شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

انجمن شاعران مرده

انجمن شاعران مرده :)
امشب شبكه 3، در برنامه 100 فيلمش، فيلم انجمن شاعران مرده رو پخش كرد. اينقدر از اين فيلم تعريف كردم، كه بابا و مامانم هم كنجكاو شدند كه ببينند اين فيلم چي داره كه بچه‌اشون اين‌قدر از اون تعريف مي‌كنه. خلاصه تا ساعت 12:30 شب داشتند فيلم نگاه مي‌كردند. :)

بعد از 2 باري كه براي شام خونه دوستم نموندم، با دوست جون كوچلوم دعوام شد. دفعه آخري كه گفتم براي شام نمي‌مونم، اينقدر از دستم ناراحت بود كه به من گفت: ديگه اصلا خونه ما نيا. الان 2-3 هفته‌اي هست كه پيش‌‌اش نرفتم، با اينكه تولدش هم همين روزها بود، ولي هنوز ديدنش نرفتم. (شايد تو اين هفته برم ديدنش :)‌ )

خيلي دوست داشتم، كنسرت شجريان براي بم رو برم، ولي به هر طريق اون موقع جور نشد.
اين بار بعد اينكه از تماشاي اين كنسرت كاملا نا‌اميد شدم و فهميدم كه بليطهاي روزهايي كه كنسرت تمديد شده‌هم فروش رفته، و ديگه هيچ اميدي نيست كه بليط پيدا كنم. يك دفعه يكي از دوستام، من رو براي دوشنبه شب مهمون كرد. :)
البته از اونجا كه تك خوري مي‌كردم، در تمام مدت عذاب وجدان داشتم. دوست داشتم ديگراني هم كنارم مي‌بودند تا در كنار يكديگر از اون نغمه‌ها لذت ببريم. :)
كنسرت اونشب بي‌نظير بود. :) (اشكهاي دختري كه گريه مي‌كرد و بين برنامه دوست داشت بره استاد رو ببينه، يا اونها كه اواخر برنامه همه نزديك سن نشستند تا به محض اينكه برنامه تمام شد بروند نزديك استاد، بلكه استاد نگاهي هم به اونها بكنند و نغمه مرغ سحر ... همه و همه لحظاتي بودند كه حالا حالا در ذهنم جا خواهند داشت.

خودم كم مي‌نويسم، از بر و بچه‌ها هم كمتر خبر دارم. دلم براي ديدن خيلي‌ها تنگ شده، دلم حتي براي ديدني‌ها كه اين اواخر لجم رو در آورده بود هم تنگ شده. آرزو مي‌كنم كه همه سالم و سلامت باشند با لبها و صورتهايي خندان. :)

پ.ن.
1- امشب باران آمد. اين باران، مي‌تونه نويد بخش اين موضوع باشه كه بعد از حدود 10 روز، آسمان آبي رو ببينيم. :)
2- ايمان رو بعد از 7-8 ماه ديدم، در جا و وضعيتي كه اصلا انتظارش رو نداشتم. ...

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

بازم كارتينگ

انگار هر چي مي‌گذره، تنبل‌تر مي‌شم. :)
نمي‌دونم چرا تازگي دستم كمتر به نوشتن مي‌ره :)

امروز بعد از مدتها با منصور رفتيم كارتينگ، كلي حال داد، آسفالت يك جاهاي پيست رو اصلاح كرده بودند، و ديگه از اون چاله و چوله‌ها خبري نبود، ماشين من هم خوب مي‌رفت. با اينكه هوا يكم سرد بود، ولي حسابي چسبيد. وسط يكي از پيچ‌ها، وقتي كه دنبال ماشين جلوييم بودم كه از اون سبقت بيگرم، به اين فكر مي‌كردم، اگر رقيبي جلوم باشه، مي‌تونم 1 ساعت ديگه، بدون اينكه پام رو از رو گاز بردارم، فقط توي اون پيست گاز بدم، بدون اينكه احساس خستگي يا سرما كنم. :) ...(همون‌جور كه تو كوه بدون اينكه احساس خستگي كنم. مي‌تونستم از كوه بالا برم.)
بعدش‌هم به خاطر ديدن يك آجيل فروشي سر راه، از ته مهرشهر سر در آورديم. به خاطر ديدن M&m يك دفعه هوس كرديم كه شام رو هم از همونجا بگيريم، و بريم خونه دوستم با او و خانمش بخوريم.

تا وقتي كه غذا حاضر بشه، با دوستم در اين مورد صحبت مي‌كردم كه خيلي وقتها آدم كلي برنامه ريزي براي انجام كاري مي‌كنه، ولي جور نمي شه. ولي يكسري كارها بدون اينكه انسان براي اون اقدامي انجام بده، در بين كارهاي آدم اتفاق مي‌افته و آدم از اون كلي لذت مي‌بره.
مثل برنامه امشب كه ما بدون برنامه ريزي سر از M&m در آورديم و اينجوري شام خريديم. يا اونشبي كه براي تست اسپيكر، اولش مي‌خواستيم فقط كيفيت پخش يك آهنگ رو تست كنيم، ولي بعد تا پاسي از شب چراغ‌ها رو خاموش كرده بوديم و آهنگ گوش مي‌كرديم و حال مي‌كرديم. :)

بازم به همت يكي از دوستان رفتيم تاتر(بازم ممنون :) ). تاتر ملودي شبهاي باراني جالب بود، از همون لحظه اول كه تاتر شروع شد بوي باران و رطوبت شمال رو حس كرديم. بعد هم سالن تاتر شهر مثل يخچال بود، تا دلتون بخواد يخ كرديم. آخر تاتر تقريبا تو خودمون مچاله شده بوديم. ...

پ.ن.
در مورد خيلي چيزها دوست دارم بنويسم، ولي خب فعلا دستم كمتر به كي‌بورد مي‌ره.
برام دعا كنيد. :)

سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

افطاري

افطاري
ديدن بچه‌هاي مدرسه، توي ماه رمضان براي ما يك سنت شده، ديگه تقريبا همه بچه‌ها كلاس يادشون هست، و منتظرند ماه رمضان بياد و به اين بهانه همديگر رو ببينند. سعي هم مي‌كنند ‌هر طور شده خودشون رو براي اين مهموني برسونند.
امسال حداقل به 5-6 تا از بچه‌ها بعد از افطار خبر داديم، و همه به غير از يك نفر خودشون رو براي مهموني و ديدن بچه‌ها رسوندند.
بماند كه از جمعمون شايد، چند نفرمون روزه بودند، ولي خب افطاري بهانه‌اي هست كه همه دور هم جمع بشيم. از سال اول هم يك قرار وجود داشته و اون هم اين بوده كه هيچ كس حق نداشته به غير از چاي و نون و پنير، و آش چيز ديگه‌اي به سفره افطار اضافه كنه.)
بزرگترين مزيت افطاري امسال به سالهاي پيش، ديدن معلم فيزيك و مكانيك مون بود. خيلي پير شده بود. ولي چشم‌هاش برق مي‌زد. خوشحالي رو مي‌شد توي چشم‌هاش ديد. بعد از سالها با نزديك 30 تا از شاگردهاش روبرو شده بود كه همه دانشگاه قبول شده بودند، درس خونده بودند و حالا هركدومشون براي خودشون كسي شده بودند. از ذوق و شوق واقعا نمي‌دونست چي‌كار كنه. (كي فكرش رو مي‌كرد كه اين همه بچه شيطون كه همه مدرسه از مدير و ناظم و معلم از دستشون ذله بودند، بيان و همه دانشگاه قبول بشوند.)
موقع رفتن، رفتم جلو و از ته دل از او تشكر كردم، مكانيك رو واقعا از او ياد گرفتم. تو اين سالها هميشه يادش بودم و تا آخر عمر فراموشش نمي‌كنم، اميدوارم كه يك روز بتونم به نوعي زحمت‌هاي او رو جبران كنم. :)
خدا او را سلامت بدارد، آمين. :) :X

جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۸۴

كارتينگ

كارتينگ
توي 3-4 سال گذشته، سابقه نداشت كه اين همه روز بيكار بشينم و سراغ اين صفحه نيام. اگر براي 5 دقيقه هم مي‌شد، هر شب به اينجا سر مي‌زدم و يادداشتي مي‌نوشتم، البته بعضي وقته پيش مي‌اومد كه يك مدت اون رو پابليش نكنم.
ولي خب از حدود 2 ماه پيش، پام رو اينجا نگذاشتم.
به خودم گفتم: تا وقتي كه تكليفم رو با خودم در مورد يك موضوع روشن نكردم پام رو اينجا نمي‌گذارم. دوست نداشتم به خاطر اينكه ممكنه يك نفر اينجا رو مي‌خونه دست به سانسور بزنم، يا اينكه فكر او رو به بازي بگيرم.
الان تقريبا 2 هفته‌اي هست كه مي‌خوام بنويسم، ولي خب تنبلي اين مدت ننوشتن به من چسبيده و اصلا سراغ ننوشتن نيامدم. :)

و اما بعد:
2 شنبه پيش با منصور رفتم كارتينگ، ديگه تقريبا راه افتادم، تقريبا تو كل مسير پام رو از روي گاز برنمي‌دارم. ديگه نگران اين نيستم، كه زنگ تفريح بقيه بشم و بقيه خيلي راحت بيان از من جلو بزنند. :)

توي 3-4 هفته اخير 4 تا تصادف خفن ديدم، هر چي هم كه مي‌گذره به زمان اتفاق تصادف نزديك‌تر مي‌شم. خوشبختانه توي هيچ كدوم از اين تصادفها كسي فوت نكرد.
3-4 هفته پيش 2 تا پرايدرو ديدم كه درست اول رسالت چپ كرده بودند. حال خانم توي يكي از پرايدها خيلي بد بود و ملت با كلي دردسر از ماشين بيرونش كشيدند.
5 شنبه پيش يك پژو 405 تو يادگار چپ كرده بود و آتيش گرفته بود. (من حدود 1 دقيقه بعد از تصادف رسيدم.)
2 شنبه‌اي موقع برگشت از كرج، يكهو ديدم 100-200 متر جلوترم گردخاك بلند شد. وقتي رسيدم، ديدم 2 تا اتوبوس رفتند وسط گاردريل.
روز بعدش هم دم خونمون داشتم با ضبط ماشينم ور مي‌رفتم. كه يك دفعه ديدم يك پرايد از بقلم رد شد، روبرو رو نگاه كردم، يك رنو 5 رو ديدم كه روي سقف برگشته و 2 تا دختر دارند از اون خودشون رو مي‌كشند بيرون، و بعد شروع كردند به يك نفر فحش دادن ...
خلاصه خدا رحم كنه، اونم به كسي كه دوباره حس مبارزه‌جويش زده بالا و دوست نداره در هيچ شرايطي عقب بمونه. (بيچاره يكي از دوستم كه هفته پيش مجبور شد من رو در اين وضعيت تحمل كنه.)

شايد اگر بخوام به بعضي از اتفاقات 1-2 ماه اخير اشاره كنم كه اگر در حالت عادي يك يادداشت در موردش مي‌نوشتم. يكي ديدن تاتر همسايه‌ها بود كه با همت يكي از دوستان بعد از مدتها يك تاتر ديدم. :)
بعد از اون (البته درست قبل از تاتر) تولد مريم گلي و جمعي كه دور هم شده بوديم.
و بعدتر از اون، رفته سايه!! (بازم آب رفتيم!)

و در آخر مهمتر از همه اينكه بالاخره اولين قدم رو برداشتم. خداييش گفتن همون چند كلمه سربسته براي من خيلي سخت بود. (از كسي مثل من بعيد بود كه همچين حرفي بزنه!!!)

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

پرواز

پرواز
بچه كه بودم عاشق پرواز كردن بودم. توي تمام دوران دبستان آرزوم اين بود كه يك خلبان بشوم.
وقتي به راهنمايي رسيدم، بازم تو همين افكار بودم، منتها ديگه هر هواپيمايي رو هم نمي‌پسنديدم. عشقم خلباني هواپيماي شكاري بود، ميون اونها هم از همه بيشتر خلباني هواپيما F14 رو دوست داشتم. از وقتي مجله ماشين خريدم، آرزو داشتن يك هواپيما شخصي هم به آرزو‌هاي قبليم اضافه شد. تو كل اين سالها، فقط 2 دفعه يادم مي‌آد كه پول بابت نرم افزار بازي داده باشم.
اولين بار وقتي كلاس سوم دبيرستان بودم. برنامه سيمولاتور f19‌ رو به قيمت 100 تومان خريدم. سال اول دانشكده هم‌، سيمولاتور F117‌ رو 200 تومان خريدم، (كه براي خريد اين بازي با 4 تا از دوستام شريك شدم، كه سهم هركدوم 40 تومان بيشتر نشد. :) )

هفته پيش از 3 شنبه تا جمعه رامسر بودم، يك جورهايي با اينكه همه چيز بر وفق مرادم نبود، ولي خيلي خوش گذشت و تجربيات جالبي براي من داشت.

بهترين و زيباترين لحظه‌اش، تجربه پرواز، با يك هواپيما فوق سبك بود، كه فقط 2 نفر مي‌توانستند سوار هواپيما بشوند،
هواپيما اينقدر سريع و نرم از زمين بلند شد، كه من باورم نمي‌شد. مثل يك پر كاه از زمين بلند شديم. پرواز برفراز دريا و ديدن منظره شهر از بالا واقعا ديدني بود. :) همش ناراحتم كه چرا يك دور ديگه سوار نشدم. براي اولين بار با تمام وجود پرواز رو حس كردم.
به محض اينكه پام به زمين رسيد ياد يكي از همكارهام تو شركت افتادم. همش دوست داشتم كه هر چه زودتر برگردم و با دوستم در مورد پرواز صحبت كنم. :) قبلا يك دفعه اين دوستم در مورد پرواز صحبت كرده بود، ولي تا وقتي كه از زمين بلند نشدم، لذتي كه بيان مي‌كرد رو حس نكرده بودم. :)
قبل پرواز، وقتي به دوستم گفتم كه مي‌خوام پرواز كنم، با تعجب من رو نگاه كرد و بعد با تعجب به من گفت: ببين من كاري ندارم، ولي اول از همه ببين كه چتر نجات به تو مي‌دهند يا نه. بعد تصميم بگير كه پرواز كني. :)
هواپيماش چتر نجات نداشت، (اگر هم داشت، قابل استفاده نبود. :) ) خلاصه تو مدت پرواز، دوست‌هام از جاشون حتي يك قدم هم تكون نخوردند، و به من زل زده بودند. منم از اون بالا از هر چيزي كه به چشمم مي‌اومد عكس مي‌گرفتم. (گر چه بيشتر عكس‌هام خراب شد :( )
شبش نتونستم جلو خودم رو نگه دارم و براي همكارم Sms زدم، قافل از اينكه دوستم هم ياد شكمش افتاده بود و سفارش گردوييش رو به من داده بود. :) خلاصه بخاطر كيفيت موبايل‌ها در شمال، با 2-3 ساعت تاخير، هر كدوم SMS اون يكي رو گرفتيم، در حالي كه پيش خودمون مي‌گفتيم: اين جواب، ‌چه ربطي به SMs من داشت.؟!! البته عاقبت اينكه 2 نفر كه به ياد هم باشند همينه ديگه! :)

جواهرده هم خيلي قشنگ بود، كلي حال داد. حركت در ميون ابر و مه واقعا چسبيد. همچنين جنگلهاي 2000 و خوردن ماهي تازه تازه. :) (تا حالا اين همه ماهي يك جا نديده بودم. :) )

كنار اين همه خوبي و خوشي، چيزي كه ناراحتم ميكرد، دوستم بود. چند سال پيش همين دوستم بود كه يك دفعه اومد به من گفت: رها، اگر خواستي ازدواج كني، دقت لازم رو بكن. و حتما قبلش براي مشورت پيش من بيا. هم او بود كه به من گفت: كه به ظاهر زندگي خيلي از بچه‌ها نگاه نكنم و ...
صحبتهاي خيلي جالبي زد كه بالاخره يك روز، اينجا مي‌نويسم. ولي مهمترين صحبتش به من اين بود كه قدر دوران مجردي خودم رو بدونم. و اينكه يك زماني خيلي از آدمها به اين مي‌رسند تنها بايد ازدواج كنند، ازدواج مي‌كنند كه زندگي بهتري داشته باشند.
ولي بعد از مدتي كه از ازدواجشون مي‌گذره، مي‌بينند كه وضعشون بهتر نشده كه هيچ، حالا مجبورند زندگيشون رو تحمل كنند و ادامه دهند ...
خلاصه اگر تو مسافرت صحبت روز اول دوستم رو جدي گرفته بودم، و بعد برخورد كرده بودم،‌ مطمئنن تو اين سفر اين همه به من خوش نمي‌گذشت. :)

یکشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۴

اتفاقات روزانه

اتفاقات روزانه
هفته نسبتا خوب و آرومي بود.
به 2-3 تا سفر دعوت شدم، گر چه فعلا قصد رفتن به هيچكدوم رو ندارم.

بازم عمو شدم. دوشنبه رفتم خونه فرزان. يك بچه كوچولو كوچولو. بنا تقريبا 1-2 ساعتي بغل من بود. تو اين فاصله باباش آشپزي مي‌كرد. مامانش هم فرصت پيدا كرد، كه يكم ميوه بخوره و خستگي در كنه. :)
فعلا كه رابطه‌اش خيلي خوب بود. با من اصلا غريبي نكرد. :) پريسا از الان براش يك اتاق پر از اسباب بازي آماده كرده. در حالي كه بنا بغلم بود، از اتاقش ديدن كردم. :)

امروز جلسه دفاع دكتري دوستم بود، با نمره 19.5 قبول شد. خيلي خوشحال بودم. :)

پنج‌شنبه هم بعد از مدتها، با يكي از بچه‌ها رفتم كوه، و جاي بعضي‌ها رو حسابي خالي كرديم و ذرت خورديم. (كلي يادت كرديم. :) )

ديروز با اينكه قرار بود نظارت كسي كه گل درست مي‌كنه رو بكنم، ولي كارم رسيد به چيدن و آماده‌كردن سفره عقد پسر دايي‌جان. از اينكه محل دقيق سفره كجا باشه، جهتش به كدوم سمت باشه، چيدن آينه و شمعدان، تا برق كشي و سيم‌كشي چراغهاي سفره عقد. خلاصه تو اين زمينه هم دارم تجربه پيدا مي‌كنم. :)

شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۴

نازنين هم رفت

چند وقتي هست كه تو نوشتن به شدت تنبل شدم.
خيلي اتفاقات، جريانات يا تحليل‌ها هست كه دوست دارم حتما در موردشون بنويسم، منتها يا اتفاقات دچار مرور زمان مي‌شوند، يا موضوع رو فراموش مي‌كنم.

شنبه صبح نازنين رفت، شبش با يك سري از بچه‌ها خونشون بوديم. من و محمد آخرين كسايي بوديم كه مي‌خواستيم خداحافظي كنيم و بريم. منتها نازنين دوست داشت كه آخرين شبي كه تو ايران هست بيدار بمونه. باز مثل 2، 3 هفته قبلش 3 تايي نشستيم و مشغول صحبت شديم. اولش مي‌خواستم بريم سراغ ظرفها و اونجا رو جمع و جور كنيم، منتها اين بار مامان نازنين اجازه همچين كاري به ما نداد.
اونشب يك كم حالم گرفته بود، دوستام بيش از اندازه تو اين دنيا پخش شدند. دوست داشتم مثل هري‌پاتر به هر كدوم از دوستام يك سكه مي‌دادم، تا هر وقت به هم احتياج داريم، توسط همون سكه هم ديگه رو خبر مي‌كرديم. يا ... اونشب كلي اندر فوايد سكه، نحوه كار قفل‌ها، جغرافيا و ... حرف زديم.

حدود ساعت 3:15 بود كه محمد رو رسوندم. محمد رو كه پياده كردم، ياد هماد افتادم. درست 2 سال قمري پيش بود، كه دوستاش تو خونه محمد اينها، براش گودباي پارتي گرفتند و او فرداش رفت. اون شب هم، ماه قرص كامل بود. ... :)

يكشنبه صبح،‌ طبق عادت هر روز صبح، رفتم سراغ تلويزيون، زدم شبكه خبر، تا ببينم دنيا چه خبر هست. كه ديدم شبكه خبر به طور اختصاصي داره صحبتهاي احمدي‌نژاد و جريان راي اعتماد به كابينه رو پخش مي‌كنه.
تا 4 شنبه شب، هر وقت كه فرصت داشتم، كارم اين بود كه اگر خونه بودم، از طريق شبكه خبر و اگر تو ماشين بودم، با راديو اخبار مجلس رو دنبال كنم.
اصلا انتظار نداشتم كه بعضي از افراد اين چنين به عنوان مخالف صحبت كنند. مخالفتهايي كه هيچ‌گاه، اصلاح‌طلبان در بهترين شرايطشون هم جرات بيانش رو نداشتند.
آدم وقتي صحبت‌ها رو گوش مي‌كرد، مي‌ديد كه بعضي از موافقين چقدر آبكي طرفداري مي‌كنند. بعضي از موافقين كه مي‌اومدند، نزديك 5 دقيقه حديث و آيه مي‌خوندند و بعد هم كلي دعا براي رهبر و ... آخرش هم مي‌گفتند فلاني آدم خوبي هست، ايشان پيرو ولايت هست. دوستان به فلاني راي بدهيد. ...
صحبتهاي وزير فرهنگ و موافقينش بيش از همه رفت روي اعصابم، اينقدر كه تا روز بعدش اصلا حوصله هيچ كس رو نداشتم.
مجلس و انتخاب وزرا يك طرف، اولين جلسه هيئت دولت و نحوه برگزاريش هم يك طرف ديگه. وقتي گزارش جلسه اول رو از راديو شنيدم، باور نمي‌شد، فكر كردم اشتباه شنيدم. بعدش هم كه شنيدم كه كشور سوريه به طور رسمي به نحوه پذيرايي از بشار اسد اعتراض كرده.
نمي‌گم، اين كارها كه مي‌كنه براي عوام فريبي هست، ممكنه به همه اينكارها اعتقاد كامل هم داشته باشه. با اين حال ايشون بعنوان رئيس جمهور بايد بيشتر به بعضي از اصول توجه داشته باشه. ...

امروز خبر فوت يكي از دوستاي ناديده‌ام رو شنيدم. سر اين جريان هم كلي حالم گرفته شد. چهارشنبه هم كه ختم پسر دايي سحر بود. ...

اتفاقات اين هفته، در جمع خيلي خوب نبود. بد‌هاش خيلي بيشتر از خوب‌هاش بود. اميدوارم كه هفته بعد اينچنين برام نباشه. :)

جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۴

دوستان

هر كدوم از دوستام كه خارج مي‌روند، پيش خودم به اين فكر مي‌كنم، كه آيا بازم اين شانس رو خواهم داشت كه اونها رو ببينم!
اين سوال رو هميشه از خودم پرسيدم، ولي هيچ وقت نتونستم به اين سوال جواب قاطع بدم. فقط اميدوارم كه يك روز بتونم همه رو دور هم جمع كنم. :)

پريروز وقتي رسيدم شركت، يكي از بچه‌ها يك قفل به من نشون داد كه توش يك كليد شكسته بود. به من گفت:‌ ببين مي‌توني اين كليد رو از توش در بياري؟! يك پنس هم كنارش بود.
يكم با پنس ب فقل ور رفتم، ولي نشد، آخر سر تصميم گرفتم كه مغزي قفل رو در بيارم، و بعد خيلي راحت كليد رو در بيارم. از پسر عموم شنيده بودم كه اگر مغزي قفل رو دربياد آدم به دردسر مي‌خوره.
خلاصه همچين كه مغزي رو كشيدم بيرون، يك سري فنر با ساچمه بود كه به هوا پرت شد. منم متعجب كه چه خبره؟!! اصلا انتظار همچين صحنه‌اي رو نداشتم.
هاج و واج ساچمه‌ها و فنرها رو نگاه مي‌كردم، به خودم گفتم، با اين ندونم كاريم بايد اين قفل رو بندازم دور، بعد يكم به خودم اميدواري دادم كه حداقل مي‌دونم كه ديگه توي مغزي قفل چه خبره، و چرا نبايد بازش كرد.
بعد مثل اين‌ها كه مي‌خواهند يك پازل رو حل كنند. با دقت بيشتر به قفل نگاه كردم و ديدم اندازه ساچمه‌ها يكم با هم فرق مي‌كنند و ... خلاصه با چه بدبختي فنر‌ها رو تو لوله جازدم و ... بعد از نيم ساعت در حالي كه خودم اصلا اميد نداشتم، قفل رو درست كردم و با كليد يدك امتحان كردم. قفل كار مي‌كرد. :X

توي اين هفته چند تا فيلم ديدم كه خيلي به دلم چسبيد و كلي حال كردم.


فيلم Seabiscuit
از ديدنش كلي لذت بردم، هميشه و در همه شرايط اميد وجود داره و آدم هيچ وقت نبايد نا اميد باشه. كسي كه اميدش رو حفظ كنه در آخر پيروز هست. :)



فيلم The Majestic (2001)
سينما يك، تازگي فيلمهاي خيلي خوبي مي‌گذاره، فيلمهايي كه آدم موقع ديدنشون، حتي آدم نمي‌خواد پلك بزنه. البته كلا چند وقتي هست كه از فيلمهايي كه مي‌بينم خيلي خوشم مي‌آد.
پريشب، Electra‌رو ديدم، قبل از اون هم، آقا و خانم اسميت. سريال شمال و جنوب و ... خلاصه دوباره فيلم زياد مي‌بينم.

كتاب هري‌پاتر رو هم بالاخره تمام كردم. نمي‌دونم چرا فكر مي‌كنم كه اين اتفاق يك بازي بوده. ... فقط يك كتاب ديگه مونده، تا آدم بفهمه كه پيشبيني‌هاش درست بوده يا نه. :)

از قسمت پرسش هفته سايت bbc خوشم اومد. آدم مي‌تونه، بفهمه كه هنوز معلومات عموميش خوب هست يا نه. :)

یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۴

دوستان

چهارشنبه شب
هفته پيش وقتي قرار شد يك قرار بگذاريم تا بچه‌ها دور هم جمع بشوند، اصلا فكر نمي‌كردم اين همه بشيم، بيشتر از اوني كه پيشبيني مي‌كرديم، بچه‌ها بيان.

بعد از مدتها عوض كردن جاي قرار عملي شد، اصلا نمي‌دونستم در اون روز و ساعت شلوغي محل چطور هست. بيشتر بچه‌ها تا حالا نرفته بودند و من هم دفعه دومم بود كه اين رستوران مي‌رفتم. براي همين سعي‌ام رو كردم، كه دير نرسم.
جلو در رستوران مريم، ايرج، كتي، احمدرضا و علي‌رضا ايستاده بودند و مشغول سلام و احوال‌پرسي بوددند. چند لحظه بعد هم فروغ پيداش شد. مريم مثل اينكه به چيزي حساسيت پيدا كرده بود. به شدت سرفه مي‌كرد.
همون جلوي در يكي از بچه‌ها يك اتفاقي رو تعريف كرد كه كلي حال همه گرفته شد. هيچ كاري هم از دستمون بر نمي‌اومد، فقط مي‌تونستيم براشون اظهار اميدواري كنيم كه به نوعي مشكلشون حل بشه. ...
يكي از كارمند‌هاي اونجا خيلي لطف داره، و از اول كه رفتيم اونجا، همش اصرار داشت كه براي ما ميز بچسبونه. :) (نمي‌دونم، ولي خيلي از او خوشم اومد، تو چشم‌هاش سادگي موج مي‌زد.)
نظر ما اين بود كه 2 تا ميز برامون كافي هست، ولي او همش اصرار داشت كه 3 تا ميز رو به هم بچسبونه، آخرش هم، اينقدر تعدادمون زياد شد كه او بتونه 3 تا ميز رو به هم بچسبونه.
يكم كه گذشت سميرا و بابك اومدند. هيچكدوم رو قبلا نمي‌شناختم، گر چه قيافه يكشون خيلي برام آشنا بود، بعدا كه محلشون رو گفت: فهميدم كه يك زمان بچه محل بوديم. ...
بعد هم رضا اومد، خسته و مونده، مثل كسايي مي‌موند كه كوه كنده، به نظرم خيلي همت به خرج داده بود كه اون شب اومد. بعد از او هم مامك و پدرام آمدند.
آخراي وقت هم يوسف لنگ لنگان اومد. ظاهرا روز قبلش ناجور زمين خورده بود. ...

فقط رويا و جمشيد نتونستند بيان كه يك جورهايي دليلشون موجه بود. جمشيد ايران نبود، رويا هم مادرش به شدت مريض بود. (آرزو مي‌كنم كه حالش زودتر خوب بشه، خاله مادرم همينطوري بود مادرم اينها پيش يك دكتر بردنش كه به او رژيم خاص غذايي داد، و الان حال خاله مادرم خيلي بهتر هست...)
جاي بهار و مهران و ديگراني كه نبودند هم خالي بود. ...

براي اولين بار يك جا رفتيم، كه هر چقدر خواستيم نشستيم. و كسي به ما نگفت كه چرا اينقدر نشستيد. آخر سر هم، همه از ترس اينكه فردا خواب بمونيم و نتونيم بريم سر كار بلند شديم و رفتيم خونه‌هامون.
داشت يادم مي‌رفت، من هم هديه تولد گرفتم. :X :) (دستت درد نكنه، ممنون :) )

5شنبه
2 هفته پيش يكي از دوستاي قديمم به من گفت كه براي اين شب جمعه اگر مي‌توني بيا با چند تا ديگه از بچه‌ها بريم قم و جمكران. چهارشنبه صبح هم دوباره به من زنگ زد كه ببينه براي فردا شب من مي‌تونم بيام يا نه، منم چون كار خاصي نداشتم و از طرفي خيلي وقت بود كه بچه‌ها رو نديده بودم، گفتم مي‌آم. مشكلي ندارم.
(برنامه اين بود كه حدود ساعت 6-7 بعدازظهر بريم و ساعت 1-2 نيمه شب هم دوباره برگرديم.)
چهارشنبه بعدازظهر يكي از دوستام كه هفته ديگه داره مي‌ره كانادا به من زنگ زد و گفت از اونجا كه محمد هم داره مي‌ره كانادا، براي 5 شنبه شب يك گودباي پارتي گرفتيم، دوستاي مشتركمون رو همه رو گفتيم. تو هم بيا. گفتم ببينم چي‌مي‌شه يك قراري از قبل گذاشتم اگر شد حتما مي‌آم.

اصلا نمي‌دونستم چي‌كار كنم، اگر شما جاي من بوديد چي‌كار مي‌كرديد؟! :)

بعد از كلي بالا و پايين كردن و جنگ با خودم، بالاخره تصميم گرفتم كه همنطور كه به دوستام قول داده بودم برم قم، البته تصميم گرفتم خودم هم ماشين ببرم، و اگر شد زودتر برگردم تا بچه‌ها رو ببينم.
براي نماز مغرب و عشا قم بوديم. بعد از نماز اومديم بيرون و يك كم خرما و چايي خورديم و بعد دوباره رفتيم حرم.
براي اولين بار بود كه قسمت توسعه يافته حرم رو مي‌ديدم. كلي وقت، محو معماري آنجا بودم، به نظرم خيلي خوش ساخت و با عظمت بود. يك لوستر خيلي بزرگ از وسطش آويزون بود. پيش خودم حساب مي‌كردم اگر خدايي نكرده يك وقت از اون بالا، پايين بيافته چه اتفاقي مي‌افته و ... .
خداييش پول كه باشه، چه كارها كه نمي‌شه كرد. :)
قم مثل هميشه شلوغ بود، توي پاركينگ رودخونه و كنارش، ملت هرجاي خالي كه پيدا كرده بودند، فرش يا گليم انداخته بودند و نشسته بودند. همچين بساط پهن كرده بودند كه انگار رفتند پيكنيك، در يكي از بهترين و خوش‌ آب و هواترين نقاط، تو همون فضاي تاريك كنار هم نشسته بودند و گاهي يك عده رو مي‌ديدي كه تو همون فضا دارند از هم عكس مي‌گيرند.
حدود ساعت 10:30 بود كه از بچه‌ها جدا شدم، اونها رفتند كه به بقيه كارهاشون برسند و من با يكي ديگه از بچه‌ها راهي تهران شديم.
تهران هميشه شلوغ هست، حتي ساعت 11:30-12 شب!! شب و روز اين شهر اصلا تفاوت نمي‌كنه. دوستم رو بردم ميدون نوبنياد، بعد از اون هم رفتم خونه محمد، كه بچه‌ها اونجا جمع شده بودند.
حدود ساعت 12:15 بود كه رسيدم.
به آخر برنامه رسيده بودم، بچه‌ها يواش يواش مي‌خواستند برند، 15-20 دقيقه بعد كه بچه‌ها رفتند با نازنين شروع به جمع كردن ظرفها كرديم و همه رو گذاشتيم توي ماشين ظرفشويي، بعد محمد يك ورق بزرگ نقاشي آورد كه روي اون هر كدوم از دوستاش يك نقاشي كشيده بودند و زيرش اسمشون رو نوشته بودند. يك جعبه مدادرنگي جلو ما گذاشت و گفت شماها هم هر كدوم يك چيزي بكشيد. برام خيلي سخت بود كه بعد از سالها چيزي بكشم، اصلا نمي‌دونستم مي‌تونم شكلي رو بكشم يا نه! آخرش يك هواپيما و يك گل كشيدم. ...
بعدش تا ظرفها شسته بشه 3 تايي نشستيم و يكم گپ زديم و چايي خورديم.
ساعت 2 كه مي‌رفتم خونه، هوا بي نظير بود، نم‌نم باروني كه مي‌اومد به همه چيز يك تازگي و خنكي لذت بخشي مي‌داد.
خوشحال بودم كه تونستم هم بدقولي نكنم و هم بچه‌ها رو ببينم. :)

پ.ن.
در اين 1-2 هفته خيلي از دوستام خواهند رفت!!!

سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۴

تصادف

پريشب پدر و ماردم با برادرهام از سفر برگشتند، يكي از ساكهاشون اشتباهي رفته بود توي ماشين عموم، رسيدم خونه به من گفتند: كه برم ساك رو بگيرم.
هوس كردم با ماشين بابام برم خونه عموم، دم دور برگردون نمايشگاه، چند تا ماشين ايستاده بودند. من هم پشت سر اونها ايستادم، كه يك دفعه يك پژو 405 از پشت خورد به ماشين. خوشبختانه ماشين بابام طوريش نشد، ابرويي زير چراغش رفت تو، و گلگير هم يك تكوني خورد، ولي ماشين پسره ناجور خسارت خورد.
تا ساعت 12 شب الاف شدم، تا كروكي گرفتم. به ماشين پسره، صبح يكي زده بود، و پسره كارت بيمه اون يكي رو گرفته بود. و كارت بيمه خودش رو داده بود به پسره. تا كارت بيمه پسره اومد و ... پليس گشت رفت يك دور بزنه بياد. 2-3 ساعتي الاف بودم. تو اين فاصله پدر و مادر پسره هم اومدند. تقريبا 2 ساعتي هم با پدر پسره گپ زدم. بعد هم دست از پا درازتر اومدم خونه. كلي خدا رو شكر كردم كه هيچ اتفاقي برام نيافتاد و ماشين هم چيزيش نشده. (اينقدر خسارتش كم بود كه اگر ماشين خودم بود. همون اول كار رضايت مي‌دادم و مي‌اومدم خونه.)

سه‌شنبه هفته پيش با يك سري از بر و بچه‌هاي خيريه، رفتيم جاده فشم شام بخوريم. 2 تا از بچه‌ها براي تعطيلات از خارج اومده بودند. بهانه‌اي بود براي ديدن آنها. چقدر زود زمان مي‌گذره، انگار همين ديروز بود كه از او خداحافظي مي‌كردم و به او مي‌گفتم: كه چشم به هم بزني، باز همديگر رو مي‌بينيم.
با اين بچه‌ها همه چيز خوبه، فقط يك ايراد داره، اون هم اينكه تنها كسي تو گروه هستم، كه همه به من مي‌گويند، آقاي ... . اون هم شايد به خاطر اين باشه كه آخرين بازمانده از موسسين گروه هستم كه هنوز توي گروه موندم. امسال دهمين سال تاسيس گروه هست. تصميم گرفتم توي سالگرد تاسيس گروه، كنار بكشم. :) چندين بار گروه تا آستانه تعطيلي رفت، ولي خب خيلي پر رو بازي در آورديم و نگذاشتيم. يك دفعه‌اش كه بچه‌ها با مجتمع اختلاف پيدا كرده بودند، و تصميم گرفتند كه ديگه نيان، نزديك 4-5 ماه، هر هفته مي‌رفتم و توي اتاق‌مون مي‌نشستم و كار مي‌كردم. با گروه‌هاي ديگه صحبت مي‌كردم و ...
بعد كه بچه‌ها اومدند، يكي از پسر عموهام گفت: رها، تو مثل كسي مي‌موني كه يك پرچم رو دست گرفتي و در هر شرايطي مي‌خواي اون رو برافراشته نگه داري. خداييش بعد از اون يكي از پسرعمو‌هام هميشه بود، تا اينكه پارسال ازدواج كرد.
موقع برگشت: يكي از بچه‌ها با من كل انداخت، منم پام رو گذاشتم روي گاز، انگار نه انگار كه طرف زانتيا داره،‌ چند تا لايي كشيدم و جاشون گذاشتم. هاشم نزديك ميدون نوبنياد به من رسيد، تو آينه مي‌ديدمش، چندجا خيلي بد لايي كشيد، اين آخر مسير هم فكر كنم، 170-180 تايي سرعت داشت تا به من رسيد، مي‌خواستم ادامه بدم كه يك لحظه نسترن رو ديدم، كه سفيد شده بود. بي‌خيال شدم.
ميدون نوبنياد، ايستاديم كه از هم خداحافظي كنيم. تا پياده شدم، مرضيه پياده شد و فحش رو كشيد به من، كه آقاي ... از شما ديگه انتظار نداشتم، اين چه طرز رانندگي هست و ... خنديدم، و گفتم من كه خوب مي‌رفتم. بعد 5 دقيقه‌اي از همشون معذرت‌خواهي مي‌كردم. بچه‌هايي كه تو ماشين هاشم بودند، همه مثل گچ سفيد شده بودند.

...

جمعه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۴

خاتمي

بدورد
اي كه با مردم ايستاده سخن مي‌گفتي.
خاتمي رفت!


پريروز وقتي اين SMS برام رسيد، يك لحظه اشك دور چشمم جمع شد. پيش خودم گفتم:‌ تمام شد.

حدودا 8 سال 6 ماه قبل
روز جمعه، همه خونه خاله‌ام جمع شده بوديم. بعد از نهار صحبت انتخابات بود. خاتمي 2-3 روز قبلش اعلام كرده بود كه مي‌خواهد براي رياست جمهوري كانديد بشه. بحث بر سر اين بود كه آيا درست هست كه در اين شرايط خاتمي در انتخابات شركت كرده؟! و اينكه حداكثر چقدر راي مي‌آره.
وسط بحث يك دفعه گفتم: اگر ناطق راي نياره، از رئيش مجلس شدن هم مي‌افته كه؟! (اون موقع فكر مي‌كردم، هركسي مي‌خواد رئيش جمهور بشه، بايد از همه مسئوليت‌هاش استعفا بده)
يك لحظه همه به من نگاه كردند، و بعد به صحبتشون ادامه دادند. از اون روز هميشه يك چيز ته دلم مي‌گفت: ‌كه خاتمي در انتخابات پيروز مي‌شه. براي احساسم، هيچ دليلي نداشتم!

حدود 8 سال و 1.5 ماه قبل
تقريبا 1-2 هفته به انتخابات مانده، مردم مردد هستند، همه مي‌گويند، چه راي بديم يا راي نديم، فرقي نمي‌كنه، ناطق حتماً انتخاب مي‌شه. يا مي‌گويند: خاتمي خوبه ولي اگر بياد، چون داخل نظام نيست، ترددش مي‌كنند و مملكت به هم مي‌ريزه.
يك سري از گروه‌ها و افراد هم از 1 ماه پيش، انتخابات رو به اين خاطر كه فرمايشي هست، تحريم كردند. ولي با اين حال براي اولين بار مي‌ديدم كه بدنه مردم دارند تبليغ مي‌كنند. يك روز پياده مي‌رفتم دانشكده، سر اميرآباد يك پيرزن با لبخند اومد جلو، به من گفت: كه به آقاي خاتمي راي بدهيد، ما يزدي هستيم، خانواده‌اش رو مي‌شناسيم، آدمهاي خوبي‌هستند. مي‌گويند دكتر هم هست. با لبخند به پيرزن جواب مي‌دم، حتماً راي مي‌دهم.
در جنوب استان خراسان يك زلزله شديد آمد. توي خيريه‌امون يك سري كمك جمع كردند. و با كاميون مي‌فرستند بيرجند. با 3 تا ديگه از دوستام، براي پخش كردن كمك‌ها با هواپيما مي‌ريم، بيرجند. درست روز عاشورا!
راننده آمده دنبالمون، شهر آرام هست، همه جا تبليغ‌هاي ناطق به چشم مي‌خوره. حتي توي داشبورت ماشين هم يك ويژه نامه (اگر اشتباه نكنم يالثارات بود) بر ضد خاتمي هست. راننده عقيده داره، درست هست كه خاتمي خوب هست، ولي بايد به ناطق راي داد.
روز اول و دوم تو خود بيرجند هستيم، و وسايلي كه از تهران رسيده رو بسته بندي مي‌كنيم، بعد از اون براي شناسايي، روستاهايي كه دور افتاده‌تر هستند و كمك‌ كمتري به اونها رسيده، ميون كوه و دشت مي‌ريم. يادم نمي‌ره، در ميان خرابه‌هاي حاجي‌آباد، يك طاق نصرت درست كرده بودند و تبليغ يكي از كانديد‌ا‌ها رو بالاي اون زده بودند. وضع بدي بود. مردم آب نداشتند. همه چيز از بين رفته بود....
يك شب تنها حاجي‌آباد موندم، تا با بچه‌هاي اونجا بازي كنم. چند تا تيم فوتبال راه انداختيم و شروع به بازي كرديم ....
روز 4 شنبه صبح، خودم رو به بقيه بچه‌ها، توي بيرجند رسوندم. چهره شهر عوض شده بود. بازم همون راننده هفته پيش اومد دنبالم، با خوشحالي مي‌گفت كه تصميم گرفته كه به خاتمي راي بده، از فيلم تبليغاتي خاتمي تعريف مي‌كرد و اين كه چقدر اين سيد رو اذيت كردند. همچنين در مورد كارنوال شادي كه روز عاشورا راه انداختند!!! ...
همه عجله داشتيم كه زودتر برگرديم تهران، تا 2-3 روز بعد پروازي به سمت تهران نبود. تصميم گرفتيم كه با اتوبوس برگرديم. توي مسير چندجا اتوبوس ايستاد. همچين كه اتوبوس مي‌ايستاد، چندتا جوان بالا مي‌پريدند و تبليغات خاتمي‌ رو پخش مي‌كردند. خودشون مي‌گفتند كه اين تبليغات رو خود مردم اينجا آماده كردند. (راست مي‌گفت: همه تبليغات فتوكپي بود.)
5 شنبه صبح بود كه به تهران رسيديم. تبليغات تمام شده بود. شهر آرام بود. ولي صداي شهر رو مي‌شد شنيد. مردم انتخاب خودشون رو كرده بودند.

همين هفته
تلويزيون مراسم تنفيذ رو نشون مي‌ده، خيلي حال و حوصله ندارم. به اتفاقات اخير فكر مي‌كنم، به اين كه چطور، يك رئيس جمهور در ميان استقبال مردم اومد، و با اينكه خيلي‌ها از او راضي نبودند، در ميان استقبال مردم، از حكومت كنار رفت.
به اينكه آيا اتفاقاتي كه در اين 8 سال اتفاق افتاد، بعدا هم تكرار خواهد شد.
به قبل از انتخابات فكر مي‌كنم، كه چطور بعضي از دوستام هر چي به دهنشون مي‌اومد به خاتمي مي‌گفتند و بعد هم مي‌گفتند كه براي چي بايد راي بدهيم!!! ...

خاتمي رفت، او كه با مردم ايستاده سخن مي‌گفت.

پ.ن.
عكسهاي نمايشگاه 8 سال با خاتمي

شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۴

گنجي

اين چند روز اخير، هرجا سر مي‌زنم، صحبت از گنجي هست.
اين كار گنجي همه رو آچمز كرده.
از يك طرف اعتصاب غذا كرده و داره مي‌ميره، و از طرف ديگه هم براي اولين بار گفته: آقاي خامنه‌اي بايد برود!!؟! هيچكس نمي‌دونه با اين حرفها كه زده چطور بايد طرفداري اكبر رو كرد.

اگر نگه‌اش دارند و اكبر گنجي بميره، مردن اون براي كل كشور گرون تمام مي‌شه. هنوز هيچ كس بر‌آوردي از اثر مرگ او نداره.
اگر هم آزادش كنند، ديگه به اين راحتي قوه قضاييه نمي‌تونه كسي رو به خاطر داشتن يك عقيده زنداني كنه. و اگر بكنه باز امكان تكرار چنين كاري بعيد نيست.

اميدوارم كه خدا اكبر گنجي رو كمك كنه. آمين

جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۴

هري‌پاتر

هري‌پاتر
اينقدر منتظرم كه فكر نكنم اين بار منتظر بمونم، تا نسخه فارسيش بياد.
دادشم كه امروز كتاب رو تمام كرد.
باز باران با ترانه‌ هم آخرش نتونست جلو نفس اماره‌اش رو بگيره و رفت اصل كتاب رو گرفت. با محاسبات من، او هم بايد امروز كتاب رو تمام كرده باشه.
بارانه و و اينك من سانسور شده‌هم بايد اواخر كتاب باشند.

خلاصه منم اگر از دست كتابهايي كه دارم مي‌خونم، خلاص بشم، شايد شروع به خوندن اصل كتاب كنم. :)

پ.ن.
اگر دنبال كتاب هري‌پاتر مي‌گرديد. مي‌تونيد از اين آدرس دانلود كنيد.

چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۴

جلسه

ديروز خيلي خسته و بهم ريخته بودم.
پريروز وقتي مي‌خواستم برم كرج اينقدر خسته بودم. كه تو مسير اتوبان، همش چرت مي‌زدم. يكسري از قسمتهاي مسير اصلا يادم نمي‌آد. حتي يك جا وايسادم، بلكه يكم خواب از سرم بپره. (يكي نيست به من بگه، با اين حال و روز مگه مجبور بودي اين راه رو بري؟!‌)
خوشبختانه موقع برگشت، راحت اومدم و ديگه خوابم نمي‌اومد.
ديروز تو شركت، مثل اسپند رو آتيش بودم. همش اين ور اونور مي‌رفتم. دنبال يك گزارش مي‌گشتم. از اون وقتها بود كه هر كسي سوالي مي‌كرد، بايد چندين ثانيه منتظر مي‌موند تا جواب بگيره.
فكرم پيش صحبت‌هايي بود كه با يكي از دوستام كردم، موقع صحبت، ياد اون قديم‌ها افتادم كه هر شب خونه يكي از دوستام مي‌رفتم و دوتايي تا پاسي از شب با هم صحبت مي‌كرديم.

حالا در كنار اين اتفاقات، يكي ديگه از دوستام مي‌خواد عروسي كنه. بعد از 1-2 بار عوض كردن قرار. امروز هم ديگه رو ديديم. برام از اول همه چيز رو گفت، اصلا فكر نمي‌كردم به اين همه مشكل بر خورده باشه. كلي از طرف خانواده خودش اذيت شده بود. يك سري نگراني در مورد توان مالي پسره داشت و ... حالا از من نظر مي‌خواست كه چي كار بكنه. مي‌گم:‌الان من چي بايد بگم. شماها همه حرفها رو زديد. بله برون هم كه انجام شده. قرار عقد رو براي 5 شنبه كه گذاشتيد. حالا من بايد چي بگم؟! :) يكم دلداريش دادم.

هفته پيش، يك روز با يكي از دوستام بيرون بودم، دوستم به من گفت: رها، حال داري يك سر تا جاده لواسون بريم. منم گفتم:‌ آره. يكم از راه رو كه رفتيم، هوس كردم تا شمشك برم.
يكي دوبار دوستم به من گفت: كه بيا برگرديم، و من گفتم:‌ يكم ديگه بريم. آخرش بي‌خيال شد. گفت:‌ تو تصميمت رو گرفتي، برا چي من خودم رو ضايع كنم. هي به تو بگم برگرديم. ...
ساعت 8-8:30 بعدازظهر بود كه رسيديم شمشك. رفتم: بالاترين نقطه شمشك. درست همون‌جا كه هميشه مي‌رم. از اون بالا به پايين نگاه كردم.
منظره روبروم تغيير كرده بود. 2 تا ساختمان بلند، مقدار زيادي از ديد جلوي كوه رو گرفته بودند. هوا بي‌نظير بود. تو گرماي تهران، اون بالا آدم از خنكي بدنش مور مور مي‌شد. :)
ساعت 9:30 ميدون نوبنياد بوديم. باز خوب بود كه ماشينم رو هنوز از آب‌بندي در نياورده بودم. و آروم مي‌اومدم. :)

چهارشنبه شب داييم اومد خونمون، و بعد از احوالپرسي من رو براي 5شنبه شب دعوت كرد، خونشون. يك جلسه دوره‌اي دارند، هر چند وقت يكبار كه نوبت داييم مي‌شه. داييم من رو دعوت مي‌كنه. اين دفعه به يك مناسبتي، يكي از اعضا قديم، يك تاريخچه كوتاه در مورد جلسه‌اشون گفت. باور نمي‌شد كه حدود 18 سال هست كه اين جلسه پابرجاست. و داره ادامه حيات مي‌ده. موضوع صحبت هم خيلي جالب بود اونشب. در مورد فضاي عمومي، و نقشي كه اين فضا در آگاهي مردم داره. برام جالب بود. :)

بالاخره حرفم رو زدم. با اينكه مي‌تونستم جواب بهتري بگيرم با اين حال از جوابي كه داد ناراحت نيستم، چون به نظرم كاملا منطقي بود. خوشحالم كه مي‌دونه چي تو فكر من مي‌گذره و من در چه مورد فكر مي‌كنم. مي‌دونم كه زمان، نتيجه همه چيز رو مشخص مي‌كنه. :)

یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۴

مهماني

مهماني
خدابيامرزه مادربزرگم رو، تا زماني كه زنده بود، هر چند وقت يكبار مهموني مي‌گرفت و همه رو خونش جمع مي‌كرد. همه با بچه‌ها و نوه‌هاشون خونش جمع مي‌شدند. تو حياط يك سفره بزرگ مي‌انداختند و همه دور هم مي‌نشستيم و غذا مي‌خورديم. و بعدش اگر شانس مي‌آورديم، شب خونش مي‌مونديم و او برامون قصه مي‌گفت.
فصل پاييز كه مي‌شد، همه خونش مي‌رفتيم تا از 2 تا درخت خرمالو كه تو حياطش بود، خرمالو بچينيم. يادش بخير چقدر روز شماري مي‌كردم تا وقت چيدن خرمالو برسه، تا به بهانه چيدن خرمالو از درخت‌ها بالا برم. :)
بعد از فوت مادربزرگم تقريبا هر سال يكي از عموها، همين برنامه رو دنبال مي‌كرد و همه رو خونش دعوت مي‌كرد. البته توي اين چند سال اخير، برگذاري اين برنامه يك مقدار سخت شده. كلاً يكم سن عمو‌ها و زن‌عموها بالا رفته و هم تعداد افراد فاميل خيلي زياد شده. مثلا خود ما آخرين بار 3 سال پيش، همه رو دعوت كرديم. الان تقريبا 1 سال هست كه مي‌خوايم همه رو دعوت كنيم، ولي خب هر بار به يك دليل عقب مي‌افتاد. براي مادرم يكم سخت بود. تا اينكه 1 ماه پيش يكي از عموهام، مادربزرگم رو خواب ديد. كه يك پولي به عموم داده و گفته بره براي مهموني خونه ما خريد كنه. بعد از اون خواب عموم به پدرم گفت يا شما مهماني بگير يا من مهموني مي‌دم. از اونجا كه مادرم چند وقت بود كه مي‌خواست يك مهموني بگيره و 2-3 تا از پسرعموهام رو پاگشا كنه، قرار شد كه مهموني خونه ما باشه.

به هر كدام از دوستام مي‌گفتم كه قرار هست كه حدود 100 نفر مهمون خونه ما بياد. چشمش برق مي‌زد و مي‌گفت:‌ رها خبري هست؟!‌ خلاصه همه دوستام حسابي گير دادند. :)
بعد هم كه روز مهموني رسيد تقريبا كل فاميل گير دادند. حتي ملوك خانم كه براي كمك مادرم اومده بود، تهديد كرد، به شرطي دفعه ديگه براي كمك مي‌آد. كه مهموني براي دامادي من يا برادرم باشه! :)

براي من خيلي كيف داره كه همه فاميل رو كنار هم ببينم. همه عمو‌ها، دايي‌ها، خاله و عمه‌ها. بعلاوه بچه‌ها و نوه‌هاشون. پريشب همه رو يك طرف مهمان‌خونه جمع كردم و يك عكس دست جمعي گرفتم.
ياد مادربزرگم افتادم. مادربزرگم، 2-3 ماه قبل از مرگش، يك روز كه پيشش رفته بودم. به من گفت:‌ رها، با اينكه از عكس خوشم نمي‌آد، ولي دوست دارم يك روز حياط رو فرش كني و با تمام كسايي كه به من محرم هستند بيان و با همه‌شون يك عكس دست جمعي بگيرم. با اينكه اونموقع به شدت به فكرش بودم، ولي نشد كه 200-300 نفر آدم رو جمع كنم. و هميشه افسوس مي‌خورم، كه خيلي جدي دنبال اين قضيه رو نگرفتم.

بعد از مهموني، مادرم به من گفت: موندم كه تو چي‌كار مي‌كني كه اينقدر همه هوات رو دارند. (بعدا فهميدم كه ناراحتي مادرم از اين هست كه تو مهموني حتي زن پسر عموم‌هام هم كلي تعريفم رو كردند.) مادرم از اينكه تا حالا زن نگرفتم و اينكه حاضر نمي‌شم خواستگاري برم. خيلي از دستم شكار هست و ...

ديشب بعد از مدتها، رفتم ديدن دوست جون كوچولو. بازم خنده‌هاي او و شادي هاي كودكانه‌اش. ظاهرا دوستم هرجا مهماني مي‌ره، اين دوست كوچولو ما به نوعي اسم‌ما رو تو مهموني ياد مي‌كنه. و تقريبا همه فاميلشون مي‌دونند كه دوست كوچولو يك عمو‌ رها داره.
اين بار دوست كوچولو سراغ مادرم رو مي‌گرفت. مي‌خواست بدونه كه چه شكلي هست. خونمون چطوري هست و ... خيلي سوال مي‌كنه و ما هم سعي مي‌كنيم با حوصله به سوال‌هاي او جواب بديم. :)
موقع خداحافظي، با اون لهجه خوشگلش مثل اين چند بار آخر گفت: عمو رها، فردا هم بيا، باشه؟! :)

پ.ن.
پريروز كه رفتم براي مهموني يخ بخرم. كلي به يخ فروشِ حسودي كردم. كه بدون اينكه فكرش مشغول باشه داره يخش رو مي‌فروشه. اي كاش مي‌شد كه منم از 7 دولت آزاد مي‌شدم.

یکشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۴

18 تير

18 تير
ديروز خونه يكي از دوستام بودم، داشتيم با هم در مورد وضعيت بورس صحبت مي كرديم. دوستم به من گفت: كه تيرماه هم تمام شد. با اعتراض گفتم: تير كه هنوز تمام نشده و بعد از يكم فكر گفتم امروز 18 تير هست!
تا تاريخ رو گفتم، جفتمون يك لحظه خشكمون زد. بعد دوستم خنديد و گفت: انگار با رفتن خاتمي 18 تير هم داره فراموش مي شه.
با دوستم، كلي ياد اون روزها كرديم. اين دوستم، اون موقع توي خوابگاه بود. از بچه هاي اون موقع صحبت كرديم. هيجان اون روزها، اينكه چطور دوست دختر يكي از بچه ها دنبال دوستش كه گم شده بود مي گشت و ...

18 تير يك تجربه بود.
* هنوز قيافه دخترهايي كه صورتشون رو پوشانده بودند و داد مي زدند: يا مرگ، يا آزادي جلو چشمم هست.
* ياد تريبون آزادهايي كه توي محوطه خوابگاه يا دانشگاه تهران برگزار مي شد به خير. ساعت ها توي چمن مي نشستيم و به صحبتهاي دانشجوها مختلف گوش مي داديم. يكسريشون خيلي احساسي بودند. يك سري نويد انقلاب رو مي دادند. بعضي ها هم همه رو دعوت به آرامش مي كردند. بعضي از صحبتها هم واقعا خنده دار بود. و تا مدتها باعث خنده بچه ها ميشد. يادمه اولين نتيجه اي كه بعد از گوش كردن به اون همه صحبت گرفتم، اين بود. كه هيچكسي، حرف كس ديگري رو قبول نداره. هر چند نفر خودشون رو رهبر همه فرض مي كردند. اينقدر اوضاع شير تو شير بود كه حد نداشت. واقعا خدا رحم كرد. چون با وجود ديونه هايي كه بين دانشجوها بودند و راهكارهايي كه ارائه مي كردند، همين كه با اين وضع قضيه تمام شد. واقعا جاي شكرش باقي هست.
* هنوز قيافه پسري كه چند متر جلوتر از من توي خوابگاه ايستاده بود و گلوله اشك اور مستقيم به چشمش خورد و چشمش از كاسه دراومد، جلو چشمم هست. ...
* هنوز تصوير آمبولانسهايي كه وارد دانشگاه تهران مي شدند و مجروح ها رو توشون مي گذاشتيم تا به بيمارستانها ببرند، جلو چشمم هست. (مجروح هاي اون روز (2 شنبه بعد از ظهر) توي دانشگاه تهران، بيشتر كسايي بودند كه بخاطر تنفس بيش از حد گازهاي اشك آور دچار تنگي نفس شده بودند. و از حال رفته بودند. و يا كسايي كه بر اثر برخورد سنگ، دچار شكستگي شده بودند.)

تقريبا از 18 تير 1378 يك نسل دانشگاهي گذشته، شايد الان كمتر دانشجويي، توي دانشگاه باشه كه اون روزها رو به چشم ديده باشه. ياد اون روزها بخير. شايد بالاخره يك روز همت كنم و كل خاطرات اون روزها رو اينجا بگذارم.

پ.ن.
- 3-4 روزي هست كه ماشينم رو گرفتم. فعلا بايد آب بندي بشه، خيلي نرم شده. فعلا دلم نمي آد كه بفروشمش.
- دلم براي نوشي مي سوزه، اميدوارم كه خدا كمكش كنه و به او صبر و تحمل بده.

دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۴

بي ماشيني

بي ماشيني
الان تقريبا 1 هفته هست، كه ماشين ندارم. تقريبا همه جا با تاكسي و اتوبوس مي‌رم. (به شدت از تاكسي تلفني بدم مي‌آد.)
امروز رفتم ميدون انقلاب، بعد از مدتها، يك گشت كامل توي كتاب فروشي‌ها زدم. ياد سالهاي دور بخير، حداقل هفته‌اي يكبار توي كتاب‌فروشي‌هاي ميدون انقلاب ولو بودم. اون روزها خيلي همت مي‌كردم. همه جا پياده مي‌رفتم. ولي چند سالي هست كه تنبل شدم.

امروز وقتي سوار تاكسي شدم‌‌‍، يك خانم كنارم نشسته بود. توي ماشين خيلي گرم بود. طبق معمول اين روزها يك مقاله دست گرفته بودم كه بخونم ولي اينقدر هوا گرم بود كه وسط راه بي خيال شدم و به كمك همون مقاله شروع به باد زدن خودم شدم. خانومه معلوم بود كه به اين وضعيت عادت نداره. هر چند دقيقه يك بار با موبايلش به دوستاش زنگ مي زد و صحبت مي كرد. از صحبت هاش فهميدم كه ماشين اون هم توي تعمييرگاه هست. به دوستش مي گفت، بدون ماشين اصلا به آدم خوش نمي گذره، مي خواست براي عصر بره تعمييرگاه و با تعمييركارش يكم دعوا كنه، كه شايد ماشينش رو زودتر بده. خنده ام گرفته بود، ميخواستم بزنم رو دوشش و بگم، خانم من هم تو ناراحتي شما شريكم ...

به خودم فكر مي كنم. يك جورهايي با بي ماشيني حال مي كنم.
هر روز تا وقتي كه سركار برسم، حداقل چند صفحه اي كتاب مي خونم. موقع برگشت هم يا روزنامه مي خونم يا اگر خسته باشم، عقب ماشين مي خوابم. :)
كنارش هم كلي پياده روي مي كنم. بعد از مدتها، با كفش ورزشي سر كار ميرم. از راه رفتن روي جدولهاي كنار خيابون هم خيلي خوشم مي آد. شايد تنها جايي باشه كه اصلا چاله نداره و نسبتا صاف هست. مي رم روي جدول، و بدون اينكه خيلي نگران افتادن باشم با سرعت به راهم ادامه ميدم. ... :)

بي ماشيني، يك مقدار محدوده حركتم رو كم كرده. قبلا بدون ماشين، همه جا مي رفتم. ولي حالا، خيلي حوصله ندارم و نسبتا زود مي آم خونه.

شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۴

همه چيز

ديدن دوستان بعد از چندين ماه، خيلي لذت بخش بود.
انگار اين ديدني‌ها رو پشت قباله ما نوشتند، هر چند قرار بود اين دفعه يك جاي جديد بريم، ولي باز جور نشد و در آخرين لحظه باز قرار شد بريم ديدنيها. :)

با اينكه بعضي از بچه‌ها نتونستند بيان، ولي خوش گذشت، جاي اونها كه نيومدند خالي.
2 ساعت تو ديدينها نشستيم، بعد هم رفتيم توي يك رستوران سنتي، 1.5 ساعت ضمن خوردن چايي، گپ زديم. اينقدر نشستيم كه ديديم، غير از ما كسي ديگه تو رستوران نيست، براي همين اومديم بيرون. توي رستوران سنتي كه نشسته بوديم، يك دفعه ذهنم رفت به 3-4 سال پيش، زماني كه گاه‌وقتي با بچه‌ها به كافي‌شاپ سرخه بازار مي‌رفتيم. از جمع اون موقع، از يكسري اصلا خبر ندارم، و اصلا نمي‌دونم كجا هستند. بعضي‌ها رو كمتر مي‌بينم. اين جمع رو هم، حداقل هر 3-4 ماه يكبار مي‌بينم. ...

امشب كانال 3 باز فيلم پدرخوانده رو نشون داد. و من براي چندمين بار محو تماشاي اين فيلم و دايلوگ‌هاي فيلم شدم. يك جاهايي از فيلم اشك تو چشم‌هام جمع شده بود. :)
ديشب هم فيلم فلات لاينر رو كانال 1 پخش كرد، كه از اون فيلم هم خيلي خوشم اومد. :)

سه‌شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۴

بارون

يك دفعه عجب باروني گرفت. :)
نصف شبي كلي حال كردم. :)

پ.ن.
بالاخره ماشينم رفت براي تعمييرات اساسي :)

شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۴

امروز فضاي شهر خيلي سنگين بود، قرار بود كه ناظر وزارت كشور بشم، خدا رو شكر در آخرين لحظه نشد. (قرار بود من رو بفرستند يك سري شعبه كه دوره قبل همش احمدي‌نژاد از صندوق در اومده بوده) احتمالا همش دعوا مي‌كردم.


امروز بعد از اينكه راي دادم، نيم ساعتي براي خودم توي خيابان قدم زدم. كلي فكر تو كله‌ام اومد، ياد اول سال افتادم و احساسم كه ممكنه تا عيد سال ديگه اينجا نباشم.

پيش خودم، گفتم: از دست من كه ديگه كاري برنمي‌آد. از الان بايد برم، يك برنامه براي خودم بچينم. تا 4 سال با اينها كاري نداشته باشم.
مردم هم، يك جورهايي تصميم گرفتند كه خلاف نظر نخبگان جامعه حركت كنند، و به هر حال نتيجه‌اش رو هم مي‌بينند. خيلي طول نمي‌كشه. ما هم صبر مي‌كنيم، ببينيم اين آقا چطور اقتصاد جامعه رو درست مي‌كنه و سياست خارجي ما به كجا خواهد رسيد.

خلاصه در نهايتش به نظرم رسيد كه نبايد خيلي خودم رو ناراحت كنم. و حداقل اين چند سال به فكر خودم باشم.

جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۸۴

بعد از 3

امروز با بچه‌ها توي آناناس نشسته بوديم و در حال بحث كردن بوديم. اولش در مورد انتخابات صحبت كرديم. بعد هم بچه‌ها گير دادن كه من زن بگيرم. :) (از فاميل به دوستام هم سرايت كرده)
جالب بود، كه با اولين حدسمون تونستيم بفهميم كه انتخاب نازنين براي من كي هست. :)
خلاصه بعد از ظهر خوبي بود، كلي خنديديم، آخرش كه با بچه‌ها خونه مي‌رفتم، من 2 تا هوو هم پيدا كردم :)) :P

توي كافي‌شاپ كه بوديم، يكي از دوستام زنگ زد و گفت: امشب خونه يكي از بچه‌ها جلسه هست.
ديدن اين دوستان، در شب انتخابات برام فرصتي بود، كه از نظريات اونها هم مطلع بشم. برام جالب هست كه از ميان يك جمع 20 نفره كه 13-14 سال پيش دور هم جمع مي‌شديم و قرآن مي‌خونديم. هنوز 3 نفرمون جمع هستيم، با 10-11 نفر ديگه كه تقريبا 7-8 سال پيش به ما اضافه شدند. با اينكه توي اين جمع از لحاظ سياسي نقطه مقابل همه اونها هستم، جز پاهاي ثابت برنامه‌ها هستم، و تقريبا هيچ برنامه‌اي نيست كه برگزار بشه و من رو خبر نكنند.
امشب بحث اصلي، انتخابات فردا بود. با اينكه همه بچه‌ها از اونهايي هستند كه به شدت مذهبي هستند. فقط يك نفر بود كه تو جمع 15 نفره ما به طور قطعي از احمدي‌نژاد حمايت مي‌كرد و 2 نفر ديگه، نظرشون اين بود كه منطق به اونها حكم مي‌كنه، به هاشمي راي بدهند، ولي دلشون مي‌خواد به احمدي‌نژاد راي بدهند. مابقي همه مي‌خواستند كه به هاشمي راي بدهند.
يكي در مورد اخبار بيت صحبت كرد، يكي ديگه در مورد دستگيري‌ها و تقلبها، يكي هم در مورد تعداد آماري كه خوندند.
از اخباري كه شنيدم، من خودم اين نتايج رو گرفتم.
1- به نظر مي‌رسه كه در داخل حكومت، محبوبيت احمدي‌نژاد به شدت پايين اومده و اونها هم به اين نتيجه رسيدند كه اين حرفها كه زده مي‌شه، عملي نيست. و نگران عاقبت اين حرفهايي كه زده مي‌شه هستند.
2- بچه‌ها فعلا نگران موجي بودند كه به نفع احمدي‌نژاد راه افتاده بودند. ولي خب اميدوار بودند كه ملت منطقي‌ فكر كنند.
3- ...
...
...

پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۴

بعد از 2

اتفاقات خيلي سريع جلو مي‌ره.
امشب هاشمي، يك وعده جالب داد. اون هم اينكه به هر خانواده ايراني 10 ميليون تومان از سبد سهام كاخانجات دولتي واگذار مي‌شه. كه اين خانواده‌ها مي‌توانند طي 10 سال، قسط اون رو بدهند. و تا اون موقع هر سال سودش رو دريافت كنند.
و هر سال اون ميزان سهامي كه به دست مي‌آرند رو مي‌توانند در بازار بورس عرضه كنند.

فقط يك نفر رو سراغ دارم كه همچين فكري به ذهنش برسه.
با اين كار هم كارخانه‌هاي دولتي، خصوصي مي‌شوند و هم همه مردم مي‌توانند از سودش استفاده كنند و در آن سهيم بشوند. مي‌دونيد كه سود اين ميزان سهام در بازار سهام امروز، حداقل يك چيزي حدود 1-4 ميليون تومان در سال مي‌شه.

از وقتي كه اين خبر رو شنيدم، كلي حال كردم. شايد 7-8 سال پيش بود. اين پيشنهاد رو قبلا از يكي از استادمون توي دانشكده شنيده بودم. يك روز كه داشتيم در مورد خصوصي سازي با او بحث مي‌كرديم، نظرش رو داد. اون موقع اين استادمون رو از همه استادهايي كه توي دانشكده داشتيم بيشتر قبول داشتم. به تمام معنا، اقتصاد بازار رو مي‌شناخت. و هم او بود كه اين كك رو تو تن من انداخت كه بعدا يكم بيشتر رو افكار كسايي مثل هاياك و فريدمن و آدام اسميت فكر كنم. با اينكه غير دانشكده، جاي ديگه نبود، با اين حال هر وقت كه مشكل خاصي پيش مي‌اومد، مي‌اومدند سراغش. و او هم مثل يك پزشك، بعد از شنيدن مشكلات، توي 2-3 جمله نسخه مي‌پيچيد.
امروز وقتي اسمش رو جز حاميان هاشمي ديدم، خيلي تعجب نكردم، ولي فكر نمي‌كردم كه هاشمي همچين پيشنهادي رو بپذيره، چون هركسي واقعا جرات انجام چنين كاري رو نداره. با اينكار يك دفعه ارزش بازار سرمايه ايران 150 ميليارد دلار بالا مي‌ره و اين ميزان سهام بين مردم پخش مي‌شه. :)

وعده‌هايي كه در مورد حقوق زنان داد، بي‌نظير بود. اينكه قانون مدني بايد يك قسمت‌هايش تغيير بكنه و اگر مشكل شرعي داشت، توسط مجمع بايد تاييد بشه هم جالب بود.

در مورد مسكن و روستاها و كشاورزي هم كلي وعده داد. كه خيلي خوش‌بين نيستم همه به حقيقت بپيونده.

و اما در آخر،‌ راستش خيلي نگرانم، خيلي زياد. مردم به دو گروه تقسيم شدند. طرفدارهاي احمدي‌نژاد با يك سري شعار، طبقه پايين جامعه رو هدف قرار دادند و مي‌خواهند به جنگ سرمايه‌داران بروند و به فقير و فقرا برسند. اين وعده‌ها به همراه شعارهاي اسلامي‌ كه دادند، طبقه پايين جامعه رو جذب كردند. در مقابل قشر تحصيل كرده و سرمايه‌دار به طور كامل در مقابل او جبهه گيري كردند و طرف هاشمي رو گرفتند.
اين دو قشر تقريبا با هم برابرند.
مردم فقير، صحبت‌هاي شيرين احمدي‌نژاد رو مي‌شنوند، ولي اينقدر قدرت تحليل ندارند كه بفهمند بدون سرمايه‌گذاري سرمايه گذاران، وضع آنها بهتر كه نخواهد شد هيچ، روز به روز بر گرفتاري‌هاشون اضافه خواهد شد.
هنوز نمي‌دونم كه با همه اين صحبت‌ها كه شده، چه كسي انتخاب خواهد شد. مي‌دونم كه توي بعضي از شهرها، مردم به سمت احمدي‌نژاد تمايل پيدا كردند. نگرانم!!!

پ.ن.
امروز ميدون وليعصر بودم، دور تا دور ميدون گروه گروه مردم جمع شده بودند و طرفداران احمدي‌نژاد با طرفدارهاي هاشمي با هم بحث مي‌كردند. عده زيادي هم تماشاچي بودند. اون وسط 2 تا از دوستام رو هم ديدم. به خنده به هم مي‌گفتيم: مي‌تونيم كه يك روز براي نوه‌هامون تعريف كنيم كه در اين ميدان شاهد چه اتفاقاتي بوديم، چه آدمهايي رو ديديم، چه صحبتهايي شنيديم و چه اشخاصي، با چه قيافه‌هايي بين مردم گل پخش مي‌كردند. ديدني بود. :)

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۴

بعد از

فكر كنم، هاشمي از روز اولي كه براي رئيس جمهوري كانديد شد، همچين اتفاقي رو پيش‌بيني مي‌كرد. و با اينكه مي‌دونست خرابش مي‌كنند. اومد توي اين بازي. هاشمي اونجايي كه بود، خيلي لزومي نداشت كه خودش رو وارد اين بازي بكنه.
امروز پيش خودم فكر مي‌كردم، ديدم اگر هاشمي، توي اين انتخابات شركت نكرده بود، الان احمدي‌نژاد رئيس جمهورمون شده بود.
حالا دارم مي‌فهمم كه چرا قبل از انتخابات، ‌گفته بود: "چنانچه "نيروهای خوب و توانا" وارد عرصه انتخابات شوند، من در انتخابات شرکت نخواهم کرد."
به كانديداها كه نگاه مي‌كنم، مي‌بينم هيچكدوم همچين وزني نداشتند كه در مقابل كار حساب شده‌، شوراي نگهبان و اصولگراها بايستند.

امروز تو شركت با بچه‌ها بحث مي‌كردم، يكي از بچه‌ها همش مي‌گفت، اينها كه تا اينجاي كار رو حساب كتاب كردند و احمدي‌نژاد رو آوردند مرحله دوم، حتما فكر بعد از اين رو هم كردند و مي‌دونند هاشمي رو چطور كله پا كنند.
ياد صحبت‌هاي قديم هاشمي افتادم. به نظرم، او هم همچين روزي رو پيش بيني كرده بود و خودش رو براي همين روز آماده كرده.

به نظرم، اصولگراها روي اين موضوع فكر كردند كه اگر انتخابات به مرحله دوم برسه، اونها برنده هستند.
چون 1- راي ثابت خودشون رو دارند.
2- راي مخالفان هاشمي رو هم مي‌توانند داشته باشند. (سني‌ها، كردها و ...)
3- مردم تو مرحله دوم انتخابات‌ها معمولا خيلي شركت نمي‌كنند.

هاشمي هم روي عقل و منطق مردم حساب كرده بوده.

اگر مردم اين هفته در انتخابات شركت كنند، آيا باز هم اصول‌گراها فرصت پيدا مي‌كنند. كه كانديد مورد نظر خودشون رو به صندلي رياست جمهوري برسانند.

پ.ن.
1- از دست خودم خنده گرفته، قبل از انتخابات دوست داشتم كه رفسنجاني از دور انتخابات حذف بشه و باز بشه آقا سي. ولي حالا به زيركي اين مرد حسوديم مي‌شه، او از همه ما بهتر خطر رو احساس كرده بود و ما با همه اهن و تلوپمون و تحليل‌هامون تا آخرين لحظه، عظمت خطر رو احساس نكرديم.
2- اصلا دستم به كار كردن نمي‌ره. خلاصه نمي‌تونم كار كنم.
3- بزرگترين گناه براي آدمها، نا اميدي هست. اگر نااميد بشيم، پيشاپيش همه چيزمون رو باختيم. :)
پس همه بايد تلاش كنيم. به اميد داشتن فردايي بهتر. :)

پ.ن.2
حالم از اين مناظره‌ها به هم مي‌خوره، دو طرف مثل 2 تا گرگ مي‌افتند روي هم، و حساب همديگر رو مي‌رسند. راستي ظاهرا قرار هست كه كلهر (اوني كه ديشب با مرعشي بحث مي‌كرد) وزير فرهنگ و ارشاد بشه.

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۴

بعد از انتخابات 3

فقط يكسيري جملات به هم ريخته
صبح وقتي داشتم، نتايج رو همينطور دنبال مي‌كردم، به خودم گفتم كه حتما تقلب شده. البته آماري كه اعلام كردند بي‌اشكال هم نبود، مثلا اولين آماري كه شوراي نگهبان ساعت 8 صبح اعلام كرد، 3.7 ميليون باطله داشت.

تو شركت عملا هيچ كاري نكردم، اينقدر حالم خراب بود كه ...
تو دلم همش به اونهايي كه مثلا تحريم كردند فحش مي‌دادم. پيش خودم مي‌گفتم: حقمونه، تحصيل‌كرده‌ها و روشنفكرها كه ما باشيم، نصفمون تحريم مي‌كنند. انتظار دارند كه همه هم مثل اونها فكر كنند. انگار فراموش كردند كه بيشتر مردم، هنوز توي شهرهاي كوچك و روستاها زندگي مي‌كنند و براي اونها، يك لقمه نون و صحبت امام جماعت مسجدشون از همه استدلال‌هاي ما قوي‌تر هست.
نمي‌دونم كي ما به اين نكته پي مي‌بريم، كه ما ممكنه اعتراض خودمون رو در انتخابات منطقه‌اي با تحريم اعتراض خودمون رو نشون بدهيم، ولي در انتخابات سراسري، ما يك جورهايي دنبال رو هستيم.

حداقل 5-6 تا از دوستام به خاطر اينكه خيالشون راحت هست كه دوستاشون توي انتخابات شركت كردند، اونها نرفتند راي بدهند. چند تا هم كه اصلا تحريم كردند. 2 تا هم گفتند كه اگر معين و هاشمي شدند مرحله 2 راي مي‌دهند. يكي ديگه از دوستام هم كه مادرش از ترس اينكه بره راي بده شناسنامه‌اش رو قايم كرده بوده و خودش رفته بوده مسافرت. ... خلاصه همين يك دونه يك دونه جمع شد و آخرش باعث شد كه از توي صندوق‌ها اسم احمدي‌نژاد در بياد.

امروز تو شركت همه حالمون گرفته بود. به بچه‌ها مي‌گفتم: باورتون مي‌شد كه يك روز در وضعيتي قرار بگيريم كه همه بخوايم هاشمي دوباره رئيس جمهورمون بشه و بريم به او راي بديم؟!
يكي از بچه‌ها عقيده داره، اگر احمدي‌نژاد رئيس جمهور بشه، حداقل 12 سال به عقب برمي‌گرديم. فكرش رو كه مي‌كنم، مي‌بينم حق با اون هست. اگر بياد، بايد منتظر يك دوره سخت باشيم.

خنده‌ام مي‌گيره، از اول شب يكسري از دوستام كه تو انتخابات شركت نكردند،‌ برام SMS مي‌‍زنند كه به نظرت به هاشمي راي بديم يا نه؟! نمي‌دونم بايد گريه كرد يا خنديد؟! چون همين آدمها اگر اومده بودند و راي داده بودند. ديگه مجبور نبودند كه همچين انتخابي بكنند.

خلاصه اينكه، توي اين انتخابات همچين خورديم، كه هنوز كه هنوزه نمي‌دونيم از كجا خورديم. همون‌جور كه تو 2 خرداد راستي‌ها ناك‌اوت شدند. توي اين انتخابات اصلاح‌طلب‌ها ناك اوت شدند.

شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۴

بعد از انتخابات 2

بعد از انتخابات 2
انگار بلاگستان خواب نداره، ديشب خيلي‌ها بيداربودند و داشتند خبرهاي انتخابات رو دنبال مي‌كردند. ديشب تا ساعت 5 بيدار بودم بعد هم، كه رفتم بخوابم تا 6 صبح خوابم نبرد.
صبح هم ساعت 8 از خواب بلند شدم، كه اخبار رو گوش كنم. از خواب افتادم اساسي (نه كه قبلا زياد مي‌خواببدم.)
ديشب براي دنبال كردن آمار انتخابات رياست جمهوري به اين سايت‌ها مي‌رفتم.
شرق نيوز آن‌لاين
انتخابات
Neda DS
ايرنا، ايسنا، امرور، مهرنيوز و ... خلاصه هر جا كه آمار جديد اعلام مي‌كردند. اصلا شب خوبي نبود. هر مرحله آمار كه اعلام مي‌شد. كلي به هم دلداري مي‌داديم كه وضع بهتر مي‌شه. (هنوز هم اين وضع ادامه داره)
بعد از انتخابات
خيلي نگران نتيجه انتخابات هستم، از اول شب اخبار ضد و نقيض مي‌شنوم. يكي مي‌گه احمدي‌نژاد جلو هست، يكي ديگه مي‌گه هاشمي، يكي كروبي، يكي ديگه معين.
بعد از ظهري مادربزرگم رو راه مي‌اندازيم كه بره راي بده. براش سخته، ميگه سه‌جلدم رو مي‌دم، شما ها بريد به جام راي بديد. مي‌خنديم و مي‌گيم نمي‌شه.
به هر كدوم از دوستام كه فكر مي‌كنم 2 دل هستند زنگ مي‌زنم، كه بروند در انتخابات شركت كنند. يكيشون هم كه پاش آسيب ديده، مي‌رم دنبالش، كه او هم راي بده.
اصلا معلوم نيست كه چي مي‌خواد بشه. تا اين لحظه كه كروبي از همه جلوتر هست، بعد هم احمدي‌نژاد، هاشمي و معين.
البته فعلا نتايج شهرهاي كوچك در اومده. نشستم پاي كامپيوتر و بطور لحظه به لحظه اخبار رو دنبال مي‌كنم.

جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۴

انتخابات 3

انتخابات 5/06/2005 ساعت 4:10 am
يك جورهايي ملت همه راضي هستند. يك دوره خوب رو داريم مي‌گذرونيم. به كسي خيلي گير نمي‌دهند، از اون طرف هم كه كانديداها، اكثرا دارند يك حرف رو مي‌زنند. همه از نشاط جوانان صحبت مي‌كنند. و ... خلاصه دوره رياست جمهوري خاتمي هيچ چيز براي ملت نداشت، اين ارمغان رو داشت كه كانديد‌هاي بعد از او، براي نمايش هم كه شده، ژست او رو بگيرند و دست به كارها و ابتكارات نوتري بزنند.
آدم وقتي شعارهاي انتخاباتي اين دوره رو نگاه مي‌كنه، مي‌بينه كه خيلي از اين شعارها تا چند سال پيش جرم بود، و اگر احيانا كسي در يك سخنراني خصوصي، از اين حرفها مي‌زد، كارش به ناكجاآباد مي‌افتاد. حالا چه برسه كه بياد توي تلويزيون و بشينه در مورد اين موضوعات با كارشناس‌ها بحث كنه.

شب انتخابات
ياد داشت بالا رو، حدود 2 هفته پيش نوشتم، در مورد خيلي چيزها مي‌خواستم بنويسم، ولي ادامه پيدا نكرد. هر شب براي خودم يك دليل مي‌آوردم، و بي‌خيال بقيه‌اش مي‌شدم.
امشب بالاخره تصميم گرفتم كه نوشته‌ام رو تموم كنم. :)
نمي‌دونم، شمايي كه اين نوشته رو مي‌خونيد، براي فردا چه تصميمي گرفتيد. شايد حالا كه اين نوشته رو مي‌خونيد، انتخابات تمام شده و همه منتظر نتيجه انتخابات نشستيد. نمي‌دونم، در چه وضعي هستيد. ولي اميدوارم هر كدوم از ما، در اين شرايط بهترين تصميم ممكن رو كه در توانمون هست، بگيريم.

دل و عقل
هيچ انتخاباتي به اندازه اين انتخابات به من سخت نگذشت، هميشه خيلي راحت تصميم مي‌گرفتم، ولي اين بار، با هميشه فرق داشت. نتونستم راحت تصميم بگيرم. همش توي يك حالت دو دلي سير مي‌كردم. (خودم رو كه نمي‌تونم گول بزنم)
راي بدهم يا راي ندهم؟!
اين اولين سوالي بود كه از خودم مي‌كردم، تا همين 1-2 هفته پيش نتونستم در اين مورد تصميم قاطع بگيرم، و هركس از من اين سوال رو مي‌پرسيد، جوابش رو به بعد موكول مي‌كردم. (تازه بعدش هم كه تصميم قاطع گرفتم، كمتر در موردش بحث كردم.) نمي‌دونم خوبه يا نه، شايد اگر بعضي از اتفاقات مي‌افتاد، خيلي راحت صورت مسئله رو براي خودم پاك مي‌كردم، و خيال خودم رو راحت مي‌كردم و مي‌گفتم: تو انتخابات شركت نمي‌كنم.
هر چي فكر كردم، ديدم در شرايط فعلي، راي ندادن من هيچ فايده‌اي نداره.
شايد بعضي‌ها بگويند كه با اين كار اعتبار نظام پايين بياد!!!
شايد اين حرف درست باشه، ولي ما چه بخواهيم، چه نخواهيم جزيي از اين نظام فعلي هستيم، و اگر خدايي نكرده فردا روزي، مورد تهديد قرار بگيريم، اولين كسي كه ضرر مي‌كنه ما هستيم، اونها كه اون بالا هستند، خيلي راحت از مهلكه فرار مي‌كنند. مردم عادي هستند كه بيشترين ضرر رو مي‌كنند.
تازه وقتي تصميم گرفتم، راي بدم، مشكل جديدي ظاهر شد. اون كه به كي راي بدهم؟! يكم طول كشيد كه به نتيجه رسيدم. دل و عقلم يك حرف نمي‌زدند. خيلي طول كشيد تا دل و عقلم به يك نتيجه مشترك رسيدند.

نتيجه
راستش اينجا نمي‌خوام توصيه خاصي بكنم. حتي نمي‌خوام به كسي كه احيانا اينجا رو مي‌خونه بگم كه در انتخابات شركت بكنيد يا در انتخابات شركت نكنيد.
به نظرم توي اين قضيه هر كس بايد خودش، به نتيجه برسه. به هر حال، هر كدوم از ما نتيجه تصميم خودمون رو خيلي زود مي‌تونيم بفهميم.
امروز با دوستم صحبت مي‌كردم، به او مي‌گفتم: نتيجه، اين انتخابات خيلي چيزها رو مي‌تونه نشون بده.
نسبت به اينكه مردم چه انتخابي مي‌كنند، مي‌شه تحليل كرد، كه مردم ما با توجه به شعارها و تجربه 26 سال گذشته، از لحاظ سياسي چه ميزان پيشرفت كردند.
آيا حافظه مردم، اينقدر قوي هست كه يادشون بياد كه هركدوم از اين اشخاص كه امروز دارند نويد مي‌دهند، قبلا خودشون چه كاري كردند.
خيلي از اينها همچين از مديريت 26 سال گذشته انتقاد مي‌كنند و براي آينده برنامه مي‌دهند كه انگار طي اين چند سال، هيچ كاري صورت نگرفته. انگار فراموش كردند كه خودشون هم جزيي از همين مديريت بودند.
...
...

پ.ن.
دوست داشتم، در مورد يك سري از كانديداها كلي مطلب بنويسم. از خاطرات گذشته، از چيزهايي كه از هر كدوم ديده بودم. اتفاقات سال 67 و 69، از سال 78 بگم و ...
اينكه اين راي، چقدر براي بعضي‌ها عزيز شده كه براي بدست آوردن آن، حاضرند هر كاري رو انجام بدهند. هر كاري ...
اينكه به كي مي‌خوام راي بدم و براي چي و ...
ولي در آخر تصميم گرفتم كه صبر كنم، منتظر بشم كه نتيجه رو ببينم. و اميدوار باشم كه مردم تصميم خوبي مي‌گيرند.

به اميد داشتن فردايي بهتر

چهارشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۴

كارتينگ

كارتينگ
ديروز تقريبا سوسك شدم. ديروز وقتي به منصور زنگ زدم، بي مقدمه به من گفت كه بيا بريم از اين ماشين‌ها سوار بشيم، منم كه هميشه تا حالا فقط اسمش رو شنيده بودم و تا حالا حتي از نزديك هم نديده بودم، با يكي ديگه از بچه‌ها، 3 تايي رفتيم، اونجا.
تقريبا يك ساعت و نيمي، منتظر بوديم تا نوبتمون شد، ظاهرا جمعه قرار هست كه مسابقه برگزار باشه، براي همين 1 ساعتي مشغول تماشاي ماشين‌هاي مسابقه‌اي بوديم كه داشتند توي پيست تمرين مي‌كردند. حركت اون ماشين‌ها واقعا هيجان انگيز بود، تقريبا 2-3 برابر ماشين‌هايي كه ما سوارش مي‌شديم، سرعت مي‌گرفتند.

بعد از تمرين اونها، 2-3 گروه، قبل از ما بودند كه تو هر گروه، 3-4 نفرشون نخودي بودند، و مابقي هم كه از بقيه جلو مي‌زدند، در حد متوسط بودند.
اما گروه ما، انگار همه سالهاست كه دارند تو اين رشته كار مي‌كنند. وقتي راه افتاديم،‌ فقط من و علي بوديم كه دفعه اولمون بود كه سوار اين جور ماشين‌ها مي‌شديم. همون اول كار همچين كه اومدم ببينم دنيا دست كي هست، و چطور بايد اين ماشين‌ها رو راه برد. يك پسره از پشت اومد زد به ماشين من و تا اومدم ماشين رو جمع بكنم، 3-4 نفر ديگه از من جلو زدند. تازه از وسط دور اول تونستم سرعت بگيرم.
يك دختره افتاده بود جلوم، تا مي‌اومدم از اون جلو بزنم يكم مي‌كشيد سمت من، من هم از ترس اينكه به اون بخورم و اون كنترلش رو از دست بده ترمز مي‌كردم، يك 4-5 دوري به همين شكل گذروندم. تا اينكه دوباره همون پسره از پشت همچين زد به ماشينم، كه داشتم پرت مي‌شدم اون ور پيست، بعد هم زد به دختره و باز از ما جلو زد!!!
از ماشين كه پياده شدم، و با بچه‌ها صحبت كردم، فهميدم كه مدلش همين‌جوري هست.
خلاصه هيچ وقت اينجوري سوسك نشده بودم، با اينكه از دو نفر (از جمله يك بچه كه نخودي بود و علي كه بار اولش بود سوار اين ماشين ها مي‌شد) تونستم جلو بزنم، ولي به جاش 3 تا دختر از من جلو زدند، و از 4 نفر ديگه (3 تا پسر و يك دختر) يك دور عقب موندم.(خلاصه كلي از خودم شرمنده شدم.)
هر چي من، بد رفتم، منصور جبران كرد، و تقريبا از همه يك دور جلو زد.
از الان تصميم گرفتم كه دفعه ديگه جبران كنم. :) بايد ياد بگيرم كه بدون ترمز از اول تا آخر برم. :)

پ.ن.
وقتي رسيديم اونجا، رو در ورودي كلي تبليغ هاشمي رو ديديم. بعد هم موقع خريد بليط متوجه شدم كه هر كسي كارت ستاد تبليغات هاشمي رو داشته باشه‌، به او تا پايان انتخابات 50 درصد تخفيف مي‌دهند.
پسر جلويي من با قيافه هچل هفتش، 11 تا بليط نصف قيمت خريد!!! و با دوستاش (بغير از يكشون) هر كدوم 2 دور سوار ماشين شدند. ما كه شاهد اين صحنه بوديم، همگي هوس كرديم بريم تو ستاد تبليغات هاشمي ثبت نام كنيم :)
اگر عضو بوديم، كارتش اينجور جاها كلي به درد مي‌خورد. :)

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۴

جام جهاني

جام جهاني 2006
هنوز باورم نمي‌شه كه ما به جام جهاني راه پيدا كرديم.
اينقدر توي اين 2-3 دوره گذشته، به 1000 اما و اگر وابسته بوديم و هميشه تا آخرين لحظه تكليفمون نامعلوم بود كه اصلا باورم نمي‌شه كه ايران و ژاپن بعد از خود آلمان، اولين تيمهايي هستند كه توانستند جواز حضور در مسابقات جام‌جهاني 2006 رو بگيرند.
ديروز علي زنگ زد، و گفت اگر دوست داري بيا خونه ما فوتبال رو نگاه كن.
امروز حدود ساعت 5:30 اومد دم شركت و با هم رفتيم خونه علي،
بازي خوبي بود. با اينكه خيلي استرس داشت. :)
وقتي بازي تمام شد، يك احساس خوب داشتم. :) ديگه مجبور نبوديم كه 2 ماه ديگه منتظر بازي با ژاپن بشيم كه ببينيم نتيجه اون بازي چي مي‌شه، تازه ديگه مجبور نيستيم كه منتظر بشيم ببينيم كه توي پلي اف بايد با چه تيمي بازي كنيم. :)
بعد از بازي با ليلا و علي 3 تايي رفتيم بيرون، شهرك از وروديش قيامت بود، پونك افتضاح بود، چمران و يادگار امام به طور كامل بسته بود، خلاصه همه جا ترافيك بود. (البته به غير از همت كه اصلا ترافيك نبود!؟!) بعد از همه اين چزخ زدنها تصميم گرفتيم كه بريم خيابون ميرداماد، اونجا هم اينقدر شلوغ بود كه به علي گفتم ماشين رو يك جا پارك كنه پياده بريم، چون اينجوري نه ماشين تكون مي‌خورد، نه مي‌شد كاري كرد. ماشين رو اول خيابان ميرداماد پارك كرديم و 3 تايي پياده راه افتاديم.
خيابان تبديل شده بود به يك دانسينگ بزرگ، هر قسمت خيابان يك ماشين صندوق عقبش رو بالا زده بود، و يك گروه داشتند دور ماشين مي‌رقصيدند. تو همون 200-300 متري كه ما رفتيم حداقل 10-15 گروه مختلف مشغول رقص و پايكوبي بودند.
همه گروهي مي‌شد پيدا كرد، آدم اگر يكم مي‌گشت مي‌تونست گروه مورد علاقه خودش رو پيدا كنه.
مثلا يك سري با آهنگ ايراني مي‌رقصيدند، يكسري با خارجي تند، يكسري با عربي حال مي‌كردند.
آدمهايي كه توي اين گروه‌ها مي‌رقصيدند به شدت با هم فرق مي‌كردند. بعضي‌ها بچه سوسول بودند. بعضي از جمع‌ها همه جواد بودند و رقص‌هاي خركي مي‌كردند. يكسري از گروه‌ها خانوادگي بودند. تو يكسري هم دختر و پسر با هم مي‌رقصيدند. خلاصه همه مدل مي‌شد پيدا كرد.

تا ساعت 12:30 شب هيچ خبري از هيچ كس نبود، نه بسيج نه نيروي انتظامي نه ... خلاصه همه چيز آزاد اعلام شده بود. منتها از بعد از 12:30 يواش يواش پيداشون شد و در اونجاها كه خلوت‌تر شده بود، يواش يواش پيداشون مي‌شد.
2 مورد هم ديدم كه ظاهرا يك گروه گاز اشك‌آور زده بودند و بعد جيم شده بودند.
بالاخره ساعت 1:33 دم خونه علي‌اينها رسيديم مثلا مي‌خواستيم زود برگرديم. :)

امشب مطلع شدم كه دارم باز عمو مي‌شم. :) البته يك اختلاف نظر وجود داشت كه من دايي باشم يا عمو، چون هر دو طرف بر سر دوستيشون، كلي ادعا داشتند، خلاصه بعد از كلي بحث و جدل، توافق شد كه عمو باشم.
وقتي خبر رو شنيدم، خيلي خوشحال شدم، خيلي زياد، تا چند دقيقه نمي‌تونستم حرف بزنم. اصلا فكرش رو نمي‌كردم. از همه جالبتر اينكه، تاريخ تولد اين برادرزاده ما (يا شايد خواهرزاده) تقريبا با تاريخ تولدم يكي هست. :)
ديگه اينكه امروز بعد از مدتها يكي از دوستام رو ديدم، و كادو تولدم رو بعد از تقريبا 6 ماه گرفتم. ( خيلي خوب بود.)

وقتي با بچه‌ها وسط خيابان ميرداماد راه مي‌رفتيم، و گروه‌هاي مختلف رو تماشا مي‌كرديم به چند موضوع فكر مي‌كردم.
اول از همه اينكه در روز صعود ايران به جام‌جهاني خبر عمو شدنم رو شنيدم. :)
دوم داشتم به اين فكر مي‌كردم كه الهه و هومن براي هميشه يادشون مي‌مونه كه در روز تولدشون ايران به جام‌جهاني صعود كرده. (مخصوصا هومن :) )
سوم ...
پ.ن.
- اگر تشويق‌ها رو دقت مي‌كرديد، دقيقا مي‌شد. صداي يك سري خانم رو تشخيص داد، كه تو نيمه اول وقتي ملت آروم گرفته بودند، اونها داشتند تيم ملي رو تشويق مي‌كردند.
كلي خوشحال بودم كه پرستو و دوستاش رفتند تو استاديوم (البته بعدا فهميدم كه اينها تقريبا به نيمه دوم رسيدند!) ولي باز همينكه موفق شدند برند تو خيلي خوب هست.
- علي مي‌گفت: دفعه ديگه نخواهند گذاشت، كه مردم اينجوري شادي كنند. گفتم: ممكنه بتونند يكم محدودترش كنند ولي ديگه نمي‌تونند، به جاي اول برش گردونند.
وقتي به يك نفر يك آزادي رو مي‌دي ديگه هيچ وقت نمي‌توني براحتي آزادي رو از اون شخص بگيري. :)

شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۴

كنسرت

كنسرت
جمعه هفته پيش بود كه يكي از بچه‌ها خبر داد كه يك گروه‌موسيقي از آذربايجان شوروي اومده، و تا آخر هفته هستند، شايد بشه كه براي خيريه، يك روز برنامه داشته باشيم.
خلاصه بعد از كلي صحبت، توافق اوليه حاصل شد، ولي بايد اجازه از رئيس مجموعه رو هم مي‌گرفتيم. و بعد بريم با گروه صحبت كنيم.
نتيجه اين شد كه تازه شنبه بعدازظهر تقريبا برنامه اوكي شد، و بليط‌ها رو چاپ كرديم، براي روز 2 شنبه. ظاهرا گروه براي روز 3 شنبه بر مي‌گشت.
بليط‌ها كه واقعا خدايي در عرض يكروز و نيم فروش رفت. من كه به هر كدوم از دوستام كه ترك بودن، زنگ زدم رفته بودند مسافرت، بقيه بچه‌ها هم همينطور بودند.
براي آماده كردن سالن كه اوضاع خرابتر از اين بليط فروشي بود. كسايي كه معمولا اين كار رو انجام مي‌دادند همه مسافرت بودند.
يكشنبه شب تازه با بچه‌ها هماهنگ كرديم كه هركس چه كاري رو انجام بده. يكي قرار شد بره دنبال گل، يكي غذاها رو درست كنه و بيرون رو تزيين كنه ...
روز دوشنبه ظهر كه رسيدم، هنوز هيچكاري انجام نشده بود. گلها خريده شده بود، ولي خبري از اون نبود. تقريبا ساعت 3-3:30 بود كه تازه وسايل نور اومد و بعدش گلها رسيد. هنوز از بچه‌ها خبري نبود و ...
رفتم بيرون يك سري وسايل گرفتم و ساعت 4:45 برگشتم. هنوز پيشرفت قابل ملاحظه‌اي صورت نگرفته بود. تازه ساعت 5 بود كه متوجه شديم گل رز تيغ داره و همينجوري نمي‌شه دست ملت داد.
كوتاه كردن 200 شاخه گل رز اصلا كار راحتي نيست.
ساعت 6، هنوز ميزهاي بيرون مرتب نشده، تزيين سالن تمام نشده، هنوز مشغول كوتاه كردن تيغهاي شاخ‌هاي رز هستم. كسي كه برنامه‌ها رو مديريت كرده نيومده. مسئول تزيين بيرون هم نيومده و از همه بدتر اينكه من يك كلمه تركي نمي‌فهمم. و ديگه مي‌خوام بزنم زير گريه. يادم مي‌افته كه از ظهر مي‌خوام يك ليوان آب بخورم، هر دفعه كه تصميم گرفتم كه آب بخورم يك كاري پيش اومده يا تلفنم زنگ خورده. بالاخره براي اينكه يكم آروم بگيرم، بي‌خيال كار مي‌شم، مي‌رم صورتم رو آب مي‌زنم و يكم آب مي‌خورم.
برنامه قراره ساعت 7 شروع بشه. و سفير هم قرار هست كه بياد. تو دلم مي‌گم كه كارها بالاخره مثل هميشه درست مي‌شه وبه خودم مي‌گم ديگه تحمل قبل رو ندارم.
ساعت 6:30 تقريبا همه بچه‌ها هستند. همه دارند به سرعت كار مي‌كنند. يكي ميز درست مي‌كنه، 2 نفر سن رو درست مي‌كنند. ... خلاصه همه فعالند. به فيلم‌بردار با اينكه صبح خبر داديم خودش رو براي برنامه رسونده. همه كارها داره درست مي‌شه. حتي اون كاري رو كه من مي‌خواستم دورش خط بكشم، بچه‌ها دارند انجام مي‌دهند.
سفير 10-15 دقيقه‌اي تاخير داره، وهمين ما رو كمك مي‌كنه كه تقريبا به همه كارها برسيم.
برنامه خيلي خوب‌تر از اوني كه ما انتظار داشتيم در مي‌آد. خيلي بهتر.
و فقط به همين خاطر هست كه وقتي ساعت 12 شب، بعد از اينكه همه وسايل رو جمع كرديم و با بچه‌ها داريم مي‌ريم خونه، خيلي احساس خستگي نمي‌كنيم. :)

یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۴

تولد مادر2 و سحر

تولد مادرم، خيلي خوب شد. بنده خدا حسابي ذوق مرگ شد. :)
تمام كارها به خوبي پيش بيني شده بود، و همه با هم حسابي همراهي كرديم. قبل از شام هيچكس به روي خودش نياورد. سر شام همه با قيافه‌هاي خسته نشستيم سر سفره، انگار كه از كار روز خيلي خسته هستيم. بعد از شام، مادرم 2-3 دقيقه رفت توي آشپزخانه، تو همين فاصله، سريع همه لباس‌هامون رو عوض كرديم و يكي رفت سريع از پايين كيك رو آورد، و كادوها رو آورديم.
مادرم همين كه از آشپزخونه اومد بيرون، همه خيلي مرتب پشت ميز نشسته بوديم كيك و كادوها هم جلومون روي ميز بود. بنده خدا مادرم زبونش بند اومده بود، اصلا فكرش رو نمي‌كرد، ما همچين كاري براش انجام داده باشيم. بعد از اينكه كادوها رو باز كرد بر تعجبش بيشتر افزوده شد. :)
از طرف دادشم كه تهران نبود هم كادو گرفتيم، خيلي خوبه كه همه خانواده كنار هم اينجوري جمع هستيم. :)

ديشب هم باز خونه كارمند كوچولو دعوت بودم، اين دفعه قرار بود سحر رو سورپرايز كنيم.
كارمند كوچولو از قبل به سحر گفته بود كه رها مي‌آد خونمون و اين قضيه خيلي عادي به نظر مي‌رسيد. با اينكه من يكم دير رسيدم، ولي خوشبختانه هنوز هيچكس نيامده بود.
خونه يك حالت معمولي و سحر اصلا از هيچ چيز خبر نداشت. خلاصه تولد رو تبريك گفتم و 3 تايي مشغول DVD بازي شديم كه صداي زنگ اومد، همه با تعجب هم ديگر رو نگاه كرديم و گفتيم كي مي‌تونه باشه؟!
سحر با همون وضع معمولي رفته بود دم در، ‌كه يك دفعه ديد همه دوستاش پشت در هستند و يك دفعه همه اومدند تو. حتي فرشته كه بايد كانادا مي‌بود ... قيافه سحر هم واقعا ديدني بود. خيلي جالب بود، :) خلاصه همون اول كار، دوستاي سحر يك كم بدجنس بازي در آوردند و ...
بگذريم. بعد از آمدن بچه‌ها، با منصور رفتيم، شيريني‌فروشي كه كيكي كه سفارش داده بود رو بگيريم. دم مغازه كه رسيديم، اين دفعه منصور سورپرايز شد. ...
مغازه تعطيل بود، همچين كركره‌هاش رو بسته بود كه انگار ساعت‌ها هست كه مغازه تعطيل هست. از ماشين پياده شد، كلي دور بر مغازه رو گشت، بلكه تو كارگاهش يكي باشه كه بتونيم از او كيك‌مون رو بگيريم. منتها حتي يك نفر هم اون اطراف نبود. خلاصه حسابي سورپريز شديم. تازه بعدش از اونجا رفتيم، خونه يكي از دوستاي منصور تا هديه سحر رو از اونجا برداريم. :)
وقتي برگشتيم، سرماخوردگيم دوباره عود كرد. نمي‌دونم بخاطر چيزهايي بود كه خوردم يا تغيير هوايي كه پيش اومد. سرم گيج مي‌رفت. يك مدت خودم رو نگه داشتم تا آخر رفتم از سحر يك قرص گرفتم، كه بعدش حالم بهتر شد.
خوشبختانه موقع رفت و برگشت كسي پيشم نبود، كه براي من غرغر كنه كه رها آرومتر.
بعد از مدتها ياد ماشين قبليم افتادم، همون شولت نوا سفيد رنگ. با اون ماشين گنده همچين لايي مي‌كشيدم كه، وقتي سواي اين يكي شدم، چشم بسته هم مي‌تونستم لايي بكشم. ولي حالا پشت يك ماشين بزرگتر مي‌نشينم، وقتي مي‌خوام اين كار رو بكنم يك نگاهي تو آينه‌ها مي‌اندازم. ...
هنوز يادمه، دفعه اولي كه با اون 200 تا رفتم، يكي از دوستام بغل دستم نشسته بود. يك حال خاصي داشتم، درختها مثل برق از كنارم رد مي‌شدند. تو اون سرعت يك لحظه دوستم رو نگاه كردم، كمربندش رو بسته بود و با دو دستش صندلي رو چنگ زده بود. اون شب تا دم خونشون هيچ حرفي به من نزد. بعد از اون شب، فقط 2 دفعه ديگه سوار ماشين من شد، اون هم تا مي‌نشست، اول از همه كمربندش رو مي‌بست.
ديشب خيلي دوست داشتم تا بعد از مدتها، دوباره با همون سرعت برم، ‌منتها اتوبان خيلي شلوغتر از اوني بود كه بشه با اون سرعت توي اتوبان حركت كرد. با اين كه با اون سرعت نرفتم، با اين حال، سرعتم اينقدر بود كه هر كسي هم نتونه بغل دست من بشينه و من رو تا تهرون تحمل كنه.
(موقع برگشت يك تعارف به يكي از بچه كردم كه تو رو برسونم، ولي هنوژ كلامم منعقد نشده بود كه حرفم رو پس گرفتم. ... :) )

پ.ن.
- با هزار و يك روزنه موافقم، اين آهنگ (Mass) فوق‌العاده هست. از سر شب كه نشستم، دارم همين آلبوم رو گوش مي‌كنم. :)
- امشب با چند تا از دوستاي قديمم حرف زدم. خيلي خوب بود. :)
- امشب اولين فعاليت انتخاباتي رو هم ديدم. درست بالاي ميدون محسني، تو خيابان بيژن. يك عده دختر و پسر ژيگول وسط خيابان داشتند تراكت پخش مي‌كردند. اول فكر كرديم مال ستاد انتخابات لاريجاني هستند. ولي وقتي رسيديم، ديديم يك ماشين بنز الگانس رو گل زدند و كنارش دارند تراكتهاي قاليباف رو پخش مي‌كنند. دختره تقريبا داشت جيغ مي‌زد، فقط به دكتر قاليباف راي بديد.
يادش بخير، 8 سال پيش. روزهاي قبل از انتخابات، توي تهران نبودم. براي بردن كمك، رفته بودم بيرجند و قائن. اونجا ملت، تمام خونه‌هاشون بر اثر زلزله از بين رفته بود و عزادار بودند. اونوقت وسط اون خرابه‌ها، سر در، درست كرده بودند و تبليغ بعضي از كانديداها رو مي‌كردند. ... ياد اون روزها هم بخير ...

چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۴

تولد مادر

مامان جون تولدت مبارك :X
ديشب داشتم كتاب مي‌خوندم كه دادش كوچيكه اومد دنبالم و گفت: رها يك دقيقه بيا. منم كتاب بدست راه افتادم، مادرم توي آشپرخانه ظرف مي‌شست. وقتي به اتاق پدرم رسيدم، ديدم همه جمع شده‌اند. و دارند براي تولد مادرم نقشه مي‌كشند، كه حسابي سورپريزش كنند. بحث سر اين بود كه هركس چي مي‌خواد براي مامان بگيره. ...
خلاصه بماند كه با يكم شيطنت، برنامه همه رو به هم ريختم و هداياي همه رو عوض كردم.
نتيجه‌اش هم اين شد، كه من بايد جور همه رو بكشم و براي هر كدوم از برادرها، خريد كنم. تازه از اونجا كه يك مقدار پدرم سرش شلوغه يك جور‌هايي بايد از طرف او هم كادو بگيرم.
الان توي اين فكر بودم، حالا كه دارم براي همه كادو مي‌گيرم، از طرف اون دادشم كه شهرستان درس مي‌خونه هم كادو بگيرم. ...


نتيجه:
1- تا اينجا كه برنامه‌ها خوب پيش رفته، خيلي خوشحالم.
2- مامان جون تولدت خيلي دوست دارم، تولدت مبارك.
3- كسي كه خربزه مي‌خوره، پاي لرزش هم مي‌شينه.

پ.ن.
- اگر كسي هديه‌اي، كادويي نياز داره، خجالت نكشيد، زودتر خبر بدهيد كه براي شما هم بگيرم. :)
- خدا پدر و مادر دوست جون رو بيامرزه، كه اگر او نبود به اين راحتي از پس اين همه كار بر نمي‌اومدم. :)
- ...

یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۴

انتخابات 2

بالاخره انتظار به سر رسيد، و شوراي نگهبان اسامي كانديداها رو اعلام كرد.
1- احمدي نژاد 2- محسن رضايي 3- قاليباف 4- لاريجاني 5- كروبي 6- رفسنجاني
(نكردند، حداقل يكي از آدمهاي خارج خودشون رو انتخاب كنند.)

انتخاب هايي كه خيلي دور از انتظار نبود. حالا بايد تصميم گرفت كه بهتره كه به يكي از اين افراد آدم راي بده يا اينكه كار ديگه‌اي بايد انجام بشه.

امروز سر ناهار صحبت بود كه يكي از همين آقايان گفته كه مي‌خواد كميته استقبال از امام زمان راه بياندازه. يكي از بچه‌ها گفت: كه اينها انگار اصلا نمي‌فهمند، كه با اين حرفها همه از اونها فاصله مي‌گيرند. يكي از همكارها كه سني از او گذشته بود خنديد و گفت: اتفاقا اونها مي‌فهمند، كه چي مي‌گويند. ماها نمي‌فهميم.
اشكال ما اين هست كه فكر مي‌كنيم كه همه مردم مثل خودمون تحصيل كرده ها فكر مي‌كنند. مي‌گفت: مذهب به شدت در گوشت و پوست ما فرو رفته. مي‌گفت: يكي از دوستاش، الان چند سال هست كه فقط فحش و بدبيراه هست كه به اينها مي‌ده. و هميشه مي‌گفت: كه عمراً اگر من توي انتخابات شركت كنم.
حالا همين آقا، 1-2 هفته هست، كه همون فحش‌ها رو مي‌ده، منتها مي‌گه: واجب كفايي هست كه توي انتخابات شركت كنيم.

باز ياد اين حرف افتادم كه:
خدا سرنوشت هيچ قومي رو عوض نمي‌كنه مگر اينكه مردم اون قوم بخواهد.

شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۴

تولد

امروز صبح وقتي از خواب بلند شدم، اينقدر گلوم درد مي‌كرد، كه ترجيح دادم چندتا قرص سرماخوردگي بخورم و به جاي شركت، دوباره راهي رخت‌خواب بشم.
يك جورايي تقصير خودم بود. اين چند روز خيلي بيش از اندازه اين ور اون ور رفتم. و اين هم نتيجه‌اش بود.

تبريك تولد به دوستان مختلف، دعوت براي جلسات مختلف در طيفهاي مختلف، ديدار از دوستان با عقايد مختلف. خلاصه همه و همه توي همين چند روز.
فكر نمي‌كنم تو عمرم اينقدر پشت سر هم جايي دعوت بوده باشم. و چيزي خورده باشم. تازه شانس آوردم كه حداقل 2 تا از برنامه‌هام به هم خورد.
...
...

خلاصه همه اين اتفاقات باعث شد كه از صبح تا ظهر بخوابم، بعداز ظهر هم تا همين 1-2 ساعت پيش بشينم يك دل سير كتاب بخونم. اميدوارم كه فردا حالم بهتر بشه، بتونم برم سركار، كلي كار دارم كه بايد انجام بدم. :)

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۴

انتخابات 1

چند وقتي هست كه مي خوام در مورد انتخابات مطلب بنويسم. هر دفعه چند خطي هم نوشتم. بعد بي‌خيال شدم و همه رو پاك كردم.

انتخابات كاملا مثل يك بازي مي‌مونه. كه هر دوره، مردم يك طرف بازي و حكومت طرف ديگه اون قرار دارند. هر دوره كه مي‌گذره، هر كدوم كارهاي جديدتري انجام مي‌دهند كه طرف مقابل رو بازي بدهند. مردم تا آخرين لحظه دوست ندارند نشون بدهند كه آيا راي مي‌دهند يا نه و اگر راي مي‌دهند به چه كسي راي مي‌دهند. (همين شده كه خيلي از نظرسنجي‌ها درست در نمي‌آد.) در طرف مقابل هم حكومت، هم سعي داره با تحريك احساسات ملي‌گرايانه مردم، اونها رو توي انتخابات بكشونند. و هر دوره دست به كارهاي جديدي مي‌زنه. (مثلا اين دوره، يكي از كارهاش، مانور روي توانايي‌هاي اتمي كشور هست كه با اون مي‌خواد احساسات مردم تحريك بشه.)

يكوقت فكر نكنيد كه اين جور بازي كردن بد هست. بر عكس، هر چقدر مردم بيشتر فكر كنند و با دقت بيشتر حركتي رو كه درسته انتخاب كنند، در بلند مدت، كشور، مسير صحيحتري رو طي مي‌كنه.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۴

دوست كوچولو

ديدن دوست جون كوچولو، بعد از يك روز خسته كننده، خيلي خوب بود.
قرار بود كه براي شام برم خونشون، منتها كارم تو شركت خيلي طول كشيد براي همين به دوستم گفتم كه براي شام منتظر من نباشند.
تقريبا ساعت 10:30 شب بود كه رسيدم خونه دوستم.
تازگي وقتي مي رم خونه دوستم، ديگه دوست جون كوچولو به ما وقت صحبت كردن نمي ده، همچين كه شروع مي كردم به صحبت كردن با دوستم، يكي از اسباب بازي هاي جديدش رو برام مي آورد كه با هم بازي كنيم.
با زبان شيرينش توضيح مي داد كه كدام ماشين هاش رو خراب كرده. عكسهاي مسافرتشون رو آورد و با اون زبانش كلي برام توضيح داد كه كجا رفتند.
ساعت 11:30 مي خواستم بيام خونه. اولش گفت اشكال نداره. بعد به مامانش گفت: ماما ميمه (ميوه) بيار! خلاصه اينقدر گفت: كه مادرش از خدا خواسته ظرف ميوه رو آورد. آخه خودش خيلي ميوه نمي خوره، و حداقل به اين هوا ميوه مي خورد. كنار دستم نشست و تا آخر ظرف همراهيم كرد. (توت فرنگي و زردآلو )
از اونجايي كه اين دوست جون كوجولو ما شير نخورده بود. گفتم براي من شير هم بياورند. اولش به من مي گفت: عمو شير نخور. ولي وقتي ديد من و باباش مي خوايم شير بخوريم، اونهم با اكراه كنار ما نشست و يك نصف ليوان شير خورد.
شب موقع رفتن، مامانش به من مي گفت: اين وروجك با اين سنش، هر كاري رو حاضر هست انجام بده تا تو يكم بيشتر پيشش بموني.
موقع رفتن هم با همون زبون شيرينش به من گفت: عمو فردا بيا.
خلاصه بعد از يك روز پرتنش و خسته كننده اي، ديدن همچين دوستي باعث مي شه كه آدم همه خستگي هاش از تنش در بره. :)

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۴

تولد

هنوز يادآوري بعضي از خاطرات ناراحتم مي‌كنه، ممكنه چند روزي يكم تو خودم برم، با اين حال ديگه مثل قبل نيستند.
بعضي وقتها پيش خودم فكر مي‌كنم، كه چرا همچين اتفاقاتي براي من افتاد!؟
بعد از مدتي، خودم به خودم جواب مي‌دم، كه اگر اون اتفاق براي من نيافتاده بود. مطمئنن، مسير زندگي من يك چيز ديگه مي‌شد، خيلي از تجربياتي كه امروز دارم، رو بدست نمي‌آوردم و از همه مهمتر خيلي از دوستايي كه الان دارم، رو ديگه نداشتم. ...

ديشب تولد كارمند كوچولو بود. دوست داشتم كه شب تولدش سر زده، قبل از خودش برم خونشون، و اينقدر بشينم تا خودش از سر كار برگرده. منتها خواهش مادرجان، همه برنامه‌هاي من رو به هم زد و به جاي پريشب، ديشب با يكي از دوستام رفتم خونشون.
از قبل به سحر گفته بودم كه شب مي‌رم خونشون، به من گفت: احتمالا كاميار و مهناز هم مي‌آن. گفتم: اشكالي نداره مي‌شناسمش. (با كامران اشتباه گرفته بودمش.)
ديروز خيلي خسته بودم، وقتي سحر به من گفت: نيم ساعت ديرتر بيا، نشستن روي راحتي همانا و به خواب رفتن هم همانا؟!!
نيم ساعت، ديرتر از زماني كه به سحر گفته بودم، رسيديم خونشون، با اين حال قبل از كارمند كوچولو رسيدم.
قبل از كارمند كوچولو، كاميار و مهناز اومدند. بار اولي بود كه مي‌ديدمشون با 2 نفر ديگه اشتباه گرفته بودمشون.
سحر خيلي زحمت كشيده بود و مثل هميشه كلي چيزهاي خوشمزه درست كرده بود. مرغ و سسش بي‌نظير بود. لازانياش هم مثل هميشه عالي بود. سر ته ديگش هم دعوا بود. خلاصه همه اينقدر خورديم كه بعد از شام تقريبا ولو بوديم.
سر شام كلي آدم‌جهانگرد كشف كرديم. اصلا فكرش رو نمي‌كردم كه يك نفر رو ببينم كه رفته باشه كاتماندو (نپال)؟! وسط شام يكي از بچه‌ها گير داده بود كه چطور مي‌شه رفت نپال؟!
گم شدن و بعد خارجي شدن بعضي‌ها خيلي جالب بود. بسي خنديدم.
شمع تولد كارمند كوچولو خيلي با حال بود با اينكه 5 دقيقه‌اي ماها سركار بوديم و نمي‌‌دونستيم چطوري هست، ولي آخرش خيلي با حال بود. اينقدر كه همه ناخود‌آگاه پريديم و شروع به دست زدن كرديم. (مثل بچه كوچيك‌ها كلي ذوق كرديم.) نمي‌دونم با اون شامي كه خورده بوديم، چطور اون همه ژله و شيريني رو خورديم. (ژله فوق‌العاده بود. خيلي چسبيد.)
خلاصه بالاخره حدود ساعت 1 بود كه همه رضايت داديم و ما راه افتاديم به سمت تهران. قرار شد، كه تا اتوبان، مهناز پشت من بياد و بعد هر كس خودش بره بسمت تهران.
نمي‌دونم چرا اون اول اين حس رو پيدا كردم كه مهناز، خيلي آروم رانندگي مي‌كنه، پيش خودم گفتم، دم اتوبان كه رسيديم يه بوق مي‌زنم و خودم مي‌رم به سمت تهران.
همچين كه رسيديم به اتوبان، قضيه بر عكس شد. اولش 130-140 مي‌رفت، بعدش هم سرعتش رفت بالاي 160 تا.
من هم با كمال ناباوري فقط نگاه مي‌كردم، اصلا فكرش رو هم نمي‌كردم. كه اينجوري رانندگي كنه. اينقدر تند مي‌رفت كه از اواسط راه، به طور كامل از دايره ديد من خارج شد. و ديگه هيچ اثري نبود.
بنده خدا دوستم، كه تا حالا اينجور رانندگي كردن من رو نديده بود. اولش هي به من مي‌گفت: رها آرومتر. منتها وقتي ديد كه من محلش نمي‌گذارم. بي‌خيال شد. تقريبا سراسر راه، پام تا آخر روي گاز بود، بدون اينكه ترمز بكنم. اينجور وقتها اگر ماشيني جلوم باشه فقط تغيير مسير مي‌دم.
تقريبا خودم هم نااميد شده بودم كه به او برسم. ولي نمي‌دونم چرا بازم با اون سرعت حركت مي‌كردم.
توي راه ياد چند سال پيش افتادم. توي ماشين يكي از دوستام بودم و چندتا دختر از ما سبقت گرفتند. دوستم حدود 1 كيلومتر پشت سرشون رفت و بعد سرعتش رو كم كرد و گفت: سرعتش خيلي زياد هست، به اونها نمي‌رسم. خنديدم و گفتم: ‌اگر من بودم تا خود قزوين دنبالش مي‌رفتم.
نزديك پل اكباتان به اونها رسيدم. نمي‌دونم حس‌ام درست هست يا نه، اصلا خوشم نمي‌آد كه اينجوري از كسي عقب بيافتم. و تا آخرين لحظه همين‌طور ادامه مي‌دم. (تو كوه رفتن هم همين عادت رو دارم.)

شب با يك احساس خيلي خوب رسيدم خونه. كلي از ماشينم تشكر كردم، كه توي اين وضعيت تنهام نگذاشته و با تمام وجودش در خدمتم بوده. خلاصه كلي قربون و صدقه‌اش رفتم.
تو اين چند هفته هيچ‌وقت به اين خوبي نبودم.

پ.ن.
1- اگر اين يادداشت رو ديشب مي‌نوشتم، حتما به جاي كاميار، كامراد مي‌نوشتم.
2- ديشب با اينكه جمع‌مون خيلي كوچك بود، خيلي به من خوش گذشت.
3- جريان ديشب، باعث شد كه براي اولين بار، به طور جدي در مورد عوض كردن ماشين فكر كنم. اصلا و ابدا دوست ندارم كه دنبال‌رو باشم.
4- جامائيكا، در نيمكره شمالي، نيمكره غربي، در قاره آمريكاي مركزي، در شمال درياي كارائيب در 90 كيلومتري جنوب جزيره كوبا واقع شده و جز جزاير آنتيل بزرگ است.

شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۴

ماموريت

براي يك ماموريت كاري، چند روزي تهران نبودم.
ماموريت بدي نبود، كارهامون زودتر از زماني كه از قبل پيش بيني كرده بوديم تمام شد، براي همين تونستيم يك نصف روز هم بگرديم. :)
چند سالي بود كه به سفر نرفته بودم، يك زماني همچين كه هوس مي‌كردم، مي‌رفتم سفر، ولي توي اين چند سال اخير به شدت سنگين شده بودم. و اگر مسافرتي هم مي‌رفتم در حد 24 تا 48 ساعت بود.

خوبي كشورمون اين هست كه هر جاي اون بريم كلي نقاط ديدني با آب و هواهاي مختلف داره. نمي‌دونم كدوم از شماها روستا كندوان رو ديده؟! (يك روستا كه همه خانه‌ها مثل كندو در دل كوه ساخته شده) توي اين ماموريت، از يك روستا به اسم ميمند عبور كرديم، كه دقيقا مثل همون روستا، توي دل كوه ساخته شده بود. روستاي خيلي جالبي بود ولي حيف كه خيلي از روستايي‌ها كوچ كرده بودند. و روستا تقريبا خالي بود. (البته پيرزن مي‌گفت كه مردم براي زمستون بر مي‌گردند.) توي بادي كه اونجا مي‌اومد كلي عكس گرفتم. :)
...

آهان
همه اينها رو گفتم: كه بگم، تصميم گرفتم، كه حتما يك وسيله مطمئن جور كنم و يك مدت جهانگرد بشم. :)
...

پ.ن.
- توي يزد كلي توريست ديدم. يك جورايي از مردمش خوشم اومد.
- چند ساعتي هست كه رسيدم خونه. براي همين خسته تر از اوني هستم كه بخوام در مورد همه چيز بنويسم. :)

جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۴

از همه چيز

از همه چيز
اين ياد داشت آخرم خيلي طولاني شد. همش دنبال يك وقت خالي مي گشتم كه يك روز بشينم كاملش كنم.

هفته پيش با بچه ها توي شركت قرار گذاشتيم كه يك هفته همه با كروات بريم شركت.
جمعه‌اش نشستم فكر كردم، ديدم من كه هيچ وقت سعي نكردم گره كروات زدن رو ياد بگيرم. هميشه بابام نزديكم بوده. (خداييش بابام خيلي خوب گره كروات مي‌زنه) 2-3 بار بابام طرز گره زدن رو گفته بود، منتها هر دفعه فقط براي اون لحظه ياد گرفته بودم، و اگر كسي 20 دقيقه بعد از من مي‌پرسيد كه گره كروات را چطور مي‌زنند، طرف رو همينجور نگاه مي‌كردم.
خلاصه اين دفعه پيش خودم گفتم: اگر رفتم شركت و گره كرواتم باز شد، بايد بگم بلد نيستم؟!
خلاصه همين مقدمه يكسري تمرين فشرده شد، تا جايي كه شب، چشم بسته هم مي‌تونستم گره كرواتم رو بزنم. :)

بازم هفته پيش، بعد از مدتها اين دست و اون دست كردن حساب ارزي رو باز كردم، هنوز يكم دلهره دارم بابات كار جديدي كه مي‌خوام شروع كنم، ولي خب فكر مي‌كنم موفق مي‌شم. احتمالا اگر برم دنبال اين كار، بازم سايه‌ام سنگين تر خواهد شد.

چند وقت پيش داشتم توي وبلاگستان مي‌گشتم، كه چشمم افتاد به وبلاگهايي كه داشتند در مورد انتخابات بحث مي‌كردند.
ياد چند سال پيش افتادم كه هميشه، وقت انتخابات كه مي‌شد با چه شور و حرارتي ملت رو تشويق مي‌كردم، حتي آخرين انتخابات شوراها هم، همه رو تشويق مي‌كردم. ولي امروز، هر كس از من مي‌پرسه رها به نظر تو چي‌كار بايد كرد. مي‌گم بايد صبر كرد. هنوز معلوم نيست كه اصلا چه كسي‌ رو تاييد مي‌كنند، اونوقت داريد در مورد راي دادن يا ندادن بحث مي‌كنيد. صبر كنيد كه اول ببينيم كيا تاييد مي‌شند، بعد در مورد لزوم راي دادن يا ندادن بحث كنيم. :)
خلاصه هنوز خيلي مونده، تا آدم بتونه در اين مورد تصميم بگيره.

هفته پيش رفتم شهركتاب، هفته قبلش، يك رمان علمي تخيلي خريده بودم كه درست وسط كتابش چند صفحه‌اش خراب بود. (فكرش رو بكنيد كه يك كتاب رو دست گرفتيد و به شدت داريد مي‌خونيد كه تمامش كنيد. يك دفعه ساعت 4 صبح، در حالي كه ذوق و شوق داريد كه ببينيد بعدش چي مي‌شه، مي‌بينيد چند فرم كتاب خراب شده و داستان رو نمي‌شه ادامه داد؟!) مي‌خواستم عوضش كنم، كه كتاب رو تموم كرده بودند. اولش حسابي تو ذوقم خورد، ولي بعد از يكم گشت و گذار، به قسمت كتاب كودكان رفتم و 6 جلد از كتابهاي مصور ماجراهاي بلك و مورتيمر رو خريدم. تا 3 روز كارم فقط خوندن اين كتابها بود. خلاصه كه خيلي حال داد. :)

...

یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۴

تعطيلات عيد (2)

تعطيلات عيد (2)
هفته اول به ديد و بازديد خانوادگي گذشت. همچين كه از قم برگشتيم، ديد و بازديدهاي خودم رو شروع كردم. اول از همه رفتم ديدن دوست كوچولوم. از توي راه پله كه مي‌رفتم بالا صداش هم بلند بود. براي اولين بار من رو به اسم صدا مي‌زد. دوست كوچولوم كلي ذوق و شوق داشت كه رفتم عيد ديدني، اولش همينجور دور اتاق مي‌دويد. بعد سريع برام زير دستي آورد. شكلات تعارف كرد و با انگشت اشاره كرد كه فقط 1 دونه بردارم. ميوه‌هم انداخت تو پشقابم.
دوست كوچولوم، اسم كوچيكم رو تازه ياد گرفته بود، هر چند وقت يكبار اسمم رو صدا مي‌كرد، منتها هر دفعه كه اسم كوچك من رو مي‌گفت: مامان و باباش به او تذكر مي‌دادند، كه من رو نبايد به اسم كوچك صدا كنه، و بايد به من بگه، عمو!؟‌:)

بعدش هم رفتم يكي از دوستام رو ديدم و با هم رفتيم، نوري. از تعطيلات عيد صحبت كرديم و اينكه چه مي‌خوايم بكنيم. همچين كه به او گفتم: ممكنه بخوام برم، ديوونه اشك تو چشمهاش جمع شد. بعد خنديد، گفت: اگر بري خيلي‌ها اينجا بي پدر مي‌شوند. تا شب كه پيشش بودم، سعي كردم كلي هواش رو داشته باشم، ...
فرداش هم خونه 2 تا ديگه از دوستام رفتم.
ديدن دوستي جون رفتم و كلي از اين در و اون در صحبت كرديم. نمي‌دونم چي شد، صحبتمون به كاشان كشيد. با اينكه يك بار كاشان رفته بود، يك سري جاها رو ديده بود كه من هنوز نديده بودم. مثلا تپه‌ سيلك كه من كلي در موردش شنيده بودم، منتها هيچ وقت نرفته بودم اون رو ببينم.
روز بعدش همراه خانواده به سمت كاشان رفتيم.
در مسير تهران تا قم، به شدت باد مي‌اومد، به طوري كه كنترل ماشين بعضي از جاها جداً سخت مي‌شد. و بعضي از جاها آدم احساس مي‌كرد كه بدون اينكه فرمون رو تكوني بدي، ماشين داره تغيير مسير مي‌ده. (در سرعت 130-140 كيلومتر اين وضعيت يكم ترسناك هست.)
بعدش هم اتوبان قم - كاشان.
پدرم تازگي سطح تحملش به شدت بالا رفته، تا سرعت 160 كيلومتر، سرعت مناسبي براي من هست. زماني كه سرعت به 180 كه مي‌رسه، فقط مي‌گه: رها يكم آرومتر پليس ممكنه ببينه :)
به محض اينكه رسيديم كاشان به داييم كه 2 روز قبل از ما رفته بودند، گفتم مي‌شه بريم تپه سيلك رو ببينيم؟! داييم هم گفت چرا كه نه، بگزار ببينم آشنايي رو كه اونجا هست، مي‌تونم پيدا كنم كه او براي ما توضيح بده!
(يك زماني سالي 1-2 بار به كاشان مي‌رفتم، ولي چند سالي بود كه نرفته بودم، خودم تو فكرم بود كه 2-3 ساله نرفتم، ولي بعد مشخص شد كه 5 سالي هست كه پام رو تو كاشان نگذاشتم!)
اين سفر همش به گشت و بازديد نقاط مختلف گذشت! همون روزي كه رسيدم، به ديدن باروي شهر، و يخچال رفتم.
يخچال يك محل بوده كه در قديم، حوضچه‌هاي كوچكي در كنارش بوده به عمق 5 تا 10 سانتي متر،‌ در شبهاي زمستان اين حوضچه‌ها رو آب مي‌كردند. كه در سرما يخ ببندند، و بعد كه آب يخ مي‌زد، به اين يخچالها منتقل مي‌كردند. تا در تابستان، اين يخها را به مردم بفروشند.

روز بعد، همراه با كل خانواده به سيلك رفتيم، تپه‌اي كه در درون خودش، تاريخ 6000-7500 سال پيش اين سرزمين رو نگهداري مي‌كنه! مي‌گن، اگر ثابت بشه كه زيگورات بوده، قديمي‌ترين زيگورات دنيا مي‌شه و مي‌تونه تمام كتابهاي تاريخ رو زير و رو كنه.
چون نشون مي‌ده كه به جاي اينكه مبدا تمدن در بين النهرين باشه و تمدن از اين نقطه شروع شده و بعد به ديگر جاها گسترش پيدا كرده!
تمام توضيحات را يك نفر براي ما داد، كه پدرش با گريشمن در حفاري‌هاي سيلك كار مي‌كرده، و خودش هم در جواني به مدت سيزده سال در چغازنبيل پيش گريشمن كار كرده بوده. توضيحاتي كه مي‌داد، خيلي جالب بود. (سيلك از 2 تپه شمالي و جنوبي تشكيل شده!)
اهالي شهر تا حدود 20 سال پيش روي اين تپه‌ها دوچرخه سواري و موتور سواري مي‌كردند!

داييم براي اينكه اين آقا رو ببينيم، به چند تا از دوستاش زنگ زده بود، ضمن اين تلفنها، فهميد كه ظاهرا در نوش‌آباد (شهري در نزديكي كاشان) تازگي يك شهر زير زميني پيدا كردند. با دوستاش قرار گذاشته بود كه فردا به اونجا بريم.

روز بعد فقط من و پدرم، همراه داييم شديم و مابقي ترجيح دادند كه توي خونه بمونند و به كارهاي خودشون برسند.
و اما نوش آباد.
شهري كه اهالي اون عقيده دارند‌‍، تخت شاهي انوشيروان دادگر در اين شهر بوده. ظاهراً هنوز يك چهار راهي هست كه از قديم مردم به اون تخت گاه مي گوفتند. نقل مي كنند كه در اين مكان تختي بوده كه انوشيروان روي آن مي نشسته و كنار اون زنجيري بوده كه هر كس شكايتي داشته اون زنجير رو مي كشيده. ...
اسم شهر هم از اسم انوشيروان گرفته شده كه به مرور زمان تغيير پيدا كرده و به اسم فعلي رسيده.

در كتب تاريخي به اين شهر اشاره شده، و ظاهرا يكي از استراحت گاههاي اصلي در مسير ري بوده. (راستي هيچ مي دونستيد كه ابوموسي اشعري به قم رفته و كلا از اون موقع در قم دروس ديني در اين شهر گسترش يافته!! ...)

نوش آباد در پست ترين نقطه اون منطقه قرار گرفته، به همين سبب سيل هاي اطراف هميشه به اين شهر خاتمه پيدا مي كرده و شهر زير زميني از گل و لاي پر شده. (از بزرگانشون نقل مي كنند كه هر وقت سيل مي اومده در شهر چاهايي باز مي شده و تمام سيلاب رو به درون خودش مي كشيده. آخرين اين سيل ها هم مربوط به 40 سال پيش بوده)
در چند نقطه شهر خود اهالي شروع به حفاري كردند و هركدام از زير خانه خودشون دارند گل و لاي رو خالي مي كنند. جالب بود اين مسئله باعث شده بود كه كلي مطالعات تاريخي مردم شهرستان بالا بره و همه با دقت به دنبال تاريخ شهر خودشون باشند.
در 2-3 قسمت مختلف ما رو به زير زمين بردند و اتاقها و دالانهايي كه اون زيرها پيدا كرده بودند رو به ما نشون دادند. البته ادامه اون رو بايد از گل خالي مي كردند. باز از پدرانشون نقل مي كردند كه اجدادشون مي گفتند كه دالانهايي كه در زير اين شهر وجود داشته تا نياسر ادامه داشته. (شهري در حدود 35 كيلومتري غرب نوش آباد.)
از ديگر آثاري كه در اين شهر ديديم، مسجد امام علي و مسجد جامع اين شهر بود كه از آثار دوران سلجوقي و قبل از آن بود.
يك درخت گز هم در جلو مسجد امام علي بود كه مردم مي گويند مربوط به آخرين سيلي بوده كه در آن شهر اومده. (در نوش آباد و اطراف اون هيچ درخت گزي وجود نداره و فقط همين يك درخت هست. مردم فكر مي كنند كه اين درخت مراد مي ده براي همين كلي پارچه اينها به اون گره زده بودند و ... )
يك قلعه هم در كنار شهر ديديم كه الان وسطش فوتبال بازي مي كردند و ديوارهاش در حال ويراني بود. ظاهرا تا قبل از انقلاب در اين قلعه يك سري آدم زندگي مي كردند ولي حالا در اون مكان جز ويرانه اي وجود نداشت.
بعد از همه اين گردش ها ما رو بردند شهرداري و شهردار خود نوش آباد، با ما ديدار داشت. خلاصه تو اين سفر به نوش آباد خيلي ما رو تحويل گرفتند. (بماند كه سر و صورت من در اين سفر حسابي سوخت)

خيلي دوست داشتم كه مي شد، درياچه مسيله رو هم از نزديك ببينم. داييم مي گه زماني اين درياچه بسيار بزرگ بوده از سمت شمال به شهر سمنان فعلي و از جنوب به همين كاشان مي رسيده و احتمالا همين شهر سيلك در كنار همين درياچه بنا شده بوده.
الان ساحل اين درياچه تقريبا 50-60 كيلومتر با كاشان فاصله داره.

وقتي مطمئن شدم كه سفر به كوير منتفي هست، من و پسر داييم زودتر از بقيه با اتوبوس برگشتيم به تهران.
سفر جالبناكي بود. :)
روز 12-13 هم به ديدار دوستان گذشت. تقريبا تا روز آخر عيد ديدن همه دوستام رفتم. :)

شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۴

پاپ ژان پل دوم

پاپ ژان پل دوم
خيلي دوست داشتم كه امروز مثل خيلي ديگه از آدمها توي رم بودم، و از نزديك مراسم تشيع جنازه پاپ رو مي‌ديديم.
آدم بايد خيلي خوب باشه كه اين همه آدم -بعضا با مذاهب مختلف- حاضر باشند، از اقصي نقاط دنيا خودشون رو براي شركت در اين مراسم برسونند.
اميدوارم كه خدا او را رحمت كند.

پ.ن.
راديو و تلويزيون ما كه فقط يك صحنه‌هاي كوتاه از مراسم رو تو اخبار نشون داد. اصلا اين مراسم رو تحويل نگرفت.

جمعه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۴

تعطيلات عيد (1)

تعطيلات عيد (1)
تعطيلات عيد زودتر از اوني كه انتظار داشتم، تمام شد.
امسال، يكي از آرومترين عيدها رو گذروندم. حس رفتن مهموني رفتن رو نداشتم، با اين حال همه جا رفتم. تو مهموني‌ها هم حس صحبت كردن نداشتم، اگر صحبت‌هم مي‌كردم خيلي خلاصه و مفيد. اينقدر مشغول بودم كه وقت 4 خط نوشتن هم پيدا كردم.
هر روز كلي اتفاق جالب برام اتفاق مي‌افتاد و با خودم مي‌گفتم كه امشب حتما راجع به اين موضوع مي‌نويسم، منتها شبش به هر دليل نمي‌تونستم. مثلا يك روز، اول مي‌خواستم لباس طوسي بپوشم بعد لباس كرم پوشيدم. اولين مهموني رو كه رد كرديم، برادرم به من گفت: رها چرا جورابات لنگه به لنگه هست؟! نگاه كردم ديدم، يكي از جوراب‌هام كرم هست، جوراب ديگه‌ام طوسي. :)
يك دفعه هم صحبت سر شيطنت بچه‌ها شد، كه يك دفعه انگار داغ دل مادر من تازه شده بود، شروع كرد از بچه‌گي‌هاي من تعريف كردن.
مثلا، يك روز هم توي پارك‌بازي بچه‌ها بند نشدم، همچين كه من رو مي‌گذاشتند توي پارك مي‌اومدم لب پارك مي‌ايستادم، 2 تا تكون مي‌دادم، و پارك رو بر مي‌گردوندم و بعد سينه خيز از اون مي‌اومدم بيرون، همچينين ظاهرا توي روروك هم بند نمي‌شدم، اون رو هم برمي‌گردوندمش و بعد از توي اون مي‌اومدم بيرون.
هنوز يكسالم نشده بوده كه تا از من غافل مي‌شدند، از پله‌هاي خونه مي‌رفتم پايين و مي‌رفتم، خونه مادر بزرگم. (اون موقع‌ها طبقه بالاي خونه مادربزرگم زندگي مي‌كرديم.) مادرم مي‌گفت: با اينكه نمي‌تونستي راه بري، ياد گرفته بودي مي‌نشستي و يك پله يك پله مي‌رفتي پايين. يك دفعه هم از رو پله‌ها نخوردي زمين؟!
در ضمن محل نشستنم هم، ظاهرا بالاي كمد لباسم بوده، ...
مادرم خيلي چيزهاي ديگه‌ از بچه‌گيم تعريف كرد، خلاصه اينقدر، از اين كارها مي‌كردم كه وقتي برادر كوچكم به دنيا مي‌آد و درست غذا مي‌خورده و مي‌خوابيده و آرام بوده، مادرم نگران سلامتيش مي‌شه و مي‌بردش پيش دكتر، كه نكنه بچه‌اش چيزي‌اش هست كه اينقدر آروم هست. دكتر به مادرم مي‌گه، اين بچه‌ات چيزيش نيست و مثل بقيه بچه‌ها مي‌مونه! ...
مهمونها هم همينجور به من نگاه مي‌كردند و مي‌خنديدند. :)

از ديگر موضوعات رايج در عيد ديدني‌ها امسال، ازدواج من بود، تقريبا جايي نشد كه بريم و در اين مورد صحبت نشه. خوشبختانه يك گوش من در هست، گوش ديگه‌ام دروازه، اگر نه ديوونه مي‌شدم، به همه يك لبخند مي‌زدم، و مي‌گفتم هر وقت، وقتش بشه، ازدواج مي‌كنم.

5 شنبه، چهارم فروردين رفتيم قم، سر خاك پدربزرگ و مادربزرگم و از اونجا با عموها و عمه‌ام رفتيم سالني كه عموم به نيت اون عموم كه شهيد شده ساخته رو ديديم.
موقع رفتن، اتوبان خيلي شلوغ بود، يك قسمت از مسير ترافيك خيلي شديد شد، جالب بود برام كه هر ماشيني كه از سمت راستم سبقت مي‌گرفت و مي‌رفت جلو بعد از چند دقيقه مي‌اومد عقب. همه ماشين‌ها هم فيكس 100-120 مي‌رفتند. بالاخره خودم رو رسوندم جلو و ديدم يك ماشين پليس جلو ايستاده و كسي جرات نداره از اون جلو بزنه. سرعتم رو روي 120 تنظيم كردم، حساب كردم به اولين ماشيني كه كمتر از 120 بره و وسط اتوبان باشه كه برسيم، ماشين پليس مجبوره كه خطش رو عوض كنه و من به اون راه نمي‌دم و بعد از اون جلو مي‌زنم. داشتم به بغل ماشين پليس مي‌رسيدم كه يك دفعه پليسه شيشه ماشينش رو كشيد پايين و با دست به من گفت كه از اون سبقت نگيرم. :)
خلاصه يك 10 دقيقه ديگه هم به همين وضع گذشت. تا اينكه پليسه توي يكي از اين ايستگاه‌ها ايستاد و همچين كه از ميدان ديد پليسه خارج شديم، ما (7-8 تا ماشين) مثل تيري كه از چله كمان در مي‌ره گاز ماشين‌هامون رو گرفتيم و با سرعت 170-180 تا به سمت قم حركت كرديم.
توي راه 2-3 جا از اين دوربين ها بود، كه بعضي‌ها توجه به اون نداشتند، مثلا يك جا سرعتم رو كم كردم، ماشين پشت سريم هم سرعتش رو كم كرد، ولي ماشين پشت سريش با همون سرعت اومد و پليسه هم اون رو نگه داشت! (اينجور جاها بايد پشت يك ماشيني كه سريع مي‌ره حركت كرد و به آدم حواسش باشه به محض اينكه اون سرعتش رو كم كرد، آدم هم سرعتش رو كم بكنه و ببينه چه خبره؟!)
بعد از ديدن مدرسه، از عموها و عمه‌ام خداحافظي كرديم و قرار شد هر كسي برنامه خودش رو داشته باشه. ما هم مستقيم اومديم تهران، مادرم دوست داشت كه بره حرم، منتها اينقدر قم شلوغ بود كه هيچكدام از ما زير بار نرفتيم. و از هون كمربندي به سمت تهران اومديم. :)
مادرم اينقدر از اين‌كار ما ناراحت بود كه 1 روز با ما حرف نمي‌زد و با همه‌امون قهر كرده بود. البته وقتي شنيد كه بقيه به چه مشكلاتي بر خوردند يكم نرمتر شد. (عموم اينها ساعت 5:30 بعدازظهر رسيده بودند تهران، عمه‌ام هم ساعت 10:15 شب، ظاهرا شوهر عمه‌ام توي اون شلوغي بقيه رو گم كرده بود و خلاصه خيلي دردسر كشيده بودند. اينقدر حالشون بد شده بود كه كارشون به بيمارستان كشيد و 1 روز تو بيمارستان خوابيدند!)

سه‌شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۴

سال نو ميارك

سال نو مبارك :)
راستش امسال يك جورهايي نسبت به سالهاي قبل عقب بودم. اتاقم درست نيم ساعت قبل از سال تحويل جمع شد.
كارت تبريكم رو با يك روز تاخير فرستادم.
و براي عيد با كلي تاخير يادداشت گذاشتم.

الان داشتم فكر مي‌كردم. كه نسبت به 2 سال پيش، اولين سالي هست، كه ديگه ناراحت اتفاقات اطرافم نيستم. به نظرم امسال اين اژدها بايد يك تكوني به خودش بده. خيلي سال هست كه تكون نخورده. ديگه داره وقتش مي‌شه كه يكم به خودش تكون بده. :)

براي همه دوستام سال خوب و خوشي رو آرزو مي‌كنم، و اميدوارم كه تك تكشون در كارهاشون موفق باشند. :)

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۳

استراحت

يواش يواش داره استراحت به من واجب مي‌شه! :)
فكر كنم بايد يك تجديد نظر در كارهام بكنم. فعلا هيچ مشكلي ندارم، ولي به نظر مي‌رسه كه اگر همينجور بخوام تخت گاز برم، تو آينده مشكل پيدا كنم.

الان 2-3 روزي هست كه سرما خوردم، ديروز هر جور بود خودم رو تا شب كشوندم. ولي امروز عصري ديگه ديدم نمي‌تونم تحمل كنم. اينقدر سرم درد مي‌كرد و داغ شده بودم كه ترجيح دادم بي‌خيال كوه بشم و بيام خونه استراحت كنم.

ديروز از صبح كه از خونه اومدم بيرون، حداقل 10-11 جا مختلف رفتم. غير از برنامه صبح كه يك جلسه خارج شركت داشتم، يك جلسه داخل شركت. بعداز ظهر اول رفتم، شهرك غرب كه پولهايي كه به من داده بودند تحويل بدم.
بعد از اون هم رفتم خونه تا يك قسمت از ماموريت چند سال اخيرم رو انجام بدم. يك كاغذ برداشتم و اسم اونهايي كه امسال مي‌خوام براشون قارچ ببرم رو روش نوشتم.
توي راه به اسامي فكر مي‌كردم به اينكه، يكسري‌ها سالهاي پيش توي اين ليست بودند. و حالا جاشون رو به يكسري آدم جديد داده بودند.
نمي‌دونم چرا بعد از اين تو ذهنم اين اومد كه اين آخرين سالي هست كه من همچين كاري رو انجام مي‌دم. ...
تا شب فقط به يكي نتونستم قارچ رو برسونم. كه اون دوستم هم خونه نبود. حتي تا كرج هم رفتم و برگشتم. خلاصه وقتي با خودم قرار بگذارم كه كاري رو انجام بدم. تا اون ور دنيا هم باشه مي‌رم و بر مي‌گردم. :)

5 شنبه پيش با يكي از دوستام رفتم آناناس، تا به حال آناناس رو اينقدر شلوغ و پر سر و صدا نديده بودم. مثلا دنبال يك جاي آروم مي‌گشتيم كه يكم با هم گپ بزنيم. ولي اونجا اينقدر شلوغ بود كه حد نداشت. و بدتر از همه، اينكه همه بلند بلند صحبت مي‌كردند. آخرش هم به خاطر همين سر و صدا بي‌خيال شديم و اومديم بيرون. آلودگي صوتيش خيلي زياد بود.

قبل از اينكه با دوستم برم آناناس با يكي ديگه از دوستام رفتيم نادر ناهار خورديم و قبل از اون‌هم با يكي ديگه از دوستام رفتيم ميدان وليعصر كه براش يك كامپيوتر سفارش بدم. قبل از اون هم ...

يك شنبه‌اي با دوستم رفتيم كه كامپيوتر رو تحويل بگيريم. خونه دوستم شاهين ويلا كرج هست. كامپيوتر رو توي ماشين گذاشتيم و با هم به سمت خونش راه افتاديم.
توي راه دوستم به من مي‌گه: رها تو آدم عجيبي هستي!؟ مي‌خندم و مي‌گم چرا؟!
مي‌گه: نمي‌تونم بفهمم كه تو براي چي همچين كاري مي‌كني؟!
به اون مي‌خندم و مي‌گم چطور؟! مگه نمي‌تونه يك دوست به تو كمك بكنه؟!
مي‌گه آخه ...
به اون مي‌خندم ...
مي‌گه كساي ديگه هم بودند كه اين كار رو بكنند، منتها ...
براش يك مقدار صحبت مي كنم. شايد راست بگه، هنوز نمي‌دونم تا كي مي‌تونم همينطور ادامه بدم. :)
موقع وصل كردن كامپيوتر، اولش فكر مي‌كنم مانيتورش ايراد داره، ولي خدا رو شكر خيلي زود مشكل حل مي‌شه.
اين دوستم دو تا خواهر 2 قلو داره، كه خودش مي‌گه به غير از خانواده‌اشون كسي نمي‌تونه تشخيص بدهند كه كدوم به كدوم هستند. دارم خودم رو امتحان مي‌كنم، نمي‌دونم دفعه بعد كه ببينمشون، مي‌تونم اين دو رو از هم تشخيص بدم يا نه! :)

براي 4 شنبه سوري، مهموني خونه هموني كه 5 شنبه تو آناناس با او صحبت مي‌كردم دعوت بودم.
برام جالب بود. مي‌دونم اگر خواستم سال ديگه خونه اين دوستم مهموني برم، بايد حتما يك كفش راحتتر بپوشم تا با خيال راحت‌تر بتونم ورجه وورجه بكنم. :)

كمدم رو ريختم بيرون كه درستش كنم، تمام كف اتاق مملو از كتاب و كاغذ و ... شده. اميدوارم كه اتاقم قبل از سال تحويل جمع بشه. :)

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۳

شرط بندي

* مدير حسابداري شركت ما، مدير مالي يك كارخانه توي رشت هست.
ايشون هفته‌اي يك روز بعد ازظهرها مي‌آد شركت ما، و به كارهايي كه انجام شده رسيدگي مي‌كنه.
رابطه‌اش خيلي با من خوبه، معمولا مي‌رم پيشش و كلي در مورد موضوعات مختلف با او صحبت مي‌كنم.

چند هفته پيش وقتي برف اومد، او هم رشت بود، و مجبور شد، تقريبا يك هفته‌اي رشت بمونه.
هفته بعدش كه اومد شركتمون،‌ رفتم پيشش و خواهش كردم كه از جريانات اونجا برام تعريف بكنه. و اينكه كارخونه اونها اونجا خسارت ديده يا نه؟!
يك لبخند معني‌داري كرد و اينطور براي من تعريف كرد:
توي هتلي كه من ساكن بودم، غير از من 7-8 تا رئيس كارخونه ديگه هم بودند كه ما بيشتر با هم بوديم و هر روز از در مورد كارهايي كه انجام مي‌داديم صحبت مي‌كرديم.
ميون ما يك رئيس كارخونه‌اي بود كه تو اوج برف و سرما هر روز پياده نزديك 25 كيلومتر مي‌رفت كارخونه و برمي‌گشت. به من مي‌گفت: فلاني از يك جاهايي رد ميشم. كه بز نمي‌تونه رد بشه.
اين آقا همون روز اول كه برف مي‌گيره، مي‌ره كلي هيتر مي‌خره و مي‌گذاره زير سقف كارخونه، تا برفها رو آب بكنه. تا وقتي كه برق بوده از اين سيستم استفاده مي‌كرده، وقتي برق‌ها قطع شد. مي‌ره بيل مي‌خره 10000 تومان و به همه كارگراش زنگ مي‌زنه كه بيان سر كار، تا به اونها 2 برابر حقوق بده كه برفها رو پارو بكنند! رها اين را داشته باش!

حالا رئيس كارخونه ما، بارها به تو گفتم كه اين آقا چقدر خسيس هست! ايشون روزهاي اول كه هيچ كاري نكرد. روز 5 شنبه به من زنگ زده كه 56 نفر اومدند سركار، براي اينكه به اينها حقوق نده، گفته كه نظرت چي هست كه من اينها رو تعطيل كنم!!
كه كلي من عصباني شدم، به او گفتم: مرتيكه فلاني رفته، به همه زنگ زده اومدند، دو برابر هم حقوق داده تا برفها رو پارو بكنند، حالا تو براي اينكه به اينها حقوق ندي، اينها رو هم مي‌خواي بفرستي برند. ...

خلاصه اينكه حدود 10000 متر مربع از ساختمانهاي كارخونه اونها توي اين جريان اومده بود پايين.
از او مي‌پرسم اگر مي‌خواستيد اون 2 روز رو به كارگرهاتون اضافه كار بديد كه بيان سركار چقدر بايد هزينه مي‌كرديد.
يكم فكر ميكنه: مي‌گه حدود 5 ميليون تومان!
مي‌گم: حالا كارخونه شما چقدر ضرر كرده؟! مي‌گه:‌نپرس، ميگم:‌حالا حدودا، يكم حساب كتاب مي‌كنه و مي‌گه:‌ دست كم حدود 750 ميليون فقط هزينه ساخت اون قسمت كارخونه هست كه خراب شده. منهاي مواد و توليداتي كه بر اثر خراب شدن سقف از بين رفتند. ...
مي‌گه: رها ببين، رئيس كارخونه ما مثلا مي‌خواست اون 5 ميليون رو صرفه جويي كنه، ببين در مقابل چي از دست داد؟!!!
يكم فكر ميكنم و سرم رو تكون مي‌دم، بعد از او در مورد كارخونه عموم سوال مي‌كنم. مي‌خنده و مي‌گه:‌ عموت پولش خيلي حلال بود، كارخونه اون هيچيش نشده؟! بعد مي‌خنده و مي‌گه، عموت وقتي مي‌خواست كارخونه‌اش رو بسازه، پيش بيني 5 متر برف رو براي سقف كارخونه‌اش كرد. اون موقع همه عموت رو مسخره مي‌كردند كه داره همچين كاري مي‌كنه. ولي خب الان كارخونه او هيچيش نشده.
...

پريروز كه با عموم رفتم بيرون، از او پرسيدم كه چي شد موقع ساخت كارخونه، همچين پيش بيني رو كرده بوده. عموم گفت: سال 1350 يك برف خيلي سنگين، شبيه برف امسال توي رشت اومد. من اون برف رو ديده بودم. چند سال بعد كه مي‌خواستم كارخونه رو اونجا بسازم، در مورد اين موضوع با مشاورمون صحبت كردم. اونها گفتند كه احتمال داره كه بازم همچين برفي توي رشت بياد. اين شد كه براي ساخت كارخونه اينقدر دست بالا حساب كرديم.

* پريشب باز با مدير حسابدار شركتمون بيرون بودم. كلي با هم صحبت كرديم. آخرش موقع خداحافظي به من گفت: رها اگر به كمك من نياز داشتي،‌مي‌توني رو كمك من حساب كني، من هر كاري بتونم برات انجام مي‌دم. از او تشكر كردم. ...

* ديشب سر كار جديد كه مي‌خوام شروع كنم با منصور و سحر صحبت مي‌كردم، بعد شام يك شرط با منصور و سحر بستم تا روز 13 فروردين! اگر من برنده بشم. 3 شنبه همه شام مهمون من هستند و اگر منصور،‌ همه شام مهمون منصور هستيم. :P
حالا بايد ديد كه كي در اين مسابقه برنده مي‌شه. :)