جمعه 1
نصف روز كه فقط مينوشتم.
حدود ساعت 3:30 بود كه برادرم را بردم، براي ثبت نام، كلاس فوقالعاده رياضي و علوم. (برادرم كلاس سوم راهنمايي هست) وقتي كه من داشتم فرم ثبت نام را پر ميكردم. توي اتاق بغل كلاس رياضي بود، براي بچههاي سوم دبستاني. موقع ثبت نام همش پيش خودم ميگفتم عجب دنيايي شده، بچهها را از دبستان توي كلاس تقويتي ثبت نام ميكنند. برادرم را براي آمادگي تيزهوشان، براي سال بعد ثبت نام كرديم. كه وقتي ميخواد توي كنكور دبيرستانهاي مختلف شركت كنه وضعش بهتر باشه.
سال چهارم كه بودم، پدر و مادرم هر كاري كردند كه معلم بگيرم، زير بار نرفتم. دوست داشتم خودم وارد دانشگاه بشم. اصلا دوست نداشتم كه مثل بعضيها دوپينگ كنم و برم دانشگاه.
الان تقريبا هر كس را كه ميبينم، يا معلم داره، يا كلاس كنكور ميره. بنده خدا اونها كه وضعشون خيلي خوب نيست. نميدونم اونها چي كار ميكنند.
هزينه اين كلاسها هم كه كم نيست،اگر بخواي يك كم معلمت خوب باشه، يا كلاسي كه ميري معتبر باشه، لااقل يك ميليون بايد پياده بشي، دلم به حال اونهايي از اين پولها را ندارند ميسوزه.
دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر