سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱

امشب يك جا افطار بودم.
هر وقت كه ماه رمضان مي‌آد بي اختيار منتظر اين افطاري هستم و روز شماري مي‌كنم كه هر چه زودتر نوبت اين افطاري بشه.
تو اين ماه، خيلي جا ها افطاري مي‌رم. ولي اين افطاري با بقيه افطاري‌ها فرق داره.
من و بچه‌هاي دوره دبيرستانمون، سالي 1 بار به بهانه افطاري دور هم جمع مي‌شيم، و ياد دوران دبيرستان مي‌كنيم. از شيطونيهامون مي‌گيم، از اذيت كردن معلم‌ها، از فرارهامون از مدرسه، از غيبتهامون خلاصه از همه چيز... در مورد كارهامون مي‌گيم. كه الان چي كار مي‌كينم و كجا هستيم. تعداد كسايي كه ازدواج كردند را مي‌شمريم. سراغ بچه‌هايي كه نيامدند مي‌گيريم. خلاصه بخاطر اين برنامه، از حال و احوال اكثر بچه‌هاي دبيرستان با خبر مي‌شيم.
بعضي از سالها دبيرهاي دبيرستانمون را هم مي‌اريم و كلي با اونها مي‌خنديم. معلم‌هامون وقتي ما را مي‌بينند كلي ذوق ميكنند. به نوعي نتيجه زحمتهاشون را مي‌بيينند. و حسابي خوشحال مي‌شوند. (نور شادي را توي چشمهاي اونها مي‌شه ديد.)
الان حدود 6 سال هست كه اين برنامه را داريم.
اميدوارم كه اين برنامه حالا حالا ها ادامه پيدا كنه.
جاي اونها كه رفتند خارج يا ديگه نيستند خالي
...

هیچ نظری موجود نیست: