دوست جديد، بارش برف، در ميان مه، ...
تا حالا با هيچكس اينطوري قرار نگذاشته بودم. امروز براي اولين بار با يك نفر كه تا حالا نديده بودمش، توي خيابان قرار داشتم. فقط ميدونستم كه ممكنه كاپشنش زرد باشه، و كوله پشتي قرمز همراه داشته باشه.
من و هلمز يكم زودتر رسيديم سر قرار، براي همين هر كس كه ميآمد رد ميشد، شديد نگاهش ميكرديم. (فكرتون به جاي بد نره، فقط حواسمون به كيف و كاپشن طرف بود.)
مثلا يك نفر را ديديم كه يك كيف قرمز داشت ولي لباسش سرمهاي بود. تا يك كوچه بالاتر حواسمون به اون بود كه نكنه همين باشه كه ما با اون قرار داريم.
در مورد رنگ زرد، هر كس را كه كاپشن زرد يا كرم پوشيده بود را به شدت زير نظر داشتيم. در چند قدمي ما يك نفر ايستاده بود كه لباس كرم پوشيده بود، و منتظر يك نفر بود. من ميخواستم برم جلو بپرسم كه شما با كي قرار داري؟ ولي راستش آخر جرات نكردم. (چون هيچ كدام از نشانهها را نداشت.) نه كفش درست حسابي پوشيده بود، نه كوله پشتي داشت و ... فقط لباسش يكم به زردي ميزد.
خلاصه بعد از مدتي دوستمان رسيد، و بدون هيچ مشكل همديگر را شناختيم. (فقط دوستمون من، هلمز را جا به جا شناخت، ما هم چون بچههاي خوبي بوديم، خيلي زود به اون گفتيم كه كداممون اژدها هستيم و كدام يكي هلمز)
بعدش رفتيم دنبال بقيه بچهها و 5 نفري به سمت بالاي كوه راه افتاديم.
وقتي به كوه رسيديم، آرام آرام، برف ميآمد.
5 نفري راه افتاديم. (آن سوي مه، هلمز، بارانه، اژدهاي شكلاتي و من ) (چند نفر ديگه هم قرار بود بيان، كه طبق معمول يا سرماخورده بودند، يا كار داشتند يا پدرشون فوتبال بازي كرده بود تاندوم پاش ضربه ديده بود و ... )
مسير يكمي مه گرفته بود. و آرام از آسمان برف ميآمد. بعد از مدتي روي كلاهامون برف نشسته بود. من امروز بيشتر از هر روز ديگه لذت بردم. همينجور ميدويدم و سر ميخوردم. (آخرين بار كه اينطوري، روي برف و يخ سرسره بازي كردم كلاس سوم يا چهارم دبستان بودم.)
اينقدر سرسره بازي كردم كه كف كفشم يك لايه كامل يخ گرفته بود. وقتي داشتيم از كوه بالا ميرفتيم. 1 دفعه سر خوردم پام رفت خورد به آنسوي مه. و دو تايي خورديم زمين. البته با اين وضع كفشم بازم از رو نميرفتم و بازم سرسره بازي ميكردم. موقع پايين آمدن كوه، 1 جا سر خوردم، تا نزديك 50-60 متر همينجور سر ميخوردم و اصلا هم سرعتم كم نميشد. (اين بود كه آخر خودم را انداختم توي يك چاله و خوردم زمين تا ايستادم.)
بعدش همه يخ شكن بستيم. (هر كدام به يك پامون )
همه درست راه ميرفتند. ولي من، هر يك قدم بر ميرداشتم يك قدم پام سر ميخورد. (تا پايين كوه همش كج و كوله ميشدم، و هر لحظه ميرفت كه بخورم زمين.)
از اون بالا تا پايين داشتيم در مورد فيلم صحبت ميكرديم. جالب بود، كه سليقه همهمون تقريبا مثل هم بود.
پايين دم تله كابين روي برفها يك جا درست كرديم و نشستيم. و كيك شكلاتي خورديم.
كيك خيلي خوشمزه بود P: ، و چون عده كم بود، به هر كداممون 2 تكه رسيد. (البته من تفريبا 2 تا نصفي كيك خوردم.)
بعدش هم برگشتيم به سمت پايين. توي راه آسفالته هم باز همه راه ميرفتند ولي من سر ميخوردم.
اون وسط يك فال هم گرفتيم.
اون فال يك جوري بود كه يك جورهايي، به همه ميخورد. (همش تعريف بود :D)
در آخر هم به موقع به خانه رسيديم.
نتيجه:
كوهنوردي در برف آرام، خيلي ميچسبه.
راستي تا يادم نرفته بگم.
امروز با يك نفر آشنا شدم،
كه 1- مثل يكي ديگه از دوستام، تاريخ تولدش دقيقا 16 روز با من فرق ميكنه.
2- مثل ما توي يك دانشگاه بوده
3- و از همه جالبتر اينكه، دقيقا همون رشته دوستم را خوانده :)
من هر چي فكر كردم نتونستم، براي اين اتفاق كه من 2 تا دوست پيدا كردم كه تا اين حد از لحاظ تاريخ تولد و درس و دانشگاه شبيه هم هستند، احتمالي پيدا كنم.
اگر كسي حوصله داشت و احتمال اين قضيه را حساب كرد، به من هم خبر بده.
چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر