جمعه 2
با بچهها بعد از افطار، براي كوه قرار داشتيم. قراري كه تا وقتي همه اومدند، نميدونستيم كه دقيقا چند نفر هستيم.
از اونجا كه چهارشنبه كوه رفته بودم، ميدونستم كه هوا خيلي سرد هست. براي همين كلي وقت دنبال شال گردن و كلاه ميگشتم. حدود ساعت 6:30 بود كه دنبال هلمز رفتم. بعدش هم با هلمز دنبال اژدهاي شكلاتي رفتيم. بعد از اون هم سر قرار رفتيم. اولش كه رسيديم. ديديم اونجا كه ما قرار گذاشتيم. نزديك 20-30 نفر ايستادند. به اژدهاي شكلاتي گفتم تو با اين ها قرار گذاشتي، اونم خنديد گفت نميدونم. من به چند نفر گفتم،ولي تعدادشون اينقدر نبود.
وقتي رفتيم جلو ديديم به تيپشون نميخوره كه با ما قرار داشته باشند.
ميدونستيم كه غول تبتي و ندا بالاي ديوار 1 كم تاخير دارند. اون وسط نميدونستيم كه گاو و گلدون را چطور پيدا كنيم. (تا حالا نديده بودمشون، فقط ميدونستيم كه حداقل يكشون عينك ميزنه ) تازه نميدونستيم خودشون تنها ميان يا دوستاشون را هم ميآورند. هر كس را كه ميديديم، كه يك كم تيپش شبيه اونها هست، هلمز ميگفت بريم بگيم، ببخشيد شما گاو هستيد!
باز خدا آن سوي مه را رحمت كنه كه مشكل ما را حل و اين گاو و گلدون را پيدا كرد، آورد.
جمعا 9 نفري راه افتاديم به سمت بالاي كوه. (1 نفر ديگه هم بود كه وبلاگ نداشت)
خوب شد كه من لباس اضافي با خودم آورده بودم. چون اگر اون را نبرده بودم. موقع برگشتن يك گاو يخ زده هم همراه خودمان داشتيم.
نسبتا خوب رفتيم بالا. كوله اژدهاي شكلاتي را من انداخته بودم روي دوشم، و ملت به هواي خوردن كيك شكلاتي همه تند تند ميآمدند بالا. اون بالا، هوا يكم سرد بود. ولي خب به جاش خيلي تمييز بود. ماه وسط آسمان بود. فكر ميكرديم اون بالا چايي پيدا بشه كه با كيك شكلاتي بخوريم. ولي پيدا نشد. اين بود، كه تصميم گرفتيم كه كيك را پايين كوه بخوريم.
اون بالا رفتيم، روي يك تخته سنگ كه مشرف به شهر بود نشستيم. (البته هر كاري كرديم نداي بالاي ديوار افتخار نداد كه بياد بنشينه. و از آنجا كه نميخواستيم اون بالا تنهاش بگذاريم. غول تبتي، اژدهاي شكلاتي هم هر كدام يك بهانه آوردند و پيش اون ماندند. منم بعد از مدتي به آنها پيوستم.
تو راه برگشت، با بعضي از بچهها نقشه صعود به قله توچال را ميكشيديم.
پايين كه رسيديم دور 1 ميز نشستيم و من كيك را از كوله در آوردم. اين كيك را اژدهاي شكلاتي به مناسبت تولد غول تبتي درست كرده بود. (داشتيم شروع به خوردن ميكرديم كه 1 نفر به گلدون زنگ زد. داشت بدجوري سر گلدون كلاه ميرفت.)
كيك واقعا خوشمزه بود. (من كه نزديك بود انگشتام را هم بخورم.) همه داشتيم براي تيكههاي باقي مانده نقشه ميكشيديم. اون سمت هم گلدون بيخيال داشت با تلفن صحبت ميكرد.
كيك اينقدر خوشمزه بود كه بچهها از همون موقع شروع به كشيدن نقشه براي دفعه بعد كردند كه چطور كيك بيشتر به اونها برسه. يكي از نقشه ها اين بود كه دفعه بعد، يكسري از بچهها را از بالاي كوه پرت كنيم پايين كه كيك بيشتري به كسايي كه بافي ميمانند برسه. (اين وسط اژدهاي شكلاتي، هم جز گروهي قرار گرفت كه قرار بود سر به نيست بشند. ;) )
موقع برگشتن به سمت پاركينگ، مثل سلول، شروع به تقسيم شدن كرديم. ابتدا به 2 گروه 4 نفره و 5 نفره تقسيم شديم، بعدش هم به 3 گروه 2 نفره و 1 گروه 3 نفره تقسيم شديم. و هر گروه براي خودش در مورد يك موضوع صحبت ميكرد. (شانس آورديم كه راه طولاني تر نبود. چون ممكن بود، كه بازم تقسيم بشيم.)
خيلي خوش گذشت، جاي چند تا از بچهها خيلي خالي بود. ...
موقع برگشت توي بزرگراه يادگار امام، نرسيده به همت، 1 تصادف ناجور ديديم. كه 3 تا ماشين به هم زده بودند. (يك پژو از عقب به يك پرايد زده بود و اون هم به يك پيكان. جلو پژو و عقب پرايد به طور كامل جمع شده بود.) محل تصادف خيلي بد بود. (اون قسمت بزرگراه سرعت ماشينها خيلي زياده و اصلا ديد درستي هم نداشتيم.)
هلمز و اژدهاي شكلاتي داشتند در مورد اين تصادف صحبت ميكردند و اينكه تازگي چقدر تصادف ميبينند كه 1 دفعه ديديم راه بسته است و همه ماشينها ايستادند. برامون عجيب بود. هر 2 طرف بزرگراه همينطور ماشينها پارك كرده بودند. من اولش فكر كردم، ترافيك به خاطر مردمي هست كه شب جمعه به پارك پرديسان اومدهاند. (البته سابقه نداشت كه قبلا اين همه ماشين كنار بزرگراه پارك كنند.) جلوتر كه رسيديم. 1 سري ماشين پليس و سرباز هم ديدم. بازم بيشتر تعجب كرديم كه چه خبره. مبان بزرگراه پر از آدم بود. گفتيم شايد 1 گروهي تبهكار را دستگير كردند و مردم ايستادند براي تماشا. شيشه را پايين كشيدم و از يكي از كسايي كه از خيابان رد ميشد پرسيدم چي شده، گفت: 1 ماشين آتش گرفته و 4 نفر توش سوختند. :((
تمام اون فضا بوي گوشت سوخته ميداد. سريع شيشه را بالا كشيدم.
(بعدا تو روزنامه خواندم كه يك ماشين فيات كنترل خودش را از دست داده و برگشته، باك بنزينش آتش گرفته. مردم سرنشينان ماشين را از ميان آتش بيرون كشيدند. راننده نجات پيدا كرده، منتها يك زن و مرد با دو تا از بچههاشون بخاطر شدت جراحات همونجا فوت كرده بودند.)
با ديدن اين صحنه تمام شادي اون شب من به غم بدل شد.
سهشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر