چهارشنبه
صبح را با يك جلسه 3 ساعت و نيمه شروع ميكنم. آخرش هم به نتيجه نهايي نميرسيم. قرار ميشه كه ادامه كار را، روز شنبه ادامه بديم.
وسط روز اصلا حالم خوب نيست. احساس خستگي شديد ميكنم.
بعد از ظهر 1 جا افطاري دعوتم. قبلش حدود 1 ساعت دود ميخورم تا به انوجا برسم. سرماخوردگيم هنوز بطور كامل خوب نشده، و وقتي يك كم دود ميخورم، به شدت به سرفه كردن ميافتم.
بعد از افطاري، سخنراني هم هست. منتها تا آخر نميشينم.
چند تا از بچههاي علامه را ميبينم، از اونها ميپرسم چه خبر؟
يكشون ميگه هيچي، از اوضاع جاري ميپرسم و اينكه كتك ميزنند و ...
يكشون با خنده ميگه، قبلا فقط كتك ميخورديم و كسي را نميزديم. حالا بيشتر سعي ميكنيم فرار كنيم. و اگر مجبور شديم درگير شيم. ولي اينطور كه پيش ميره بايد از اين به بعد وارد كتك زدن بشيم. و كسايي كه وارد دانشگاه ميشوند را براي هميشه از دانشگاه بيرون كنيم و ...
ماه به صورت كامل وسط آسمان هست. هر كدام از بچهها هم يك كاري داشتند. براي همين قرار كوه به هم خورد.
ولي به خاطر قراري كه از قبل با خودم گذاشتم، تنهايي راه ميآفتم ميرم كوه. خيلي وقت بود كه تنها كوه نرفته بودم. اون بالا، هولمز را ميبينم. هولمز با خالهها و داييهاش اومده بودند.
با دوربين هولمز كلي به ماه خيره ميشم. ماه واقعا قشنگ هست.
شب خستم، نسبتا زود ميخوابم (ساعت 1 )
جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر