يكشنبه
نزديك ساعت 4 بود كه خودم را به بازار رسوندم، سر راه رفتم يكي از بچهها را با كيكش برداشتم P: ، روز يكشنبه مسئوليت را به كسي داده بوديم كه قبلا به اون چنين مسئوليتي نداده بودم. براي همين يك كم نگران بودم كه نتوانند با بقيه بچهها و مسئولين هماهنگي لازم را بكنند. وقتي رسيدم همه جا را مرتب كرده بودند و كار را شروع كرده بودند.
البته 1 سري كارها مونده بود كه بايد انجام ميدادم.
كارهايي كه انجام شد
- سيبزمينيهاي بهفام را از فريزر بالا گرفتم.
- يخ براي آب ميوهها
- شير براي شيرموز تهيه كردم
و ...
خلاصه حسابي مشغول شدم. ساعت 5 بايد توي جلسه هيئت مديره شركت ميكردم. كه براي اولين بار، اين جلسه را دو در كردم.
خلاصه همه چيز به خوبي پيش ميرفت كه چند تا اتفاق افتاد.
1 سيم تو آشپزخانه اتصالي كرد، و كلي جرقه زد. (خوشبختانه اتفاق خاصي نيافتاد.)
از فر يكم گاز نشت كرد. (نميدونم چرا شيرش باز مونده بود.)
دستگاه ساندويچميكر كه يكي از بچهها آورده بود، 1 دفعه از كار افتاد. (فرداش برديم نشون داديم درست شد.)
يك نفر آش رشته اهدا كرده بود. منتها يادش رفته بود كه خيلي توش نخود و لوبيا بريزه، اين بود كه چند نفر از خانمها اومدند شروع كردن سر بچهها غر زدن كه اين چه آشي هست كه شما ميفروشيد و ...، كه من سر رسيدم. همچين جوابشون را دادم، كه چند نفراز خانمها اومدند معذرت خواهي كردند كه اشتباه شده و تقصير شماها نيست و ... .
وقتي كه همه رفتند هم، كلي با بچه ها توي سر و كله هم زديم و عكس گرفتيم.
دوشنبه
همچين كه از شركت در اومدم كه بيام به سمت بازار، پدرم زنگ زد، كه بيا دنبالم با هم بريم بازار. (پدرم ماشينش را براي گارانتي 1 سالش، برده نمايندگي، براي همين، براي چند روز ماشين نداره) رفتم دنبالش. خيابانها خيلي شلوغ بود، اينقدر شلوغ بود كه من به جاي ساعت 4، ساعت 5 رسيدم بازار.
وقتي رسيدم، ديدم باز خانمها چشم ما ها را دور ديدند، و هر غري ميخواستند سر بچهها زدند.
سيبزمينيهاي بهفاممون تمام شده بود. و بچهها به جون سيبزمينيها افتاده بودند. و اونها را پوست ميكندند. و با كلي مصيبت اونها را سرخ ميكردند. (آخر وقت، فقط نزديك 7-8 دقيقه داشتم كف يكي از ظرفهايي كه توش سيب زميني سرخ ميكرديم را ميسابيدم.) اين سيب زمينيها خيلي خوشمزهتر از سيبزمينيهاي آماده بود.
اواخر بازار همه چيزمون تمام شد، و ديگه چيزي براي خوردن نداشتيم. (كيكهاي يكي از بچهها هم تمام شد و چيزيش به ما نرسيد. :))
آخر بازار مراسم قرعه كشي برگزار شد.
آخر آخر چندتا عكس دستهجمعي مرتب انداختيم.
و بازار به خوبي و خوشي تمام شد.
پ.ن.
اون دوستي كه منتظرش بودم را هم نديدمش. هر وقت موقعش بشه ميبينمش. :)
چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر