سه شنبه
از قبل با بچهها قرار گذاشتيم كه بريم كوه، سرماخوردگي من هنوز كاملا خوب نشده بود.
هوا ابري هست، و بيرون نم نم باران ميآد.
2 تا از بچهها گفتند كه نميتوانند بيان، يكيشون مهمان داشت، يكي ديگه هم بايد ميرفت دندان پزشكي.
ساعت 6 بود. كه زنگ شركت ما به صدا در اومد. گولي با 1 لباس آستين كوتاه پشت در بود. با اينكه قيافهاش يكم خسته نشان ميداد،ولي مثل هميشه 1 لبخند روي لبش بود. دقايقي بعد هولمز هم پيداش شد.
3 تايي راه افتاديم به سمت خانه اژدهاي شكلاتي، كه قرار بود با خودش كيك بياره.
امشب اژدهاي شكلاتي، با اون كلاهي كه سرش گذاشته بود، 1 كم شبيه كلاه قرمزي شده بود.
وقتي رسيديم پاي كوه، يك بارون خيلي ريز ميآمد. از اون بارونها كه آدم متوجه آمدنش نميشه، ولي بعد از مدتي تمام بدنش خيس خالي ميشه. چند دقيقه بعد غول تبتي هم پيداش شد. با اون چوب دستي، و اون باروني با حالش :)
5 نفري راه افتاديم به سمت بالا. اول كه راه افتاديم، فقط قصد داشتيم كه تا آخر راه آسفالته بريم.
هوا فوقالعاده با حال بود. و همه جا را بوي بارون گرفته بود.
وقتي رسيديم دم ايستگاه اول، بارون 1 دفعه شدت گرفت. 5 تا چايي گرفتيم. ولي هيچجايي زير سايبانها پيدا نكرديم كه بشينيم. 5 تايي رفتيم دور 1 ميز كه كنار 1 درخت بود ايستاديم و شروع كرديم به خوردن چايي و كيكهاي اژدهاي شكلاتي كه دقيقا شبيه پيتزا بود.
موقع خوردن خندهام گرفته بود. از تمام سر و كلهام همينطور آب ميچكيد. شده بوديم 5 تا موش آب كشيده، كه زير باران چايي و كيك ميخورديم. جاي 1 نفر خيلي خالي بود، اگر بود ميتوانست كلي سر ما غر بزنه.
همچين كه خوردن چايي و كيك ما تمام شد، باران هم به طور كامل بند اومد.
هوا عالي بود. عاليتر شد :) دوست داشتم كه دستام را باز ميكردم و توي اون هوا پرواز ميكردم. به طرف بالاي كوه راه افتاديم. (پيش خودم گفتم كه اگر 1 موقع راه گلي بود برميگرديم.) مسير خيلي خوب بود. اصلا هم گلي نبود. توي اين هوا هوس دويدن كرده بودم. 1 كم راه رفتنم را تند كردم. به بچه ها گفتم، شما آرام بياييد من ميرم و سريع بر ميگردم. 1 دفعه ديدم همه گفتند كه ما هم ميخوايم تند بيام :)
من و گولي از جلو و بقيه پشت سر ما شروع به تند رفتن كرديم.
جلو رستوران وسط راه كه رسيديم، يكي از بچهها نفسش گرفت، گفت ديگه نميتونم بالا بيام. نميدونم چه حكمتي هست، كه هر كدام از بچهها، دفعه اولي كه با ما ميان، دقيقا جلو اين رستوران نفسشون ميگيره :)
از اين جا به بعد آرامتر به سمت بالا راه افتاديم. اون بالا دم چشمه، اولش 1 كم آب خورديم و بعد نشستيم. چون همه جا خيس بود. تبتي، كاپشنش را روي سكو انداخت و ما خيلي برادرانه روي اون نشستيم.
يكم كه خستگيمون در رفت راه افتاديم به سمت پايين، تبتي توي اون هوا حوس كايت سواري كرده بود، ميخواست با كايت از اون بالا بياد پايين. وسط راه يك جايي رسيديم كه از پايين كوه صداي جيغ و شادي چند تا دختر به گوش ميرسيد. هولمز گفت دوست دارم فرياد بزنم. و 1 فرياد بلند زد. صداش توي كوه پيچيد.
همهمون خوشمون اومد. با هم جمع شديم. و 1 فرياد بلند زديم. صدا به طرز وحشتناكي توي كوه پيچيد. همه مي خنديدم. خوشمون اومده بود. راه افتاديم به سمت پايين. ...
پايين كه رسيديم تصميم گرفتيم بريم شام بخوريم. 1 جايي تو ولنجك پيدا كرديم، رفتيم شام خورديم. كه غذاش خيلي خوب نبود.
موقع برگشتن هوا حسابي سرد شده بود. و ما هم كه لباسهامون خيس و خالي، حسابي يخ كرده بوديم.
توي راه برگشت، بعد از اين كه اژدهاي شكلاتي را پياده كرديم. يكي ديگه از وبلاگ نويسها را توي بزرگراه ديديم، كه به سمت خانه ميرفت. با بوق، چراغ از اون جلو زديم. و همونجوري با سر و چراغ، 1 سلام و عليك حسابي با اون كرديم.
وقتي شب آمدم خانه،احساس سبكي ميكردم، خيلي سبك شده بودم.
جاي چند نفر خيلي خالي بود.
جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر