدرس ميرسم، ميبينم كه جمعيت زيادي جلو دانشگاه تربيت مدرس جمع شدند و خيابان روبروي اون بسته شده. 1 عده هم اون وسط دارند شعار ميدند. اعتراض به حكم آغاجري بالا گرفته.
پنج شنبه 5
مهمانها كه رفتند، تازه وقت كردم بيام روي خط. كه چشمم به حكم اعدام آغاجري افتاد، برام جالب بود.
جمعه
بعد ازظهر رفتم شركت، و به 1 سري كارهاي عقب مونده رسيدم. هنوز توي فكر صحبتهاي شب گذشته بودم.
به اين فكر ميكردم كه چه مشكلاتي براي حكومت دين به وجود ميآد.
اداره كشور، يعني سياست.
سياست، هم همش دروغ و تزوير و كلك هست.
دين، همش راستي و صداقت و پاكي هست.
در سياست هدف، وسيله را توجيه ميكنه.
ولي در دين هيچگاه هدف، وسيله را توجيه نميكنه.
حالا كسي كه بخواد كشور را با ابزار دين، هدايت كنه. چون براي اداره اون مجبوره دروغ و تزوير به كار ببره. اين دروغ را به دين ميبنده. هر كاري كه ميخواد بكنه، با ابزار دين اون را تاييد ميكنه، دين 1 وسيله و ابزاري ميشه كه توسط اون حكومت كنه و ....
اين ميشه كه، از ديد كسايي كه از بيرون به همچين حكومتي نگاه ميكنند، چون نميتوانند بين دين و حكومت تفكيكي قائل بشند. دين را يك چيز بي خودي ميبينند كه همش دروغ و كلك هست و ...
تازه آخرش، هم چون اين ابزار در دست يك عده خاصي قرار داره، موجب استبداد ميشه.
شب، برنامه سينما 4، فيلم پاپيون را پخش كرد. قبلا هم اين فيلم را ديده بودم، ولي هيچ وقت ديدن اين فيلم، اينجوري به من نچسبيده بود. درست زماني كه نااميدي بيشتر وجودم را فراگرفته، ديدن اين فيلم، اميدهاي من را زنده كرد.
برام خيلي جالب بود كه، قهرمان فيلم، با همه مشكلات، هيچ موقع اميدش را از دست نميده. و در هر شرايطي به هدفش كه همون فرار از زندان و رسيدن به آزادي هست فكر ميكنه. و در آخر به اون ميرسه. :)
مهمانها كه رفتند، تازه وقت كردم بيام روي خط. كه چشمم به حكم اعدام آغاجري افتاد، برام جالب بود.
جمعه
بعد ازظهر رفتم شركت، و به 1 سري كارهاي عقب مونده رسيدم. هنوز توي فكر صحبتهاي شب گذشته بودم.
به اين فكر ميكردم كه چه مشكلاتي براي حكومت دين به وجود ميآد.
اداره كشور، يعني سياست.
سياست، هم همش دروغ و تزوير و كلك هست.
دين، همش راستي و صداقت و پاكي هست.
در سياست هدف، وسيله را توجيه ميكنه.
ولي در دين هيچگاه هدف، وسيله را توجيه نميكنه.
حالا كسي كه بخواد كشور را با ابزار دين، هدايت كنه. چون براي اداره اون مجبوره دروغ و تزوير به كار ببره. اين دروغ را به دين ميبنده. هر كاري كه ميخواد بكنه، با ابزار دين اون را تاييد ميكنه، دين 1 وسيله و ابزاري ميشه كه توسط اون حكومت كنه و ....
اين ميشه كه، از ديد كسايي كه از بيرون به همچين حكومتي نگاه ميكنند، چون نميتوانند بين دين و حكومت تفكيكي قائل بشند. دين را يك چيز بي خودي ميبينند كه همش دروغ و كلك هست و ...
تازه آخرش، هم چون اين ابزار در دست يك عده خاصي قرار داره، موجب استبداد ميشه.
شب، برنامه سينما 4، فيلم پاپيون را پخش كرد. قبلا هم اين فيلم را ديده بودم، ولي هيچ وقت ديدن اين فيلم، اينجوري به من نچسبيده بود. درست زماني كه نااميدي بيشتر وجودم را فراگرفته، ديدن اين فيلم، اميدهاي من را زنده كرد.
برام خيلي جالب بود كه، قهرمان فيلم، با همه مشكلات، هيچ موقع اميدش را از دست نميده. و در هر شرايطي به هدفش كه همون فرار از زندان و رسيدن به آزادي هست فكر ميكنه. و در آخر به اون ميرسه. :)
پنج شنبه 4
بعد از صحبتهاي عموم، 1 كم همه جا آروم شد.
عموم به خنده پرسيد، بيام بحث را عوض كنيم، و راجع به يك موضوع ديگه صحبت كنيم. در مورد اين صحبت كنيم كه جوانهاي الان توي چه فكري هستند.
يكي از پسر عموهام با خنده گفت: ما كه ديگه سوختيم رفتيم، نسل ما نسل سوخته است. اين كار بود شما ها كردين.
يكي از عموهام در اومد گفت: كه ما جواني كرديم. اين شد، حالا ببينم شما جوانها چي كار ميخوايد بكنيد.
اينجا بود كه باز روضه خوني من گل كرد. و شروع به صحبت كردم.
اول از همه راجع به جواني كردن اونها صحبت كردم. گفتم كه الان كه داريم حساب و كتاب مي كنيم. خيلي معلوم نيست كه اون جواني كه شما كرديد درست باشه، و اينكه امروز اگر ما هم مثل شما جواني كنيم هيچ معلوم نيست كه كه فردا وضعمون بهتر از الان بشه. با جووني كردن و 4 تا لاستيك آتيش زدن كاري درست نميشه.
آيا اصلا درست بود كه ما انقلاب كرديم؟ و ...
از اينجا به بعد صحبت از حالت شوخي به جدي بدل شد. كه يك طرفش ما ها بوديم كه همه از نسل دوم و سوم و چهارم بوديم. و طرف ديگه كسايي كه همگي از نسل اول بودند و توي جريانات انقلاب بودند. قشنگ مثل جريان 1 محاكمه شده بود.
يكي از عموهام به شدت از انقلاب و كارشون دفاع كرد. استدلالش هم اين بود كه قبل از انقلاب ساواك وضعيتي ايجاد كرده بود كه هيچ كس جرات نداشت حرف بزنه، مرد از زنش و زن از شوهرش ميترسيد.
اون موقع كشور توسط 7 هزار كارشناس آمريكايي هدايت ميشد. راجع به وضع اقتصادي گقت. گفت كه ما اين همه شهيد داديم كه به اينجا رسيديم و ...
بعد از صحبتهاي عموم، اول از همه يكي از پسرعموها شروع به صحبت كرد، كه شما ميگيد كارتون درس بوده. ولي من به شما ميگم كه واقعا اشتباه كرديد. (اين عموم از همه بزرگتره، فكر نميكنم هيچكدام از ما تا حالا اين قدر تند با اون صحبت كرده باشيم.)
شما شايد اون موقع كارتون درست بوده، ولي الان كه به كار شما نگاه ميكنيم ميبينيم كار شما مثل اين بوده كه 1 سدي را ميخواستيد بسازيد. تا نصفه كار خيلي خوب ساختيد. از بهترين مصالح هم استفاده كرديد. ولي خب وسط كار مصالح كم آورديد. و هر چي جلو دستون بوده ريختين توش. حالا اين سد هر لحظه ممكنه كه خراب بشه.
شما ميگويد وضع ما خوب شده و... . 1 زماني اين وزير پست و تلگراف ميگفت 1=55 ، و ميگفت ما بعد از انقلاب امكانت مخابراتي كشور را 55 برابر كرديم. اين 1 دروغه بزرگه. توي زماني كه همه جاي دنيا 1=1000 شده، آيا درسته كه ما بگيم كه 1=55 شده پس ما خيلي پيشرفت كرديم؟!
و ...
يك پسر عموي ديگم راجع به وضع اقتصادي صحبت كرد، و گقت توي جمع خودمان نگاه كنيم؟ همه تحصيل كردهايم. حقوقمون هم بد نيست، ولي كدام يكي از ما بدون پشتوانه پدرهامون، ميتونيم صاحب خانه بشيم؟ آيا زمان شما هم اينطور بود؟ و ...
راجع به تفكري كه اون موقع انقلاب حاكم بود صحبت كرديم. راجع به اينكه چرا فكر ميكرديم، اسلام با مسيحيت فرق ميكنه، و ما دچار مشكلات مسيحيت نميشيم.
راجع به پروتستانها و لوتر صحبت كرديم و اينكه چرا بعد از اون اروپا شروع به پيشرفت كرد.
راجع به آينده جوانها صحبت كرديم. و اينكه به طور معمول هيچ جواني براي خودش آينده روشني را متصور نيست.
يكي راجع به اين صحبت كرد، كه ما انقلاب ما با رهبري امام و درسي كه از قيام امام حسين گرفته بود. پيروز شد و براي همين مشكلي براي اون پيش نميآد!!! و ... !!!!
يكي ديگه از پسر عموهام راجع به اين صحبت كرد، كه جوانهاي ما مهمترين فكرشون رفتن به خارجه، و چرا اين فكر را ميكنند و دلايل خودش را براي درست بودن اين حرف زد.
راجع به اين صحبت كرد، كه چرا هر كس و هر گروهي وقتي ميخواد حرفي بزنه، يك آيه قرآن ميآره، و جالبه كه جرفهايي كه ميزنند، 180 درجه با هم فرق ميكنه؟ مگه ميشه كه 1 قسمت قرآن با يك قسمت ديگه قرآن 180 درجه فرق داشته باشه.
در مقابل داييم هم گفت، اين كه جوانها ميروند، يك نوع فرار از مسئوليت هست و اينكه هر كدام از ما وظيفه داريم كه در حد خودمان تلاش كنيم. همه ما نسبت به اين آب و خاك مسئوليم. و ...
در آخر هم داييم 1 كم در مورد افكار اون موقعشون گفت. اينكه اون موقع واقعا به كارشون اعتقاد داشتند. و اينكه فكر ميكردند وضع مردم خيلي بهتر خواهد شد. ميگفت: درست 3-4 سال بعد از انقلاب بود كه 1 دفعه به خودم گفتم: اهه ما انقلاب هم كرديم، پس چرا وضع مردم بهتر نميشه و ...
عموم هم در مورد انقلاب گفت و اهداف انقلاب، ميگفت با دقت به شعارهايي كه مردم اون موقع توي تظاهراتها ميدادند، ميشه فهميد كه مردم چي ميخواستند.
اون موقع هيچ صحبتي در مورد ولايت فقيه نبود. ولايت فقيه 1 انحرافي بود كه قبل از اون هيچ صحبتي در موردش نبود. شما نميتونيد توي جريان انقلاب شعاري در اين رابطه پيدا كنيد.
ولايت فقيه را اول بار آيت در خبرگان مطرح كرد. آيت هم از دوستان نزديك مظفر بقايي بود. و مظفر بقايي ....
خلاصه كلي صحبت كرد.
بعد از صحبتهاي عموم، من با خنده گفتم:شما بعد از انقلاب 1 بازي را شروع كرديد. كه توي اين بازي رودست خورديد :)
آخر سر هم چون دير وقت شده بود، قرار شد كه ادامه بحث را بعدا ادامه بديم.
اينقدر اين بحث جالب بود كه نفهميدم كه چطوري اين زمان گذشت. تا دمه در ماشين كه ميخواستند سوار بشوند و بروند بحث ادامه داشت.
پ.ن:
- وسط صحبتها راه به راه به من زنگ ميزدند. و هي قطع ميشد. چون صدا اصلا نميآمد.
- واقعا برام جالبه كه تو فاميل ما، با اين همه افكار متضاد، اينقدر خوب ميتونيم با هم بحث كنيم.
- به من كه خيلي خوش گذشت. بعد از مدتها كلي حرف زدم. و مجبور شدم 1 كم اين فكرم را به كار بگيرم.
- ...
بعد از صحبتهاي عموم، 1 كم همه جا آروم شد.
عموم به خنده پرسيد، بيام بحث را عوض كنيم، و راجع به يك موضوع ديگه صحبت كنيم. در مورد اين صحبت كنيم كه جوانهاي الان توي چه فكري هستند.
يكي از پسر عموهام با خنده گفت: ما كه ديگه سوختيم رفتيم، نسل ما نسل سوخته است. اين كار بود شما ها كردين.
يكي از عموهام در اومد گفت: كه ما جواني كرديم. اين شد، حالا ببينم شما جوانها چي كار ميخوايد بكنيد.
اينجا بود كه باز روضه خوني من گل كرد. و شروع به صحبت كردم.
اول از همه راجع به جواني كردن اونها صحبت كردم. گفتم كه الان كه داريم حساب و كتاب مي كنيم. خيلي معلوم نيست كه اون جواني كه شما كرديد درست باشه، و اينكه امروز اگر ما هم مثل شما جواني كنيم هيچ معلوم نيست كه كه فردا وضعمون بهتر از الان بشه. با جووني كردن و 4 تا لاستيك آتيش زدن كاري درست نميشه.
آيا اصلا درست بود كه ما انقلاب كرديم؟ و ...
از اينجا به بعد صحبت از حالت شوخي به جدي بدل شد. كه يك طرفش ما ها بوديم كه همه از نسل دوم و سوم و چهارم بوديم. و طرف ديگه كسايي كه همگي از نسل اول بودند و توي جريانات انقلاب بودند. قشنگ مثل جريان 1 محاكمه شده بود.
يكي از عموهام به شدت از انقلاب و كارشون دفاع كرد. استدلالش هم اين بود كه قبل از انقلاب ساواك وضعيتي ايجاد كرده بود كه هيچ كس جرات نداشت حرف بزنه، مرد از زنش و زن از شوهرش ميترسيد.
اون موقع كشور توسط 7 هزار كارشناس آمريكايي هدايت ميشد. راجع به وضع اقتصادي گقت. گفت كه ما اين همه شهيد داديم كه به اينجا رسيديم و ...
بعد از صحبتهاي عموم، اول از همه يكي از پسرعموها شروع به صحبت كرد، كه شما ميگيد كارتون درس بوده. ولي من به شما ميگم كه واقعا اشتباه كرديد. (اين عموم از همه بزرگتره، فكر نميكنم هيچكدام از ما تا حالا اين قدر تند با اون صحبت كرده باشيم.)
شما شايد اون موقع كارتون درست بوده، ولي الان كه به كار شما نگاه ميكنيم ميبينيم كار شما مثل اين بوده كه 1 سدي را ميخواستيد بسازيد. تا نصفه كار خيلي خوب ساختيد. از بهترين مصالح هم استفاده كرديد. ولي خب وسط كار مصالح كم آورديد. و هر چي جلو دستون بوده ريختين توش. حالا اين سد هر لحظه ممكنه كه خراب بشه.
شما ميگويد وضع ما خوب شده و... . 1 زماني اين وزير پست و تلگراف ميگفت 1=55 ، و ميگفت ما بعد از انقلاب امكانت مخابراتي كشور را 55 برابر كرديم. اين 1 دروغه بزرگه. توي زماني كه همه جاي دنيا 1=1000 شده، آيا درسته كه ما بگيم كه 1=55 شده پس ما خيلي پيشرفت كرديم؟!
و ...
يك پسر عموي ديگم راجع به وضع اقتصادي صحبت كرد، و گقت توي جمع خودمان نگاه كنيم؟ همه تحصيل كردهايم. حقوقمون هم بد نيست، ولي كدام يكي از ما بدون پشتوانه پدرهامون، ميتونيم صاحب خانه بشيم؟ آيا زمان شما هم اينطور بود؟ و ...
راجع به تفكري كه اون موقع انقلاب حاكم بود صحبت كرديم. راجع به اينكه چرا فكر ميكرديم، اسلام با مسيحيت فرق ميكنه، و ما دچار مشكلات مسيحيت نميشيم.
راجع به پروتستانها و لوتر صحبت كرديم و اينكه چرا بعد از اون اروپا شروع به پيشرفت كرد.
راجع به آينده جوانها صحبت كرديم. و اينكه به طور معمول هيچ جواني براي خودش آينده روشني را متصور نيست.
يكي راجع به اين صحبت كرد، كه ما انقلاب ما با رهبري امام و درسي كه از قيام امام حسين گرفته بود. پيروز شد و براي همين مشكلي براي اون پيش نميآد!!! و ... !!!!
يكي ديگه از پسر عموهام راجع به اين صحبت كرد، كه جوانهاي ما مهمترين فكرشون رفتن به خارجه، و چرا اين فكر را ميكنند و دلايل خودش را براي درست بودن اين حرف زد.
راجع به اين صحبت كرد، كه چرا هر كس و هر گروهي وقتي ميخواد حرفي بزنه، يك آيه قرآن ميآره، و جالبه كه جرفهايي كه ميزنند، 180 درجه با هم فرق ميكنه؟ مگه ميشه كه 1 قسمت قرآن با يك قسمت ديگه قرآن 180 درجه فرق داشته باشه.
در مقابل داييم هم گفت، اين كه جوانها ميروند، يك نوع فرار از مسئوليت هست و اينكه هر كدام از ما وظيفه داريم كه در حد خودمان تلاش كنيم. همه ما نسبت به اين آب و خاك مسئوليم. و ...
در آخر هم داييم 1 كم در مورد افكار اون موقعشون گفت. اينكه اون موقع واقعا به كارشون اعتقاد داشتند. و اينكه فكر ميكردند وضع مردم خيلي بهتر خواهد شد. ميگفت: درست 3-4 سال بعد از انقلاب بود كه 1 دفعه به خودم گفتم: اهه ما انقلاب هم كرديم، پس چرا وضع مردم بهتر نميشه و ...
عموم هم در مورد انقلاب گفت و اهداف انقلاب، ميگفت با دقت به شعارهايي كه مردم اون موقع توي تظاهراتها ميدادند، ميشه فهميد كه مردم چي ميخواستند.
اون موقع هيچ صحبتي در مورد ولايت فقيه نبود. ولايت فقيه 1 انحرافي بود كه قبل از اون هيچ صحبتي در موردش نبود. شما نميتونيد توي جريان انقلاب شعاري در اين رابطه پيدا كنيد.
ولايت فقيه را اول بار آيت در خبرگان مطرح كرد. آيت هم از دوستان نزديك مظفر بقايي بود. و مظفر بقايي ....
خلاصه كلي صحبت كرد.
بعد از صحبتهاي عموم، من با خنده گفتم:شما بعد از انقلاب 1 بازي را شروع كرديد. كه توي اين بازي رودست خورديد :)
آخر سر هم چون دير وقت شده بود، قرار شد كه ادامه بحث را بعدا ادامه بديم.
اينقدر اين بحث جالب بود كه نفهميدم كه چطوري اين زمان گذشت. تا دمه در ماشين كه ميخواستند سوار بشوند و بروند بحث ادامه داشت.
پ.ن:
- وسط صحبتها راه به راه به من زنگ ميزدند. و هي قطع ميشد. چون صدا اصلا نميآمد.
- واقعا برام جالبه كه تو فاميل ما، با اين همه افكار متضاد، اينقدر خوب ميتونيم با هم بحث كنيم.
- به من كه خيلي خوش گذشت. بعد از مدتها كلي حرف زدم. و مجبور شدم 1 كم اين فكرم را به كار بگيرم.
- ...
شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱
پنج شنبه 3
بعد از دعا، بحث يك كم جدي شد. يكي از عموهام سوال كرد، كه كيا وقتي دعا ميخونديم، دعا را متوجه ميشدند. هيج كس دستش را بلند نكردو بعد پرسيد كيا 70% دعا را متوجه ميشدند. و كيا 50%و ...
تو همه جمع فقط 1 نفر دست بلند كرد كه من همه را ميفهمم. (كس ديگه دستش را بلند نكرد، بقيه شايد بيشتر به خاطر اينكه نميخواستند ريا بشه دستشون را بلند نكردند :D.)
عموم اينطور ادامه داد، كه آدم وقتي چيزي را بخوانه و متوجه نشه، خواندنش، ذهن آدم را دچار جمود ميكنه. دعا 1 نيازفطري براي انسانها، هست. سعي كنيم كه وقتي دعا ميخونيم به معني اون نگاه كنيم و ببينيم واقعا چي ميگيم، همينجوري طوطي واري نخونيم و ...
(عموم براي اولين از خاطرات دوران ... گفت،اون موقع كه حدود ... ... بوده، اون موقع كه ... )
توي اون دوران كل مفاتيح الجنان را با تمام حواشي اون خوانده بوده و ...
بعد از صحبتهاي عموم، يك نفر پرسيد، با توجه به اين كه جوانهاي امروز ما خيلي با عربي، آشنا نيست،آيا بهتر نيست دعاها را به زبان فارسي فصيح ترجمه بشه.و ...
صحبت كه به اينجا رسيد، يكي دگه از عموهام خاطرهاي از عيد قربان سال 1357 تعريف كرد. ميگفت اون سال، نماز را به امامت آيتا... زنجاني خونديم. بعد از نماز آقاي زنجاني شروع كرد به خواندن خطبه و خطبه را به زبان عربي خواند. دكتر بهشتي، به آقاي زنجاني گفت، كه توي اين جمع خيليها به زبان عربي آشنايي كامل ندارند، بهتر نيست كه خطبه را به زبان فارسي بخوانيم.
همونجا بحث در گرفت.
آقاي زنجاني معتقد بود كه بايد دعا و ... را به زبان عربي خواند، ... صحبتها بالا گرفت و آقاي زنجاني ناراحت شدند و رفتند.
ميگفت: بعد از ظهر قرار بود كه يك ميزگردي داشته باشيم و در مورد مسائل روز صحبت كنيم. اين بحث كل جلسه را تحت شعاع قرار داد و اين شد كه موضوع ميزگرد بعدازظهر عوض شد و راجع به اين موضوع صحبت شد.
اعضا اون ميزگرد: آيتا... طالقاني، آيتا... مطهري، شهيد بهشتي، ... و آقاي رفسنجاني بود.
...
بعد از اون باز عموم 1 كم صحبت كرد. و 1 كم در مورد روحيات آيتا... زنجاني گفت و در مورد نقش اون و برادرش (اگر اشتباه نكنم) در سالهاي 1328 -1330 صحبت كرد. و ...
و در آخر هم گفت كه به نظر ميرسه كه در اين مورد بايد بيشتر كار كرد.
بعد از دعا، بحث يك كم جدي شد. يكي از عموهام سوال كرد، كه كيا وقتي دعا ميخونديم، دعا را متوجه ميشدند. هيج كس دستش را بلند نكردو بعد پرسيد كيا 70% دعا را متوجه ميشدند. و كيا 50%و ...
تو همه جمع فقط 1 نفر دست بلند كرد كه من همه را ميفهمم. (كس ديگه دستش را بلند نكرد، بقيه شايد بيشتر به خاطر اينكه نميخواستند ريا بشه دستشون را بلند نكردند :D.)
عموم اينطور ادامه داد، كه آدم وقتي چيزي را بخوانه و متوجه نشه، خواندنش، ذهن آدم را دچار جمود ميكنه. دعا 1 نيازفطري براي انسانها، هست. سعي كنيم كه وقتي دعا ميخونيم به معني اون نگاه كنيم و ببينيم واقعا چي ميگيم، همينجوري طوطي واري نخونيم و ...
(عموم براي اولين از خاطرات دوران ... گفت،اون موقع كه حدود ... ... بوده، اون موقع كه ... )
توي اون دوران كل مفاتيح الجنان را با تمام حواشي اون خوانده بوده و ...
بعد از صحبتهاي عموم، يك نفر پرسيد، با توجه به اين كه جوانهاي امروز ما خيلي با عربي، آشنا نيست،آيا بهتر نيست دعاها را به زبان فارسي فصيح ترجمه بشه.و ...
صحبت كه به اينجا رسيد، يكي دگه از عموهام خاطرهاي از عيد قربان سال 1357 تعريف كرد. ميگفت اون سال، نماز را به امامت آيتا... زنجاني خونديم. بعد از نماز آقاي زنجاني شروع كرد به خواندن خطبه و خطبه را به زبان عربي خواند. دكتر بهشتي، به آقاي زنجاني گفت، كه توي اين جمع خيليها به زبان عربي آشنايي كامل ندارند، بهتر نيست كه خطبه را به زبان فارسي بخوانيم.
همونجا بحث در گرفت.
آقاي زنجاني معتقد بود كه بايد دعا و ... را به زبان عربي خواند، ... صحبتها بالا گرفت و آقاي زنجاني ناراحت شدند و رفتند.
ميگفت: بعد از ظهر قرار بود كه يك ميزگردي داشته باشيم و در مورد مسائل روز صحبت كنيم. اين بحث كل جلسه را تحت شعاع قرار داد و اين شد كه موضوع ميزگرد بعدازظهر عوض شد و راجع به اين موضوع صحبت شد.
اعضا اون ميزگرد: آيتا... طالقاني، آيتا... مطهري، شهيد بهشتي، ... و آقاي رفسنجاني بود.
...
بعد از اون باز عموم 1 كم صحبت كرد. و 1 كم در مورد روحيات آيتا... زنجاني گفت و در مورد نقش اون و برادرش (اگر اشتباه نكنم) در سالهاي 1328 -1330 صحبت كرد. و ...
و در آخر هم گفت كه به نظر ميرسه كه در اين مورد بايد بيشتر كار كرد.
جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۱
اذان را كه گفتند، 1 سري رفتن نماز بخونند، بعد هم همه رفتيم سراغ سفره.
تا حالا همچين مهماني نگرفته بوديم كه دو طرف فاميل را اينطور با هم كنار هم جمع كنيم و به اونها افطار بديم. (خوردن نون سنگك تازه موقع افطاري خيلي ميچسبه :) )
اولين بحثي كه شد، سر ديدن ماه بود. يكي از پسر عموهام ميگفت، امروز هم يومالشك بوده و اين افطاري قبول نيست، عموجون بايد هفته ديگه هم افطاري بده :)
خلاصه طبق صحبتهايي كه شد، مشخص شد كه روز 5 شنبه، 1 سري روزنامهها اون بالا توي قسمت تاريخ، بيخيال تاريخ قمري شده بودند و كلا اون را پاك كرده بودند. 1 سري هم 5 شنبه را روز دوم ماه رمضان اعلام كردند. و ... همه به اتفاق معتقد بودند كه اينها مسخرهاش را در آوردند.
يكي از پسر عموهام خيلي شلوغ بازي در ميآورد. هي آب جوش ميخواست. هي ميگفت آب جوش خوبه صداي آدم را باز ميكنه و ... تا 1 ساعت بعد از افطار همينجور براش ليوان ليوان آب جوش ميآورديم، شايد حداقل 7-8 ليوان براش آب جوش برديم. همش را هم ميخورد، ما كه كف كرده بوديم، مونده بوديم اين هم چيزي كه ميخورد كجا ميرفت،
آخر سر براي اينكه 1 حالي به اون داده باشيم. تحت مراسمي، يك كتري آب جوش برديم جلوي اون گذاشتيم.
پسر عموم يك سري صحبت در مورد خانه پدر بزرگ پدرم ميكنه، (بيشتر خاطراتي كه پدرم و عموهام از اون خانه تعريف ميكنند.) يك جوري تعريف ميكنه، كه انگار خودش اونجا بوده، راجع به ظرفهاي ترشي 7 ساله كه به اون پاتك ميزده، و ...
همه اينقدر خنديديم كه اشك از چشمهامون راه افتاد. (من خودم تا حالا نديده بودم كه عموهام اينطوري بخندند.)
تا حالا همچين مهماني نگرفته بوديم كه دو طرف فاميل را اينطور با هم كنار هم جمع كنيم و به اونها افطار بديم. (خوردن نون سنگك تازه موقع افطاري خيلي ميچسبه :) )
اولين بحثي كه شد، سر ديدن ماه بود. يكي از پسر عموهام ميگفت، امروز هم يومالشك بوده و اين افطاري قبول نيست، عموجون بايد هفته ديگه هم افطاري بده :)
خلاصه طبق صحبتهايي كه شد، مشخص شد كه روز 5 شنبه، 1 سري روزنامهها اون بالا توي قسمت تاريخ، بيخيال تاريخ قمري شده بودند و كلا اون را پاك كرده بودند. 1 سري هم 5 شنبه را روز دوم ماه رمضان اعلام كردند. و ... همه به اتفاق معتقد بودند كه اينها مسخرهاش را در آوردند.
يكي از پسر عموهام خيلي شلوغ بازي در ميآورد. هي آب جوش ميخواست. هي ميگفت آب جوش خوبه صداي آدم را باز ميكنه و ... تا 1 ساعت بعد از افطار همينجور براش ليوان ليوان آب جوش ميآورديم، شايد حداقل 7-8 ليوان براش آب جوش برديم. همش را هم ميخورد، ما كه كف كرده بوديم، مونده بوديم اين هم چيزي كه ميخورد كجا ميرفت،
آخر سر براي اينكه 1 حالي به اون داده باشيم. تحت مراسمي، يك كتري آب جوش برديم جلوي اون گذاشتيم.
پسر عموم يك سري صحبت در مورد خانه پدر بزرگ پدرم ميكنه، (بيشتر خاطراتي كه پدرم و عموهام از اون خانه تعريف ميكنند.) يك جوري تعريف ميكنه، كه انگار خودش اونجا بوده، راجع به ظرفهاي ترشي 7 ساله كه به اون پاتك ميزده، و ...
همه اينقدر خنديديم كه اشك از چشمهامون راه افتاد. (من خودم تا حالا نديده بودم كه عموهام اينطوري بخندند.)
پنج شنبه
ديشب به من خبر دادند كه امروز بايد توي دو تا جلسه شركت كنم. حالم خيلي خوب نيست. گلوم درد ميكنه، 1 كم هم تب دارم. به يكي از دوستام زنگ ميزنم كه به جاي من توي جلسات شركت كنه، ولي اون ميگه نميتونه توي جلسه اول شركت بكنه ولي قول ميده كه توي جلسه دوم به جاي من شركت بكنه.
ساعت 10:30 خودم را ميرسونم، جلسه با 1 كم تاخير شروع ميشه. من اصلا حوصله صحبت ندارم، ولي آخر سر 1 روضه براي همه ميخونم. توي اين جلسه مثل اينكه همه روزه هستند. تا ساعت 1:30 جلسه طول ميكشه. چون همه جمع هستند، راجع به 1 موضوع ديگه هم صحبت ميكنيم. دوستم هم اواخر اين صحبت ميرسه. اينقدر اين جلسه طولاني شد كه به جلسه بعدي وصل شد.
بعد از جلسه بلافاصله ميريم 1 جاي ديگه و جلسه بعدي را شروع ميكنيم به اين اميد كه زود تمامش كنيم. اواخر جلسه گلوم به شدت درد گرفته، تقريبا بيش از همه صحبت كردم.
اواخر جلسه، از خانه زنگ ميزنند كه سر راه، نوشابه، نان سنگك و لامپ ... بخريم. (براي افطار حدود 90 نفر مهمان داريم.) (هي گفتيم جلسه زود تمام بشه، جلسه تا ساعت 3:20 طول كشيد.)
نوشابه را ميگيرم، ولي صف نانوايي سنگكي خيلي شلوغه، لااقل 1:30 بايد بايستم تا نوبت من بشه، تو صف ميايستم. با بدن داغ و باد سردي كه ميآد. پدرم ميره خانه كه برادرم را بياره جاي من تو صف بگذاره.
حدود نيم ساعت بعد برادرم با پسرخالهام ميآن كه جاي من تو صف بايستند. قرار ميشه كه هر وقت نان گرفتند به من زنگ بزنند كه برم دنبالشون.
ساعت 4:15 ميرسم خانه، همه دارند ميدوند. خاله، زن دايي از صبح اومدند كمك، عصري هم زن عموم با يكي از پسر عموهام آمدند، كمك. خلاصه خانه خيلي شلوغه. تخت من را هم، يكي از پسر خالههام اشغال كرده. ميرم توي اتاق و از حال ميرم. نزديك ساعت 5 از خواب بلند ميشم، يادم ميافته كه بايد برم سراغ برادرم. سريع ميرم دنبال اونها، تازه نان را گرفتند و منتظر من هستند.
از يك ربع به اذان مهمانها شروع ميكنند به آمدن. و هر لحظه تعداشون بيشتر ميشه. با ديدن اونها حالم 1 كم بهتر ميشه.
امشب براي اولين بار اكثر كسايي خيلي دوستشون دارم، و خيلي چيزها از اونها ياد گرفتهام. دور هم جمع شدهاند.
ديشب به من خبر دادند كه امروز بايد توي دو تا جلسه شركت كنم. حالم خيلي خوب نيست. گلوم درد ميكنه، 1 كم هم تب دارم. به يكي از دوستام زنگ ميزنم كه به جاي من توي جلسات شركت كنه، ولي اون ميگه نميتونه توي جلسه اول شركت بكنه ولي قول ميده كه توي جلسه دوم به جاي من شركت بكنه.
ساعت 10:30 خودم را ميرسونم، جلسه با 1 كم تاخير شروع ميشه. من اصلا حوصله صحبت ندارم، ولي آخر سر 1 روضه براي همه ميخونم. توي اين جلسه مثل اينكه همه روزه هستند. تا ساعت 1:30 جلسه طول ميكشه. چون همه جمع هستند، راجع به 1 موضوع ديگه هم صحبت ميكنيم. دوستم هم اواخر اين صحبت ميرسه. اينقدر اين جلسه طولاني شد كه به جلسه بعدي وصل شد.
بعد از جلسه بلافاصله ميريم 1 جاي ديگه و جلسه بعدي را شروع ميكنيم به اين اميد كه زود تمامش كنيم. اواخر جلسه گلوم به شدت درد گرفته، تقريبا بيش از همه صحبت كردم.
اواخر جلسه، از خانه زنگ ميزنند كه سر راه، نوشابه، نان سنگك و لامپ ... بخريم. (براي افطار حدود 90 نفر مهمان داريم.) (هي گفتيم جلسه زود تمام بشه، جلسه تا ساعت 3:20 طول كشيد.)
نوشابه را ميگيرم، ولي صف نانوايي سنگكي خيلي شلوغه، لااقل 1:30 بايد بايستم تا نوبت من بشه، تو صف ميايستم. با بدن داغ و باد سردي كه ميآد. پدرم ميره خانه كه برادرم را بياره جاي من تو صف بگذاره.
حدود نيم ساعت بعد برادرم با پسرخالهام ميآن كه جاي من تو صف بايستند. قرار ميشه كه هر وقت نان گرفتند به من زنگ بزنند كه برم دنبالشون.
ساعت 4:15 ميرسم خانه، همه دارند ميدوند. خاله، زن دايي از صبح اومدند كمك، عصري هم زن عموم با يكي از پسر عموهام آمدند، كمك. خلاصه خانه خيلي شلوغه. تخت من را هم، يكي از پسر خالههام اشغال كرده. ميرم توي اتاق و از حال ميرم. نزديك ساعت 5 از خواب بلند ميشم، يادم ميافته كه بايد برم سراغ برادرم. سريع ميرم دنبال اونها، تازه نان را گرفتند و منتظر من هستند.
از يك ربع به اذان مهمانها شروع ميكنند به آمدن. و هر لحظه تعداشون بيشتر ميشه. با ديدن اونها حالم 1 كم بهتر ميشه.
امشب براي اولين بار اكثر كسايي خيلي دوستشون دارم، و خيلي چيزها از اونها ياد گرفتهام. دور هم جمع شدهاند.
چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱
امروز خير سرم خانه موندم استراحت كنم، با اين بدن تب كرده، از صبح نشستم پاي كامپيوتر و همينجور دارم مينويسم. احتمالا بعدا كه حالم بهتر شد، ميفهمم كه چه چيزهايي نوشتم.
از چند روز پيش فهميده بودم كه سرما خوردم. از اون شبي كه از سرما تو ماشين به خودم ميپيچيدم. ولي خب به روي خودم نياوردم تا بازار تمام شد. ديروز را هم با اين كه گلوم به شدت درد ميكرد. زير سيبيلي رد كردم. ديگه امروز تبم كردم، براي همين به پيشنهاد مامانم تا ظهر به خودم استراحت دادم. الان هم بايد يواش يواش راه بيفتم دنبال كارهام. ماشينم فعلا ندارم.
دلم براي كوه خيلي تنگ شده، فكر كنم 1 هفته و نيم باشه كه نتونستم برم. فكر كنم جمعه بعد از ظهر حتما برم كوه :)،
از چند روز پيش فهميده بودم كه سرما خوردم. از اون شبي كه از سرما تو ماشين به خودم ميپيچيدم. ولي خب به روي خودم نياوردم تا بازار تمام شد. ديروز را هم با اين كه گلوم به شدت درد ميكرد. زير سيبيلي رد كردم. ديگه امروز تبم كردم، براي همين به پيشنهاد مامانم تا ظهر به خودم استراحت دادم. الان هم بايد يواش يواش راه بيفتم دنبال كارهام. ماشينم فعلا ندارم.
دلم براي كوه خيلي تنگ شده، فكر كنم 1 هفته و نيم باشه كه نتونستم برم. فكر كنم جمعه بعد از ظهر حتما برم كوه :)،
ماه رمضان هم شروع شد، هميشه تو پايان اون شك داشتند، امسال توي شروع اون هم شك پيدا كردند. مثل اينكه ديشب، بالاخره نتونستند هلال ماه را ببينند.
ديگه داره جريان ما خيلي مسخره ميشه، 1400 سال پيش كه امكانات امروز وجود نداشته، خيلي راحتتر از امروز، در مورد اول ماه و آخر ماه تصميم ميگرفتند. ...
ماه رمضان شروع شد. چند سالي هست كه اين ماه ديگه، براي من اون عطر و بوي گذشته را نداره. 1 زماني بود كه حال و هواي شهر عوض ميشد. همه مردم براي 1 ماه هم كه شده بود، سعي ميكردند آدمهاي خوبي بشند. و ...
ولي الان ديگه اينجور نيست، ديگه تو حال و روز مردم كمتر تفاوتي ميبيني. الان از نشونه ماه رمضان، مرخصي مصلحتي سر ظهر 1 سري از آدمها و ترافيك سنگين قبل از اذان هست. كه اگر توي اون گير كني، كمه كم، آدم 1 ساعت توي راه هست، كه به مقصد برسه. اين موقعها هميشه از راديو پيام لجم ميگيره، توي اين شلوغي به جاي اينكه مردم را هر چه بيشتر راهنمايي كنه كه كدام مسيرها شلوغ هست، از نيمساعت، 3 ربع قبل از اذان به استقبال اذان ميره و كار اصليش كه اطلاع رساني هست را فراموش ميكنه.
ياد اون موقعها به خير، وقتي كه به مدرسه راهنمايي ميرفتم. اون موقع ها توي ماه رمضان، بعضي وقتها تا صبح فوتبال بازي ميكرديم. (اون موقع سحري را ساعت 2-3 ميخورديم). ياد افطاريهايي كه تو مدرسه به كمك بچهها ميداديم بخير، (معمولا براي افطاري به غير از مخلفات افطار، غذا لوبيا پلو ميداديم.) هنوز صداي يكي از بچهها كه پيش از خوردن افطار دعا ميخوند توي گوشم هست. ياد اون دوستها به خير. ... (چند هفته پيش 2 تا از دوستاي اون موقع را ديدم، كلي از ديدنشون خوشحال شدم.)
...
ديگه داره جريان ما خيلي مسخره ميشه، 1400 سال پيش كه امكانات امروز وجود نداشته، خيلي راحتتر از امروز، در مورد اول ماه و آخر ماه تصميم ميگرفتند. ...
ماه رمضان شروع شد. چند سالي هست كه اين ماه ديگه، براي من اون عطر و بوي گذشته را نداره. 1 زماني بود كه حال و هواي شهر عوض ميشد. همه مردم براي 1 ماه هم كه شده بود، سعي ميكردند آدمهاي خوبي بشند. و ...
ولي الان ديگه اينجور نيست، ديگه تو حال و روز مردم كمتر تفاوتي ميبيني. الان از نشونه ماه رمضان، مرخصي مصلحتي سر ظهر 1 سري از آدمها و ترافيك سنگين قبل از اذان هست. كه اگر توي اون گير كني، كمه كم، آدم 1 ساعت توي راه هست، كه به مقصد برسه. اين موقعها هميشه از راديو پيام لجم ميگيره، توي اين شلوغي به جاي اينكه مردم را هر چه بيشتر راهنمايي كنه كه كدام مسيرها شلوغ هست، از نيمساعت، 3 ربع قبل از اذان به استقبال اذان ميره و كار اصليش كه اطلاع رساني هست را فراموش ميكنه.
ياد اون موقعها به خير، وقتي كه به مدرسه راهنمايي ميرفتم. اون موقع ها توي ماه رمضان، بعضي وقتها تا صبح فوتبال بازي ميكرديم. (اون موقع سحري را ساعت 2-3 ميخورديم). ياد افطاريهايي كه تو مدرسه به كمك بچهها ميداديم بخير، (معمولا براي افطاري به غير از مخلفات افطار، غذا لوبيا پلو ميداديم.) هنوز صداي يكي از بچهها كه پيش از خوردن افطار دعا ميخوند توي گوشم هست. ياد اون دوستها به خير. ... (چند هفته پيش 2 تا از دوستاي اون موقع را ديدم، كلي از ديدنشون خوشحال شدم.)
...
بازم دوشنبه 13 آبان
شايد جالبترين اتفاقي كه توي اين روز افتاد، دستگيري عباس عبدي در اين روز بود. چه كسي فكرش را ميكرد كه درست در بيست و سومين سالگرد اشغال سفارت آمريكا توسط دانشجوهاي خط امام، يكي از سران اين حمله به جرم كار در موسسه پژوهشی آينده، دستگير بشه. كساني كه 1 روز، سفارت آمريكا را به تصرف خودشان در آوردند و بعضيها از آن به عنوان انقلاب دوم نام بردند، امروز به جرم دريافت پول و جاسوسي براي آمريكا به زندان ميروند.
نميدونم كدام يك از شما كتاب ژوزف بالسامو و غرش طوفان، را در مورد انقلاب فرانسه خونديد. يادمه اون موقع كه جلد آخر كتاب غرش طوفان را تمام كردم، تا 1 هفته حالم اصلا خوب نبود. اون اتفاقات و برخوردها خيلي برام ناراحت كننده و تكان دهنده بود. (به نظرم همش نامردي بود.)
ما هم الان تقريبا همون راه را داريم ميريم، منتها شانسي كه آورديم اينه كه توي دوران ما دستگاه گيوتين را جمع كردند.
به اين حوادث چند سال اخير نگاه كنيد. اول به ملي مذهبيها و نهضتيها گير دادند. بعد به مجاهدين انقلاب اسلامي، حالا هم دارن سراغ مشاركتيها ميروند.
اين بازي به جاهاي جالبي داره ميرسه. و از اين به بعد هر روز اختلافات بيشتر از گذشته نمايان ميشه.
پ.ن.
بعضيها اين زندان را حق عباس عبدي ميدانند. و ...
شايد جالبترين اتفاقي كه توي اين روز افتاد، دستگيري عباس عبدي در اين روز بود. چه كسي فكرش را ميكرد كه درست در بيست و سومين سالگرد اشغال سفارت آمريكا توسط دانشجوهاي خط امام، يكي از سران اين حمله به جرم كار در موسسه پژوهشی آينده، دستگير بشه. كساني كه 1 روز، سفارت آمريكا را به تصرف خودشان در آوردند و بعضيها از آن به عنوان انقلاب دوم نام بردند، امروز به جرم دريافت پول و جاسوسي براي آمريكا به زندان ميروند.
نميدونم كدام يك از شما كتاب ژوزف بالسامو و غرش طوفان، را در مورد انقلاب فرانسه خونديد. يادمه اون موقع كه جلد آخر كتاب غرش طوفان را تمام كردم، تا 1 هفته حالم اصلا خوب نبود. اون اتفاقات و برخوردها خيلي برام ناراحت كننده و تكان دهنده بود. (به نظرم همش نامردي بود.)
ما هم الان تقريبا همون راه را داريم ميريم، منتها شانسي كه آورديم اينه كه توي دوران ما دستگاه گيوتين را جمع كردند.
به اين حوادث چند سال اخير نگاه كنيد. اول به ملي مذهبيها و نهضتيها گير دادند. بعد به مجاهدين انقلاب اسلامي، حالا هم دارن سراغ مشاركتيها ميروند.
اين بازي به جاهاي جالبي داره ميرسه. و از اين به بعد هر روز اختلافات بيشتر از گذشته نمايان ميشه.
پ.ن.
بعضيها اين زندان را حق عباس عبدي ميدانند. و ...
يكشنبه
نزديك ساعت 4 بود كه خودم را به بازار رسوندم، سر راه رفتم يكي از بچهها را با كيكش برداشتم P: ، روز يكشنبه مسئوليت را به كسي داده بوديم كه قبلا به اون چنين مسئوليتي نداده بودم. براي همين يك كم نگران بودم كه نتوانند با بقيه بچهها و مسئولين هماهنگي لازم را بكنند. وقتي رسيدم همه جا را مرتب كرده بودند و كار را شروع كرده بودند.
البته 1 سري كارها مونده بود كه بايد انجام ميدادم.
كارهايي كه انجام شد
- سيبزمينيهاي بهفام را از فريزر بالا گرفتم.
- يخ براي آب ميوهها
- شير براي شيرموز تهيه كردم
و ...
خلاصه حسابي مشغول شدم. ساعت 5 بايد توي جلسه هيئت مديره شركت ميكردم. كه براي اولين بار، اين جلسه را دو در كردم.
خلاصه همه چيز به خوبي پيش ميرفت كه چند تا اتفاق افتاد.
1 سيم تو آشپزخانه اتصالي كرد، و كلي جرقه زد. (خوشبختانه اتفاق خاصي نيافتاد.)
از فر يكم گاز نشت كرد. (نميدونم چرا شيرش باز مونده بود.)
دستگاه ساندويچميكر كه يكي از بچهها آورده بود، 1 دفعه از كار افتاد. (فرداش برديم نشون داديم درست شد.)
يك نفر آش رشته اهدا كرده بود. منتها يادش رفته بود كه خيلي توش نخود و لوبيا بريزه، اين بود كه چند نفر از خانمها اومدند شروع كردن سر بچهها غر زدن كه اين چه آشي هست كه شما ميفروشيد و ...، كه من سر رسيدم. همچين جوابشون را دادم، كه چند نفراز خانمها اومدند معذرت خواهي كردند كه اشتباه شده و تقصير شماها نيست و ... .
وقتي كه همه رفتند هم، كلي با بچه ها توي سر و كله هم زديم و عكس گرفتيم.
دوشنبه
همچين كه از شركت در اومدم كه بيام به سمت بازار، پدرم زنگ زد، كه بيا دنبالم با هم بريم بازار. (پدرم ماشينش را براي گارانتي 1 سالش، برده نمايندگي، براي همين، براي چند روز ماشين نداره) رفتم دنبالش. خيابانها خيلي شلوغ بود، اينقدر شلوغ بود كه من به جاي ساعت 4، ساعت 5 رسيدم بازار.
وقتي رسيدم، ديدم باز خانمها چشم ما ها را دور ديدند، و هر غري ميخواستند سر بچهها زدند.
سيبزمينيهاي بهفاممون تمام شده بود. و بچهها به جون سيبزمينيها افتاده بودند. و اونها را پوست ميكندند. و با كلي مصيبت اونها را سرخ ميكردند. (آخر وقت، فقط نزديك 7-8 دقيقه داشتم كف يكي از ظرفهايي كه توش سيب زميني سرخ ميكرديم را ميسابيدم.) اين سيب زمينيها خيلي خوشمزهتر از سيبزمينيهاي آماده بود.
اواخر بازار همه چيزمون تمام شد، و ديگه چيزي براي خوردن نداشتيم. (كيكهاي يكي از بچهها هم تمام شد و چيزيش به ما نرسيد. :))
آخر بازار مراسم قرعه كشي برگزار شد.
آخر آخر چندتا عكس دستهجمعي مرتب انداختيم.
و بازار به خوبي و خوشي تمام شد.
پ.ن.
اون دوستي كه منتظرش بودم را هم نديدمش. هر وقت موقعش بشه ميبينمش. :)
نزديك ساعت 4 بود كه خودم را به بازار رسوندم، سر راه رفتم يكي از بچهها را با كيكش برداشتم P: ، روز يكشنبه مسئوليت را به كسي داده بوديم كه قبلا به اون چنين مسئوليتي نداده بودم. براي همين يك كم نگران بودم كه نتوانند با بقيه بچهها و مسئولين هماهنگي لازم را بكنند. وقتي رسيدم همه جا را مرتب كرده بودند و كار را شروع كرده بودند.
البته 1 سري كارها مونده بود كه بايد انجام ميدادم.
كارهايي كه انجام شد
- سيبزمينيهاي بهفام را از فريزر بالا گرفتم.
- يخ براي آب ميوهها
- شير براي شيرموز تهيه كردم
و ...
خلاصه حسابي مشغول شدم. ساعت 5 بايد توي جلسه هيئت مديره شركت ميكردم. كه براي اولين بار، اين جلسه را دو در كردم.
خلاصه همه چيز به خوبي پيش ميرفت كه چند تا اتفاق افتاد.
1 سيم تو آشپزخانه اتصالي كرد، و كلي جرقه زد. (خوشبختانه اتفاق خاصي نيافتاد.)
از فر يكم گاز نشت كرد. (نميدونم چرا شيرش باز مونده بود.)
دستگاه ساندويچميكر كه يكي از بچهها آورده بود، 1 دفعه از كار افتاد. (فرداش برديم نشون داديم درست شد.)
يك نفر آش رشته اهدا كرده بود. منتها يادش رفته بود كه خيلي توش نخود و لوبيا بريزه، اين بود كه چند نفر از خانمها اومدند شروع كردن سر بچهها غر زدن كه اين چه آشي هست كه شما ميفروشيد و ...، كه من سر رسيدم. همچين جوابشون را دادم، كه چند نفراز خانمها اومدند معذرت خواهي كردند كه اشتباه شده و تقصير شماها نيست و ... .
وقتي كه همه رفتند هم، كلي با بچه ها توي سر و كله هم زديم و عكس گرفتيم.
دوشنبه
همچين كه از شركت در اومدم كه بيام به سمت بازار، پدرم زنگ زد، كه بيا دنبالم با هم بريم بازار. (پدرم ماشينش را براي گارانتي 1 سالش، برده نمايندگي، براي همين، براي چند روز ماشين نداره) رفتم دنبالش. خيابانها خيلي شلوغ بود، اينقدر شلوغ بود كه من به جاي ساعت 4، ساعت 5 رسيدم بازار.
وقتي رسيدم، ديدم باز خانمها چشم ما ها را دور ديدند، و هر غري ميخواستند سر بچهها زدند.
سيبزمينيهاي بهفاممون تمام شده بود. و بچهها به جون سيبزمينيها افتاده بودند. و اونها را پوست ميكندند. و با كلي مصيبت اونها را سرخ ميكردند. (آخر وقت، فقط نزديك 7-8 دقيقه داشتم كف يكي از ظرفهايي كه توش سيب زميني سرخ ميكرديم را ميسابيدم.) اين سيب زمينيها خيلي خوشمزهتر از سيبزمينيهاي آماده بود.
اواخر بازار همه چيزمون تمام شد، و ديگه چيزي براي خوردن نداشتيم. (كيكهاي يكي از بچهها هم تمام شد و چيزيش به ما نرسيد. :))
آخر بازار مراسم قرعه كشي برگزار شد.
آخر آخر چندتا عكس دستهجمعي مرتب انداختيم.
و بازار به خوبي و خوشي تمام شد.
پ.ن.
اون دوستي كه منتظرش بودم را هم نديدمش. هر وقت موقعش بشه ميبينمش. :)
یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۱
اين روزهايي كه بازار هست، من هيچ آرام و قراري ندارم.
ديروز از صبح كه بلند شدم، همينجور كار داشتم. اولش نشستم 1 كم حساب و كتاب رستوران روز پيش را كردم. بعد دويدم براي آش كشك خريدم. و ...
نزديك ظهر بود كه رسيدم شركت.سريع كارهام را انجام دادم، دوباره اومدم به سمت خانه كه آش را ببرم بازار خيريه.
توي اين فاصله هم، را به راه يكي از بچهها به من زنگ ميزد، كه هيچكي نيامده و ما فقط 2 نفر هستيم، چه شكلي ما 2 نفر آشپزخانه را تحويل بگيريم. و ...
رسيدم كه خانه آش حاضر بود، اومدم سريع مسواك بزنم، برم به سمت بازار، داشتم مسواك ميزدم كه يكي از وبلاگ نويسها به من زنگ زد. انتظار نداشتم كه به من زنگ بزنه، ولي حدس ميزدم كه به بازار بيآد. با دهن پر از كف 2-3 دقيقهاي با اون صحبت كردم. توي اين فاصله كوتاه كه ما داشتيم صحبت ميكرديم تلفن دائم قطع و وصل ميشد. صدا اصلا درست نميرفت. با كلي زحمت، آدرس بازار را دادم، و به اون گفتم كه ناهار هم داريم و ... (اميدوارم وسط اون همه پارازيت فهميده باشه كه برنامه ما چي هست) :)
خلاصه فكر ميكنم امروز ظهر، با 1 سري ديگه از بچهها برند خيريه، ناهار را اونجا بخورند.
آش را برداشتم راه افتادم به سمت بازارچه، توي راه همش بايد مواظب ميبودم كه آرام برم، كه آش نريزه. (اونم من) وقتي ميخواستم راه بيافتم، زن داييم ميگفت: رها اگر ميشه 1 كم آرام برو، كه اين همه مامانت زحمت كشيده، 1 مقداري از اين آش به بازار برسه و ...
خوشبختانه وقتي كه رسيدم ديدم كه چيزي از آش نريخته :)
براي رستوران هم ديگه همه بچهها آمده بودند، و سريع كارها را انجام ميداديم. 1 سري از بچهها انار دون ميكردند. 1 سري هويج پوست ميكندند و ... خلاصه مشكلي به اون صورت نبود.
...
شبش ساعت 7 از بازار خارج شدم. طي چند سالي كه بازار هست، شايد اولين بار بود كه من اينقدر زود از بازار ميآمدم بيرون. ...
ديروز از صبح كه بلند شدم، همينجور كار داشتم. اولش نشستم 1 كم حساب و كتاب رستوران روز پيش را كردم. بعد دويدم براي آش كشك خريدم. و ...
نزديك ظهر بود كه رسيدم شركت.سريع كارهام را انجام دادم، دوباره اومدم به سمت خانه كه آش را ببرم بازار خيريه.
توي اين فاصله هم، را به راه يكي از بچهها به من زنگ ميزد، كه هيچكي نيامده و ما فقط 2 نفر هستيم، چه شكلي ما 2 نفر آشپزخانه را تحويل بگيريم. و ...
رسيدم كه خانه آش حاضر بود، اومدم سريع مسواك بزنم، برم به سمت بازار، داشتم مسواك ميزدم كه يكي از وبلاگ نويسها به من زنگ زد. انتظار نداشتم كه به من زنگ بزنه، ولي حدس ميزدم كه به بازار بيآد. با دهن پر از كف 2-3 دقيقهاي با اون صحبت كردم. توي اين فاصله كوتاه كه ما داشتيم صحبت ميكرديم تلفن دائم قطع و وصل ميشد. صدا اصلا درست نميرفت. با كلي زحمت، آدرس بازار را دادم، و به اون گفتم كه ناهار هم داريم و ... (اميدوارم وسط اون همه پارازيت فهميده باشه كه برنامه ما چي هست) :)
خلاصه فكر ميكنم امروز ظهر، با 1 سري ديگه از بچهها برند خيريه، ناهار را اونجا بخورند.
آش را برداشتم راه افتادم به سمت بازارچه، توي راه همش بايد مواظب ميبودم كه آرام برم، كه آش نريزه. (اونم من) وقتي ميخواستم راه بيافتم، زن داييم ميگفت: رها اگر ميشه 1 كم آرام برو، كه اين همه مامانت زحمت كشيده، 1 مقداري از اين آش به بازار برسه و ...
خوشبختانه وقتي كه رسيدم ديدم كه چيزي از آش نريخته :)
براي رستوران هم ديگه همه بچهها آمده بودند، و سريع كارها را انجام ميداديم. 1 سري از بچهها انار دون ميكردند. 1 سري هويج پوست ميكندند و ... خلاصه مشكلي به اون صورت نبود.
...
شبش ساعت 7 از بازار خارج شدم. طي چند سالي كه بازار هست، شايد اولين بار بود كه من اينقدر زود از بازار ميآمدم بيرون. ...
صبح جمعه خسته و مونده بلند شدم رفتم خيريه. شب قبلش ساعت 4 بود كه خوابيدم.
حدود ساعت 11:30 بود كه چند تا از بچهها براي كمك توي آشپزخانه اومدند. (حالا آشپزخانه را ساعت 4 به ما تحويل ميدادند.) نميدونم كدام يكي از بچهها به اينها گفته بودند كه ساعت 12 بيان. اين بندهخدا ها هم همه شون بار دومي بود كه ميآمدند براي كمك. همشون هم 1 پا دندونپزشك بودند.
1 كم با هاشون حرف زدم. بعد بردمشون توي مجموعه چرخوندمشون، و در مورد كارهايي كه ما توي اين موسسه انجام ميديم توضيح دادم. به اونها گفتيم براي عصري كه ميخوايم آب هويج بگيريم، بايد هويج پوست بكنيم.
1 دفعه ديديم 10 نفري افتادند به جون هويجها، هر كدام هم يكي از اين دستكشهاي مخصوص جراحي دست كردند، و با دقت، شروع كردند به تمييز كردن هويجها (انگار كه ميخواستند دندون جرم گيري كنند.)
خلاصه همه هويجها را تمييز كردند.
تو آشپزخانه هم همه كاري ميكردند. ته ميكشيدند، ظرف ميشستند و ...
بچههاي خيلي خوب و بي ادعايي بودند. و خيلي با هم هماهنگ و منظم عمل ميكردند. من كه خيلي از اونها خوشم اومد. اميدوارم كه دوستهاي خوبي برام باشند.
روز جمعهاي فكر ميكرديم تعدادمون براي گردوندن رستوران كم باشه، براي همين روز قبلش به 3-4 تا از بچهها گفته بودم كه اگر وقت دارند بيان، اين دوستامون هم گفتند ببينيم چي ميشه. مطمئن نبودم كه بيان، همش نگران بودم كه تعدادمون كم باشه.
روز جمعه كه اومد ديدم، هر كدام از اين بچهها با 2-3 تا از دوستاشون اومدند كمك، اينقدر آدم شده بوديم كه با كلي زحمت. همه را سامان داديم :)
نزديك غروب بود، كه چشممون به جمال يكي از وبلاگ نويسها روشن شد. مثل هميشه خندان. قبلش هم يكي ديگه اومده بود.
3 نفري نشستيم،و تا سفارشمون آماده بشه شروع كرديم به صحبت كردن. اون بنده خدا اينقدر گشنش بود، كه صبر نكرد. سيبزمينيهاي خودمان آماده بشه، تا نشستيم به سيبزمينيهاي كه از قبل مانده بود حمله كرد.
...
خلاصه كلي خنديديم :)
بعد از بازار، 4 نفري رفتيم بيرون، هوا خيلي با حال بود، و همه دوست داشتيم كه توي اون هوا قدم بزنيم. من دوست داشتم بريم پاي كوه قدم بزنيم. ولي غير از من، هيچكس لباس مناسب نداشت. و بقيه يخ كرده بودند. اين بود كه ما از پارك قيطريه سر در آورديم.
حدود 1 ساعتي اونجا قدم زديم. همه مون هوس بچهگي كرده بوديم. دوست داشتيم بريم توي اتاق توپ و خودمون را وسط اون همه توپ ولو كنيم.
1 بچه كوچك اونجا بود، خيلي كيف ميكرد... .
وقتي اومدم خانه، تازه فهميدم كه كارم در اومده، به مادرم گفته بودم كه براي 1 روز توي خيريه آش درست كنه كه بفروشيم. ديدم داره اون همه سبزي را توي آشپزخانه ميشوره. منم با اين كه خسته بودم. اومدم پيشش و توي شستن سبزيها كمكش كردم. (مادر من كلي وسواس داره) 2 تا سبد بزرگ سبزي را هر كدام 4 دفعه شست، كه خاكش كاملا گرفته بشه. (تازه اون قسمت كارش بود كه من ديدم.)
خلاصه بعد هم قابلمه را روي چراغ گاز گذاشتم و ... .
پ.ن.
فكر نميكردم پشت اون قيافه خندان، 1 دل گرفته باشه.
شاد باشيد :)
حدود ساعت 11:30 بود كه چند تا از بچهها براي كمك توي آشپزخانه اومدند. (حالا آشپزخانه را ساعت 4 به ما تحويل ميدادند.) نميدونم كدام يكي از بچهها به اينها گفته بودند كه ساعت 12 بيان. اين بندهخدا ها هم همه شون بار دومي بود كه ميآمدند براي كمك. همشون هم 1 پا دندونپزشك بودند.
1 كم با هاشون حرف زدم. بعد بردمشون توي مجموعه چرخوندمشون، و در مورد كارهايي كه ما توي اين موسسه انجام ميديم توضيح دادم. به اونها گفتيم براي عصري كه ميخوايم آب هويج بگيريم، بايد هويج پوست بكنيم.
1 دفعه ديديم 10 نفري افتادند به جون هويجها، هر كدام هم يكي از اين دستكشهاي مخصوص جراحي دست كردند، و با دقت، شروع كردند به تمييز كردن هويجها (انگار كه ميخواستند دندون جرم گيري كنند.)
خلاصه همه هويجها را تمييز كردند.
تو آشپزخانه هم همه كاري ميكردند. ته ميكشيدند، ظرف ميشستند و ...
بچههاي خيلي خوب و بي ادعايي بودند. و خيلي با هم هماهنگ و منظم عمل ميكردند. من كه خيلي از اونها خوشم اومد. اميدوارم كه دوستهاي خوبي برام باشند.
روز جمعهاي فكر ميكرديم تعدادمون براي گردوندن رستوران كم باشه، براي همين روز قبلش به 3-4 تا از بچهها گفته بودم كه اگر وقت دارند بيان، اين دوستامون هم گفتند ببينيم چي ميشه. مطمئن نبودم كه بيان، همش نگران بودم كه تعدادمون كم باشه.
روز جمعه كه اومد ديدم، هر كدام از اين بچهها با 2-3 تا از دوستاشون اومدند كمك، اينقدر آدم شده بوديم كه با كلي زحمت. همه را سامان داديم :)
نزديك غروب بود، كه چشممون به جمال يكي از وبلاگ نويسها روشن شد. مثل هميشه خندان. قبلش هم يكي ديگه اومده بود.
3 نفري نشستيم،و تا سفارشمون آماده بشه شروع كرديم به صحبت كردن. اون بنده خدا اينقدر گشنش بود، كه صبر نكرد. سيبزمينيهاي خودمان آماده بشه، تا نشستيم به سيبزمينيهاي كه از قبل مانده بود حمله كرد.
...
خلاصه كلي خنديديم :)
بعد از بازار، 4 نفري رفتيم بيرون، هوا خيلي با حال بود، و همه دوست داشتيم كه توي اون هوا قدم بزنيم. من دوست داشتم بريم پاي كوه قدم بزنيم. ولي غير از من، هيچكس لباس مناسب نداشت. و بقيه يخ كرده بودند. اين بود كه ما از پارك قيطريه سر در آورديم.
حدود 1 ساعتي اونجا قدم زديم. همه مون هوس بچهگي كرده بوديم. دوست داشتيم بريم توي اتاق توپ و خودمون را وسط اون همه توپ ولو كنيم.
1 بچه كوچك اونجا بود، خيلي كيف ميكرد... .
وقتي اومدم خانه، تازه فهميدم كه كارم در اومده، به مادرم گفته بودم كه براي 1 روز توي خيريه آش درست كنه كه بفروشيم. ديدم داره اون همه سبزي را توي آشپزخانه ميشوره. منم با اين كه خسته بودم. اومدم پيشش و توي شستن سبزيها كمكش كردم. (مادر من كلي وسواس داره) 2 تا سبد بزرگ سبزي را هر كدام 4 دفعه شست، كه خاكش كاملا گرفته بشه. (تازه اون قسمت كارش بود كه من ديدم.)
خلاصه بعد هم قابلمه را روي چراغ گاز گذاشتم و ... .
پ.ن.
فكر نميكردم پشت اون قيافه خندان، 1 دل گرفته باشه.
شاد باشيد :)
اشتراک در:
پستها (Atom)