اين روزهايي كه بازار هست، من هيچ آرام و قراري ندارم.
ديروز از صبح كه بلند شدم، همينجور كار داشتم. اولش نشستم 1 كم حساب و كتاب رستوران روز پيش را كردم. بعد دويدم براي آش كشك خريدم. و ...
نزديك ظهر بود كه رسيدم شركت.سريع كارهام را انجام دادم، دوباره اومدم به سمت خانه كه آش را ببرم بازار خيريه.
توي اين فاصله هم، را به راه يكي از بچهها به من زنگ ميزد، كه هيچكي نيامده و ما فقط 2 نفر هستيم، چه شكلي ما 2 نفر آشپزخانه را تحويل بگيريم. و ...
رسيدم كه خانه آش حاضر بود، اومدم سريع مسواك بزنم، برم به سمت بازار، داشتم مسواك ميزدم كه يكي از وبلاگ نويسها به من زنگ زد. انتظار نداشتم كه به من زنگ بزنه، ولي حدس ميزدم كه به بازار بيآد. با دهن پر از كف 2-3 دقيقهاي با اون صحبت كردم. توي اين فاصله كوتاه كه ما داشتيم صحبت ميكرديم تلفن دائم قطع و وصل ميشد. صدا اصلا درست نميرفت. با كلي زحمت، آدرس بازار را دادم، و به اون گفتم كه ناهار هم داريم و ... (اميدوارم وسط اون همه پارازيت فهميده باشه كه برنامه ما چي هست) :)
خلاصه فكر ميكنم امروز ظهر، با 1 سري ديگه از بچهها برند خيريه، ناهار را اونجا بخورند.
آش را برداشتم راه افتادم به سمت بازارچه، توي راه همش بايد مواظب ميبودم كه آرام برم، كه آش نريزه. (اونم من) وقتي ميخواستم راه بيافتم، زن داييم ميگفت: رها اگر ميشه 1 كم آرام برو، كه اين همه مامانت زحمت كشيده، 1 مقداري از اين آش به بازار برسه و ...
خوشبختانه وقتي كه رسيدم ديدم كه چيزي از آش نريخته :)
براي رستوران هم ديگه همه بچهها آمده بودند، و سريع كارها را انجام ميداديم. 1 سري از بچهها انار دون ميكردند. 1 سري هويج پوست ميكندند و ... خلاصه مشكلي به اون صورت نبود.
...
شبش ساعت 7 از بازار خارج شدم. طي چند سالي كه بازار هست، شايد اولين بار بود كه من اينقدر زود از بازار ميآمدم بيرون. ...
یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر