چهارشنبه
رفتم مغازه دوستم افطاري، يكم با دوستم گپ زدم، تا هلمز اومد.
اون وقت 2 تايي رفتيم كوه، اكثر بچهها كار داشتند. حدود ساعت 7:35 دقيقه بود كه به كوه رسيديم. تقريبا پاركينگ خالي بود، و فقط 20-30 تا ماشين توي پاركينگ بود.
از كوه كه بالا ميرفتيم. از پايين 2 تا دختر را ديديم كه 2 دره جلوتر از ما بودند، با خنده به هلمز گفتم مثل اينكه غير از ما هم آدم ديوانه پيدا ميشه كه اين موقع بياد بالاي كوه.
قبل از اونها به چشمه رسيديم.
خيلي وقت بود كه اينطوري بالا نرفته بوديم. اون بالا كه رسيديم همينطور نفس نفس ميزديم.
غير از اون 2 تا دختر، يك پيرمرد، و يك دختر ديگه هم بودند كه از پايين معلوم نبودند. وقتي رسيدند، 3 دقيقه استراحت كردند و بعد به سمت بالا راه افتادند.
يكي از دختر آهنگ Aqua را گوش ميداد. ياد خاطرات قديم افتادم.
پنج شنبه
ديگه دارم خسته ميشم، مسخره هست، بعد از 7 سال كه اين كار را دنبال كردم، حالا كه داره به نتيجه ميرسه، خسته شدم. از اون جمعي كه شروع كرديم. فقط 2 نفر مانديم. تو اين مدت خيليها آمدند و رفتند، شايد اگر اسم همه اونها كه از اول آمدند و كمك كردند، 1 جا بيارم، تعداد كسايي كه آمدند، حدود 500 نفر ميشه.
الان تعدادمون خيلي زياد شده. تعدادمون از 9 نفر به حدود 40-50 نفر ثابت رسيده. ولي از ميان اين 40-50 نفر هنوز كسي پيدا نميشه كه بتونه كار ما 2 نفر را انجام بده و تصميم بگيره.
اميدوارم كه از اين كسايي كه جديد آمدند، چند نفري پيدا بشوند كه بتوانند كار ما را ادامه بدهند. ديگه دارم ميبرم.
(اين كار با همه سختيها، تجربه فوقالعاده جالبي براي من بود.) ...
شب فيلم ارباب حلقهها را نشان داد. براي چندمين بار ميبينمش، ولي اين بار با دوبله فارسي
ياران حلقه ...
جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر