سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۱

امروز ظهر، يكي از دوستام زنگ زد،‌ و با خوشحالي تولدم را به من تبريك گفت. بعد از كلي خوش و بش معلوم شد كه يك روز زود اين روز را تبريك گفته. حالا قراره كه فردا هم باز اين كار را بكنه :)
يك تولد متفاوت
اول قرار بود كه با بچه‌ها روز 4 شنبه بريم كوه، منتها به پيشنهاد بارانه 2 شنبه كه تعطيل بود، رفتيم.
جاي چند نفر خيلي خالي بود، خيلي دوست داشتم آنها هم مي‌آمدند و توي شادي ما شركت مي‌كردند. ولي خب هر كدامشون يك مشكلي داشتند و نتوانستند بيان. بعضي از اونها هم خيلي دور بودند.
برنامه من خيلي فشرده بود. اول رفتم ميدان هفت تير، دنبال بارانه و بالاي ديوار، بعد دنبال شرلوك هلمز، بعد از اون يك سر رفتم خانه، چند تا سي‌دي دادم به برادرم كه برام ضبط بكنه، بعد از اون هم رفتيم دنبال اژدهاي شكلاتي.
اژدهاي شكلاتي نهار نخورده بود، براي همين ته چين مرغش را آورد كه تو ماشين بخور. (منم نهارم را تو ماشين خوردم.) ته چين مرغ خيلي به همه چشمك مي‌زد. (من كه همش توي دلم به خودم مي‌گفتم كه اگر مي‌دانستم اژدهاي شكلاتي ته چين داره، صبر مي‌كردم و از ته چين اون مي‌خوردم و ... )
آخر سر نداي بالاي ديوار و بارانه هر كدام يك پاتك كوچيك به ته ديگهاي ته چين زدند.
اين پسره متريال، چند هفته هست كه با ما مياد كوه،‌انگار كه 6 ماهه به دنيا اومده، هميشه نيم ساعت قبل از قرار اون بالاست. و درست راس ساعت زنگ مي‌زنه كه بچه ها كجاييد. ما هم طبق معمول 15-20 دقيقه‌اي تاخير داريم.
(البته اين دفعه 9 نفر با هم رسيديم،‌ و فقط ايشون خيلي زود آمده بودند.)
بقيه كسايي كه بودند، تاكسي درايور و خانمش، عرايض و آن سوي مه.
وقتي وارد كوه شديم،‌ كوه قيامت بود. من و تاكسي درايور تقريبا دم در ورودي ماشين‌هامون را پارك كرديم. سر مون را انداختيم پايين و با بچه‌ها به سمت بالاي كوه راه افتاديم. از ايستگاه 1 به بالا، برفها حسابي يخ زده بودند. همون اول يك جفت يخ شكن براي بالاي ديوار بستيم،‌ تا بتونه خوب از كوه بالا بره.
توي كوه يكي از دوستاي دوره دبيرستان را هم ديدم. :)
اين دفعه همه خيلي خوب آمدند بالا،‌تقريبا همه يك پا كوهنورد شدند. رفتيم تا رسيديم به تپه مورد علاقه من، وقتي اونجا رسيديم، خورشيد داشت غروب مي‌كرد،‌ و آسمان به رنگ قرمز در آمده بود. خيلي قشنگ بود :)
نداي بالاي ديوار همش نگران بود كه عرايض و آن سوي مه بيافتند پايين،‌ ...
شهر زير يك لايه دود قرار گرفته بود. يكم اون بالا ايستاديم و بعد راه افتاديم به سمت پايين.
قهوه خانه دم چشمه باز بود، 10 تا چايي گرفتيم و آمديم دور يكي از سكوها نشستيم. و اژدهاي شكلاتي دو تا ظرف پر از كيك را گذاشت اون وسط.
(دست خواهر شكلاتيم واقعا درد نكنه، با اينكه حالش زياد خوب نبود،‌ و آب خونه‌اشون هم قطع شده بود،‌ زحمت كشيده بود و كلي كيك درست كرده بود. اين كيك‌ها را به عنوان هديه تولد درست كرده بود. :) )
شمع را جا گذاشتيم بياريم. يك شمع سفيد گرفته بوديم به رنگ برف :)
هنوز كيك‌ها به طور كامل روي سكو قرار نگرفته بود كه 20 تا دست به طرف ظرفها حمله ور شد،‌ فكر كنم هر كدام از بچه‌ها 2-3 تا تيكه از اون كيك خوردند. وقتي كه ته ظرف كيك‌ها را در آورديم به سمت پايين راه افتاديم.
از پله‌ها كه مي‌امديم پايين، بارانه 2 دفعه خورد زمين. (پله‌ها واقعا ليز بودند.)
پاهاي بالاي ديوار به شدت يخ كرده بود. اين بود كه سريع به سمت پايين راه افتاديم. (جوراب پشميها راتوي ماشين جا گذاشته بوديم.)
من اين دفعه براي اينكه، كله پشتي روي دوشم بود، كمتر تونستم سرسره بازي بكنم، و به همين خاطر كمتر هم خوردم زمين.
هلمز به سختي خودش را حفظ كرد كه زمين نخوره. (مثلا يك دفعه كه داشت مي‌خورد زمين پريد كاپشن من را گرفت، البته بگذريم كه خودش مي‌گه مي‌خواستم تو را هم بندازم زمين ... )
اون پايين‌ها كه رسيديم،‌ تازه من يادم افتاد كه اين دفعه ستاره‌شناسي نكرديم،‌هر دفعه اون بالا كلي وقت به آسمان خيره مي‌شديم،‌و از ميان ستاره‌ها دب اكبر، دب اصغر،‌ خوشه پروين، ستاره قطبي و ... را به هم نشان مي‌داديم. كه البته اكثر اوقات بين علما اختلاف مي‌افتاد و كمتر به نتيجه واحدي مي‌رسيديم.
نزديك پاركينگ هم كه رسيديم، متريال رفت و سوغات تبريز را با خودش در آورد و ما همه حسابي از اون سوغاتي خورديم.
با اون سوغاتي من و 3 نفر ديگه دلستر خورديم، و بقيه چايي خوردند. 2 نفر از كسايي كه دلستر خورده بودند چنان دچار سرما و يخ زدگي شدند كه سريع پريدند تو ماشين و تا يك مدت بخاري با دور بالا به اونها نخورد،‌ يخشون آب نشد.

به من كه خيلي خوش گذشت،‌همه بچه‌ها خيلي لطف كردند و هر كدامشون چند دفعه به من تبريك گفتند.
از خواهر شكلاتي هم خيلي ممنون كه براي هديه تولد من، اين همه كيك درست كرده بود. (فكر كنم اين خواهرم،‌ آخرش با اين كار‌هاش من را چاق خواهد كرد. )
تا حالا خيلي مدل تولد ديده بودم،‌ ولي اين با همشون فرق مي‌كرد. به من كه خيلي خوش گذشت. بچه‌ها واقعا ممنون :)

دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۱

داره نزديك مي‌شه :)
ولي گاشكي مي‌شد همينجاها گير مي‌كرد و ديگه بيش از اين بالا نمي‌رفت :)
فكر كنم تازگي يك ويروس افتاده به جونم.
حافظه كوتاه مدتم به شدت، دچار مشكل شده.
يك زماني خيلي راحت مي‌تونستم بگم كه مثلا 1 ماه پيش فلان روز،‌فلان ساعت كجا بودم و چي كار مي‌كردم و ...
ولي الان، (بعضي وقتها) كارهاي چند ساعت قبل خودم را هم فراموش مي‌كنم :(

جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۱

الان اصلا حال خوبي ندارم،‌تقريبا 27 ساعته كه از خانه خارج نشدم، هر روزي كه از خانه بيرون نرم همين وضع را پيدا مي‌كنم.
مثل كسي كه 1 روز به اون اكسيژن نرسيده شدم، اصلا حوصله يك جا نشستن را ندارم، از بچه‌گي همينطور بودم، هيچ وقت نتونستم يك جا آرام بگيرم،‌ هميشه دوست دارم در حركت باشم.

به نظرم،‌ توي حركت هست، كه آدم چيزي ياد ميگيره. :)
خاك سرخ
...
ديروز ميدان هفت تير كار داشتم. هر گوشه ميدان، يك نفر دست فروشي مي‌كرد.
كلاه، كلاه‌هاي خوب دارم، گرم گرمتون مي‌كنه ....
چاقو، چاقوهاي تيز ...
..
از پل عابر كه رد مي‌شدم، يك بچه 8-9 ساله را ديدم، كه يك ترازو جلوي خودش گذاشته بود، و سعي مي‌كرد، با يك تيكه كارتون، جلوي بادي كه اون بالا روي پل مي‌آمد، براي خودش سرپناهي درست كنه. از جلوي اون كه رد مي‌شدم، برگشت طرف من و با اون چشم‌هاش كه سرما را در همه وجودش نشان مي‌داد به من خيره شد،‌ بعدش گفت:‌ نمي‌خواي خودتون را وزن بكنيد؟
...
توي اين فكرم كه توي اين شهر،‌ چقدر آدمهايي هستند كه صورت خودشون را با سيلي سرخ نگه مي‌دارند.
چقدر آدمها هستند كه به سختي زندگي خودشان را مي‌گذرونند.
و ...
اونوقت من خيلي راحت زندگي خودم را مي‌كنم.
(از اين وضع خيلي خوشحال نيستم.)

پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۱


Christmas in Rio de Janeiro, Brazil


تولد حضرت عيسي، پيامبر صلح و دوستي و فرا رسيدن ايام كريسمس را به همه جهانيان، به خصوص پيروان آن حضرت تبريك مي‌گم.
امروز توي شركت نشسته بودم كه يك دفعه باد گرفت و آسمان خاكستري و تيره، به رنگ آبي آسماني درآمد و كوه‌ها از پشت اون دود كثيفي بيرون آمدند. كوه، سقيد سفيد بود. اينقدر به كوه خيره شدم، كه آخرش سفيدي كوه چشم من را زد و همه جا را تيره مي‌ديدم.
(پيش خودم گفتم: گاشكي مي‌شد، همچين بادي هم توي دل ما آدمها مي‌آمد و تمام سياهي و كثيفي دلمون را با خودش مي‌برد. تا دلمون مثل اين كوه‌هاي برف گرفته از سفيدي بدرخشه. :) )
براي يكي از دوستام نگرانم، تقريبا مي‌دونم مشكلاتش چي هست، ولي نمي‌دونم چطور بايد كمكش كنم.
اميدوارم كه بتونه مشكلاتش را حل كنه.

چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۱

امروز ساعت 5:30 با هلمز دم شركت قرار داشتم،‌ كه از اونجا با هم بريم دنبال اون يكي اژدها، كاپيتان نمو و بعدش هم آن سوي مه، قرار بود بارانه و متريال هم با هم اون بالا بيان.
غول تبتي باز مريض بود،‌ به همين خاطر، 3 نفر كه مي‌خواستند با اون بيان، نتوانستند بيان. (البته همه قول دادند كه هفته ديگه حتما بيان :)‌ )
من و پسر عموم يك كاري توي عباس آباد داشتيم، كه توي ترافيك وحشتناك عباس آباد گير كرديم.
اگر مي‌خواستيم از خيابان عباس‌آباد تا وليعصر بيام فكر نمي‌كنم زودتر از ساعت 7 به وليعصر مي‌رسيديم. (ساعت حدود 5:20)
تقريبا 10 دقيقه توي ميدان تختي منتظر شديم. تا ماشين‌ها چند متري رفتند جلو و ما راه پيدا كرديم كه به سمت بالا بريم، و از سمت بزرگراه رسالت، ميدان آرژانتين به سمت شركت بريم. اينقدر خيابانها شلوغ بود كه ما نزديك‌هاي شركت ماشين پسر عموم را همينطوري كنار خيابان پارك كرديم و من پسر عموم، پياده به سمت شركت راه افتاديم. نزديك 10 دقيقه به 6 بود كه به شركت رسيديم. همون موقع هلمز هم رسيد.
سريع رفتم بالا، وسايلم را جمع كردم، و اومدم پايين. (از يكي دوستام خداحافظي كردم، چند روز پيش يك دفعه جور شد كه بره كربلا،‌ كاملا اتفاقي، به شوخي به بقيه مي‌گفت اگر من رفتم، يك موقع من را نديديد، عينك بزنيد، كه من را ببينيد، ‌شركت بدون اون خيلي آرام مي‌شه.)
سريع به سمت خانه اژدهاي شكلاتي راه‌افتادم، خيابان‌ها خيلي شلوغ بود، ولي اونجاهايي كه مي‌شد، يكم تند مي‌رفتم. هلمز با اين كه كمربند بسته بود، چند جايي جلوي داشبورت را گرفت.
چند دقيقه‌اي طول كشيد كه اژدهاي شكلاتي آماده شد،‌مثل اينكه بند كفش كوهش را گم كرده بود.
متريال زنگ زد كه كجاييد،‌منم گفتم كه سعي مي‌كنيم تا ساعت 7 خودمان را به اون بالا برسونيم. گفتم براي اينكه سردتون نشه، فعلا بريد توي ماشين بشينيد، تا ما برسيم. (حالا اونها 6:10 دقيقه رسيده بودند. به هلمز مي‌گم اين متريال مگه 6 ماهه به دنيا اومده كه اينقدر زود رفته، اون بالا مگه خبري هست؟!، هلمز هم مي‌گه عادتش اينه و ... )
بعد از برداشتن آن سوي مه،‌ ساعت 6:56 دقيقه به پاركينگ رسيديم. (بگذريم كه من توي پاركينگ، نزديك بود 1 نفر را زير كنم. :> )
كوه خيلي خلوته، سريع به سمت بالا راه مي‌افتيم. بعد از ايستگاه 1 زمين از برف كوبيده شده پوشيده شده. موقع راه افتادن اينقدر عجله كرديم كه من يادم رفت،‌2 جفت يخ شكن را از پشت ماشين بردارم. اين بود كه فقط يخ شكنهاي بارانه بود. كه اون هم رسيد به كاپيتان نمو، (كفشهاش اصلا مناسب يخ نبود.)‌
نسبتا سريع به سمت بالا راه افتاديم. همه خيلي خوب اومدند بالا، البته بعد از مدتي به چند گروه پيشرو، وسط رو و عقب رو تقسيم شديم. من كه اوايل با گروه پيشرو بودم، اواسط راه به عقب‌روها پيوستم. نزديك‌هاي چشمه همه دور هم جمع شديم و دوباره به سمت بالا راه افتاديم.
توي اون سر بالايي با متريال، مسابقه دو گذاشتم كه، متريال عقب ماند،‌ عاقبت رفتيم و رفتيم تا حدود ساعت 8:15 دقيقه بود كه به تپه مورد علاقه من رسيديم. هر دفعه كه به اين تپه مي‌رسيم ياد انجمن شاعران مرده مي‌افتم.
من اين تپه را خيلي دوست دارم. از آنجا كه نگاه مي‌كني انگار كل تهران زير پات قرار گرفته. تقريبا همه شهر معلومه. هر دفعه مي‌ريم اونجا مي‌شينيم و يك قسمت از راه‌ها و بزرگراه‌هاي تهران را با بچه‌ها بررسي مي‌كنيم. يكي از بچه‌ها اون جا آهنگ گلنار،‌اله ناز و ... را مي‌خواند.
هر كاري كردم اژدهاي شكلاتي نيامد پايين، به طبع من هم نتونستم خودم را راضي كنم كه پايين بمونم،‌اومدم بالا. يكم از دست اژدهاي شكلاتي ناراحت شدم. توي كفش اژدهاي شكلاتي برف رفته بود. و جورابش خيس شده بود. براي همين اون بالا خيلي سريع جوراب خشك به اون داديم و اون هم جورابش را عوض كرد. موقع برگشتن: بارانه به شدت يخ كرده بود. (هم پليورش را در آورده بود و تازه حاضر نبود دستكش دست بكنه. مجبور شد پليورش را بپوشه و هم دستكش)
توي پايين آمدن تقريبا همه راه را من سر خوردم، كه توي اين كار چند بار زمين خوردم. اينقدر سر خوردم تا بقيه هم حوس كردند و يكم سرسره بازي هم اونها كردند.
ساعت 9:10 دقيقه بود كه به پاركينگ رسيديم.
توي راه رفتن يك قسمت زيادي از صحبت‌هامون در مورد انتخابات 2 خرداد و خاطرات هر كدام از ما مي‌گذشت. موقع برگشت هم يكي از بچه‌ها در مورد فيلمهايي كه ايرانيهاي اون ور آب ساختند صحبت مي‌كرد. اين صحبتها براي من خيلي جالب بود.
...

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۱

ديروز، وبلاگ خواهر شكلاتيم را خواندم، بعدش هم با خودش صحبت كردم.
تا شب، از اين رفتار دوستش گيج بودم،‌ همش پيش خودم فكر مي‌كردم،‌ براي چي بعضي از آدمها اينقدر ضعيف النفس هستند.
پريشب ساعت 11:20 يك تصادف خيلي ناجور توي بزرگراه يادگار امام ديدم،‌ يك پيكان و 2 تا پژو با هم تصادف كرده بودند و تقريبا كل بزرگراه را بسته بودند.
خيلي شديد به هم خورده بودند، تقريبا از جلو و عقب ماشينها چيزي نمانده بود.
خوشبختانه تلفات جاني نداشتند.
ديشب هم كه از خانه عمه‌ام بر مي‌گشتم. 1 تصادف وحشتناك توي بزرگراه رسالت، تقاطع با يادگار ديدم. كه 2 تا ماشين شديد به هم خورده بودند.


- تازگي خيلي تصادف مي‌بينم.
- باز حدود 1 هفته هست كه سرعت من بالا رفته. و ...
يكشنبه‌اي چقدر كوه و آسمان قشنگ شده بود.
آسمان آبي آبي
و كوه‌ها سفيد سفيد
آدم از ديدنش كيف مي‌كرد.
حيف كه همش براي 1 روز اين هوا را داشتيم. از روز بعدش دوباره همه جا را دود گرفت.
شب يلدا (2)
از خانه هلمز كه اومدم، اول پاي اينترنت نشستم و يكم گشت و گذار توي اينترنت كردم،‌و يكم با دوستام آجيل و هندوانه خورديم.
بعد از حال و احوال،‌ يك دفعه هوس كردم بشينم، فيلم ارباب حلقه‌ها را براي بار سوم نگاه كنم. اين بود كه تا ساعت 4 صبح پاي تماشاي اين فيلم بودم.
هر دفعه كه اين فيلم را مي‌بينم، چيزهاي جديدي در اون به نظرم مي‌آد.
اين دفعه كه داشتم اين فيلم را نگاه مي‌كردم، ياد شاهنامه و هفتخوان رستم افتادم.
به نظرم داستان كلي فيلم خيلي شبيه،‌ بعضي از افسانه‌هاي ما مي‌مانه. دعواي هميشگي خير و شر، كه اينجا به اين صورت تصوير شده.
...


منتظرم كه هر چه زودتر قسمت دومش هم بياد و اون را هم ببينم.‌:)

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۱

شب يلدا...(1)
امشب قرار بود،‌ كامپيوتر هلمز را ببريم خانه ما كه راهش بندازيم و فايلهاش را يك بار ديگه كپي كنيم.
از وقتي كه هارد دستگاه هلمز پريده، هنوز دستگاهش به حالت اول برنگشته، هلمز همچنان با كامپيوترش مشكل داره، هي ويندوزش هنگ مي‌كنه و ...
وقتي كه رفتيم برداريم. به هلمز گفتم، دستگاهت را روشن بكن ببينم اصلا چطوري هنگ مي‌كنه :)
همين صحبت كوچك باعث شد، كه تا ساعت 11:30 شب مهمان هلمز بوديم، و با دستگاهش ور مي‌رفتيم، آخر هم ويندوزش را عوض كرديم. يكم به فن‌هاي سيستمش ور رفتيم و ....(يكم وضع دستگاهش بهتر شد.)
جاتون خالي به خاطر شب يلدا كلي از ما پذيرايي كرد. كلي ميوه و آجيل و ... آورد خورديم،‌ تازه همه اينها به غير از شام خوشمزه‌اي بود كه مادرش زحمت كشيد آورد.
آجيلش خيلي خوب بود. :)
خلاصه اينقدر آجيل خورديم تا وقتي كه خيالم راحت شد كه ويندوزش تقريبا درست شده، كه بعدش اومدم خانه :)
(شانس آوردم كه ويندوزش درست شد، و اگر نه تا صبح بايد مي‌ماندم آجيل مي‌خوردم.)

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۱

استخر و سونا، برف و ...
ديروز خيلي حالم گرفته بود، همش دنبال يك بهانه بودم كه با بچه‌ها نرم استخر، ولي خب آخرش بلند شدم رفتم.
اين جايي كه ما مي‌ريم درست بالاي تپه هست. وقتي رسيديم اونجا هوا ابري بود. (حدود ساعت 7 بعد از ظهر بود.)
تا ساعت 11:30 -11:45 توي استخر دست و پا مي‌زديم. (البته اين دفعه كلي برنامه ريزي براي هفته ديگه كرديم، كه چطور سر يكي از پسر‌عموها خراب بشيم.) بگذريم.
حدود ساعت 11:45 كه اومديم بيرون، ديديم كه زمين از برف پوشيده شده. اينقدر هم سر بود. من كه يك دفعه امتحان كردم،‌خيلي راحت 20-30 متر سر خوردم.
5 نفر از بچه‌ها ماشين داشتند. تقريبا 20-30 دقيقه طول كشيد، كه 1 راه 1 دقيقه‌اي را طي كرديم و به خيابان وليعصر رسيديم. من همه را راهي كردم، و خودم آخر همه اومدم پايين. توي اون سر پاييني، ماشينها به شكل خيلي مسخره‌اي از مسير منحرف مي‌شدند و شروع به چرخيدن مي‌كردند. يكي، دو دفعه كه يكي از بچه‌ها نزديك بود تصادف بكنه. (خوشبختانه لاستيك ماشين من نو بود، براي همين خيلي كم سر خوردم.)
اول مي‌خواستم از بزرگراه چمران به سمت خانه برم، كه هنوز يك كم نرفته بودم كه ديدم. ماشينها گير كردند. دنده عقب برگشتم. و از وليعصر به سمت پايين اومدم. ساعت 12:30 جلوي پارك ملت خيلي شلوغ بود. همه اومده بودند بيرون و داشتند برف بازي مي‌كردند. (اگر دوستم همراهم نبود. احتمالا همونجا ماشين را پارك مي‌كردم و مي‌رفتم قاطي ملت برف بازي. )
بعد مي‌خواستم از نيايش برم، كه اون هم بسته بود. و ملت داشند دنده عقب بر مي‌گشتند. منم كه حوصله ترافيك را نداشتم. زود ماشين را سر ته كردم و باز اومدم توي وليعصر.
تقريبا ساعت 1 بود كه دوستم را رسوندم و بعدش هم اومدم خانه. بين راه،‌ چند جا دور در جا زدم و ...
نكات جالب:
1- خوشبختانه با اينكه سطح خيابانها خيلي سر بود، يك تصادف هم نديدم.
2- ديشب يكم با ماشين هم سرسره بازي كردم.
3- شب موقع كار با كامپيوتر، اصلا نمي‌تونستم صاف بشينم و همش خودم را تكان مي‌دادم كه تعادلم حفظ بشه. (همش فكر مي‌كردم كه صندليم داره سر مي‌خوره.‌:) )
4- ...
چند روزه كه اصلا سر حال نيستم، پارسال تقريبا همين موقع‌ها بود كه وضعم اصلا خوب نبود.
البته امسال نسبت به پارسال اوضاع خيلي بهتره.
پارسال توي ماه رمضان بود كه محاكمه‌ها به صورت غير علني شروع شد، محاكماتي كه در اون حتي از دادن ورق سفيد به محكوم، براي نوشتن دفاعياتش دريغ مي‌كردند.
پارسال يادمه كه با يك سري از دوستام صحبت مي‌كردم و مي‌گفتم: اينها را كه ما توي دادگاه انقلاب مي‌بينيم، قصد دارند همين بلا را سر اصلاح طلبها بيارند. اولش اين مسئله را خيلي جدي نگرفتند، ولي به مرور به اين نتيجه رسيدند.
فعلا كه خيلي راحت يك دادگاه غير علني، براي آقاجري ترتيب دادند، و اون را به اعدام محكوم كردند. حالا هم رفتند سراغ عبدي و قاضيان و گرانپايه و ....

پارسال تقريبا همين موقع ها بود كه براي اولين بار بعد از اون همه فشار و ناراحتي،‌ وبلاگ خورشيد خانم را به عنوان اولين وبلاگ كشف كردم.
همون شب با خودم قرار گذاشتم كه درست از روز اول ژانويه، نوشتن وبلاگ را شروع كنم. اونشب خيلي از خواندن وبلاگ لذت بردم، تقريبا تا صبح نشسته بودم و وبلاگ مي‌خوندم. وبلاگ خيلي از بچه‌ها را از اول تا به آخر خواندم. فكر نمي‌كنم هيچ وقت خاطره اون شب را فراموش كنم.

مبارزه با نفس، چقدر سخته. هنوز بايد توي بعضي از موارد كلي تمرين كنم. توي اين چند روز توي بعضي از اتفاقاتي كه براي من افتاد، به نظرم نمره خيلي خوبي نگرفتم.

از دست بعضي از اتفاقات خيلي خسته‌ شده‌ام، ولي همچنان دوست دارم سرم را بالا بگيرم. ياد قبلا‌ها بخير، چند دفعه با بچه‌هاي 120-130 كيلويي كشتي گرفتم، ولي با كمال پر رويي سرم را بالا نگه داشتم. (البته بگذريم كه فرداش كمرم درد گرفته بود.) ....

اين چند روزه،‌ دوباره راجع به آينده فكر كردم، ... (همچنان آرزوهاي گذشته‌پا برجاست، و با همه مشكلات، قصد ندارم در اون آرزوها تغييري به وجود بياورم.)

در آخر اينكه، امسال خيلي بيش از سال گذشته به آينده اميدوارم. :)

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۱

دوست جديد، بارش برف، در ميان مه، ...
تا حالا با هيچكس اينطوري قرار نگذاشته بودم. امروز براي اولين بار با يك نفر كه تا حالا نديده بودمش، توي خيابان قرار داشتم. فقط مي‌دونستم كه ممكنه كاپشنش زرد باشه، و كوله پشتي قرمز همراه داشته باشه.
من و هلمز يكم زودتر رسيديم سر قرار، براي همين هر كس كه مي‌آمد رد مي‌شد، شديد نگاهش مي‌كرديم. (فكرتون به جاي بد نره، فقط حواسمون به كيف و كاپشن طرف بود.)
مثلا يك نفر را ديديم كه يك كيف قرمز داشت ولي لباسش سرمه‌اي بود. تا يك كوچه بالاتر حواسمون به اون بود كه نكنه همين باشه كه ما با اون قرار داريم.
در مورد رنگ زرد، هر كس را كه كاپشن زرد يا كرم پوشيده بود را به شدت زير نظر داشتيم. در چند قدمي ما يك نفر ايستاده بود كه لباس كرم پوشيده بود، و منتظر يك نفر بود. من مي‌خواستم برم جلو بپرسم كه شما با كي قرار داري؟ ولي راستش آخر جرات نكردم. (چون هيچ كدام از نشانه‌ها را نداشت.) نه كفش درست حسابي پوشيده بود، نه كوله پشتي داشت و ... فقط لباسش يكم به زردي مي‌زد.
خلاصه بعد از مدتي دوستمان رسيد، و بدون هيچ مشكل همديگر را شناختيم. (فقط دوستمون من، هلمز را جا به جا شناخت، ما هم چون بچه‌هاي خوبي بوديم، خيلي زود به اون گفتيم كه كداممون اژدها هستيم و كدام يكي هلمز)
بعدش رفتيم دنبال بقيه بچه‌ها و 5 نفري به سمت بالاي كوه راه افتاديم.
وقتي به كوه رسيديم، آرام آرام، برف مي‌آمد.
5 نفري راه افتاديم. (آن سوي مه، هلمز، بارانه، اژدهاي شكلاتي و من ) (چند نفر ديگه هم قرار بود بيان، كه طبق معمول يا سرماخورده بودند، يا كار داشتند يا پدرشون فوتبال بازي كرده بود تاندوم پاش ضربه ديده بود و ... )
مسير يكمي مه گرفته بود. و آرام از آسمان برف مي‌آمد. بعد از مدتي روي كلاهامون برف نشسته بود. من امروز بيشتر از هر روز ديگه لذت بردم. همينجور مي‌دويدم و سر مي‌خوردم. (آخرين بار كه اينطوري، روي برف و يخ سرسره بازي كردم كلاس سوم يا چهارم دبستان بودم.)
اينقدر سرسره بازي كردم كه كف كفشم يك لايه كامل يخ گرفته بود. وقتي داشتيم از كوه بالا مي‌رفتيم. 1 دفعه سر خوردم پام رفت خورد به آن‌سوي مه. و دو تايي خورديم زمين. البته با اين وضع كفشم بازم از رو نمي‌رفتم و بازم سرسره بازي ميكردم. موقع پايين آمدن كوه، 1 جا سر خوردم، تا نزديك 50-60 متر همينجور سر مي‌خوردم و اصلا هم سرعتم كم نمي‌شد. (اين بود كه آخر خودم را انداختم توي يك چاله و خوردم زمين تا ايستادم.)
بعدش همه يخ شكن بستيم. (هر كدام به يك پامون )
همه درست راه مي‌رفتند. ولي من، هر يك قدم بر مي‌رداشتم يك قدم پام سر مي‌خورد. (تا پايين كوه همش كج و كوله مي‌شدم، و هر لحظه مي‌رفت كه بخورم زمين.)
از اون بالا تا پايين داشتيم در مورد فيلم صحبت مي‌كرديم. جالب بود، كه سليقه همه‌مون تقريبا مثل هم بود.
پايين دم تله كابين روي برفها يك جا درست كرديم و نشستيم. و كيك شكلاتي خورديم.
كيك خيلي خوشمزه بود P: ، و چون عده كم بود، به هر كداممون 2 تكه رسيد. (البته من تفريبا 2 تا نصفي كيك خوردم.)
بعدش هم برگشتيم به سمت پايين. توي راه آسفالته هم باز همه راه مي‌رفتند ولي من سر مي‌خوردم.
اون وسط يك فال هم گرفتيم.
اون فال يك جوري بود كه يك جورهايي، به همه مي‌خورد. (همش تعريف بود :D‌)
در آخر هم به موقع به خانه رسيديم.
نتيجه:
كوهنوردي در برف آرام، خيلي مي‌چسبه.

راستي تا يادم نرفته بگم.
امروز با يك نفر آشنا شدم،
كه 1- مثل يكي ديگه از دوستام، تاريخ تولدش دقيقا 16 روز با من فرق مي‌كنه.
2- مثل ما توي يك دانشگاه بوده
3- و از همه جالبتر اينكه، دقيقا همون رشته دوستم را خوانده :)
من هر چي فكر كردم نتونستم، براي اين اتفاق كه من 2 تا دوست پيدا كردم كه تا اين حد از لحاظ تاريخ تولد و درس و دانشگاه شبيه هم هستند، احتمالي پيدا كنم.
اگر كسي حوصله داشت و احتمال اين قضيه را حساب كرد، به من هم خبر بده.
امروز فهميدم كه يك چك به مبلغ 4000000 ريال گم كردم، فعلا كه نسبت به اين قضيه بي خيال هستم، پيش خودم فكر مي‌كنم كه همچين پولي نداشتم.
امروز همش تو اين فكر بودم،‌ كه آيا خوبه كه اينقدر نسبت به اين چيزها بي خيالم. (البته قبلا هم به اين مسائل فكر كرده بودم.)
دوست ندارم هيچوقت به پول وابسته باشم. (اين از معدود ... ... خودم كردم. :)‌ )
ولي براي بدست آوردن اين پول خيلي زحمت كشيده بودم. خيلي.
اميدوارم كه پيدا بشه :)
اطلاعاتي كه هلمز براش مهم بود برگشت.
(اون فايلهايي كه من هم مي خواستم سالمه :)‌ )
فكر كنم از فردا يا پس فردا بازم بتونه بنويسه :)

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۱

باز كامپيوتر هلمز از كار افتاد، اين دفعه دوم، سوم هست كه كل هاردش مي‌پره، من موندم كه با اين هاردش چي كار مي‌كنه كه اينجوري ميِ‌شه. امشب كه رفتم خانه‌شون ديدم، اوضاع خيلي خرابتر از اوني هست كه انتظار داشتيم. حالا بايد فردا، وقت بگذارم ببينم، چقدر از اطلاعاتش بر مي‌گرده.
با اين اوصاف فكر مي‌كنم كه تا چند روزي نتونه بنويسه :(
خواب و بيداري - كولاك برف
جمعه حسابي بد خواب شدم. حسابي،
اول قرار بود ساعت 5:15 با پدرم برم، ولي چون جان نداشتند مجبور شدم صبر كنم ببينم خاله‌ام كي راه مي‌افته كه با اون برم.
شب ساعت 10:30 خوابيدم 12:30 نيمه شب بلند شدم. دوباره 4 خوابيدم، 4:50 بلند شدم، ديگه خوابم نبرد تا ساعت 7:30 صبح، دوباره تا اومدم بخوابم، خاله‌ام زنگ زد، خبر داد كه امروز مي‌روند، دوباره خوابيدم، ساعت 8 دوباره زنگ زدند كه 8:30 آماده باش، تا دوباره دراز كشيدم، دوباره ساعت 8:20 دقيقه پسرخاله‌ام زنگ زد، براي ساعت 8:45 قرار گذاشت. دوباره اومدم يك كم ديگه بخوابم، مادرم ساعت 8:30 زنگ زد كه خبر بده به سلامت رسيدند و ...
آخرش من ساعت 8:45 رفتم سر قرار.
صبح كه مي‌رفتيم مسير كاملا آفتابي بود.
موقع برگشتن، خاله‌ام و يكي از دايي‌هام1 ساعت زودتر از ما اومدند و به مشكلي هم بر نخوردند و ساعت 7 رسيده بودند تهران.
اما ما به فاصله 1 ساعت، توي كولاك برف گير كرديم. اصلا فكرش را نمي‌كردم كه توي اتوبان قم، همچين كولاكي بياد. حالا خوب بود ماشين پدرم، هم چراغهاي قوي داره، هم مه شكن داره، ولي با همه اين اوصاف، به زور 20-30 متري جلو ماشين را مي‌ديديم، زمين هم بعد از مدتي كاملا سفيد شد،‌و قشنگ معلوم بود كه بعضي از ماشينها دارند سر مي‌خورند. اصلا براي من باور كردني نبود. كه يك دفعه هوا، از صاف تبديل بشه به ابري و پشت اون كولاك شديد شروع بد ...
اين كولاك اينقدر شديد بود كه نزديك 60 كيلومتر راه را، ما با سرعت 30-40 كيلومتر اومديم. (ماشين ما شده بود جلو دار10-20 تا ماشين.)
راستي توي اين هوا، يك موتور سوار را هم ديديم، كه دو تركه داشت به سمت تهران مي‌آمدند. (پيش خودم گفتم اينها ديگه عجب ديوانه‌هايي هستند.)
تجربه جالبي بود. من خودم تا حالا همچين چيزي نديده بودم. فقط يكي دوبار توي كارتونها و فيلمها همچين چيزي ديده بودم. (كارتون رانكال يادتون هست. يك قسمتش دقيقا همين داستان بود.)
البته فرداش توي راديو شنيدم كه توي اتوبان تهران قزوين هم 1000 نفر توي كولاك گير كرده بودند، كه به كمك ماموران راهداري نجات پيدا كردند.
خلاصه ما به سلامت به تهران رسيديم

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱

يك مدت هست كه سعي مي‌كنم، كه از بعضي از چيزها فاصله بگيرم، ولي انگار نمي‌شه. هر وقت سعي كردم نتيجه برعكس گرفتم.
از آينده خيلي نگرانم.
فكر مي‌كنم كه بالاخره خورشيد تصميم گرفته از پشت ابر بيرون بياد. ولي هنوز خود خورشيد هم نمي‌دونه كه اين بيرون آمدن چه هزينه‌اي خواهد داشت.
...
توي اين هفته دايي مادرم و مادر يكي از دوستام فوت كردند. (خدا رحمتشون كنه)
يكي از دوستام هم ديروز صاحب يك فرزند شد.
زنگ زدم به يكي از دوستام، سراغ دوستم را مي‌گيرم، كه چه خير، مي‌گه مژده بده كه عمو شدي! (خودم يك لحظه جا خوردم.) ولي بعد زود فهميدم كه قضيه عمو شدن چي هست.
اين جور عمو شدن هم جالبه. :) از حالا بايد به فكر كادو تولدش باشم :)

زندگي همچنان جريان داره :)
مه + برف + ...
سه شنبه كه رفتيم كوه، باز نصف بيشتر بچه‌‌ها يا سرما خورده بودند، يا كار داشتند. يا حوصله برف و باران را نداشتند.
اين بود كه باز خودمون رفتيم اون بالا.
اين هفته خيلي حال كرديم. هر چند دقيقه يك بار از ميان مه رد مي‌شديم. اون بالا، برف تميز و سفيد و تازه هم پيدا كرديم. كه بچه‌ها يك كم از اون برف نوش جان كردند.
اين هفته كلي وسايل اضافي هم برده بوديم. مثل كلاه اضافه،‌بادگير،‌چند جفت يخ شكن، دستكش اضافه، جوراب و ... خلاصه كلي مجهز رفته بوديم.
جاي آن سوي مه خيلي خالي بود. هر وقت كسي را ميان مه مي‌ديدم، ياد اون مي‌افتادم. اژدهاي شكلاتي هم يك لباس قشنگ پوشيده بود. من تا وسطهاي راه فكر مي‌كردم كه يك شالگردن هم رنگ لباسش بسته، ولي بعدا مشخص شد كه لباسش طرح لباس سرخ پوستي هست.
فكر مي‌كنم بايد يواش يواش كفش كوه هم رديف كنم.
(با بچه‌ها قرار گذاشتيم كه 1 روز بلند شيم بريم منيريه، يك سري وسايل براي كوه بخريم.)
...

سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۱

چند روز پيش داشتم دنبال يك كتاب مي‌گشتم، كه چشمم به كتاب نيايش دكتر افتاد.
راستش من خيلي از اين كتاب خوشم مي‌آد، به نظرم اين دعاها، خيلي خوش آهنگ و قشنگ هستند.
قسمتهايي از اون را اينجا مي‌آورم. اميدوارم كه شما هم از اون لذت ببريد.

خدايا: عقيده مرا از دست عقده‌ام مصون بدار.
خدايا: به من قدرت تحمل عقيده مخالف ارزاني كن.
خدايا: رشد عقلي و علمي، مرا از فضيلت تعصب، احساس و اشراق محروم نسازد.
خدايا: مرا همواره، آگاه و هوشيار دار تا پيش از شناختن درست و كامل كسي يا فكري - مثبت يا منفي- قضاوت نكنم.
خدايا: جهل آميخته با خودخواهي و حسد، مرا، رايگان، ابزار قتاله دشمن، براي حمله به دوست، نسازد.
خدايا: مرا، در ايمان، اطاعت مطلق بخش، تا در جهان، عصيان مطلق باشم.
خدايا: اين آيه را كه بر زبان داستايوسكي رانده‌اي، بر دلهاي روشنفكران فرود آر كه: «اگر خدا نباشد، همه چيز مجاز است.» جهان فاقد معني؛ و زندگي فاقد هدف؛ و انسان پوچ است؛ و انسان فاقد معني، فاقد مسئوليت نيز هست.
خدايا: تو را همچون فرزند بزرگ حسين بن علي، سپاس مي‌گذارم كه دشمنان مرا از ميان احمق‌ها برگزيني، كه چند دشمن ابله، نعمتي است كه خداوند تنها به بندگان خاصش عطا مي‌كند.
خدايا: اين كلام مقدسي كه به روسو الهام كرده‌اي، هرگز از ياد من مبر كه: «من دشمن تو و عقايد تو هستم، اما حاضرم جانم را براي آزادي تو عقايد تو فدا كنم.»!
خدايا: به هر كه دوست مي‌داري بياموز كه: «عشق از زندگي كردن بهتر است»، و به هر كه دوست تر مي‌داري، بچشان كه: «دوست داشتن از عشق برتر!»
خدايا: به من توفيق تلاش، در شكست؛ صبر در نو اميدي؛ رفتن، بي همراه؛ جهاد، بي سلاح؛ كار، بي پاداش؛ فداكاري، در سكوت؛ دين، بي دنيا؛ مذهب، بي عوام؛ عظمت، بي‌نام؛ خدمت، بي نان؛ ايمان، بي ريا؛ خوبي، بي نمود؛ گستاخي، بي‌خامي؛ مناعت، بي غرور؛ عشق، بي هوس؛ تنهايي، در انبوه جمعيت؛ دوست داشتن، بي آنكه دوست بداند؛ روزي كن.
خدايا: به من زيستني عطا كن كه در لحظه مرگ، بر بي ثمري لحظه‌اي كه براي زيستن گذشته است، حسرت نخورم، و مردني عطا كن كه، بر بيهودگيش، سوگوار نباشم. بگذار آن را من، خود انتخاب كنم، اما، آنچنان كه تو دوست داري.
خدايا: چگونه زيستن را تو به من بياموز، چگونه مردن را خود خواهم دانست.
...
2-3 ماه پيش كه تصادف كردم مجبور شدم كه يكي از چراغهاي جلو ماشين را عوض كنم.
چراغ جلو ايراني 13000 تومان بود و فابريك كره‌اي 26000 تومان
من اينجور وقتها عادت دارم كه پول بيشتر بدم، ولي جنس فابريك بگيرم كه بعدا دردسر نداشته باشم. اين بود كه چراغ كره‌اي را خريدم.
چراغ را نصب كردم، و براي يك مدت هم خيلي خوب نور مي‌داد. بعد از 2-3 هفته چراغ شروع به قطع و وصل شدن كرد. بعضي وقتها روشن مي‌شد، بعضي وقتها قطع مي‌شد. تا اينكه به طور كامل از كار افتاد.
من فكر مي‌كردم كه سيم‌كشي ماشين اشكالي پيدا كرده، كه اين لامپ قطع و وصل مي‌شه.
امروز ماشين را بردم پيش برقكار و اون را نشان دادم. طرف لامپ را باز كرد و گفت لامپت سوخته، به هش گفته اين لامپ همش 2-3 هفته كار كرده، نبايد به اين زودي بسوزه، طرف يك نگاه ديگه به لامپ انداخت و گفت، اين لامپ اصل نيست. و ...
پرسيدم لامپ اصليش چند هست؟ گفت: 1500 تومان.
يك لامپ فابريك تهيه كردم و اون را عوض كردم.
توي راه شركت، همش تو اين فكر بودم، كه مردم به خاطر يك ذره سود بيشتر چه كارهايي كه نمي‌كنند.
نمي‌دونم شما چطور فكر مي‌كنيد، ولي من به پول حلال و حرام خيلي اعتقاد دارم. هميشه براي پولي كه بدست آوردم زحمت كشيدم. و هميشه مي‌ترسم كه توي اين راه حق كسي ضايع بشود. حاضرم يك مقدار از حق خودم بگذرم، ولي حق كسي را ضايع نكنم.
نمي‌دونم چطور بعضي‌ها راضي مي‌شوند كه اينقدر راحت، توي اجناس دست ببرند و كلاهبرداري كنند. مثلا طرف با اين كاري كه كرده بود. (لامپ فابريك را در آورده بود و به جاي اون لامپ غير اصل گذاشته بود.) روي هر چراغ 700-1000 سود بيشتر برده بود.
آيا اين سودي كه طرف از اين راه برده، ارزش نفريني كه بعدا ملت اون را مي‌كنند داره؟
....
فقط مي‌تونم بگ خدايا هدايتش كن.

دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۱

امشب مثلا زود خوابيدم، ولي ساعت 2:30 از خواب بلند شدم. از بيرون صداي شرشر باران مي‌آد.
چقدر هوس شنيدن آهنگ باران را كردم.
...

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۱

آينده يعني اميد، شايد اون را ببينيم.

جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۱

چهارشنبه
رفتم مغازه دوستم افطاري، يكم با دوستم گپ زدم، تا هلمز اومد.
اون وقت 2 تايي رفتيم كوه، اكثر بچه‌ها كار داشتند. حدود ساعت 7:35 دقيقه بود كه به كوه رسيديم. تقريبا پاركينگ خالي بود، و فقط 20-30 تا ماشين توي پاركينگ بود.
از كوه كه بالا مي‌رفتيم. از پايين 2 تا دختر را ديديم كه 2 دره جلوتر از ما بودند، با خنده به هلمز گفتم مثل اينكه غير از ما هم آدم ديوانه پيدا مي‌شه كه اين موقع بياد بالاي كوه.
قبل از اونها به چشمه رسيديم.
خيلي وقت بود كه اينطوري بالا نرفته بوديم. اون بالا كه رسيديم همينطور نفس نفس مي‌زديم.
غير از اون 2 تا دختر، يك پيرمرد، و يك دختر ديگه هم بودند كه از پايين معلوم نبودند. وقتي رسيدند، 3 دقيقه استراحت كردند و بعد به سمت بالا راه افتادند.
يكي از دختر آهنگ Aqua را گوش مي‌داد. ياد خاطرات قديم افتادم.
پنج شنبه
ديگه دارم خسته مي‌شم، مسخره هست، بعد از 7 سال كه اين كار را دنبال كردم، حالا كه داره به نتيجه مي‌رسه، خسته شدم. از اون جمعي كه شروع كرديم. فقط 2 نفر مانديم. تو اين مدت خيلي‌ها آمدند و رفتند، شايد اگر اسم همه اونها كه از اول آمدند و كمك كردند، 1 جا بيارم، تعداد كسايي كه آمدند، حدود 500 نفر مي‌شه.
الان تعدادمون خيلي زياد شده. تعدادمون از 9 نفر به حدود 40-50 نفر ثابت رسيده. ولي از ميان اين 40-50 نفر هنوز كسي پيدا نمي‌شه كه بتونه كار ما 2 نفر را انجام بده و تصميم بگيره.
اميدوارم كه از اين كسايي كه جديد آمدند، چند نفري پيدا بشوند كه بتوانند كار ما را ادامه بدهند. ديگه دارم مي‌برم.
(اين كار با همه سختي‌ها، تجربه فوق‌العاده جالبي براي من بود.) ...
شب فيلم ارباب حلقه‌ها را نشان داد. براي چندمين بار مي‌بينمش، ولي اين بار با دوبله فارسي
ياران حلقه ...

چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۱

سه‌شنبه (2)
وسط هاي مراسم (حدود ساعت 4) با خبر شدم كه يك قرار وبلاگي براي ديدن زهره خلوت تنهايي گذاشتند. به اژدهاي شكلاتي گفتم كه من خيلي دوست دارم زهره را ببينم. هر جور شده برنامه‌ام را جور مي‌كنم كه او را ببينم. Ladyناز‌ هم كه مجتمع بود، گفت منم ميام. ولي نفهميدم چطور شد كه ساعت 6:45 دقيقه بدون خداحافظي رفت. (البته مي‌گفت من را پيدا نكرده، البته حق داشت.)
خلاصه ساعت 7:30 دقيقه بعد از رسوندن يكي از بچه‌ها، با كمال پر‌رويي به يك جور ديگه خبر دادم كه منم دارم مي‌آم.
ساعت 7:45 دقيقه، وقتي از پله‌ها بالا رفتم و بر و بچه‌هاي وبلاگي را ديدم. از خوشحالي ديدن اونها، همه خستگيم در رفت. انگار نه انگار كه من تا اون موقع 14 ساعت بود كه رو پا هستم و دارم مي‌دوم و بعد از اين همه مدت فقط 1 چايي خورده بودم.
راستش انتظار نداشتم اين همه را كنار هم ببينم. واقعا ذوق زده شده بودم. به ترتيب از راست به چپ اينطور به همه سلام كردم.
شرقي، عرايض، گولي، فروغ، شبزده، زهره، دفتر سفيد، آيدا، و نداي بالاي ديوار.
بقيه هم از اينكه يك دفعه 2 تا اژدها را با هم مي‌ديدند، كلي ذوق زده شدند.
خلاصه بعد از مدتي، شبح، بامداد، هم آمدند، همينطور كه تعدادمون زياد مي‌شد اون بالا هم رو به انفجار مي‌رفت.
چند نفر از بچه‌ها به رهبري آيدا پيشنهاد دادند كه بريم برج آرين. به پدرام و تلخون هم خبر بديم، كه خودشون بيان اونجا. داشت نقشه‌اشون مي‌گرفت. حتي ندا رفت پايين و صندليهايي را كه داشتند مي‌فرستادند بالا، پس فرستاد. ولي چون همه‌بچه‌ها عذاب وجدان گرفته بوديم. خيلي راحت نبوديم كه همينطوري بلند بشيم بريم. تو همين صحبت‌ها بوديم كه ميز بغلي ما خالي شد، و ظرف كمتر از چند ثانيه، ميز اونها به اشغال ما در اومد.
چند دقيقه بعد، پدرام و تلخون هم پيداشون شد. هنوز دو دل بوديم كه بريم يا بمونيم، كه 2 تا دختر و پسر ديگه‌اي كه اونجا نشسته بودند هم بي‌خيال صحبتشون شدند و رفتند. بنده‌خدا ها حتي كيك شكلاتي‌شون هم نخوردند. (كه البته شبح زحمت خوردنش را كشيد :) )
ديگه اون بالا كاملا به تصرف ما در اومده بود. و ما كل فضاي بالا را اشغال كرده بوديم. بعد از چند لحظه نظام دوست (سيزيف) هم از راه رسيد. راستش اين آقا خيلي آرام بود. (خيلي) من اصلا انتظار نداشتم كه اين قدر آرام باشه :)
همين كه نشستيم من ياد آن‌سوي مه افتادم وسراغ اون را گرفتم. معلوم شد كه فراموش كردند اون را خبر كنند. اين بود كه زنگ‌ زديم. و آن سوي مه هم لطف كرد، خيلي زود اومد و جمع ما را كاملتر كرد.
دور نشستيم و همه سفارش داديم.
بعضي نكات قابل توجه:
شرقي، معمولا قهوه مي‌خوره
ندا بالاي ديوار هم همينطور
شبح قهوه فرانسه دوست داره.
بامداد دلستر مي‌خوره
در چنين جمعي، تعداد كسايي كه نسكافه مي‌خورند در اكثريت مطلق قرار داره :)
و از همه عجيبتر اينكه گولي هيچي نخورد.!!! (خيلي عجيب بود، كه گولي هيچي نخورد، ... )
زهره هم چون به اونجا آشنا نبود، قهوه مخصوص كافه تاتر سرخه را سفارش داد، كه توي خوردن اون ماند. (به همه ما توصيه كرد كه ديگه همچين اشتباهي نكنيم و قيافه عنوان با حال اون را نخوريم.)
خلاصه بعد از مدتي آرامش بيش از حد اونجا حوصله چند تا از بچه‌ها را سر برد. خلاصه آيدا جانفشاني كرد، و چند ورق از دفترش را كند و به دست ما داد.
ندا و تلخون از يك طرف، و من، شبزده، از سمت ديگه ميز شروع به موشك پراني كرديم.
از همون اول آيدا در مركز هدفها قرار گرفت. اولين موشكي كه من پرتاب كردم با فاصله خيلي كمي از بغل صورت اون رد شد.
البته موشك ندا، كه حاوي يك كامنت براي آيدا بود. مستقيم به پيشوني آيدا خورد.
البته غير از موشك ندا كه به آيدا خورد، چند تا از گلوله‌هاي كاغذي تلخون هم به آيدا خورد. (كه البته هدف تلخون اشخاص ديگه‌‌اي بودند كه غريب به اتفاق اون گلوله‌ها بعد از طي مسافتي، از مسير خود منحرف مي‌شدند و به سمت آيدا مي‌رفتند.)
ديگه اواخر كار اون بالا مثل يك شهر جنگزده شده بود. هر كدام از ميز و صندلي‌ها يك طرف افتاده بود. و ما همچنان به سمت گلوله كاغذي پرت مي‌كرديم. (كم مونده بود، كه كار به جاهاي باريك بكشه، و به جاي گلوله كاغذي چارپايه و ميز و صندلي به سمت هم پرت كنيم.) البته آخرها كلي كاردستي هم درست كرديم. (كشتي، نمكدون و ...)
وسط اين شلوغ و پلوغي مادرم زنگ زد، و سراغ من را گرفت. از من پرسيد تو هنوز زنده‌اي؟! منم گفتم: آره، حالم خوبه :)

خلاصه، بالاخره ملت رضايت دادند و حدود ساعت 9:30 بود كه بلند شديم كه بريم.
1 دفعه همون بالا همه از هم خداحافظي كرديم. بعد 1 دفعه ديگه دم در همه از هم خداحافظي كرديم و ... (اين جريان خداحافظي ما خيلي طولاني بود، تازه ما (من و شبح و ندا و اژدهاي شكلاتي و زهره) زودتر از همه رفتيم و نفهميديم كه اين مراسم تا كي طول كشيد، تا وقتي كه بچه ها در ديد ما بودند، و ما اونها را مي‌ديديم، همه همينجور ايستاده بودند و داشتند از هم خداحافظي مي‌كردند.)
اول قرار بود ندا را همون نزديكها پياده كنيم. ولي تا دم خانه ‌آنها رفتيم. توي راه كلي صحبت كرديم.
اين صحبتها، كلي شناخت ما را نسبت به همه بالا مي‌بره :)
براي من نظرات زهره، طرز فكر شبح خيلي جالب بود.
خلاصه حدود ساعت 11 بود كه من رسيدم خانه. اولش اومدم يكم در مورد اتفات روز بنويسم، ولي هنوز چند خط بيشتر ننوشته بودم كه احساس كردم باطريم ديگه خالي شده و من دارم چرت و پرت مي‌نويسم. اين بود كه بي خيال شدم. و براي اولين بار ظرف ماه گذشته قبل از ساعت 12 رفتم به رخت‌خواب.
پ.ن:
1- واقعا خوشحال شدم كه زهره را ديدم، واقعا خوشحال شدم.
2- هنوز از يكي از بچه‌ها خجالت مي‌كشم، دفعه پيش كه با اون قرار داشتم، حدود 45 دقيقه اون را توي همين كافي شاپ كاشتم. از شانس من اون روز تلفنش همراهش نبود، كه من به اون خبر بدم كه كاري برام پيش اومده و ديرتر مي‌رسم. براي همين خيلي شرمنده اون شدم. بعد از اين همه مدت هنوز،‌از اون خجالت مي‌كشم.
3- يك نفر را كه خيلي دوست داشتم ببينم، بالاخره ديدم. همانطور كه انتظار داشتم. ...
4- اين روز با همه سختي ها و مشكلاتش،‌در نهايت روز خوبي بود.
5- جاي بعضي‌ها خيلي خالي بود.
6- اميدوارم كه اسم هيچ كس را جا نيانداخته باشم.
7-

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱

سه شنبه هم گذشت و من نمردم. (هنوز زنده‌ام.) 1
ديشب ساعت 2:30 بود كه خوابيدم.
صبح ساعت 5 از خواب بلند شدم.
بعد از سحري رفتم بازار گل. تا ساعت 8:30 كه دوباره رسيدم خانه.
ساعت 8:30 تا 8:45 دراز كشيدم كه در اين فاصله 3 نفر به من زنگ زدند.
ساعت 8:45 رفتم دوش گرفتم.
ساعت 9:30 رفتم كپي ها را گرفتم.
ساعت 10 خبردار شدم كه كسي كه قرار بود سالن را تزيين كنه پاش پيچ خورده و داره مي‌ره دكتر، عكس برداري.
ساعت 10:40 كه اومدم. هنوز هيچ كس نيامده. (خوشبختانه به علت كار بيش از حد، جلسه كنسل شد.) بعد از مدتي يكي از بچه‌ها اومد. اون دوستمون وقتي فهميد كه اصل كاري نمي‌ياد. با ناراحتي گفت. رها من اصلا نمي‌تونم و ...
گفتم ناراحت نباش من هم مي‌آم كمك.
خدا را شكر اژدهاي شكلاتي هم آمد. كمك. يكي، 2 نفر هم از قسمتهاي ديگه اومدند كمك، براي همين كار يك كم سرعت گرفت. من طبق معمول بالاي نردبان بودم. و هر جا را كه دست كسي نمي‌رسيد من مي‌زدم.
حدود 15 دقيقه مانده به شروع برنامه، بالاخره كار تزيين سالن تمام شد. (به نظر من كه سالن خوب شده بود.) اواخر كار ما، يكسري مهمانها هم اومده بودند. و ...
كار بعدي را بلافاصله شروع كرديم.
از اون طرف دستگاه ميكسر، را با كلي مشكلات راه انداختيم. يكي از مانيتورها كه آورده بوديم سوخته بود. تلويزيونها تنظيم نبودند. تصوير يكي از دوربينها قطع بود و ...
هر طور بود، سيستم مدار بسته و ميكسر اول برنامه راه‌انداختيم.
از اون طرف بر بچه ها را بسيج كرديم و قسمت استقبال از مهمانان را راه نظم داديم و ...
....
برنامه بيش از اندازه طول كشيد.
پايين با بچه‌ها شروع كرديم به چايي درست كردن. (نمي‌دونم تا حالا براي 600-700 نفر چايي درست كردين؟!، اصلا مي‌دونيد كه چندتا كتري مي‌شه؟! ) تا چايي دادن تمام شد. رفتيم سراغ پخش غذا، غذاها را توي ظرفهاي 1 بار مصرف ريخته بودند. و ما پخش مي‌كرديم.
حالا اين وسط داشتم غذا ها را بين كارآموزها پخش مي‌كردم كه دوستم به من زنگ زد و گفت كه هر طور بوده سفرش را عقب انداخته. اون لحظه خيلي خوشحال شدم و به اون گفتم دمت گرم كه سفرت را عقب انداختي. ...
وقتي كار غذا دادن تمام شد، رفتم بالا كه ببينم چه خبر هست و پذيرايي از مهمانها چطور بوده.
(به حدود 900-1000 نفر افطاري داديم، كه حدود 600-700 نفر كارآموز و كارآموخته بودند و بقيه مهمان بودند.)
اون بالا فقط 1 چايي برداشتم با چند تا باميه بالاخره افطار كردم. اصلا نتونستم حتي يك قاشق غذا بخورم.
اين وسط 1 نفر هم من را گير آورده بود، و مي‌گفت بيا گزارش تهيه كنيم. و ...
ساعت 7 بود كه احساس كردم پاهام ديگه مال خودم نيست و حسابي درد گرفته. براي همين چند دقيقه نشستم.
ساعت 7:15 بود كه از موسسه اومدم بيرون.
امشب يك جا افطار بودم.
هر وقت كه ماه رمضان مي‌آد بي اختيار منتظر اين افطاري هستم و روز شماري مي‌كنم كه هر چه زودتر نوبت اين افطاري بشه.
تو اين ماه، خيلي جا ها افطاري مي‌رم. ولي اين افطاري با بقيه افطاري‌ها فرق داره.
من و بچه‌هاي دوره دبيرستانمون، سالي 1 بار به بهانه افطاري دور هم جمع مي‌شيم، و ياد دوران دبيرستان مي‌كنيم. از شيطونيهامون مي‌گيم، از اذيت كردن معلم‌ها، از فرارهامون از مدرسه، از غيبتهامون خلاصه از همه چيز... در مورد كارهامون مي‌گيم. كه الان چي كار مي‌كينم و كجا هستيم. تعداد كسايي كه ازدواج كردند را مي‌شمريم. سراغ بچه‌هايي كه نيامدند مي‌گيريم. خلاصه بخاطر اين برنامه، از حال و احوال اكثر بچه‌هاي دبيرستان با خبر مي‌شيم.
بعضي از سالها دبيرهاي دبيرستانمون را هم مي‌اريم و كلي با اونها مي‌خنديم. معلم‌هامون وقتي ما را مي‌بينند كلي ذوق ميكنند. به نوعي نتيجه زحمتهاشون را مي‌بيينند. و حسابي خوشحال مي‌شوند. (نور شادي را توي چشمهاي اونها مي‌شه ديد.)
الان حدود 6 سال هست كه اين برنامه را داريم.
اميدوارم كه اين برنامه حالا حالا ها ادامه پيدا كنه.
جاي اونها كه رفتند خارج يا ديگه نيستند خالي
...
چشم به هم گذاشتيم
اين ماه رمضان هم داره تمام مي‌شه.
براي 1 گروه، اين ماه، ماه رحمت بود، ماهي كه مي‌گويند خوابش هم عبادت است و .... براي اين عده چه زود گذشت.
براي 1 گروه هم، اين ماه، ماه عذاب بود، با همه چيز مشكل داشتند، نمي‌توانستند راحت ناهارشون را بخورند. سيگار بكشند و ... خلاصه هر كاري كه مي‌خواستند بكنند بايد يواشكي مي‌كردند. براي اين گروه هم با اين كه تحملش سخت و عذاب آور بود. ديگه داره تمام مي‌شه. (به قول يكي از دوستام حدود 90 درصد ماه رمضان گذشته)
توي اين ماه چه اونهايي كه روزه بودند و چه اونهايي كه روزه نبودند. همه به نوعي خودشون را امتحان كردند.
اونهايي كه روزه مي‌گرفتند، جلو خوردن خودشون را مي‌گرفتند و روزه مي‌گرفتند. سعي هم مي‌كردند حواسشون به حرف زدنشون باشه تا دروغ نگويند، غيبت نكنند و ... (مي گويند كه جرم و جنايت و دزدي تو اين ماه حدودا نصف شده)
اونهايي هم كه روزه نمي‌گرفتند، هم سعي مي‌كردند جلو خودشون را بگيرند و جلوي بقيه روزه‌دارها، روزه خواري نكنند. خداييش با اينكه خيلي‌ها به روزه اعتقاد ندارند ولي اكثرا سعي مي‌كردند كه مراعات بقيه را بكنند. و ... به هر حال اين گروه هم همش تو سختي بودند.

اينجوري كه نگاه مي‌كنم. مي‌بينم همه مردم توي اين ماه به نوعي، از يك سري لذت‌هاي خود دست كشيدند و برنامه خودشون را براي يك ماه عوض كردند.
و ...
هميشه خاطرات روزانه خودم را به 1-2 روز تاخير مي‌نوشتم. ولي اين هفته مي‌خواستم سنت را بشكنم و 1 بار در مورد آينده بنويسم.
البته از اول هفته اين قدر سرم شلوغ بوده كه اصلا حوصله و وقت چنين كاري را پيدا نكردم، نمي‌دونم خدا مي‌خواد ببينه زور من چقدر هست، كه از اين بلاها سر من مياره. مثلا هفته پيش فقط 1 كار نصفي براي اين هفته داشتم. و من هم با خيال راحت براي اون برنامه ريزي كرده بودم. ولي از اواخر هفته پيش( 3 شنبه شب)، 1 دفعه اوضاع برگشت. و همين جور از زمين و زمان كار بر سرم ريخت.
از هفته پيش تا حالا هر روز سر كار بودم، حتا روز 4 شنبه و جمعه.
تو هفته هم شبها هر شب تا ساعت 12-1 سر كار بودم. خوشبختانه تا حالا 2 تا كار را تحويل داديم.
فردا هم بگذره سومين كار را هم تحويل دادم.
3 شنبه
صبح ساعت 5 با خستگي زياد از خواب بلند مي‌شم. و با چشمهاي نيمه بسته سحري مي‌خورم
ساعت 5:30 يكي از بچه ها زنگ مي‌زنه، براي 10 دقيقه بعد قرار مي‌گذاريم. كه بريم بازار گل.
(تو اين فاصله برسم شايد حمام هم برم و دوش بگيرم.)
تا ساعت 8 بايد گلها را ببريم شهرك غرب
بعد بايد بيام خانه وسايلم را بر دارم، برم 1 جا را پيدا كنم كه از 1 سري بورشور 500 تا كپي بگيرم.
خودم را بايد تا ساعت 10 دوباره به شهرك غرب برسونم.
ساعت 10 اونجا جلسه هست. و من بايد برم اونجا تا حسابي به يك سري به توپم و از خودمون هم حسابي دفاع كنم. (براي همين كسي ديگه را نمي‌تونم به جاي خودم بفرستم.)
جلسه تا ساعت 12 طول مي‌كشه. بعد از اون بايد كمك كنم تا بقيه وسايل آماده بشه. تا اون كارهايي كه تعهد كرديم به موقع انجام بشه. فعلا كه از برنامه خيلي عقبيم. تا امروز همه چيز خوب بود، و به موقع داشت انجام مي‌شد، ولي يك دفعه تو اين كار مشكلات شروع شده. (اگر وقت كنم بايد حتما يك سر به شركت بزنم. و براي يكي از دوستام يك چيزي كه تو نظرم بوده بگيرم)
برنامه از ساعت 3:15 شروع مي‌شه (برنامه با 10 تا 15 دقيقه تاخير شروع خواهد شد.)
من بايد به خودم مصلت باشم. و خودم را خندان نشون بدم. و مهمانها را راهنمايي كنم.
در ضمن چون امسال 2 كار جديد داريم مي‌كنيم. بايد همش حواسم باشه، كه تو اين كارها مشكلي پيش نياد. (كه حتما پيش مي‌اد. ديكته نا نوشته حتما توش غلط پيدا مي‌شه ) اگر هم مشكلي پيش اومد سريع براي اون مشكل 1 راه حل پيدا كنم.
احتمالا تعداد مهمانها زياد خواهد شد.
ساعت 5 بايد با بچه‌ها بريم پايين، تا كمك كنيم به موقع غذاي كارآموزها را بديم. بعد از اون هم بايد يك سري از مهمان ها را بدرقه كنيم. اين كار تا ساعت 6:30-7 طول مي‌كشه. بعدش اگر بشه بايد برم افطار كنم.
بعد از اون بايد يك سري از بچه‌ها را برسونم.
بعد از اون بايد برم خانه يك كم استراحت كنم. اگر دوستم راهي باشه بايد نصفه شب بلند بشم برم فرودگاه. چه زود گذشت. مثل باد. من فكر مي‌كردم براي هميشه اينجا هست. اصلا نمي‌دونستم به اين زودي مي‌خواد بره. زمان چه زود مي‌گذره.
4 شنبه،
صبح بايد برم شركت، يك سري كارها را انجام بدم. بايد براي خريد يك برنامه تصميم قطعي خودم را اعلام كنم. قيمت اين برنامه حدود 2000 دلار هست، و نظرم من تعيين كننده هست بعد از اون بايد برم پيش يكي ديگه از دوستم، تا اشكلات يك پروژه را رفع كنم.
بعد از ظهرش بايد به دوستم زنگ بزنم تا قيمت قطعات بگيرم. به يكي از فاميلها قول داديم كه آخر هفته كه سرمون خلوت شد، براش يك كامپيوتر بخيريم.
بعد از افطار با بچه‌ها مي‌خوام برم كوه، ساعت 7 قرار داريم. بايد بدوم تا به موقع اون بالا برسم.
اون بالا بايد يكم راه برم تا تمام فشارهاي اين هفته را فراموش كنم.
5 شنبه
صبح شركت
ظهر دوباره قرار جلسه خواهند گذاشت. براي 2 كار
1- بررسي و نتبجه‌گيري در مورد برنامه سه شنبه
2- جلسه جاري خودمون و پيگيري كاره
بعد از جلسه بايد برم قطعات را تحويل بگيرم، و اگر حال داشتيم با پسر عموم اون را ببنديم.
تا جمعه اون را تست كنيم.
پ.ن:
كنار كارهاي بالا، تو اين هفته بايد با 1 نفر صحبت كنم. در مورد كارهاش، و اينكه ادامه همكاريمون به چه صورت بايد باشه.
به يك نفر قول دادم كه سيستم نظرخواهي و شماره‌اندز براش راه بياندازم
كلي مادرم سر من به خاطر اين نحوه كارم قر خواهد زد، كه پدر خودت را در مي‌آري.
بايد به سرفه هام غلبه كنم، نگذارم من را از پا در بيارند.
شبها حتما بايد خبرها را يك مروري بكنم
...

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۱

زمان: همين امشب، ساعت 12:05 نيمه شب
مكان: سر يكي از كوچه‌هاي يوسف آباد

هوا ابري هست، و نم نم باران مي‌آد. يك رفتگر شهرداري،‌با يك سري كاغذ و آشغال 1 آتش كنار كوچه درست كرده. و خيلي راحت كنار اون دراز كشيده و استراحت مي‌كنه.
قيافه اون به نظرم خيلي آرام رسيد. گاشكي من هم مي‌تونستم مثل اون آرام و سبك باشم.