چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۱

امروز ساعت 5:30 با هلمز دم شركت قرار داشتم،‌ كه از اونجا با هم بريم دنبال اون يكي اژدها، كاپيتان نمو و بعدش هم آن سوي مه، قرار بود بارانه و متريال هم با هم اون بالا بيان.
غول تبتي باز مريض بود،‌ به همين خاطر، 3 نفر كه مي‌خواستند با اون بيان، نتوانستند بيان. (البته همه قول دادند كه هفته ديگه حتما بيان :)‌ )
من و پسر عموم يك كاري توي عباس آباد داشتيم، كه توي ترافيك وحشتناك عباس آباد گير كرديم.
اگر مي‌خواستيم از خيابان عباس‌آباد تا وليعصر بيام فكر نمي‌كنم زودتر از ساعت 7 به وليعصر مي‌رسيديم. (ساعت حدود 5:20)
تقريبا 10 دقيقه توي ميدان تختي منتظر شديم. تا ماشين‌ها چند متري رفتند جلو و ما راه پيدا كرديم كه به سمت بالا بريم، و از سمت بزرگراه رسالت، ميدان آرژانتين به سمت شركت بريم. اينقدر خيابانها شلوغ بود كه ما نزديك‌هاي شركت ماشين پسر عموم را همينطوري كنار خيابان پارك كرديم و من پسر عموم، پياده به سمت شركت راه افتاديم. نزديك 10 دقيقه به 6 بود كه به شركت رسيديم. همون موقع هلمز هم رسيد.
سريع رفتم بالا، وسايلم را جمع كردم، و اومدم پايين. (از يكي دوستام خداحافظي كردم، چند روز پيش يك دفعه جور شد كه بره كربلا،‌ كاملا اتفاقي، به شوخي به بقيه مي‌گفت اگر من رفتم، يك موقع من را نديديد، عينك بزنيد، كه من را ببينيد، ‌شركت بدون اون خيلي آرام مي‌شه.)
سريع به سمت خانه اژدهاي شكلاتي راه‌افتادم، خيابان‌ها خيلي شلوغ بود، ولي اونجاهايي كه مي‌شد، يكم تند مي‌رفتم. هلمز با اين كه كمربند بسته بود، چند جايي جلوي داشبورت را گرفت.
چند دقيقه‌اي طول كشيد كه اژدهاي شكلاتي آماده شد،‌مثل اينكه بند كفش كوهش را گم كرده بود.
متريال زنگ زد كه كجاييد،‌منم گفتم كه سعي مي‌كنيم تا ساعت 7 خودمان را به اون بالا برسونيم. گفتم براي اينكه سردتون نشه، فعلا بريد توي ماشين بشينيد، تا ما برسيم. (حالا اونها 6:10 دقيقه رسيده بودند. به هلمز مي‌گم اين متريال مگه 6 ماهه به دنيا اومده كه اينقدر زود رفته، اون بالا مگه خبري هست؟!، هلمز هم مي‌گه عادتش اينه و ... )
بعد از برداشتن آن سوي مه،‌ ساعت 6:56 دقيقه به پاركينگ رسيديم. (بگذريم كه من توي پاركينگ، نزديك بود 1 نفر را زير كنم. :> )
كوه خيلي خلوته، سريع به سمت بالا راه مي‌افتيم. بعد از ايستگاه 1 زمين از برف كوبيده شده پوشيده شده. موقع راه افتادن اينقدر عجله كرديم كه من يادم رفت،‌2 جفت يخ شكن را از پشت ماشين بردارم. اين بود كه فقط يخ شكنهاي بارانه بود. كه اون هم رسيد به كاپيتان نمو، (كفشهاش اصلا مناسب يخ نبود.)‌
نسبتا سريع به سمت بالا راه افتاديم. همه خيلي خوب اومدند بالا، البته بعد از مدتي به چند گروه پيشرو، وسط رو و عقب رو تقسيم شديم. من كه اوايل با گروه پيشرو بودم، اواسط راه به عقب‌روها پيوستم. نزديك‌هاي چشمه همه دور هم جمع شديم و دوباره به سمت بالا راه افتاديم.
توي اون سر بالايي با متريال، مسابقه دو گذاشتم كه، متريال عقب ماند،‌ عاقبت رفتيم و رفتيم تا حدود ساعت 8:15 دقيقه بود كه به تپه مورد علاقه من رسيديم. هر دفعه كه به اين تپه مي‌رسيم ياد انجمن شاعران مرده مي‌افتم.
من اين تپه را خيلي دوست دارم. از آنجا كه نگاه مي‌كني انگار كل تهران زير پات قرار گرفته. تقريبا همه شهر معلومه. هر دفعه مي‌ريم اونجا مي‌شينيم و يك قسمت از راه‌ها و بزرگراه‌هاي تهران را با بچه‌ها بررسي مي‌كنيم. يكي از بچه‌ها اون جا آهنگ گلنار،‌اله ناز و ... را مي‌خواند.
هر كاري كردم اژدهاي شكلاتي نيامد پايين، به طبع من هم نتونستم خودم را راضي كنم كه پايين بمونم،‌اومدم بالا. يكم از دست اژدهاي شكلاتي ناراحت شدم. توي كفش اژدهاي شكلاتي برف رفته بود. و جورابش خيس شده بود. براي همين اون بالا خيلي سريع جوراب خشك به اون داديم و اون هم جورابش را عوض كرد. موقع برگشتن: بارانه به شدت يخ كرده بود. (هم پليورش را در آورده بود و تازه حاضر نبود دستكش دست بكنه. مجبور شد پليورش را بپوشه و هم دستكش)
توي پايين آمدن تقريبا همه راه را من سر خوردم، كه توي اين كار چند بار زمين خوردم. اينقدر سر خوردم تا بقيه هم حوس كردند و يكم سرسره بازي هم اونها كردند.
ساعت 9:10 دقيقه بود كه به پاركينگ رسيديم.
توي راه رفتن يك قسمت زيادي از صحبت‌هامون در مورد انتخابات 2 خرداد و خاطرات هر كدام از ما مي‌گذشت. موقع برگشت هم يكي از بچه‌ها در مورد فيلمهايي كه ايرانيهاي اون ور آب ساختند صحبت مي‌كرد. اين صحبتها براي من خيلي جالب بود.
...

هیچ نظری موجود نیست: