جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۰

...

امروز رفتم بیمارستان،
وقتی توی بخش مراقبتهای ویژه دیدمش، اصلا نشناختمش، سرش رو باند پیچی کرده بودند. نمیدونستم چی کار کنم. برای سلامتیش دعا می کنم و می آم بیرون.
از دست خودم ناراحتم که چرا هفته پیش نرفتم دیدنش، یکم تنبلی کردم. پدر و مادرم رفتند دیدنش، ولی پیش خودم گفتم، حالش خوب شده و دیگه بیمارستان رو خیلی شلوغ نکنم.
یاد دعای دادش کوچیکه می افتم که می گه: خدایا حالش خوب بشه که سال دیگه هم بتونه بیاد خانه ما عید دیدنی.
اصلا وقت خوبی برای تنها گذاشتن نیست، امیدوارم که حالش خوب بشه.
دعا کنید!