چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۱

يكشنبه
باز كليد ماشين را تو ماشين جا گذاشتم. حدود 1 ساعت توي خيابان موندم. تازه بعدش هلمز، كليد يدك را از خانه برام آورد، و من را از سرما نجات داد. :)
يكم دير مي‌رسم خانه.
به مادرم قول دادم كه اون را براي مراسم احيا برسونم. مادرم و مادربزرگم و زن دايي و يكي از همسايه را مي‌برم مي‌رسونم.
بعدش هم دنبال آن سوي مه مي‌رم كه اون را با خودم به مراسم احيا ببرم.
راننده تاكسي هم به من زنگ مي‌زنه و از من آدرس مي‌گيره كه با دوستاش بياد.
اون جايي كه مي‌ريم اصل برنامه سخنراني هست.
موضوع سخنراني هم شخصيت علي بود.
سخنران صحبتش را اين طور شروع كرد كه:
يك جايي بودم يك نفر از من پرسيد آيا حضرت علي(ع)‌يك متفكر هست؟
وقتي كه اين سوال را شنيدم،‌ من يكم به فكر فرو رفتم. پيش خودم گفتم:‌اگر بپذيريم كه حضرت علي (ع) علم لدني دارد،‌و از اول تا آخر همه چيز را مي‌داند و هر آنچه كه لازم است بداند،‌ از طريق خدا به او الهام مي‌شود، ديگر جايي براي فكر كردن حضرت علي (ع) نمي‌ماند.

خلاصه صحبت سخنران هم اينطور بود كه:
كه حضرت علي(ع) يك متفكر بوده و اين ما هستيم كه در حق اون ظلم مي‌كنيم. و اون را آنقدر پايين مي‌آريم كه انگار همه كارهاي اون غير ارادي بوده و همه كارهاش را بر اساس وحي و الهام بوده.
وقتي كه صحبت او را به پسرش مي‌بينيم كه مي‌گه: من آنقدر در افكار گذشتگان فكر كردم كه انگار در زمان آنها زيسته‌ام .... و يا جايي ديگه وقتي در مورد اشتباهات خلفا صحبت مي‌كنه‌، نه شيعه و نه سني كسي به اون ايراد نمي‌گيره كه چرا اينگونه صحبت كرده، چون ايرادهايي كه مي‌گيرده واقعا منطقي هست.

راجع به اين صحبت كرد كه:
ما مي‌گوييم دو چيز نقيض با هم جمع نمي‌شه. ولي در دنياي واقعي، خودمان در افكارمان پر از فكرهاي نقيض هست و هيچ اتفاقي نمي‌افته و ما همه چيز را با هم باور مي‌كنيم و هيچ ايرادي در اون نمي‌بينيم.
خلاصه بعد از كلي صحبت نتيجه گرفت كه:
1- حضرت علي (ع) يك متفكر بوده
2- حضرت علي (ع) يك انساني معمولي بوده،‌و با بقيه مردم فرقي نميكرده،‌تنها فرق اون اين بوده كه در مورد كارهايي كه انجام مي‌داده فكر مي‌كرده. (بعدا پيش خودم گفتم: شايد همين فكر كردن بوده كه باعث مي‌شده كه 1 نفر مثل حضرت علي (ع) هيچ موقع احتياجي به Undo كردن نداشته باشه. نمي‌دونم آيا كسايي مثل پيامبر يا حضرت علي (ع) هم به Undo كردن فكر كردند؟)
پ.ن:
آخر برنامه راننده تاكسي با عرايض با يكي ديگه از دوستاشون رسيدند.
موقع برگش به خانه كلي وقت با آن سوي مه صحبت كردم.
يك نفر ديگه هم قرار بود بياد،‌كه آخر نفهميدم اومد يا نه
...
ساعت 2:30 از خواب بلند مي‌شم، ميرم دنبال مادرم اينها، اون ور شهر، وقتي مي‌رسم هنوز ‌برنامه اونها تمام نشده، براي همين يك كم تو ماشين مي‌خوابم تا اونها بيان و ...

هیچ نظری موجود نیست: