اذان را كه گفتند، 1 سري رفتن نماز بخونند، بعد هم همه رفتيم سراغ سفره.
تا حالا همچين مهماني نگرفته بوديم كه دو طرف فاميل را اينطور با هم كنار هم جمع كنيم و به اونها افطار بديم. (خوردن نون سنگك تازه موقع افطاري خيلي ميچسبه :) )
اولين بحثي كه شد، سر ديدن ماه بود. يكي از پسر عموهام ميگفت، امروز هم يومالشك بوده و اين افطاري قبول نيست، عموجون بايد هفته ديگه هم افطاري بده :)
خلاصه طبق صحبتهايي كه شد، مشخص شد كه روز 5 شنبه، 1 سري روزنامهها اون بالا توي قسمت تاريخ، بيخيال تاريخ قمري شده بودند و كلا اون را پاك كرده بودند. 1 سري هم 5 شنبه را روز دوم ماه رمضان اعلام كردند. و ... همه به اتفاق معتقد بودند كه اينها مسخرهاش را در آوردند.
يكي از پسر عموهام خيلي شلوغ بازي در ميآورد. هي آب جوش ميخواست. هي ميگفت آب جوش خوبه صداي آدم را باز ميكنه و ... تا 1 ساعت بعد از افطار همينجور براش ليوان ليوان آب جوش ميآورديم، شايد حداقل 7-8 ليوان براش آب جوش برديم. همش را هم ميخورد، ما كه كف كرده بوديم، مونده بوديم اين هم چيزي كه ميخورد كجا ميرفت،
آخر سر براي اينكه 1 حالي به اون داده باشيم. تحت مراسمي، يك كتري آب جوش برديم جلوي اون گذاشتيم.
پسر عموم يك سري صحبت در مورد خانه پدر بزرگ پدرم ميكنه، (بيشتر خاطراتي كه پدرم و عموهام از اون خانه تعريف ميكنند.) يك جوري تعريف ميكنه، كه انگار خودش اونجا بوده، راجع به ظرفهاي ترشي 7 ساله كه به اون پاتك ميزده، و ...
همه اينقدر خنديديم كه اشك از چشمهامون راه افتاد. (من خودم تا حالا نديده بودم كه عموهام اينطوري بخندند.)
جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر