سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۱

امروز ظهر، يكي از دوستام زنگ زد،‌ و با خوشحالي تولدم را به من تبريك گفت. بعد از كلي خوش و بش معلوم شد كه يك روز زود اين روز را تبريك گفته. حالا قراره كه فردا هم باز اين كار را بكنه :)
يك تولد متفاوت
اول قرار بود كه با بچه‌ها روز 4 شنبه بريم كوه، منتها به پيشنهاد بارانه 2 شنبه كه تعطيل بود، رفتيم.
جاي چند نفر خيلي خالي بود، خيلي دوست داشتم آنها هم مي‌آمدند و توي شادي ما شركت مي‌كردند. ولي خب هر كدامشون يك مشكلي داشتند و نتوانستند بيان. بعضي از اونها هم خيلي دور بودند.
برنامه من خيلي فشرده بود. اول رفتم ميدان هفت تير، دنبال بارانه و بالاي ديوار، بعد دنبال شرلوك هلمز، بعد از اون يك سر رفتم خانه، چند تا سي‌دي دادم به برادرم كه برام ضبط بكنه، بعد از اون هم رفتيم دنبال اژدهاي شكلاتي.
اژدهاي شكلاتي نهار نخورده بود، براي همين ته چين مرغش را آورد كه تو ماشين بخور. (منم نهارم را تو ماشين خوردم.) ته چين مرغ خيلي به همه چشمك مي‌زد. (من كه همش توي دلم به خودم مي‌گفتم كه اگر مي‌دانستم اژدهاي شكلاتي ته چين داره، صبر مي‌كردم و از ته چين اون مي‌خوردم و ... )
آخر سر نداي بالاي ديوار و بارانه هر كدام يك پاتك كوچيك به ته ديگهاي ته چين زدند.
اين پسره متريال، چند هفته هست كه با ما مياد كوه،‌انگار كه 6 ماهه به دنيا اومده، هميشه نيم ساعت قبل از قرار اون بالاست. و درست راس ساعت زنگ مي‌زنه كه بچه ها كجاييد. ما هم طبق معمول 15-20 دقيقه‌اي تاخير داريم.
(البته اين دفعه 9 نفر با هم رسيديم،‌ و فقط ايشون خيلي زود آمده بودند.)
بقيه كسايي كه بودند، تاكسي درايور و خانمش، عرايض و آن سوي مه.
وقتي وارد كوه شديم،‌ كوه قيامت بود. من و تاكسي درايور تقريبا دم در ورودي ماشين‌هامون را پارك كرديم. سر مون را انداختيم پايين و با بچه‌ها به سمت بالاي كوه راه افتاديم. از ايستگاه 1 به بالا، برفها حسابي يخ زده بودند. همون اول يك جفت يخ شكن براي بالاي ديوار بستيم،‌ تا بتونه خوب از كوه بالا بره.
توي كوه يكي از دوستاي دوره دبيرستان را هم ديدم. :)
اين دفعه همه خيلي خوب آمدند بالا،‌تقريبا همه يك پا كوهنورد شدند. رفتيم تا رسيديم به تپه مورد علاقه من، وقتي اونجا رسيديم، خورشيد داشت غروب مي‌كرد،‌ و آسمان به رنگ قرمز در آمده بود. خيلي قشنگ بود :)
نداي بالاي ديوار همش نگران بود كه عرايض و آن سوي مه بيافتند پايين،‌ ...
شهر زير يك لايه دود قرار گرفته بود. يكم اون بالا ايستاديم و بعد راه افتاديم به سمت پايين.
قهوه خانه دم چشمه باز بود، 10 تا چايي گرفتيم و آمديم دور يكي از سكوها نشستيم. و اژدهاي شكلاتي دو تا ظرف پر از كيك را گذاشت اون وسط.
(دست خواهر شكلاتيم واقعا درد نكنه، با اينكه حالش زياد خوب نبود،‌ و آب خونه‌اشون هم قطع شده بود،‌ زحمت كشيده بود و كلي كيك درست كرده بود. اين كيك‌ها را به عنوان هديه تولد درست كرده بود. :) )
شمع را جا گذاشتيم بياريم. يك شمع سفيد گرفته بوديم به رنگ برف :)
هنوز كيك‌ها به طور كامل روي سكو قرار نگرفته بود كه 20 تا دست به طرف ظرفها حمله ور شد،‌ فكر كنم هر كدام از بچه‌ها 2-3 تا تيكه از اون كيك خوردند. وقتي كه ته ظرف كيك‌ها را در آورديم به سمت پايين راه افتاديم.
از پله‌ها كه مي‌امديم پايين، بارانه 2 دفعه خورد زمين. (پله‌ها واقعا ليز بودند.)
پاهاي بالاي ديوار به شدت يخ كرده بود. اين بود كه سريع به سمت پايين راه افتاديم. (جوراب پشميها راتوي ماشين جا گذاشته بوديم.)
من اين دفعه براي اينكه، كله پشتي روي دوشم بود، كمتر تونستم سرسره بازي بكنم، و به همين خاطر كمتر هم خوردم زمين.
هلمز به سختي خودش را حفظ كرد كه زمين نخوره. (مثلا يك دفعه كه داشت مي‌خورد زمين پريد كاپشن من را گرفت، البته بگذريم كه خودش مي‌گه مي‌خواستم تو را هم بندازم زمين ... )
اون پايين‌ها كه رسيديم،‌ تازه من يادم افتاد كه اين دفعه ستاره‌شناسي نكرديم،‌هر دفعه اون بالا كلي وقت به آسمان خيره مي‌شديم،‌و از ميان ستاره‌ها دب اكبر، دب اصغر،‌ خوشه پروين، ستاره قطبي و ... را به هم نشان مي‌داديم. كه البته اكثر اوقات بين علما اختلاف مي‌افتاد و كمتر به نتيجه واحدي مي‌رسيديم.
نزديك پاركينگ هم كه رسيديم، متريال رفت و سوغات تبريز را با خودش در آورد و ما همه حسابي از اون سوغاتي خورديم.
با اون سوغاتي من و 3 نفر ديگه دلستر خورديم، و بقيه چايي خوردند. 2 نفر از كسايي كه دلستر خورده بودند چنان دچار سرما و يخ زدگي شدند كه سريع پريدند تو ماشين و تا يك مدت بخاري با دور بالا به اونها نخورد،‌ يخشون آب نشد.

به من كه خيلي خوش گذشت،‌همه بچه‌ها خيلي لطف كردند و هر كدامشون چند دفعه به من تبريك گفتند.
از خواهر شكلاتي هم خيلي ممنون كه براي هديه تولد من، اين همه كيك درست كرده بود. (فكر كنم اين خواهرم،‌ آخرش با اين كار‌هاش من را چاق خواهد كرد. )
تا حالا خيلي مدل تولد ديده بودم،‌ ولي اين با همشون فرق مي‌كرد. به من كه خيلي خوش گذشت. بچه‌ها واقعا ممنون :)

دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۱

داره نزديك مي‌شه :)
ولي گاشكي مي‌شد همينجاها گير مي‌كرد و ديگه بيش از اين بالا نمي‌رفت :)
فكر كنم تازگي يك ويروس افتاده به جونم.
حافظه كوتاه مدتم به شدت، دچار مشكل شده.
يك زماني خيلي راحت مي‌تونستم بگم كه مثلا 1 ماه پيش فلان روز،‌فلان ساعت كجا بودم و چي كار مي‌كردم و ...
ولي الان، (بعضي وقتها) كارهاي چند ساعت قبل خودم را هم فراموش مي‌كنم :(

جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۱

الان اصلا حال خوبي ندارم،‌تقريبا 27 ساعته كه از خانه خارج نشدم، هر روزي كه از خانه بيرون نرم همين وضع را پيدا مي‌كنم.
مثل كسي كه 1 روز به اون اكسيژن نرسيده شدم، اصلا حوصله يك جا نشستن را ندارم، از بچه‌گي همينطور بودم، هيچ وقت نتونستم يك جا آرام بگيرم،‌ هميشه دوست دارم در حركت باشم.

به نظرم،‌ توي حركت هست، كه آدم چيزي ياد ميگيره. :)
خاك سرخ
...
ديروز ميدان هفت تير كار داشتم. هر گوشه ميدان، يك نفر دست فروشي مي‌كرد.
كلاه، كلاه‌هاي خوب دارم، گرم گرمتون مي‌كنه ....
چاقو، چاقوهاي تيز ...
..
از پل عابر كه رد مي‌شدم، يك بچه 8-9 ساله را ديدم، كه يك ترازو جلوي خودش گذاشته بود، و سعي مي‌كرد، با يك تيكه كارتون، جلوي بادي كه اون بالا روي پل مي‌آمد، براي خودش سرپناهي درست كنه. از جلوي اون كه رد مي‌شدم، برگشت طرف من و با اون چشم‌هاش كه سرما را در همه وجودش نشان مي‌داد به من خيره شد،‌ بعدش گفت:‌ نمي‌خواي خودتون را وزن بكنيد؟
...
توي اين فكرم كه توي اين شهر،‌ چقدر آدمهايي هستند كه صورت خودشون را با سيلي سرخ نگه مي‌دارند.
چقدر آدمها هستند كه به سختي زندگي خودشان را مي‌گذرونند.
و ...
اونوقت من خيلي راحت زندگي خودم را مي‌كنم.
(از اين وضع خيلي خوشحال نيستم.)

پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۱


Christmas in Rio de Janeiro, Brazil


تولد حضرت عيسي، پيامبر صلح و دوستي و فرا رسيدن ايام كريسمس را به همه جهانيان، به خصوص پيروان آن حضرت تبريك مي‌گم.
امروز توي شركت نشسته بودم كه يك دفعه باد گرفت و آسمان خاكستري و تيره، به رنگ آبي آسماني درآمد و كوه‌ها از پشت اون دود كثيفي بيرون آمدند. كوه، سقيد سفيد بود. اينقدر به كوه خيره شدم، كه آخرش سفيدي كوه چشم من را زد و همه جا را تيره مي‌ديدم.
(پيش خودم گفتم: گاشكي مي‌شد، همچين بادي هم توي دل ما آدمها مي‌آمد و تمام سياهي و كثيفي دلمون را با خودش مي‌برد. تا دلمون مثل اين كوه‌هاي برف گرفته از سفيدي بدرخشه. :) )
براي يكي از دوستام نگرانم، تقريبا مي‌دونم مشكلاتش چي هست، ولي نمي‌دونم چطور بايد كمكش كنم.
اميدوارم كه بتونه مشكلاتش را حل كنه.

چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۱

امروز ساعت 5:30 با هلمز دم شركت قرار داشتم،‌ كه از اونجا با هم بريم دنبال اون يكي اژدها، كاپيتان نمو و بعدش هم آن سوي مه، قرار بود بارانه و متريال هم با هم اون بالا بيان.
غول تبتي باز مريض بود،‌ به همين خاطر، 3 نفر كه مي‌خواستند با اون بيان، نتوانستند بيان. (البته همه قول دادند كه هفته ديگه حتما بيان :)‌ )
من و پسر عموم يك كاري توي عباس آباد داشتيم، كه توي ترافيك وحشتناك عباس آباد گير كرديم.
اگر مي‌خواستيم از خيابان عباس‌آباد تا وليعصر بيام فكر نمي‌كنم زودتر از ساعت 7 به وليعصر مي‌رسيديم. (ساعت حدود 5:20)
تقريبا 10 دقيقه توي ميدان تختي منتظر شديم. تا ماشين‌ها چند متري رفتند جلو و ما راه پيدا كرديم كه به سمت بالا بريم، و از سمت بزرگراه رسالت، ميدان آرژانتين به سمت شركت بريم. اينقدر خيابانها شلوغ بود كه ما نزديك‌هاي شركت ماشين پسر عموم را همينطوري كنار خيابان پارك كرديم و من پسر عموم، پياده به سمت شركت راه افتاديم. نزديك 10 دقيقه به 6 بود كه به شركت رسيديم. همون موقع هلمز هم رسيد.
سريع رفتم بالا، وسايلم را جمع كردم، و اومدم پايين. (از يكي دوستام خداحافظي كردم، چند روز پيش يك دفعه جور شد كه بره كربلا،‌ كاملا اتفاقي، به شوخي به بقيه مي‌گفت اگر من رفتم، يك موقع من را نديديد، عينك بزنيد، كه من را ببينيد، ‌شركت بدون اون خيلي آرام مي‌شه.)
سريع به سمت خانه اژدهاي شكلاتي راه‌افتادم، خيابان‌ها خيلي شلوغ بود، ولي اونجاهايي كه مي‌شد، يكم تند مي‌رفتم. هلمز با اين كه كمربند بسته بود، چند جايي جلوي داشبورت را گرفت.
چند دقيقه‌اي طول كشيد كه اژدهاي شكلاتي آماده شد،‌مثل اينكه بند كفش كوهش را گم كرده بود.
متريال زنگ زد كه كجاييد،‌منم گفتم كه سعي مي‌كنيم تا ساعت 7 خودمان را به اون بالا برسونيم. گفتم براي اينكه سردتون نشه، فعلا بريد توي ماشين بشينيد، تا ما برسيم. (حالا اونها 6:10 دقيقه رسيده بودند. به هلمز مي‌گم اين متريال مگه 6 ماهه به دنيا اومده كه اينقدر زود رفته، اون بالا مگه خبري هست؟!، هلمز هم مي‌گه عادتش اينه و ... )
بعد از برداشتن آن سوي مه،‌ ساعت 6:56 دقيقه به پاركينگ رسيديم. (بگذريم كه من توي پاركينگ، نزديك بود 1 نفر را زير كنم. :> )
كوه خيلي خلوته، سريع به سمت بالا راه مي‌افتيم. بعد از ايستگاه 1 زمين از برف كوبيده شده پوشيده شده. موقع راه افتادن اينقدر عجله كرديم كه من يادم رفت،‌2 جفت يخ شكن را از پشت ماشين بردارم. اين بود كه فقط يخ شكنهاي بارانه بود. كه اون هم رسيد به كاپيتان نمو، (كفشهاش اصلا مناسب يخ نبود.)‌
نسبتا سريع به سمت بالا راه افتاديم. همه خيلي خوب اومدند بالا، البته بعد از مدتي به چند گروه پيشرو، وسط رو و عقب رو تقسيم شديم. من كه اوايل با گروه پيشرو بودم، اواسط راه به عقب‌روها پيوستم. نزديك‌هاي چشمه همه دور هم جمع شديم و دوباره به سمت بالا راه افتاديم.
توي اون سر بالايي با متريال، مسابقه دو گذاشتم كه، متريال عقب ماند،‌ عاقبت رفتيم و رفتيم تا حدود ساعت 8:15 دقيقه بود كه به تپه مورد علاقه من رسيديم. هر دفعه كه به اين تپه مي‌رسيم ياد انجمن شاعران مرده مي‌افتم.
من اين تپه را خيلي دوست دارم. از آنجا كه نگاه مي‌كني انگار كل تهران زير پات قرار گرفته. تقريبا همه شهر معلومه. هر دفعه مي‌ريم اونجا مي‌شينيم و يك قسمت از راه‌ها و بزرگراه‌هاي تهران را با بچه‌ها بررسي مي‌كنيم. يكي از بچه‌ها اون جا آهنگ گلنار،‌اله ناز و ... را مي‌خواند.
هر كاري كردم اژدهاي شكلاتي نيامد پايين، به طبع من هم نتونستم خودم را راضي كنم كه پايين بمونم،‌اومدم بالا. يكم از دست اژدهاي شكلاتي ناراحت شدم. توي كفش اژدهاي شكلاتي برف رفته بود. و جورابش خيس شده بود. براي همين اون بالا خيلي سريع جوراب خشك به اون داديم و اون هم جورابش را عوض كرد. موقع برگشتن: بارانه به شدت يخ كرده بود. (هم پليورش را در آورده بود و تازه حاضر نبود دستكش دست بكنه. مجبور شد پليورش را بپوشه و هم دستكش)
توي پايين آمدن تقريبا همه راه را من سر خوردم، كه توي اين كار چند بار زمين خوردم. اينقدر سر خوردم تا بقيه هم حوس كردند و يكم سرسره بازي هم اونها كردند.
ساعت 9:10 دقيقه بود كه به پاركينگ رسيديم.
توي راه رفتن يك قسمت زيادي از صحبت‌هامون در مورد انتخابات 2 خرداد و خاطرات هر كدام از ما مي‌گذشت. موقع برگشت هم يكي از بچه‌ها در مورد فيلمهايي كه ايرانيهاي اون ور آب ساختند صحبت مي‌كرد. اين صحبتها براي من خيلي جالب بود.
...

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۱

ديروز، وبلاگ خواهر شكلاتيم را خواندم، بعدش هم با خودش صحبت كردم.
تا شب، از اين رفتار دوستش گيج بودم،‌ همش پيش خودم فكر مي‌كردم،‌ براي چي بعضي از آدمها اينقدر ضعيف النفس هستند.
پريشب ساعت 11:20 يك تصادف خيلي ناجور توي بزرگراه يادگار امام ديدم،‌ يك پيكان و 2 تا پژو با هم تصادف كرده بودند و تقريبا كل بزرگراه را بسته بودند.
خيلي شديد به هم خورده بودند، تقريبا از جلو و عقب ماشينها چيزي نمانده بود.
خوشبختانه تلفات جاني نداشتند.
ديشب هم كه از خانه عمه‌ام بر مي‌گشتم. 1 تصادف وحشتناك توي بزرگراه رسالت، تقاطع با يادگار ديدم. كه 2 تا ماشين شديد به هم خورده بودند.


- تازگي خيلي تصادف مي‌بينم.
- باز حدود 1 هفته هست كه سرعت من بالا رفته. و ...
يكشنبه‌اي چقدر كوه و آسمان قشنگ شده بود.
آسمان آبي آبي
و كوه‌ها سفيد سفيد
آدم از ديدنش كيف مي‌كرد.
حيف كه همش براي 1 روز اين هوا را داشتيم. از روز بعدش دوباره همه جا را دود گرفت.
شب يلدا (2)
از خانه هلمز كه اومدم، اول پاي اينترنت نشستم و يكم گشت و گذار توي اينترنت كردم،‌و يكم با دوستام آجيل و هندوانه خورديم.
بعد از حال و احوال،‌ يك دفعه هوس كردم بشينم، فيلم ارباب حلقه‌ها را براي بار سوم نگاه كنم. اين بود كه تا ساعت 4 صبح پاي تماشاي اين فيلم بودم.
هر دفعه كه اين فيلم را مي‌بينم، چيزهاي جديدي در اون به نظرم مي‌آد.
اين دفعه كه داشتم اين فيلم را نگاه مي‌كردم، ياد شاهنامه و هفتخوان رستم افتادم.
به نظرم داستان كلي فيلم خيلي شبيه،‌ بعضي از افسانه‌هاي ما مي‌مانه. دعواي هميشگي خير و شر، كه اينجا به اين صورت تصوير شده.
...


منتظرم كه هر چه زودتر قسمت دومش هم بياد و اون را هم ببينم.‌:)

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۱

شب يلدا...(1)
امشب قرار بود،‌ كامپيوتر هلمز را ببريم خانه ما كه راهش بندازيم و فايلهاش را يك بار ديگه كپي كنيم.
از وقتي كه هارد دستگاه هلمز پريده، هنوز دستگاهش به حالت اول برنگشته، هلمز همچنان با كامپيوترش مشكل داره، هي ويندوزش هنگ مي‌كنه و ...
وقتي كه رفتيم برداريم. به هلمز گفتم، دستگاهت را روشن بكن ببينم اصلا چطوري هنگ مي‌كنه :)
همين صحبت كوچك باعث شد، كه تا ساعت 11:30 شب مهمان هلمز بوديم، و با دستگاهش ور مي‌رفتيم، آخر هم ويندوزش را عوض كرديم. يكم به فن‌هاي سيستمش ور رفتيم و ....(يكم وضع دستگاهش بهتر شد.)
جاتون خالي به خاطر شب يلدا كلي از ما پذيرايي كرد. كلي ميوه و آجيل و ... آورد خورديم،‌ تازه همه اينها به غير از شام خوشمزه‌اي بود كه مادرش زحمت كشيد آورد.
آجيلش خيلي خوب بود. :)
خلاصه اينقدر آجيل خورديم تا وقتي كه خيالم راحت شد كه ويندوزش تقريبا درست شده، كه بعدش اومدم خانه :)
(شانس آوردم كه ويندوزش درست شد، و اگر نه تا صبح بايد مي‌ماندم آجيل مي‌خوردم.)

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۱

استخر و سونا، برف و ...
ديروز خيلي حالم گرفته بود، همش دنبال يك بهانه بودم كه با بچه‌ها نرم استخر، ولي خب آخرش بلند شدم رفتم.
اين جايي كه ما مي‌ريم درست بالاي تپه هست. وقتي رسيديم اونجا هوا ابري بود. (حدود ساعت 7 بعد از ظهر بود.)
تا ساعت 11:30 -11:45 توي استخر دست و پا مي‌زديم. (البته اين دفعه كلي برنامه ريزي براي هفته ديگه كرديم، كه چطور سر يكي از پسر‌عموها خراب بشيم.) بگذريم.
حدود ساعت 11:45 كه اومديم بيرون، ديديم كه زمين از برف پوشيده شده. اينقدر هم سر بود. من كه يك دفعه امتحان كردم،‌خيلي راحت 20-30 متر سر خوردم.
5 نفر از بچه‌ها ماشين داشتند. تقريبا 20-30 دقيقه طول كشيد، كه 1 راه 1 دقيقه‌اي را طي كرديم و به خيابان وليعصر رسيديم. من همه را راهي كردم، و خودم آخر همه اومدم پايين. توي اون سر پاييني، ماشينها به شكل خيلي مسخره‌اي از مسير منحرف مي‌شدند و شروع به چرخيدن مي‌كردند. يكي، دو دفعه كه يكي از بچه‌ها نزديك بود تصادف بكنه. (خوشبختانه لاستيك ماشين من نو بود، براي همين خيلي كم سر خوردم.)
اول مي‌خواستم از بزرگراه چمران به سمت خانه برم، كه هنوز يك كم نرفته بودم كه ديدم. ماشينها گير كردند. دنده عقب برگشتم. و از وليعصر به سمت پايين اومدم. ساعت 12:30 جلوي پارك ملت خيلي شلوغ بود. همه اومده بودند بيرون و داشتند برف بازي مي‌كردند. (اگر دوستم همراهم نبود. احتمالا همونجا ماشين را پارك مي‌كردم و مي‌رفتم قاطي ملت برف بازي. )
بعد مي‌خواستم از نيايش برم، كه اون هم بسته بود. و ملت داشند دنده عقب بر مي‌گشتند. منم كه حوصله ترافيك را نداشتم. زود ماشين را سر ته كردم و باز اومدم توي وليعصر.
تقريبا ساعت 1 بود كه دوستم را رسوندم و بعدش هم اومدم خانه. بين راه،‌ چند جا دور در جا زدم و ...
نكات جالب:
1- خوشبختانه با اينكه سطح خيابانها خيلي سر بود، يك تصادف هم نديدم.
2- ديشب يكم با ماشين هم سرسره بازي كردم.
3- شب موقع كار با كامپيوتر، اصلا نمي‌تونستم صاف بشينم و همش خودم را تكان مي‌دادم كه تعادلم حفظ بشه. (همش فكر مي‌كردم كه صندليم داره سر مي‌خوره.‌:) )
4- ...
چند روزه كه اصلا سر حال نيستم، پارسال تقريبا همين موقع‌ها بود كه وضعم اصلا خوب نبود.
البته امسال نسبت به پارسال اوضاع خيلي بهتره.
پارسال توي ماه رمضان بود كه محاكمه‌ها به صورت غير علني شروع شد، محاكماتي كه در اون حتي از دادن ورق سفيد به محكوم، براي نوشتن دفاعياتش دريغ مي‌كردند.
پارسال يادمه كه با يك سري از دوستام صحبت مي‌كردم و مي‌گفتم: اينها را كه ما توي دادگاه انقلاب مي‌بينيم، قصد دارند همين بلا را سر اصلاح طلبها بيارند. اولش اين مسئله را خيلي جدي نگرفتند، ولي به مرور به اين نتيجه رسيدند.
فعلا كه خيلي راحت يك دادگاه غير علني، براي آقاجري ترتيب دادند، و اون را به اعدام محكوم كردند. حالا هم رفتند سراغ عبدي و قاضيان و گرانپايه و ....

پارسال تقريبا همين موقع ها بود كه براي اولين بار بعد از اون همه فشار و ناراحتي،‌ وبلاگ خورشيد خانم را به عنوان اولين وبلاگ كشف كردم.
همون شب با خودم قرار گذاشتم كه درست از روز اول ژانويه، نوشتن وبلاگ را شروع كنم. اونشب خيلي از خواندن وبلاگ لذت بردم، تقريبا تا صبح نشسته بودم و وبلاگ مي‌خوندم. وبلاگ خيلي از بچه‌ها را از اول تا به آخر خواندم. فكر نمي‌كنم هيچ وقت خاطره اون شب را فراموش كنم.

مبارزه با نفس، چقدر سخته. هنوز بايد توي بعضي از موارد كلي تمرين كنم. توي اين چند روز توي بعضي از اتفاقاتي كه براي من افتاد، به نظرم نمره خيلي خوبي نگرفتم.

از دست بعضي از اتفاقات خيلي خسته‌ شده‌ام، ولي همچنان دوست دارم سرم را بالا بگيرم. ياد قبلا‌ها بخير، چند دفعه با بچه‌هاي 120-130 كيلويي كشتي گرفتم، ولي با كمال پر رويي سرم را بالا نگه داشتم. (البته بگذريم كه فرداش كمرم درد گرفته بود.) ....

اين چند روزه،‌ دوباره راجع به آينده فكر كردم، ... (همچنان آرزوهاي گذشته‌پا برجاست، و با همه مشكلات، قصد ندارم در اون آرزوها تغييري به وجود بياورم.)

در آخر اينكه، امسال خيلي بيش از سال گذشته به آينده اميدوارم. :)

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۱

دوست جديد، بارش برف، در ميان مه، ...
تا حالا با هيچكس اينطوري قرار نگذاشته بودم. امروز براي اولين بار با يك نفر كه تا حالا نديده بودمش، توي خيابان قرار داشتم. فقط مي‌دونستم كه ممكنه كاپشنش زرد باشه، و كوله پشتي قرمز همراه داشته باشه.
من و هلمز يكم زودتر رسيديم سر قرار، براي همين هر كس كه مي‌آمد رد مي‌شد، شديد نگاهش مي‌كرديم. (فكرتون به جاي بد نره، فقط حواسمون به كيف و كاپشن طرف بود.)
مثلا يك نفر را ديديم كه يك كيف قرمز داشت ولي لباسش سرمه‌اي بود. تا يك كوچه بالاتر حواسمون به اون بود كه نكنه همين باشه كه ما با اون قرار داريم.
در مورد رنگ زرد، هر كس را كه كاپشن زرد يا كرم پوشيده بود را به شدت زير نظر داشتيم. در چند قدمي ما يك نفر ايستاده بود كه لباس كرم پوشيده بود، و منتظر يك نفر بود. من مي‌خواستم برم جلو بپرسم كه شما با كي قرار داري؟ ولي راستش آخر جرات نكردم. (چون هيچ كدام از نشانه‌ها را نداشت.) نه كفش درست حسابي پوشيده بود، نه كوله پشتي داشت و ... فقط لباسش يكم به زردي مي‌زد.
خلاصه بعد از مدتي دوستمان رسيد، و بدون هيچ مشكل همديگر را شناختيم. (فقط دوستمون من، هلمز را جا به جا شناخت، ما هم چون بچه‌هاي خوبي بوديم، خيلي زود به اون گفتيم كه كداممون اژدها هستيم و كدام يكي هلمز)
بعدش رفتيم دنبال بقيه بچه‌ها و 5 نفري به سمت بالاي كوه راه افتاديم.
وقتي به كوه رسيديم، آرام آرام، برف مي‌آمد.
5 نفري راه افتاديم. (آن سوي مه، هلمز، بارانه، اژدهاي شكلاتي و من ) (چند نفر ديگه هم قرار بود بيان، كه طبق معمول يا سرماخورده بودند، يا كار داشتند يا پدرشون فوتبال بازي كرده بود تاندوم پاش ضربه ديده بود و ... )
مسير يكمي مه گرفته بود. و آرام از آسمان برف مي‌آمد. بعد از مدتي روي كلاهامون برف نشسته بود. من امروز بيشتر از هر روز ديگه لذت بردم. همينجور مي‌دويدم و سر مي‌خوردم. (آخرين بار كه اينطوري، روي برف و يخ سرسره بازي كردم كلاس سوم يا چهارم دبستان بودم.)
اينقدر سرسره بازي كردم كه كف كفشم يك لايه كامل يخ گرفته بود. وقتي داشتيم از كوه بالا مي‌رفتيم. 1 دفعه سر خوردم پام رفت خورد به آن‌سوي مه. و دو تايي خورديم زمين. البته با اين وضع كفشم بازم از رو نمي‌رفتم و بازم سرسره بازي ميكردم. موقع پايين آمدن كوه، 1 جا سر خوردم، تا نزديك 50-60 متر همينجور سر مي‌خوردم و اصلا هم سرعتم كم نمي‌شد. (اين بود كه آخر خودم را انداختم توي يك چاله و خوردم زمين تا ايستادم.)
بعدش همه يخ شكن بستيم. (هر كدام به يك پامون )
همه درست راه مي‌رفتند. ولي من، هر يك قدم بر مي‌رداشتم يك قدم پام سر مي‌خورد. (تا پايين كوه همش كج و كوله مي‌شدم، و هر لحظه مي‌رفت كه بخورم زمين.)
از اون بالا تا پايين داشتيم در مورد فيلم صحبت مي‌كرديم. جالب بود، كه سليقه همه‌مون تقريبا مثل هم بود.
پايين دم تله كابين روي برفها يك جا درست كرديم و نشستيم. و كيك شكلاتي خورديم.
كيك خيلي خوشمزه بود P: ، و چون عده كم بود، به هر كداممون 2 تكه رسيد. (البته من تفريبا 2 تا نصفي كيك خوردم.)
بعدش هم برگشتيم به سمت پايين. توي راه آسفالته هم باز همه راه مي‌رفتند ولي من سر مي‌خوردم.
اون وسط يك فال هم گرفتيم.
اون فال يك جوري بود كه يك جورهايي، به همه مي‌خورد. (همش تعريف بود :D‌)
در آخر هم به موقع به خانه رسيديم.
نتيجه:
كوهنوردي در برف آرام، خيلي مي‌چسبه.

راستي تا يادم نرفته بگم.
امروز با يك نفر آشنا شدم،
كه 1- مثل يكي ديگه از دوستام، تاريخ تولدش دقيقا 16 روز با من فرق مي‌كنه.
2- مثل ما توي يك دانشگاه بوده
3- و از همه جالبتر اينكه، دقيقا همون رشته دوستم را خوانده :)
من هر چي فكر كردم نتونستم، براي اين اتفاق كه من 2 تا دوست پيدا كردم كه تا اين حد از لحاظ تاريخ تولد و درس و دانشگاه شبيه هم هستند، احتمالي پيدا كنم.
اگر كسي حوصله داشت و احتمال اين قضيه را حساب كرد، به من هم خبر بده.
امروز فهميدم كه يك چك به مبلغ 4000000 ريال گم كردم، فعلا كه نسبت به اين قضيه بي خيال هستم، پيش خودم فكر مي‌كنم كه همچين پولي نداشتم.
امروز همش تو اين فكر بودم،‌ كه آيا خوبه كه اينقدر نسبت به اين چيزها بي خيالم. (البته قبلا هم به اين مسائل فكر كرده بودم.)
دوست ندارم هيچوقت به پول وابسته باشم. (اين از معدود ... ... خودم كردم. :)‌ )
ولي براي بدست آوردن اين پول خيلي زحمت كشيده بودم. خيلي.
اميدوارم كه پيدا بشه :)
اطلاعاتي كه هلمز براش مهم بود برگشت.
(اون فايلهايي كه من هم مي خواستم سالمه :)‌ )
فكر كنم از فردا يا پس فردا بازم بتونه بنويسه :)

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۱

باز كامپيوتر هلمز از كار افتاد، اين دفعه دوم، سوم هست كه كل هاردش مي‌پره، من موندم كه با اين هاردش چي كار مي‌كنه كه اينجوري ميِ‌شه. امشب كه رفتم خانه‌شون ديدم، اوضاع خيلي خرابتر از اوني هست كه انتظار داشتيم. حالا بايد فردا، وقت بگذارم ببينم، چقدر از اطلاعاتش بر مي‌گرده.
با اين اوصاف فكر مي‌كنم كه تا چند روزي نتونه بنويسه :(
خواب و بيداري - كولاك برف
جمعه حسابي بد خواب شدم. حسابي،
اول قرار بود ساعت 5:15 با پدرم برم، ولي چون جان نداشتند مجبور شدم صبر كنم ببينم خاله‌ام كي راه مي‌افته كه با اون برم.
شب ساعت 10:30 خوابيدم 12:30 نيمه شب بلند شدم. دوباره 4 خوابيدم، 4:50 بلند شدم، ديگه خوابم نبرد تا ساعت 7:30 صبح، دوباره تا اومدم بخوابم، خاله‌ام زنگ زد، خبر داد كه امروز مي‌روند، دوباره خوابيدم، ساعت 8 دوباره زنگ زدند كه 8:30 آماده باش، تا دوباره دراز كشيدم، دوباره ساعت 8:20 دقيقه پسرخاله‌ام زنگ زد، براي ساعت 8:45 قرار گذاشت. دوباره اومدم يك كم ديگه بخوابم، مادرم ساعت 8:30 زنگ زد كه خبر بده به سلامت رسيدند و ...
آخرش من ساعت 8:45 رفتم سر قرار.
صبح كه مي‌رفتيم مسير كاملا آفتابي بود.
موقع برگشتن، خاله‌ام و يكي از دايي‌هام1 ساعت زودتر از ما اومدند و به مشكلي هم بر نخوردند و ساعت 7 رسيده بودند تهران.
اما ما به فاصله 1 ساعت، توي كولاك برف گير كرديم. اصلا فكرش را نمي‌كردم كه توي اتوبان قم، همچين كولاكي بياد. حالا خوب بود ماشين پدرم، هم چراغهاي قوي داره، هم مه شكن داره، ولي با همه اين اوصاف، به زور 20-30 متري جلو ماشين را مي‌ديديم، زمين هم بعد از مدتي كاملا سفيد شد،‌و قشنگ معلوم بود كه بعضي از ماشينها دارند سر مي‌خورند. اصلا براي من باور كردني نبود. كه يك دفعه هوا، از صاف تبديل بشه به ابري و پشت اون كولاك شديد شروع بد ...
اين كولاك اينقدر شديد بود كه نزديك 60 كيلومتر راه را، ما با سرعت 30-40 كيلومتر اومديم. (ماشين ما شده بود جلو دار10-20 تا ماشين.)
راستي توي اين هوا، يك موتور سوار را هم ديديم، كه دو تركه داشت به سمت تهران مي‌آمدند. (پيش خودم گفتم اينها ديگه عجب ديوانه‌هايي هستند.)
تجربه جالبي بود. من خودم تا حالا همچين چيزي نديده بودم. فقط يكي دوبار توي كارتونها و فيلمها همچين چيزي ديده بودم. (كارتون رانكال يادتون هست. يك قسمتش دقيقا همين داستان بود.)
البته فرداش توي راديو شنيدم كه توي اتوبان تهران قزوين هم 1000 نفر توي كولاك گير كرده بودند، كه به كمك ماموران راهداري نجات پيدا كردند.
خلاصه ما به سلامت به تهران رسيديم

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱

يك مدت هست كه سعي مي‌كنم، كه از بعضي از چيزها فاصله بگيرم، ولي انگار نمي‌شه. هر وقت سعي كردم نتيجه برعكس گرفتم.
از آينده خيلي نگرانم.
فكر مي‌كنم كه بالاخره خورشيد تصميم گرفته از پشت ابر بيرون بياد. ولي هنوز خود خورشيد هم نمي‌دونه كه اين بيرون آمدن چه هزينه‌اي خواهد داشت.
...
توي اين هفته دايي مادرم و مادر يكي از دوستام فوت كردند. (خدا رحمتشون كنه)
يكي از دوستام هم ديروز صاحب يك فرزند شد.
زنگ زدم به يكي از دوستام، سراغ دوستم را مي‌گيرم، كه چه خير، مي‌گه مژده بده كه عمو شدي! (خودم يك لحظه جا خوردم.) ولي بعد زود فهميدم كه قضيه عمو شدن چي هست.
اين جور عمو شدن هم جالبه. :) از حالا بايد به فكر كادو تولدش باشم :)

زندگي همچنان جريان داره :)
مه + برف + ...
سه شنبه كه رفتيم كوه، باز نصف بيشتر بچه‌‌ها يا سرما خورده بودند، يا كار داشتند. يا حوصله برف و باران را نداشتند.
اين بود كه باز خودمون رفتيم اون بالا.
اين هفته خيلي حال كرديم. هر چند دقيقه يك بار از ميان مه رد مي‌شديم. اون بالا، برف تميز و سفيد و تازه هم پيدا كرديم. كه بچه‌ها يك كم از اون برف نوش جان كردند.
اين هفته كلي وسايل اضافي هم برده بوديم. مثل كلاه اضافه،‌بادگير،‌چند جفت يخ شكن، دستكش اضافه، جوراب و ... خلاصه كلي مجهز رفته بوديم.
جاي آن سوي مه خيلي خالي بود. هر وقت كسي را ميان مه مي‌ديدم، ياد اون مي‌افتادم. اژدهاي شكلاتي هم يك لباس قشنگ پوشيده بود. من تا وسطهاي راه فكر مي‌كردم كه يك شالگردن هم رنگ لباسش بسته، ولي بعدا مشخص شد كه لباسش طرح لباس سرخ پوستي هست.
فكر مي‌كنم بايد يواش يواش كفش كوه هم رديف كنم.
(با بچه‌ها قرار گذاشتيم كه 1 روز بلند شيم بريم منيريه، يك سري وسايل براي كوه بخريم.)
...

سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۱

چند روز پيش داشتم دنبال يك كتاب مي‌گشتم، كه چشمم به كتاب نيايش دكتر افتاد.
راستش من خيلي از اين كتاب خوشم مي‌آد، به نظرم اين دعاها، خيلي خوش آهنگ و قشنگ هستند.
قسمتهايي از اون را اينجا مي‌آورم. اميدوارم كه شما هم از اون لذت ببريد.

خدايا: عقيده مرا از دست عقده‌ام مصون بدار.
خدايا: به من قدرت تحمل عقيده مخالف ارزاني كن.
خدايا: رشد عقلي و علمي، مرا از فضيلت تعصب، احساس و اشراق محروم نسازد.
خدايا: مرا همواره، آگاه و هوشيار دار تا پيش از شناختن درست و كامل كسي يا فكري - مثبت يا منفي- قضاوت نكنم.
خدايا: جهل آميخته با خودخواهي و حسد، مرا، رايگان، ابزار قتاله دشمن، براي حمله به دوست، نسازد.
خدايا: مرا، در ايمان، اطاعت مطلق بخش، تا در جهان، عصيان مطلق باشم.
خدايا: اين آيه را كه بر زبان داستايوسكي رانده‌اي، بر دلهاي روشنفكران فرود آر كه: «اگر خدا نباشد، همه چيز مجاز است.» جهان فاقد معني؛ و زندگي فاقد هدف؛ و انسان پوچ است؛ و انسان فاقد معني، فاقد مسئوليت نيز هست.
خدايا: تو را همچون فرزند بزرگ حسين بن علي، سپاس مي‌گذارم كه دشمنان مرا از ميان احمق‌ها برگزيني، كه چند دشمن ابله، نعمتي است كه خداوند تنها به بندگان خاصش عطا مي‌كند.
خدايا: اين كلام مقدسي كه به روسو الهام كرده‌اي، هرگز از ياد من مبر كه: «من دشمن تو و عقايد تو هستم، اما حاضرم جانم را براي آزادي تو عقايد تو فدا كنم.»!
خدايا: به هر كه دوست مي‌داري بياموز كه: «عشق از زندگي كردن بهتر است»، و به هر كه دوست تر مي‌داري، بچشان كه: «دوست داشتن از عشق برتر!»
خدايا: به من توفيق تلاش، در شكست؛ صبر در نو اميدي؛ رفتن، بي همراه؛ جهاد، بي سلاح؛ كار، بي پاداش؛ فداكاري، در سكوت؛ دين، بي دنيا؛ مذهب، بي عوام؛ عظمت، بي‌نام؛ خدمت، بي نان؛ ايمان، بي ريا؛ خوبي، بي نمود؛ گستاخي، بي‌خامي؛ مناعت، بي غرور؛ عشق، بي هوس؛ تنهايي، در انبوه جمعيت؛ دوست داشتن، بي آنكه دوست بداند؛ روزي كن.
خدايا: به من زيستني عطا كن كه در لحظه مرگ، بر بي ثمري لحظه‌اي كه براي زيستن گذشته است، حسرت نخورم، و مردني عطا كن كه، بر بيهودگيش، سوگوار نباشم. بگذار آن را من، خود انتخاب كنم، اما، آنچنان كه تو دوست داري.
خدايا: چگونه زيستن را تو به من بياموز، چگونه مردن را خود خواهم دانست.
...
2-3 ماه پيش كه تصادف كردم مجبور شدم كه يكي از چراغهاي جلو ماشين را عوض كنم.
چراغ جلو ايراني 13000 تومان بود و فابريك كره‌اي 26000 تومان
من اينجور وقتها عادت دارم كه پول بيشتر بدم، ولي جنس فابريك بگيرم كه بعدا دردسر نداشته باشم. اين بود كه چراغ كره‌اي را خريدم.
چراغ را نصب كردم، و براي يك مدت هم خيلي خوب نور مي‌داد. بعد از 2-3 هفته چراغ شروع به قطع و وصل شدن كرد. بعضي وقتها روشن مي‌شد، بعضي وقتها قطع مي‌شد. تا اينكه به طور كامل از كار افتاد.
من فكر مي‌كردم كه سيم‌كشي ماشين اشكالي پيدا كرده، كه اين لامپ قطع و وصل مي‌شه.
امروز ماشين را بردم پيش برقكار و اون را نشان دادم. طرف لامپ را باز كرد و گفت لامپت سوخته، به هش گفته اين لامپ همش 2-3 هفته كار كرده، نبايد به اين زودي بسوزه، طرف يك نگاه ديگه به لامپ انداخت و گفت، اين لامپ اصل نيست. و ...
پرسيدم لامپ اصليش چند هست؟ گفت: 1500 تومان.
يك لامپ فابريك تهيه كردم و اون را عوض كردم.
توي راه شركت، همش تو اين فكر بودم، كه مردم به خاطر يك ذره سود بيشتر چه كارهايي كه نمي‌كنند.
نمي‌دونم شما چطور فكر مي‌كنيد، ولي من به پول حلال و حرام خيلي اعتقاد دارم. هميشه براي پولي كه بدست آوردم زحمت كشيدم. و هميشه مي‌ترسم كه توي اين راه حق كسي ضايع بشود. حاضرم يك مقدار از حق خودم بگذرم، ولي حق كسي را ضايع نكنم.
نمي‌دونم چطور بعضي‌ها راضي مي‌شوند كه اينقدر راحت، توي اجناس دست ببرند و كلاهبرداري كنند. مثلا طرف با اين كاري كه كرده بود. (لامپ فابريك را در آورده بود و به جاي اون لامپ غير اصل گذاشته بود.) روي هر چراغ 700-1000 سود بيشتر برده بود.
آيا اين سودي كه طرف از اين راه برده، ارزش نفريني كه بعدا ملت اون را مي‌كنند داره؟
....
فقط مي‌تونم بگ خدايا هدايتش كن.

دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۱

امشب مثلا زود خوابيدم، ولي ساعت 2:30 از خواب بلند شدم. از بيرون صداي شرشر باران مي‌آد.
چقدر هوس شنيدن آهنگ باران را كردم.
...

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۱

آينده يعني اميد، شايد اون را ببينيم.

جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۱

چهارشنبه
رفتم مغازه دوستم افطاري، يكم با دوستم گپ زدم، تا هلمز اومد.
اون وقت 2 تايي رفتيم كوه، اكثر بچه‌ها كار داشتند. حدود ساعت 7:35 دقيقه بود كه به كوه رسيديم. تقريبا پاركينگ خالي بود، و فقط 20-30 تا ماشين توي پاركينگ بود.
از كوه كه بالا مي‌رفتيم. از پايين 2 تا دختر را ديديم كه 2 دره جلوتر از ما بودند، با خنده به هلمز گفتم مثل اينكه غير از ما هم آدم ديوانه پيدا مي‌شه كه اين موقع بياد بالاي كوه.
قبل از اونها به چشمه رسيديم.
خيلي وقت بود كه اينطوري بالا نرفته بوديم. اون بالا كه رسيديم همينطور نفس نفس مي‌زديم.
غير از اون 2 تا دختر، يك پيرمرد، و يك دختر ديگه هم بودند كه از پايين معلوم نبودند. وقتي رسيدند، 3 دقيقه استراحت كردند و بعد به سمت بالا راه افتادند.
يكي از دختر آهنگ Aqua را گوش مي‌داد. ياد خاطرات قديم افتادم.
پنج شنبه
ديگه دارم خسته مي‌شم، مسخره هست، بعد از 7 سال كه اين كار را دنبال كردم، حالا كه داره به نتيجه مي‌رسه، خسته شدم. از اون جمعي كه شروع كرديم. فقط 2 نفر مانديم. تو اين مدت خيلي‌ها آمدند و رفتند، شايد اگر اسم همه اونها كه از اول آمدند و كمك كردند، 1 جا بيارم، تعداد كسايي كه آمدند، حدود 500 نفر مي‌شه.
الان تعدادمون خيلي زياد شده. تعدادمون از 9 نفر به حدود 40-50 نفر ثابت رسيده. ولي از ميان اين 40-50 نفر هنوز كسي پيدا نمي‌شه كه بتونه كار ما 2 نفر را انجام بده و تصميم بگيره.
اميدوارم كه از اين كسايي كه جديد آمدند، چند نفري پيدا بشوند كه بتوانند كار ما را ادامه بدهند. ديگه دارم مي‌برم.
(اين كار با همه سختي‌ها، تجربه فوق‌العاده جالبي براي من بود.) ...
شب فيلم ارباب حلقه‌ها را نشان داد. براي چندمين بار مي‌بينمش، ولي اين بار با دوبله فارسي
ياران حلقه ...

چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۱

سه‌شنبه (2)
وسط هاي مراسم (حدود ساعت 4) با خبر شدم كه يك قرار وبلاگي براي ديدن زهره خلوت تنهايي گذاشتند. به اژدهاي شكلاتي گفتم كه من خيلي دوست دارم زهره را ببينم. هر جور شده برنامه‌ام را جور مي‌كنم كه او را ببينم. Ladyناز‌ هم كه مجتمع بود، گفت منم ميام. ولي نفهميدم چطور شد كه ساعت 6:45 دقيقه بدون خداحافظي رفت. (البته مي‌گفت من را پيدا نكرده، البته حق داشت.)
خلاصه ساعت 7:30 دقيقه بعد از رسوندن يكي از بچه‌ها، با كمال پر‌رويي به يك جور ديگه خبر دادم كه منم دارم مي‌آم.
ساعت 7:45 دقيقه، وقتي از پله‌ها بالا رفتم و بر و بچه‌هاي وبلاگي را ديدم. از خوشحالي ديدن اونها، همه خستگيم در رفت. انگار نه انگار كه من تا اون موقع 14 ساعت بود كه رو پا هستم و دارم مي‌دوم و بعد از اين همه مدت فقط 1 چايي خورده بودم.
راستش انتظار نداشتم اين همه را كنار هم ببينم. واقعا ذوق زده شده بودم. به ترتيب از راست به چپ اينطور به همه سلام كردم.
شرقي، عرايض، گولي، فروغ، شبزده، زهره، دفتر سفيد، آيدا، و نداي بالاي ديوار.
بقيه هم از اينكه يك دفعه 2 تا اژدها را با هم مي‌ديدند، كلي ذوق زده شدند.
خلاصه بعد از مدتي، شبح، بامداد، هم آمدند، همينطور كه تعدادمون زياد مي‌شد اون بالا هم رو به انفجار مي‌رفت.
چند نفر از بچه‌ها به رهبري آيدا پيشنهاد دادند كه بريم برج آرين. به پدرام و تلخون هم خبر بديم، كه خودشون بيان اونجا. داشت نقشه‌اشون مي‌گرفت. حتي ندا رفت پايين و صندليهايي را كه داشتند مي‌فرستادند بالا، پس فرستاد. ولي چون همه‌بچه‌ها عذاب وجدان گرفته بوديم. خيلي راحت نبوديم كه همينطوري بلند بشيم بريم. تو همين صحبت‌ها بوديم كه ميز بغلي ما خالي شد، و ظرف كمتر از چند ثانيه، ميز اونها به اشغال ما در اومد.
چند دقيقه بعد، پدرام و تلخون هم پيداشون شد. هنوز دو دل بوديم كه بريم يا بمونيم، كه 2 تا دختر و پسر ديگه‌اي كه اونجا نشسته بودند هم بي‌خيال صحبتشون شدند و رفتند. بنده‌خدا ها حتي كيك شكلاتي‌شون هم نخوردند. (كه البته شبح زحمت خوردنش را كشيد :) )
ديگه اون بالا كاملا به تصرف ما در اومده بود. و ما كل فضاي بالا را اشغال كرده بوديم. بعد از چند لحظه نظام دوست (سيزيف) هم از راه رسيد. راستش اين آقا خيلي آرام بود. (خيلي) من اصلا انتظار نداشتم كه اين قدر آرام باشه :)
همين كه نشستيم من ياد آن‌سوي مه افتادم وسراغ اون را گرفتم. معلوم شد كه فراموش كردند اون را خبر كنند. اين بود كه زنگ‌ زديم. و آن سوي مه هم لطف كرد، خيلي زود اومد و جمع ما را كاملتر كرد.
دور نشستيم و همه سفارش داديم.
بعضي نكات قابل توجه:
شرقي، معمولا قهوه مي‌خوره
ندا بالاي ديوار هم همينطور
شبح قهوه فرانسه دوست داره.
بامداد دلستر مي‌خوره
در چنين جمعي، تعداد كسايي كه نسكافه مي‌خورند در اكثريت مطلق قرار داره :)
و از همه عجيبتر اينكه گولي هيچي نخورد.!!! (خيلي عجيب بود، كه گولي هيچي نخورد، ... )
زهره هم چون به اونجا آشنا نبود، قهوه مخصوص كافه تاتر سرخه را سفارش داد، كه توي خوردن اون ماند. (به همه ما توصيه كرد كه ديگه همچين اشتباهي نكنيم و قيافه عنوان با حال اون را نخوريم.)
خلاصه بعد از مدتي آرامش بيش از حد اونجا حوصله چند تا از بچه‌ها را سر برد. خلاصه آيدا جانفشاني كرد، و چند ورق از دفترش را كند و به دست ما داد.
ندا و تلخون از يك طرف، و من، شبزده، از سمت ديگه ميز شروع به موشك پراني كرديم.
از همون اول آيدا در مركز هدفها قرار گرفت. اولين موشكي كه من پرتاب كردم با فاصله خيلي كمي از بغل صورت اون رد شد.
البته موشك ندا، كه حاوي يك كامنت براي آيدا بود. مستقيم به پيشوني آيدا خورد.
البته غير از موشك ندا كه به آيدا خورد، چند تا از گلوله‌هاي كاغذي تلخون هم به آيدا خورد. (كه البته هدف تلخون اشخاص ديگه‌‌اي بودند كه غريب به اتفاق اون گلوله‌ها بعد از طي مسافتي، از مسير خود منحرف مي‌شدند و به سمت آيدا مي‌رفتند.)
ديگه اواخر كار اون بالا مثل يك شهر جنگزده شده بود. هر كدام از ميز و صندلي‌ها يك طرف افتاده بود. و ما همچنان به سمت گلوله كاغذي پرت مي‌كرديم. (كم مونده بود، كه كار به جاهاي باريك بكشه، و به جاي گلوله كاغذي چارپايه و ميز و صندلي به سمت هم پرت كنيم.) البته آخرها كلي كاردستي هم درست كرديم. (كشتي، نمكدون و ...)
وسط اين شلوغ و پلوغي مادرم زنگ زد، و سراغ من را گرفت. از من پرسيد تو هنوز زنده‌اي؟! منم گفتم: آره، حالم خوبه :)

خلاصه، بالاخره ملت رضايت دادند و حدود ساعت 9:30 بود كه بلند شديم كه بريم.
1 دفعه همون بالا همه از هم خداحافظي كرديم. بعد 1 دفعه ديگه دم در همه از هم خداحافظي كرديم و ... (اين جريان خداحافظي ما خيلي طولاني بود، تازه ما (من و شبح و ندا و اژدهاي شكلاتي و زهره) زودتر از همه رفتيم و نفهميديم كه اين مراسم تا كي طول كشيد، تا وقتي كه بچه ها در ديد ما بودند، و ما اونها را مي‌ديديم، همه همينجور ايستاده بودند و داشتند از هم خداحافظي مي‌كردند.)
اول قرار بود ندا را همون نزديكها پياده كنيم. ولي تا دم خانه ‌آنها رفتيم. توي راه كلي صحبت كرديم.
اين صحبتها، كلي شناخت ما را نسبت به همه بالا مي‌بره :)
براي من نظرات زهره، طرز فكر شبح خيلي جالب بود.
خلاصه حدود ساعت 11 بود كه من رسيدم خانه. اولش اومدم يكم در مورد اتفات روز بنويسم، ولي هنوز چند خط بيشتر ننوشته بودم كه احساس كردم باطريم ديگه خالي شده و من دارم چرت و پرت مي‌نويسم. اين بود كه بي خيال شدم. و براي اولين بار ظرف ماه گذشته قبل از ساعت 12 رفتم به رخت‌خواب.
پ.ن:
1- واقعا خوشحال شدم كه زهره را ديدم، واقعا خوشحال شدم.
2- هنوز از يكي از بچه‌ها خجالت مي‌كشم، دفعه پيش كه با اون قرار داشتم، حدود 45 دقيقه اون را توي همين كافي شاپ كاشتم. از شانس من اون روز تلفنش همراهش نبود، كه من به اون خبر بدم كه كاري برام پيش اومده و ديرتر مي‌رسم. براي همين خيلي شرمنده اون شدم. بعد از اين همه مدت هنوز،‌از اون خجالت مي‌كشم.
3- يك نفر را كه خيلي دوست داشتم ببينم، بالاخره ديدم. همانطور كه انتظار داشتم. ...
4- اين روز با همه سختي ها و مشكلاتش،‌در نهايت روز خوبي بود.
5- جاي بعضي‌ها خيلي خالي بود.
6- اميدوارم كه اسم هيچ كس را جا نيانداخته باشم.
7-

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱

سه شنبه هم گذشت و من نمردم. (هنوز زنده‌ام.) 1
ديشب ساعت 2:30 بود كه خوابيدم.
صبح ساعت 5 از خواب بلند شدم.
بعد از سحري رفتم بازار گل. تا ساعت 8:30 كه دوباره رسيدم خانه.
ساعت 8:30 تا 8:45 دراز كشيدم كه در اين فاصله 3 نفر به من زنگ زدند.
ساعت 8:45 رفتم دوش گرفتم.
ساعت 9:30 رفتم كپي ها را گرفتم.
ساعت 10 خبردار شدم كه كسي كه قرار بود سالن را تزيين كنه پاش پيچ خورده و داره مي‌ره دكتر، عكس برداري.
ساعت 10:40 كه اومدم. هنوز هيچ كس نيامده. (خوشبختانه به علت كار بيش از حد، جلسه كنسل شد.) بعد از مدتي يكي از بچه‌ها اومد. اون دوستمون وقتي فهميد كه اصل كاري نمي‌ياد. با ناراحتي گفت. رها من اصلا نمي‌تونم و ...
گفتم ناراحت نباش من هم مي‌آم كمك.
خدا را شكر اژدهاي شكلاتي هم آمد. كمك. يكي، 2 نفر هم از قسمتهاي ديگه اومدند كمك، براي همين كار يك كم سرعت گرفت. من طبق معمول بالاي نردبان بودم. و هر جا را كه دست كسي نمي‌رسيد من مي‌زدم.
حدود 15 دقيقه مانده به شروع برنامه، بالاخره كار تزيين سالن تمام شد. (به نظر من كه سالن خوب شده بود.) اواخر كار ما، يكسري مهمانها هم اومده بودند. و ...
كار بعدي را بلافاصله شروع كرديم.
از اون طرف دستگاه ميكسر، را با كلي مشكلات راه انداختيم. يكي از مانيتورها كه آورده بوديم سوخته بود. تلويزيونها تنظيم نبودند. تصوير يكي از دوربينها قطع بود و ...
هر طور بود، سيستم مدار بسته و ميكسر اول برنامه راه‌انداختيم.
از اون طرف بر بچه ها را بسيج كرديم و قسمت استقبال از مهمانان را راه نظم داديم و ...
....
برنامه بيش از اندازه طول كشيد.
پايين با بچه‌ها شروع كرديم به چايي درست كردن. (نمي‌دونم تا حالا براي 600-700 نفر چايي درست كردين؟!، اصلا مي‌دونيد كه چندتا كتري مي‌شه؟! ) تا چايي دادن تمام شد. رفتيم سراغ پخش غذا، غذاها را توي ظرفهاي 1 بار مصرف ريخته بودند. و ما پخش مي‌كرديم.
حالا اين وسط داشتم غذا ها را بين كارآموزها پخش مي‌كردم كه دوستم به من زنگ زد و گفت كه هر طور بوده سفرش را عقب انداخته. اون لحظه خيلي خوشحال شدم و به اون گفتم دمت گرم كه سفرت را عقب انداختي. ...
وقتي كار غذا دادن تمام شد، رفتم بالا كه ببينم چه خبر هست و پذيرايي از مهمانها چطور بوده.
(به حدود 900-1000 نفر افطاري داديم، كه حدود 600-700 نفر كارآموز و كارآموخته بودند و بقيه مهمان بودند.)
اون بالا فقط 1 چايي برداشتم با چند تا باميه بالاخره افطار كردم. اصلا نتونستم حتي يك قاشق غذا بخورم.
اين وسط 1 نفر هم من را گير آورده بود، و مي‌گفت بيا گزارش تهيه كنيم. و ...
ساعت 7 بود كه احساس كردم پاهام ديگه مال خودم نيست و حسابي درد گرفته. براي همين چند دقيقه نشستم.
ساعت 7:15 بود كه از موسسه اومدم بيرون.
امشب يك جا افطار بودم.
هر وقت كه ماه رمضان مي‌آد بي اختيار منتظر اين افطاري هستم و روز شماري مي‌كنم كه هر چه زودتر نوبت اين افطاري بشه.
تو اين ماه، خيلي جا ها افطاري مي‌رم. ولي اين افطاري با بقيه افطاري‌ها فرق داره.
من و بچه‌هاي دوره دبيرستانمون، سالي 1 بار به بهانه افطاري دور هم جمع مي‌شيم، و ياد دوران دبيرستان مي‌كنيم. از شيطونيهامون مي‌گيم، از اذيت كردن معلم‌ها، از فرارهامون از مدرسه، از غيبتهامون خلاصه از همه چيز... در مورد كارهامون مي‌گيم. كه الان چي كار مي‌كينم و كجا هستيم. تعداد كسايي كه ازدواج كردند را مي‌شمريم. سراغ بچه‌هايي كه نيامدند مي‌گيريم. خلاصه بخاطر اين برنامه، از حال و احوال اكثر بچه‌هاي دبيرستان با خبر مي‌شيم.
بعضي از سالها دبيرهاي دبيرستانمون را هم مي‌اريم و كلي با اونها مي‌خنديم. معلم‌هامون وقتي ما را مي‌بينند كلي ذوق ميكنند. به نوعي نتيجه زحمتهاشون را مي‌بيينند. و حسابي خوشحال مي‌شوند. (نور شادي را توي چشمهاي اونها مي‌شه ديد.)
الان حدود 6 سال هست كه اين برنامه را داريم.
اميدوارم كه اين برنامه حالا حالا ها ادامه پيدا كنه.
جاي اونها كه رفتند خارج يا ديگه نيستند خالي
...
چشم به هم گذاشتيم
اين ماه رمضان هم داره تمام مي‌شه.
براي 1 گروه، اين ماه، ماه رحمت بود، ماهي كه مي‌گويند خوابش هم عبادت است و .... براي اين عده چه زود گذشت.
براي 1 گروه هم، اين ماه، ماه عذاب بود، با همه چيز مشكل داشتند، نمي‌توانستند راحت ناهارشون را بخورند. سيگار بكشند و ... خلاصه هر كاري كه مي‌خواستند بكنند بايد يواشكي مي‌كردند. براي اين گروه هم با اين كه تحملش سخت و عذاب آور بود. ديگه داره تمام مي‌شه. (به قول يكي از دوستام حدود 90 درصد ماه رمضان گذشته)
توي اين ماه چه اونهايي كه روزه بودند و چه اونهايي كه روزه نبودند. همه به نوعي خودشون را امتحان كردند.
اونهايي كه روزه مي‌گرفتند، جلو خوردن خودشون را مي‌گرفتند و روزه مي‌گرفتند. سعي هم مي‌كردند حواسشون به حرف زدنشون باشه تا دروغ نگويند، غيبت نكنند و ... (مي گويند كه جرم و جنايت و دزدي تو اين ماه حدودا نصف شده)
اونهايي هم كه روزه نمي‌گرفتند، هم سعي مي‌كردند جلو خودشون را بگيرند و جلوي بقيه روزه‌دارها، روزه خواري نكنند. خداييش با اينكه خيلي‌ها به روزه اعتقاد ندارند ولي اكثرا سعي مي‌كردند كه مراعات بقيه را بكنند. و ... به هر حال اين گروه هم همش تو سختي بودند.

اينجوري كه نگاه مي‌كنم. مي‌بينم همه مردم توي اين ماه به نوعي، از يك سري لذت‌هاي خود دست كشيدند و برنامه خودشون را براي يك ماه عوض كردند.
و ...
هميشه خاطرات روزانه خودم را به 1-2 روز تاخير مي‌نوشتم. ولي اين هفته مي‌خواستم سنت را بشكنم و 1 بار در مورد آينده بنويسم.
البته از اول هفته اين قدر سرم شلوغ بوده كه اصلا حوصله و وقت چنين كاري را پيدا نكردم، نمي‌دونم خدا مي‌خواد ببينه زور من چقدر هست، كه از اين بلاها سر من مياره. مثلا هفته پيش فقط 1 كار نصفي براي اين هفته داشتم. و من هم با خيال راحت براي اون برنامه ريزي كرده بودم. ولي از اواخر هفته پيش( 3 شنبه شب)، 1 دفعه اوضاع برگشت. و همين جور از زمين و زمان كار بر سرم ريخت.
از هفته پيش تا حالا هر روز سر كار بودم، حتا روز 4 شنبه و جمعه.
تو هفته هم شبها هر شب تا ساعت 12-1 سر كار بودم. خوشبختانه تا حالا 2 تا كار را تحويل داديم.
فردا هم بگذره سومين كار را هم تحويل دادم.
3 شنبه
صبح ساعت 5 با خستگي زياد از خواب بلند مي‌شم. و با چشمهاي نيمه بسته سحري مي‌خورم
ساعت 5:30 يكي از بچه ها زنگ مي‌زنه، براي 10 دقيقه بعد قرار مي‌گذاريم. كه بريم بازار گل.
(تو اين فاصله برسم شايد حمام هم برم و دوش بگيرم.)
تا ساعت 8 بايد گلها را ببريم شهرك غرب
بعد بايد بيام خانه وسايلم را بر دارم، برم 1 جا را پيدا كنم كه از 1 سري بورشور 500 تا كپي بگيرم.
خودم را بايد تا ساعت 10 دوباره به شهرك غرب برسونم.
ساعت 10 اونجا جلسه هست. و من بايد برم اونجا تا حسابي به يك سري به توپم و از خودمون هم حسابي دفاع كنم. (براي همين كسي ديگه را نمي‌تونم به جاي خودم بفرستم.)
جلسه تا ساعت 12 طول مي‌كشه. بعد از اون بايد كمك كنم تا بقيه وسايل آماده بشه. تا اون كارهايي كه تعهد كرديم به موقع انجام بشه. فعلا كه از برنامه خيلي عقبيم. تا امروز همه چيز خوب بود، و به موقع داشت انجام مي‌شد، ولي يك دفعه تو اين كار مشكلات شروع شده. (اگر وقت كنم بايد حتما يك سر به شركت بزنم. و براي يكي از دوستام يك چيزي كه تو نظرم بوده بگيرم)
برنامه از ساعت 3:15 شروع مي‌شه (برنامه با 10 تا 15 دقيقه تاخير شروع خواهد شد.)
من بايد به خودم مصلت باشم. و خودم را خندان نشون بدم. و مهمانها را راهنمايي كنم.
در ضمن چون امسال 2 كار جديد داريم مي‌كنيم. بايد همش حواسم باشه، كه تو اين كارها مشكلي پيش نياد. (كه حتما پيش مي‌اد. ديكته نا نوشته حتما توش غلط پيدا مي‌شه ) اگر هم مشكلي پيش اومد سريع براي اون مشكل 1 راه حل پيدا كنم.
احتمالا تعداد مهمانها زياد خواهد شد.
ساعت 5 بايد با بچه‌ها بريم پايين، تا كمك كنيم به موقع غذاي كارآموزها را بديم. بعد از اون هم بايد يك سري از مهمان ها را بدرقه كنيم. اين كار تا ساعت 6:30-7 طول مي‌كشه. بعدش اگر بشه بايد برم افطار كنم.
بعد از اون بايد يك سري از بچه‌ها را برسونم.
بعد از اون بايد برم خانه يك كم استراحت كنم. اگر دوستم راهي باشه بايد نصفه شب بلند بشم برم فرودگاه. چه زود گذشت. مثل باد. من فكر مي‌كردم براي هميشه اينجا هست. اصلا نمي‌دونستم به اين زودي مي‌خواد بره. زمان چه زود مي‌گذره.
4 شنبه،
صبح بايد برم شركت، يك سري كارها را انجام بدم. بايد براي خريد يك برنامه تصميم قطعي خودم را اعلام كنم. قيمت اين برنامه حدود 2000 دلار هست، و نظرم من تعيين كننده هست بعد از اون بايد برم پيش يكي ديگه از دوستم، تا اشكلات يك پروژه را رفع كنم.
بعد از ظهرش بايد به دوستم زنگ بزنم تا قيمت قطعات بگيرم. به يكي از فاميلها قول داديم كه آخر هفته كه سرمون خلوت شد، براش يك كامپيوتر بخيريم.
بعد از افطار با بچه‌ها مي‌خوام برم كوه، ساعت 7 قرار داريم. بايد بدوم تا به موقع اون بالا برسم.
اون بالا بايد يكم راه برم تا تمام فشارهاي اين هفته را فراموش كنم.
5 شنبه
صبح شركت
ظهر دوباره قرار جلسه خواهند گذاشت. براي 2 كار
1- بررسي و نتبجه‌گيري در مورد برنامه سه شنبه
2- جلسه جاري خودمون و پيگيري كاره
بعد از جلسه بايد برم قطعات را تحويل بگيرم، و اگر حال داشتيم با پسر عموم اون را ببنديم.
تا جمعه اون را تست كنيم.
پ.ن:
كنار كارهاي بالا، تو اين هفته بايد با 1 نفر صحبت كنم. در مورد كارهاش، و اينكه ادامه همكاريمون به چه صورت بايد باشه.
به يك نفر قول دادم كه سيستم نظرخواهي و شماره‌اندز براش راه بياندازم
كلي مادرم سر من به خاطر اين نحوه كارم قر خواهد زد، كه پدر خودت را در مي‌آري.
بايد به سرفه هام غلبه كنم، نگذارم من را از پا در بيارند.
شبها حتما بايد خبرها را يك مروري بكنم
...

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۱

زمان: همين امشب، ساعت 12:05 نيمه شب
مكان: سر يكي از كوچه‌هاي يوسف آباد

هوا ابري هست، و نم نم باران مي‌آد. يك رفتگر شهرداري،‌با يك سري كاغذ و آشغال 1 آتش كنار كوچه درست كرده. و خيلي راحت كنار اون دراز كشيده و استراحت مي‌كنه.
قيافه اون به نظرم خيلي آرام رسيد. گاشكي من هم مي‌تونستم مثل اون آرام و سبك باشم.

شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۱

برف

امشب طبق معمول با اينكه خيلي كار داشتم، رفتيم كوه.
هفته پيش كلي خوش خوشانم شده بود كه تعدادمون اينقدر زياد شده. ولي اين هفته براي هر كدام از بچه‌ها 1 مشكلي پيش اومد. و در آخرين لحظه همه كنسل كردند.
اين شد كه فقط من و هلمز و اژدهاي شكلاتي رفتيم.
نزديك ولنجك كه رسيديم خيابانها خيس بود. يك جا رد شديم، هلمز گفت بچه‌ها برف. گفتيم نه بابا، برف كجا بود.
خلاصه رفتيم و رفتيم تا به پاركينگ رسيديم.
با كمال تعجب ديديم كه اونجا برف نشسته.
خلاصه قسمته آسفالته را نسبتا راحت طي كرديم. (البته بعضي از جاها، آب روي آسفالت يخ بسته بود. و بايد مواظب مي‌بوديم كه سر نخوريم.)
از دم ايستگاه يك به سمت بالا، تقريبا همه مسير با يك لايه برف كوبيده شده پوشيده شده بود. ما 3 نفري همينطور بالا مي‌رفتيم. اون بالا فوق‌العاده قشنگ بود. تا حالا كوه پر از برف را توي شب نديده بودم. كوه زير نور مسير حالت رويايي پيدا كرده بود. اينقدر خوش خوشانم شده بود كه من يك جاي مسير روي برف دراز كشيدم و يك مدت به آسمان خيره شدم. (كلي ستاره ديدم.)
آخرش با اصرار هلمز و اژدهاي شكلاتي، از وسط مسير برگشتيم. (من را ول مي‌كردند تا اون بالا مي‌رفتم.)
توي راه 1 شغال، 1 روباه و 1 سگ ديديم كه داشتند توي برفها راه مي‌رفتند. (اون بالا فقط غول تبتي نديديم.)
هر چند وقت 1 بار، صداي يك سري شغال و سگ از توي دره‌ها مي‌امد. (به خاطر همين سر و صدا. يك پسر و دختر، از وسط راه، يك دفعه برگشتند به سمت پايين.)
توي مسير برگشت. يك قسمت راه كه خيلي سُر بود. دستامون را به هم گرفته بوديم كه زمين نخوريم. (خوشبختانه هيچ‌كدام زمين نخورديم، ولي حسابي از سر خوردن‌هاي ناگهاني خودمان خنديديم.)
من ياد گذشته‌ها كرده بودم و همين جور روي يخ و برفها مي‌دويدم. (هلمز هر چند دقيقه يكبار مي‌گفت:‌ فكر نكن زمين بخوري، ما كولت مي‌كنيم. ما خيلي هنر كنيم خودمان را به اون پاييين برسونيم... ) ولي من همچنان مي‌دويدم.
از اون بالا 1 جايي بود كه من مي‌گفتم ميدان تجريش هست. هلمز شك داشت، براي همين چندتا علامت گذاشتيم. و رفتيم ميدان تجريش اون علامتها را پيدا كرديم.
راستي،‌يك حليم توپ هم خورديم. جاي همه خالي بود. :)
خدا منشأ عشق است.
عنطر اصلي خدا لطافت است.
براي شناخت خدا عشق بر عقل تقدم دارد.
...
چند روز پيش مطلب يكي از دوستام را در مورد عروسك خواندم.

مطلبش خيلي ساده بود، ولي من را حسابي توي فكر برد.
از من در مورد اين نوشتش نظر خواست.
اولش نمي‌دونستم چي بايد به اون جواب بدم.
تا اينكه توي يكي از اين سخنراني‌ها 1 جرقه توي ذهن من خورد.

نمي‌دونم شما به خدا چطور نگاه مي‌كنيد و رابطه خودتون را با خدا چطور مي‌بينيد.
يكي ممكنه به خودش به عنوان يك عروسك خيمه شب بازي نگاه كنه، كه توسط خدا اين ور، اون ور مي‌شه.
يكي ديگه ممكنه به خدا به عنوان يك موجود ترس آور نگاه كنه، كه از ترس اينكه به جهنم اون نيافته، قربون و صدقه‌اش مي‌ره، عبادتش را مي‌كنه، كاري هم نداره كه چي مي‌گه، طوطي‌وار 1 سري كارها را انجام مي‌ده. فقط دلش خوشه كه به جهنم اون نمي‌ره.
يكي ديگه اصلا خدا را قبول نداره، و مي‌گه همش كشكه.
...
يكي هم ممكنه به خدا به عنوان يك دوست و یاور نگاه كنه، كه هميشه پيشش هست، هر وقت دلش مي‌گيره با اون درد و دل مي‌كنه، مي‌تونه عاشقش بشه، يا از دست اون عصباني بشه و با اون دعوا كنه. خلاصه به خدا به عنوان دوستي نگاه مي‌كنه كه توي همه غمها و شاديهاش اون را همراهي مي‌كنه.
هر كسي از ظن خود، شد يار من

پ.ن.
چقدر سخته كه آدم راجع به اين موضوعات، صحبت كنه، حسابي خسته شدم.

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۱

از ديشب 1 كم قاط زدم،‌ (شب بيست و يكم)
فكرم همش OverFlow مي‌ده، توي اين چند روز خيلي خسته شده. خيلي از اون بيچاره كار كشيدم.
انگار ظرفيتش تكميل شده و ديگه جا نداره :)

ديشب يادم افتاد،‌كه چند وقته كه دوستام را دعا نكردم.
دبيرستان كه بودم، يكي از كارهام اين بود، كه هر چند وقت يكبار بشينم در مورد مشكلات دوستام فكر كنم، اگر كاري از دستم بر مي‌آمد براي اونها انجام بدم،‌اگر نمي‌تونستم مي‌نشستم براي اونها دعا مي‌كردم.
الان ديگه اينقدر مشغول شدم، كه خودم را هم دارم فراموش مي‌كنم. ديگه چه برسه به بقيه ...
خلاصه بعد از مدتها، هر كس را كه به فكرم مي‌رسيد دعا كردم.
خدايا همه دوستام را كمك كن، تا هر لحظه زندگي آنها بهتر از لحظه قبل باشد.
خدايا آنها را توانايي بخش تا بر مشكلات زندگي غلبه كنند.
خدايا هنرِ صبر كردن بر مشكلات را به آنها بياموز.
خدايا فكر و انديشه آنها را توانايي بخش،‌ تا هيچ وقت دچار جمود نشوند، كه ريشه همه بدبختي‌هاي امروز ما از همين جمود و ناداني ما است.
خدايا هر روزشان را سبزتر از روز پيش كن.
... :)
آخيش، حالا يكم احساس بهتري دارم :)

چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۱

يكشنبه
باز كليد ماشين را تو ماشين جا گذاشتم. حدود 1 ساعت توي خيابان موندم. تازه بعدش هلمز، كليد يدك را از خانه برام آورد، و من را از سرما نجات داد. :)
يكم دير مي‌رسم خانه.
به مادرم قول دادم كه اون را براي مراسم احيا برسونم. مادرم و مادربزرگم و زن دايي و يكي از همسايه را مي‌برم مي‌رسونم.
بعدش هم دنبال آن سوي مه مي‌رم كه اون را با خودم به مراسم احيا ببرم.
راننده تاكسي هم به من زنگ مي‌زنه و از من آدرس مي‌گيره كه با دوستاش بياد.
اون جايي كه مي‌ريم اصل برنامه سخنراني هست.
موضوع سخنراني هم شخصيت علي بود.
سخنران صحبتش را اين طور شروع كرد كه:
يك جايي بودم يك نفر از من پرسيد آيا حضرت علي(ع)‌يك متفكر هست؟
وقتي كه اين سوال را شنيدم،‌ من يكم به فكر فرو رفتم. پيش خودم گفتم:‌اگر بپذيريم كه حضرت علي (ع) علم لدني دارد،‌و از اول تا آخر همه چيز را مي‌داند و هر آنچه كه لازم است بداند،‌ از طريق خدا به او الهام مي‌شود، ديگر جايي براي فكر كردن حضرت علي (ع) نمي‌ماند.

خلاصه صحبت سخنران هم اينطور بود كه:
كه حضرت علي(ع) يك متفكر بوده و اين ما هستيم كه در حق اون ظلم مي‌كنيم. و اون را آنقدر پايين مي‌آريم كه انگار همه كارهاي اون غير ارادي بوده و همه كارهاش را بر اساس وحي و الهام بوده.
وقتي كه صحبت او را به پسرش مي‌بينيم كه مي‌گه: من آنقدر در افكار گذشتگان فكر كردم كه انگار در زمان آنها زيسته‌ام .... و يا جايي ديگه وقتي در مورد اشتباهات خلفا صحبت مي‌كنه‌، نه شيعه و نه سني كسي به اون ايراد نمي‌گيره كه چرا اينگونه صحبت كرده، چون ايرادهايي كه مي‌گيرده واقعا منطقي هست.

راجع به اين صحبت كرد كه:
ما مي‌گوييم دو چيز نقيض با هم جمع نمي‌شه. ولي در دنياي واقعي، خودمان در افكارمان پر از فكرهاي نقيض هست و هيچ اتفاقي نمي‌افته و ما همه چيز را با هم باور مي‌كنيم و هيچ ايرادي در اون نمي‌بينيم.
خلاصه بعد از كلي صحبت نتيجه گرفت كه:
1- حضرت علي (ع) يك متفكر بوده
2- حضرت علي (ع) يك انساني معمولي بوده،‌و با بقيه مردم فرقي نميكرده،‌تنها فرق اون اين بوده كه در مورد كارهايي كه انجام مي‌داده فكر مي‌كرده. (بعدا پيش خودم گفتم: شايد همين فكر كردن بوده كه باعث مي‌شده كه 1 نفر مثل حضرت علي (ع) هيچ موقع احتياجي به Undo كردن نداشته باشه. نمي‌دونم آيا كسايي مثل پيامبر يا حضرت علي (ع) هم به Undo كردن فكر كردند؟)
پ.ن:
آخر برنامه راننده تاكسي با عرايض با يكي ديگه از دوستاشون رسيدند.
موقع برگش به خانه كلي وقت با آن سوي مه صحبت كردم.
يك نفر ديگه هم قرار بود بياد،‌كه آخر نفهميدم اومد يا نه
...
ساعت 2:30 از خواب بلند مي‌شم، ميرم دنبال مادرم اينها، اون ور شهر، وقتي مي‌رسم هنوز ‌برنامه اونها تمام نشده، براي همين يك كم تو ماشين مي‌خوابم تا اونها بيان و ...
شنبه
بعد از سحري چشمم به روزنامه همشهري مي‌افته و مقاله‌اي كه در مورد تركيه نوشته.
با اينكه خيلي خسته‌ام تا همه اون را نمي‌خونم. نمي‌رم بخوابم.
مقاله در مورد حزب اسلامي تركيه و سكولار بودن اون‌ها هست.
برام جالب بود كه از اين حزب 13 نماينده زن به مجلس تركيه راه يافته‌اند، كه هيچ كدام از اونها با حجاب نيستند و همه بدون روسري و ... در جلسات مجلس شركت مي‌كنند. (عكس 2 تا از نماينده‌ها را هم انداخته بود.)
...
تمام روز به اين موضوع فكر مي‌كردم. كه چطور مي‌شه يك حزب اسلامي به اين نتايج فكري برسه.
آيا در ايران هم روزي، شاهد همچين اتفاقي خواهيم بود؟!

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۱

جمعه 2
با بچه‌ها بعد از افطار، براي كوه قرار داشتيم. قراري كه تا وقتي همه اومدند، نمي‌دونستيم كه دقيقا چند نفر هستيم.

از اونجا كه چهارشنبه كوه رفته بودم، مي‌دونستم كه هوا خيلي سرد هست. براي همين كلي وقت دنبال شال گردن و كلاه مي‌گشتم. حدود ساعت 6:30 بود كه دنبال هلمز رفتم. بعدش هم با هلمز دنبال اژدهاي شكلاتي رفتيم. بعد از اون هم سر قرار رفتيم. اولش كه رسيديم. ديديم اونجا كه ما قرار گذاشتيم. نزديك 20-30 نفر ايستادند. به اژدهاي شكلاتي گفتم تو با اين ها قرار گذاشتي، اونم خنديد گفت نمي‌دونم. من به چند نفر گفتم،‌ولي تعدادشون اينقدر نبود.
وقتي رفتيم جلو ديديم به تيپشون نمي‌خوره كه با ما قرار داشته باشند.
مي‌دونستيم كه غول تبتي و ندا بالاي ديوار 1 كم تاخير دارند. اون وسط نمي‌دونستيم كه گاو و گلدون را چطور پيدا كنيم. (تا حالا نديده بودمشون، فقط ميدونستيم كه حداقل يكشون عينك مي‌زنه ) تازه نمي‌دونستيم خودشون تنها مي‌ان يا دوستاشون را هم مي‌آورند. هر كس را كه مي‌ديديم، كه ‌يك كم تيپش شبيه اونها هست، هلمز مي‌گفت بريم بگيم،‌ ببخشيد شما گاو هستيد!
باز خدا آن سوي مه را رحمت كنه كه مشكل ما را حل و اين گاو و گلدون را پيدا كرد، آورد.
جمعا 9 نفري راه افتاديم به سمت بالاي كوه. (1 نفر ديگه هم بود كه وبلاگ نداشت)
خوب شد كه من لباس اضافي با خودم آورده بودم. چون اگر اون را نبرده بودم. موقع برگشتن يك گاو يخ زده هم همراه خودمان داشتيم.
نسبتا خوب رفتيم بالا. كوله اژدهاي شكلاتي را من انداخته بودم روي دوشم، و ملت به هواي خوردن كيك شكلاتي همه تند تند مي‌آمدند بالا. اون بالا، هوا يكم سرد بود. ولي خب به جاش خيلي تمييز بود. ماه وسط آسمان بود. فكر مي‌كرديم اون بالا چايي پيدا بشه كه با كيك شكلاتي بخوريم. ولي پيدا نشد. اين بود، كه تصميم گرفتيم كه كيك را پايين كوه بخوريم.
اون بالا رفتيم، روي يك تخته سنگ كه مشرف به شهر بود نشستيم. (البته هر كاري كرديم نداي بالاي ديوار افتخار نداد كه بياد بنشينه. و از آنجا كه نمي‌خواستيم اون بالا تنهاش بگذاريم. غول تبتي، اژدهاي شكلاتي هم هر كدام يك بهانه آوردند و پيش اون ماندند. منم بعد از مدتي به آنها پيوستم.
تو راه برگشت، با بعضي از بچه‌ها نقشه صعود به قله توچال را مي‌كشيديم.
پايين كه رسيديم دور 1 ميز نشستيم و من كيك را از كوله در آوردم. اين كيك را اژدهاي شكلاتي به مناسبت تولد غول تبتي درست كرده بود. (داشتيم شروع به خوردن مي‌كرديم كه 1 نفر به گلدون زنگ زد. داشت بدجوري سر گلدون كلاه مي‌رفت.)
كيك واقعا خوشمزه بود. (من كه نزديك بود انگشتام را هم بخورم.) همه داشتيم براي تيكه‌هاي باقي مانده نقشه مي‌كشيديم. اون سمت هم گلدون بي‌خيال داشت با تلفن صحبت مي‌كرد.
كيك اينقدر خوشمزه بود كه بچه‌ها از همون موقع شروع به كشيدن نقشه براي دفعه بعد كردند كه چطور كيك بيشتر به اونها برسه. يكي از نقشه ها اين بود كه دفعه بعد، يكسري از بچه‌ها را از بالاي كوه پرت كنيم پايين كه كيك بيشتري به كسايي كه بافي مي‌مانند برسه. (اين وسط اژدهاي شكلاتي، هم جز گروهي قرار گرفت كه قرار بود سر به نيست بشند. ;) )
موقع برگشتن به سمت پاركينگ، مثل سلول، شروع به تقسيم شدن كرديم. ابتدا به 2 گروه 4 نفره و 5 نفره تقسيم شديم، بعدش هم به 3 گروه 2 نفره و 1 گروه 3 نفره تقسيم شديم. و هر گروه براي خودش در مورد يك موضوع صحبت مي‌كرد. (شانس آورديم كه راه طولاني تر نبود. چون ممكن بود، كه بازم تقسيم بشيم.)
خيلي خوش گذشت، جاي چند تا از بچه‌ها خيلي خالي بود. ...

موقع برگشت توي بزرگراه يادگار امام، نرسيده به همت، 1 تصادف ناجور ديديم. كه 3 تا ماشين به هم زده بودند. (يك پژو از عقب به يك پرايد زده بود و اون هم به يك پيكان. جلو پژو و عقب پرايد به طور كامل جمع شده بود.) محل تصادف خيلي بد بود. (اون قسمت بزرگراه سرعت ماشينها خيلي زياده و اصلا ديد درستي هم نداشتيم.)
هلمز و اژدهاي شكلاتي داشتند در مورد اين تصادف صحبت مي‌كردند و اينكه تازگي چقدر تصادف مي‌بينند كه 1 دفعه ديديم راه بسته است و همه ماشينها ايستادند. برامون عجيب بود. هر 2 طرف بزرگراه همينطور ماشينها پارك كرده بودند. من اولش فكر كردم، ترافيك به خاطر مردمي هست كه شب جمعه به پارك پرديسان اومده‌اند. (البته سابقه نداشت كه قبلا اين همه ماشين كنار بزرگراه پارك كنند.) جلوتر كه رسيديم. 1 سري ماشين پليس و سرباز هم ديدم. بازم بيشتر تعجب كرديم كه چه خبره. مبان بزرگراه پر از آدم بود. گفتيم شايد 1 گروهي تبهكار را دستگير كردند و مردم ايستادند براي تماشا. شيشه را پايين كشيدم و از يكي از كسايي كه از خيابان رد مي‌شد پرسيدم چي شده، گفت: 1 ماشين آتش گرفته و 4 نفر توش سوختند. :((
تمام اون فضا بوي گوشت سوخته مي‌داد. سريع شيشه را بالا كشيدم.
(بعدا تو روزنامه خواندم كه يك ماشين فيات كنترل خودش را از دست داده و برگشته، باك بنزينش آتش گرفته. مردم سرنشينان ماشين را از ميان آتش بيرون كشيدند. راننده نجات پيدا كرده، منتها يك زن و مرد با دو تا از بچه‌هاشون بخاطر شدت جراحات همون‌جا فوت كرده بودند.)
با ديدن اين صحنه تمام شادي اون شب من به غم بدل شد.

دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۱

جمعه 1
نصف روز كه فقط مي‌نوشتم.
حدود ساعت 3:30 بود كه برادرم را بردم، براي ثبت نام، كلاس فوق‌العاده رياضي و علوم. (برادرم كلاس سوم راهنمايي هست) وقتي كه من داشتم فرم ثبت نام را پر مي‌كردم. توي اتاق بغل كلاس رياضي بود، براي بچه‌هاي سوم دبستاني. موقع ثبت نام همش پيش خودم مي‌گفتم عجب دنيايي شده، بچه‌ها را از دبستان توي كلاس تقويتي ثبت نام مي‌كنند. برادرم را براي آمادگي تيزهوشان، براي سال بعد ثبت نام كرديم. كه وقتي مي‌خواد توي كنكور دبيرستانهاي مختلف شركت كنه وضعش بهتر باشه.
سال چهارم كه بودم، پدر و مادرم هر كاري كردند كه معلم بگيرم، زير بار نرفتم. دوست داشتم خودم وارد دانشگاه بشم. اصلا دوست نداشتم كه مثل بعضيها دوپينگ كنم و برم دانشگاه.
الان تقريبا هر كس را كه مي‌بينم،‌ يا معلم داره، يا كلاس كنكور مي‌ره. بنده خدا اونها كه وضعشون خيلي خوب نيست. نمي‌دونم اونها چي كار مي‌كنند.
هزينه اين كلاسها هم كه كم نيست،‌اگر بخواي يك كم معلمت خوب باشه، يا كلاسي كه مي‌ري معتبر باشه، لااقل يك ميليون بايد پياده بشي، دلم به حال اونهايي از اين پولها را ندارند مي‌سوزه.

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱

وقتي اين مطلب وبلاگ Carpe Diem! را كه ديدم، كلي فكرهاي جالب به فكرم رسيد، 1 قسمتش را هم اونجا نوشتم.

سوپرمن، توي يكي از فيلم‌هاش، براي اينكه دختر مورد علاقه‌ خودش را زنده كنه، زمين را ۵ دور به عقب بر مي‌گردونه، كه زمان برگرده به قبل از زمان مردن دختر مورد علاقه‌اش.
اونوقت دختر مورد علاقه خودش را نجات مي‌ده.


بچه كه بودم گاهي وقتها از اين نقشه‌ها مي‌كشيدم كه چطور Undo كنم. مثلا با سرعت نور حركت كنم و ...


بزرگتر كه شدم فهميدم، كه توي دنياي واقعي Undo در كار نيست.
وقتي كه اشتباهي كردم، برگشتي نداره.
و فكر كردن بيش از حد به گذشته، باعث مي‌شه كه زمان حال را هم از دست بدم.
فقط آدم بايد، از اشتباهاتش درس بگيره. و اشتباهش را تكرار نكنه.
به قول معروف بايد مواظب باشم كه براي دو بار، توي يك چاله نيافته.

و در آخر اينكه آدم بايد هميشه، دم را غنيمت بشماره :)

پنج شنبه
براي افطار خانه داييم بوديم، باز فاميل دور هم جمع شده بوديم. فكر نمي‌كردم صحبتهاي هفته پيش اينقدر زود اثر خودش را بگذاره.
جالب بود، وقتي قرار شد دعاي كميل بخونيم. اول فقط مي‌خواستيم ترجمه فارسي دعاي كميل را بخونيم. ولي با بحث و گفتگو، آخر قرار شد كه دو زبانه بخونيم.
كار جالبي بود.
آخرش كه دعا تمام شد، تازه بحث شروع شد.
يكي گفت: آدم اين دعا را كه فارسي مي‌خونه تازه يك چيزهايي دستگيرش مي‌شه، كه قبلا نمي‌فهميد. اين دعايي هست كه مي‌گوييم از زبان حضرت علي(ع) هست و ...
توي اين دعا حضرت مي‌گه: خدايا من را ببخش بخاطر جنايتهايي كه كردم و ...
اگر اين را بپذيريم كه اين دعايي هست كه حضرت علي(ع) مي‌كرده، پس عصمت حضرت علي (ع) كجا مي‌ره و ...
كلي در اين مورد صحبت كرديم. (بعضي از كارهايي كه براي ابرار نيكي هست، براي مقربين ممكنه گناه باشه) و آخر هم به اين رسيديم، كه پيامبر و امامان ما بر عكس اينكه بعضي مي‌خواهند بگويند، اينها موجودات فرا زميني بودند. مثل بقيه انسان‌ها هستند. و خود آنها هم نمي‌خواستند، كه مردم آنها را موجودات فرا زميني بدانند.
اينكه اونها علم غيب داشتند و ...
از همين صحبتها به صحبتهاي آغاجري رسيديم. و اينكه چرا اينها اينگونه در مقابل صحبتهاي آغاجري موضع گرفتند. كساني كه روزي گوش كردن به راديو، يا داشتن ويدئو را حرام مي‌دانستند و.... بايد هم امروز در مقابل اين صحبتها موضع بگيرند.

(من هنوز نمي‌دونم 1-2 ساعت بحث را چطور بايد اينجا بيارم. فكر كنم همينقدرش بس باشه‌:)‌ )
چهارشنبه
صبح را با يك جلسه 3 ساعت و نيمه شروع مي‌كنم. آخرش هم به نتيجه نهايي نمي‌رسيم. قرار مي‌شه كه ادامه كار را، روز شنبه ادامه بديم.
وسط روز اصلا حالم خوب نيست. احساس خستگي شديد مي‌كنم.
بعد از ظهر 1 جا افطاري دعوتم. قبلش حدود 1 ساعت دود مي‌خورم تا به انوجا برسم. سرماخوردگيم هنوز بطور كامل خوب نشده، و وقتي يك كم دود مي‌خورم، به شدت به سرفه كردن مي‌افتم.
بعد از افطاري، سخنراني هم هست. منتها تا آخر نمي‌شينم.

چند تا از بچه‌هاي علامه را مي‌بينم، از اونها مي‌پرسم چه خبر؟
يكشون مي‌گه هيچي، از اوضاع جاري مي‌پرسم و اينكه كتك مي‌زنند و ...
يكشون با خنده مي‌گه، قبلا فقط كتك مي‌خورديم و كسي را نمي‌زديم. حالا بيشتر سعي مي‌كنيم فرار كنيم. و اگر مجبور شديم درگير شيم. ولي اينطور كه پيش مي‌ره بايد از اين به بعد وارد كتك زدن بشيم. و كسايي كه وارد دانشگاه مي‌شوند را براي هميشه از دانشگاه بيرون كنيم و ...

ماه به صورت كامل وسط آسمان هست. هر كدام از بچه‌ها هم يك كاري داشتند. براي همين قرار كوه به هم خورد.
ولي به خاطر قراري كه از قبل با خودم گذاشتم، تنهايي راه ميآفتم مي‌رم كوه. خيلي وقت بود كه تنها كوه نرفته بودم. اون بالا، هولمز را مي‌بينم. هولمز با خاله‌ها و دايي‌هاش اومده بودند.
با دوربين هولمز كلي به ماه خيره مي‌شم. ماه واقعا قشنگ هست.
شب خستم، نسبتا زود مي‌خوابم (ساعت 1 )
سه شنبه
اول مي‌خواستم ريز به ريز همه چيز را بنويسم. ولي ديدم اينقدر شلوغه كه ممكنه ياد آوري اون هم خسته كننده باشه. براي همين تصميم گرفتم كه بعضي جاها را تيتر وار بنويسم، و سريع رد بشم.
صبح ساعت 8 جلسه داشتم. (شبش ساعت 3:30 خوابيدم. ساعت 4:30 براي خوردن سحري بيدار شدم. ساعت 5:15 دوباره خوابيدم، ساعت 7:20 از خواب بلند شدم.)
ساعت 9:30 به سمت شركت رفتم.
تا ساعت 4 سر كار.
ساعت 4 به سمت خانه راه افتادم. ترافيك افتضاح بود.
سر راه يكي از بچه‌ها را كه آش درست كرده بود برداشتم.
ساعت 5 به مجتمع رسيدم. خوشبختانه همه چيز به خوبي پيش رفت. به حدود 30 نفر افطاري داديم. من بايد به فكر برنامه بعدي مي‌بودم. آخرش در حسرت خوردن 1 كاسه آش موندم.
بعد از برنامه، يك سري از بچه‌ها را بردم رسوندم. (تا اونجا كه ماشين جا داشت) يكي از بچه‌ها اصرار داشت كه با 1 تاكسي به خونشون مي‌رسه، وقتي كه بردمش معلوم شد،‌كه يا بايد 30 دقيقه سربالايي مي‌رفته يا بايد دربست مي‌گرفته، كه به خونشون برسه :)
بعدش هم يك سر رفتم پيش هولمز ...
برادرم يك دفعه به من زنگ زد، كه زود بيا خانه، بابا حالش خوب نيست، بايد اون را ببري دكتر. سريع خودم را مي‌رسونم خانه، مي‌بينم كه پدرم اصلا حالش خوب نيست، و مثل بيد ميلرزه،‌ فشارش را مي‌گيرم،‌11 روي 6.3 هست. به مامانم مي‌گم،‌يكم صبر كنيم حال بابا 1 كم بهتر بشه، فشارش بياد بالا بعد ميبرمش.
تا ساعت 12:20 دنبال درمانگاه،‌دكتر، دوا،‌آمپول و ... . خوشبختانه ناراحتي پدرم، فقط يك سرماخوردگي شديد بود و مشكل ديگه نداشت.
جالب بود، رفته بوديم كه پيش دكتر، دكتر از پدرم پرسيد، كه شما شاغل هستيد يا نه، پدرم هم گفت آره كار مي‌كنم. آخرش كه مي‌خواستيم بريم. دكتر گفت: صبر كنيد من براي شما گواهي چند روز استراحت هم بنويسم. كه استراحت كنيد. من خندم گرفته بود. بابام گفت خيلي ممنون. گواهي لازم ندارم.
توي ماشين بابام به شدت سردش شده بود و هي مي‌لرزيد، ‌اين وسط كانال بخاري ماشين من قاطي كرده بود، و خوب داخل ماشين را گرم نمي‌كرد.
2 دفعه، از ميان ايست و بازرسي گذشتيم. بابام با اون حالش، من را نصيحت مي‌كرد، ‌كه وقتي مي‌ري بيرون، چيزي توي ماشين نگذار، كه 1 موقع اينها الكي به تو گير بدهند و ...
توي درمانگاه صحنه‌هاي بدي ديدم. مثلا اونجا بوديم، كه 1 دفعه، يك نفر با سر خوني،كه يك بچه 5-6 ساله ‌هم بغلش بود، اومد توي درمانگاه، پشت سرش 2 تا بچه 7-8 ساله كه اون ها هم سرشون خوني بود، اومدند تو درمانگاه و سراغ اورژانس را گرفتند. بعدش هم مادرشون سالم اومد. پسره را نشون دادند. (سر پسره خورد شده بود. :(‌ ) ، اونجا كاري از دستشون بر نمي‌امد، براي همين آدرس دادند كه اون را ببرند بيمارستان. (يكي از پرستارها كه از نزديك اون را ديده بود، مي‌گفت كه پسره ضربه مغزي شده، و خيلي اميدي به اون نيست. :(( )
يك نفر ديگه هم اونجا داد بيداد راه انداخته بود، و مي‌خواست به زور 1 دكتر با خودش ببره خونشون، آخرش به 110 هم زنگ زد.

توي روز، يكسري از بچه‌هاي دانشگاه شريف را هم ديدم،‌ و تعريف كردند كه چطور شد، كه كتك ‌خوردند. مي‌گفتند كه دخترهاي بسيجي هم آمده بودند و راه افتادند، اونها هم بد مي‌زدند.
بعد از اين روز شلوغ، شب تا ساعت 1:30 بيدار بودم. بعدش رفتم زود خوابيدم، چون صبحش ساعت 9، دقيقا اون ور شهر جلسه داشتم.

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۱

اين هفته، حتما مي‌خوام برم كوه، و كلي شيريني بخوردم :)
البته اگر كار و بار اجازه بده :)،
امروز هم دانشگاه شريف شلوغ بوده، حدود 4000 نفر اونجا جمع شده بودند كه به حكم آغاجري اعتراض كنند.
اميدوارم كه همه بدونند، تا كجا مي‌خواهند بروند.
خيلي مهمه كه دانشجوها بدونند. تا كجا مي‌توانند پيش بروند، و خواسته‌هاشون تا چه حد عملي هست.
زياده خواهي، باعث مي‌شه كه آدم هر چي را كه بدست آورده، از دست بده.
(اتفاقي كه توي جريانات كوي افتاد، از 18 تير تا روز 2 شنبه ظهر 21 تير، دانشجوها همينظور امتياز مي‌گرفتند. ولي در فاصله 2 شنبه بعد از ظهر تا 4 شنبه،‌هر چي را كه بدست آورده بودند. از دست دادند.)

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۱

امروز قبل از افطار، با يكي ازدوستام صحبت مي‌كردم.
مي‌گفت: امروز توي دانشگاهشون (علامه طباطبايي) تريبون آزاد بوده، و حدود 2000 نفر توي اون شركت داشتند. يكي از دانشجوها، ‌رفته اون بالا و شروع به صحبت در مورد حكم آغاجري و آقاي خامنه‌اي كرده و ... كه يكدفعه يك نفر رفته تريبون را انداخته پايين. حدود 50-60 نفر بعد از اون شروع كردند به شعار دادن، كه "واي اگر خامنه‌اي حكم جهادم دهد" و ...
بقيه دانشجوها اول اون ها را هوووو كردند. اونها عصباني شدند و با دانشجوها درگير شدند. دانشجوها هم تا مي‌خوردند اونها را زدند.
توي BBC هم به اين خبر اشاره شده بود.

بعد از افطار، به محل كار يكي از دوستام رفتم، چون ماشين نداشت، با هم رفتيم كه برسونمش.
سر راه يك ضرب به خاتمي فحش مي‌داد. و من مجبور بودم كه فقط دفاع كنم.
اين دوستم سر انتخابات 2 خرداد، خودش را خفه كرده بود. حتي مادر و مادر بزرگش را كه تازه ساعت 7 شب از مسافرت با هواپيما رسيده بودند را از همون فرودگاه برده بودشون كه راي بدهند.
حدود 6-7 ماه قبل از انتخابات 18 خرداد، هر وقت با اون در مورد انتخابات صحبت مي‌كردم. مي‌گفت كه نبايد راي داد، و 1 سري حرف پشت سر آقاي خاتمي مي‌زد.
حدود 1 ماه مانده به انتخابات 18 خرداد، وقتي كه با اون صحبت مي‌كردم. 1 كم طرفدار خاتمي شده بود.
حدود 1 هفته قبل از انتخابات 18 خرداد، كار به جايي رسيده بود كه من را هم نصحيت مي‌كرد و دائم براي من دليل مي‌آورد كه چرا بايد توي انتخابات شركت كرد و ....
6 ماه بعد از انتخابات، فقط 1 كم احساس ناخشنودي از خاتمي مي‌كرد. كه نتونسته به همه حرفهايي كه قول داده، برسه.
2-3 هفته پيش، فقط مي‌گفت: محمد ...
امروز ديگه مجبور شدم دفاع كنم. مي‌دونم كه بيش از اندازه دفاع كردم. ولي لازم بود.
بعدش كه خداحافظي كردم، كلي سرم درد گرفت.
همه مي‌گويند كه خاتمي هيچ‌كاري نكرده،
ولي يك نفر نيست، كه بگه وقتي خاتمي اومد، هيچ‌كس به آينده اميد نداشت. و با اومدن او، مردم كلي اميد به زندگي پيدا كردند.
بيرون گود نشستن و هي گفتن لنگش كن، خيلي آسونه.
درسته كه خاتمي 20 ميليون طرفدار داشت.
ولي 20 ميليون طرفدار دمدمي مزاج، كه هر كدام از اونها، يك انتظار مخصوص به خودشون را داشتند. فقط 17 گروه و تشكل مختلف داخل نظام، از روحانيون مبارز گرفته تا كارگزاران، مشاركت و مجاهدين، طرفدار خاتمي بودند. بگذريم كه 2 - 3 برابر همين تعداد، گروه‌ها و تشكلهاي خارج از حاكميت بودند كه از آقاي خاتمي حمايت كردند.
طرفدارهاي خاتمي هر كدامشون، هر روز 1 خواسته داشتند، همهمه‌اي بين طرفدارهاي خاتمي بود كه نگو.
در مقابل، مخالفان خاتمي، همه مي‌دانستند با چه چيزي مخالفند، و بعد از مدتي كه از حالت شوك خارج شدند، تمام نيروشون را متمركز كردند.
...
ياد يكي از درسهاي كتاب فارسي چهارم دبستان افتادم.
پدري موقع مرگ، همه پسرهاش را دور خودش جمع كرد، و به هر كدام از اونها 1 چوب داد، بعد به پسرهاش گفت، اين چوبها را بشكنيد. پسرهاش خيلي راحت چوبها را شكستند. و به پدرشون گفتند كه شكستن اين چوبها كه كاري نداره :)، ما را مسخره كردي؟!!
بعد پدرشون يك دسته چوب به تعداد اونها دست پسر بزرگش داد و گفت: حالا اين را بشكون. پسر بزرگه هر چي زور زد، نتونست اون را بشكونه، دونه دونه برادرها اون دسته چوب را امتحان كردند. هيچ‌كدامشون نتوانستند، اون دسته چوب را بشكنند.
وقتي كه پسرها حسابي زور زدند و از نفس افتادنتد، پدرشون رو به اونها كرد و گفت: فرزندان من، اگر شما تنها باشيد،‌ خيلي راحت، مثل اون چوبهاي اولي خورد مي‌شيد. ولي اگر همه با هم دست به دست هم بديد. هيچ كس نمي‌تونه شماها را در هم بشكنه. هيچ‌كس :)
به اميد داشتن فردايي بهتر

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۱

ديشب عجب شبي بود. اولش نزديك 5 ساعت فقط وبلاگ خوندم. بعدش هم نشستم كلي خاطرات عقب مونده خودم را نوشتم. سحري خوردم و بازم نشستم نشستم. ساعت 6 صبح بود كه از خستگي بي خيال شدم و گرفتم خوابيدم.
بعضي از وبلاگهايي كه ديدم برام جالب بودند.
سايه، يك تولد تازه،آخرين قدمهاي يك محكوم به مرگ ،زن نوشت ،هيتلر،مريم گلي، سخني، ماهي سياه كوچولو ،دخترك سنگي،خاك غريب ،من و تنهايي ،بانوي ارديبهشت ، شوشو جان، زهرا ،خانم گل، گل كاغذي و ...
خيلي وقت بود كه يك دفعه اينقدر وبلاگ نخونده بودم.

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۱

سه شنبه
از قبل با بچه‌ها قرار گذاشتيم كه بريم كوه، سرماخوردگي من هنوز كاملا خوب نشده بود.
هوا ابري هست،‌ و بيرون نم نم باران مي‌آد.
2 تا از بچه‌ها گفتند كه نمي‌توانند بيان، يكي‌شون مهمان داشت، يكي ديگه هم بايد مي‌رفت دندان پزشكي.
ساعت 6 بود. كه زنگ شركت ما به صدا در اومد. گولي با 1 لباس آستين كوتاه پشت در بود. با اينكه قيافه‌اش يكم خسته نشان مي‌داد،‌ولي مثل هميشه 1 لبخند روي لبش بود. دقايقي بعد هولمز هم پيداش شد.
3 تايي راه افتاديم به سمت خانه اژدهاي شكلاتي،‌ كه قرار بود با خودش كيك بياره.
امشب اژدهاي شكلاتي، با اون كلاهي كه سرش گذاشته بود، 1 كم شبيه كلاه قرمزي شده بود.
وقتي رسيديم پاي كوه، يك بارون خيلي ريز مي‌آمد. از اون بارونها كه آدم متوجه آمدنش نمي‌شه، ولي بعد از مدتي تمام بدنش خيس خالي مي‌شه. چند دقيقه بعد غول تبتي هم پيداش شد. با اون چوب دستي، و اون باروني با حالش :)
5 نفري راه افتاديم به سمت بالا. اول كه راه افتاديم، فقط قصد داشتيم كه تا آخر راه آسفالته بريم.
هوا فوق‌العاده با حال بود. و همه جا را بوي بارون گرفته بود.
وقتي رسيديم دم ايستگاه اول، بارون 1 دفعه شدت گرفت. 5 تا چايي گرفتيم. ولي هيچ‌جايي زير سايبانها پيدا نكرديم كه بشينيم. 5 تايي رفتيم دور 1 ميز كه كنار 1 درخت بود ايستاديم و شروع كرديم به خوردن چايي و كيك‌هاي اژدهاي شكلاتي كه دقيقا‌ شبيه پيتزا بود.
موقع خوردن خنده‌ام گرفته بود. از تمام سر و كله‌ام همينطور آب مي‌چكيد. شده بوديم 5 تا موش آب كشيده، كه زير باران چايي و كيك مي‌خورديم. جاي 1 نفر خيلي خالي بود، اگر بود مي‌توانست كلي سر ما غر بزنه.
همچين كه خوردن چايي و كيك ما تمام شد، باران هم به طور كامل بند اومد.
هوا عالي بود. عاليتر شد :) دوست داشتم كه دستام را باز مي‌كردم و توي اون هوا پرواز مي‌كردم. به طرف بالاي كوه راه افتاديم. (پيش خودم گفتم كه اگر 1 موقع راه گلي بود برمي‌گرديم.) مسير خيلي خوب بود. اصلا هم گلي نبود. توي اين هوا هوس دويدن كرده بودم. 1 كم راه رفتنم را تند كردم. به بچه ها گفتم، شما آرام بياييد من مي‌رم و سريع بر مي‌گردم. 1 دفعه ديدم همه گفتند كه ما هم مي‌خوايم تند بيام :)
من و گولي از جلو و بقيه پشت سر ما شروع به تند رفتن كرديم.
جلو رستوران وسط راه كه رسيديم، يكي از بچه‌ها نفسش گرفت، گفت ديگه نمي‌تونم بالا بيام. نمي‌دونم چه حكمتي هست، كه هر كدام از بچه‌ها، دفعه اولي كه با ما مي‌ان، دقيقا جلو اين رستوران نفسشون مي‌گيره :)
از اين جا به بعد آرامتر به سمت بالا راه افتاديم. اون بالا دم چشمه، اولش 1 كم آب خورديم و بعد نشستيم. چون همه جا خيس بود. تبتي، كاپشنش را روي سكو انداخت و ما خيلي برادرانه روي اون نشستيم.
يكم كه خستگيمون در رفت راه افتاديم به سمت پايين، تبتي توي اون هوا حوس كايت سواري كرده بود، مي‌خواست با كايت از اون بالا بياد پايين. وسط راه يك جايي رسيديم كه از پايين كوه صداي جيغ و شادي چند تا دختر به گوش مي‌رسيد. هولمز گفت دوست دارم فرياد بزنم. و 1 فرياد بلند زد. صداش توي كوه پيچيد.
همه‌مون خوشمون اومد. با هم جمع شديم. و 1 فرياد بلند زديم. صدا به طرز وحشتناكي توي كوه پيچيد. همه مي خنديدم. خوشمون اومده بود. راه افتاديم به سمت پايين. ...
پايين كه رسيديم تصميم گرفتيم بريم شام بخوريم. 1 جايي تو ولنجك پيدا كرديم، رفتيم شام خورديم. كه غذاش خيلي خوب نبود.
موقع برگشتن هوا حسابي سرد شده بود. و ما هم كه لباس‌هامون خيس و خالي، حسابي يخ كرده بوديم.
توي راه برگشت، بعد از اين كه اژدهاي شكلاتي را پياده كرديم. يكي ديگه از وبلاگ نويسها را توي بزرگراه ديديم، كه به سمت خانه مي‌رفت. با بوق، چراغ از اون جلو زديم. و همونجوري با سر و چراغ، 1 سلام و عليك حسابي با اون كرديم.
وقتي شب آمدم خانه،‌احساس سبكي مي‌كردم، خيلي سبك شده بودم.
جاي چند نفر خيلي خالي بود.
شنبه، يك شنبه دوشنبه، باز سرما خوردگي من اوت كرده. توي شركت همش يا دارم سرفه مي‌كنم يا دارم دماغم را مي‌گيرم. يك شنبه فقط نزديك 20-30 تا دستمال مصرف كردم.

يك شنبه،
شنيده بودم كه شب قبلش باز كوي شلوغ شده بوده. مي‌رم دانشكده كه ببينم اوضاع و احوال چطور بوده. خوشبختانه شب قبل اتفاق خاصي نيافتاده بوده. و مثل هميشه بچه‌ها به غذا اعتراض كرده بودند و طبق معمول اومده بودند خيابان را بسته بودند كه بعدش يكم سياسي شده بوده و شروع به شعار دادن كرده بودند.
برام جالبه كه دانشجوهاي جديد، واقعا نمي‌دونند كه اون سال توي كوي چه اتفاقي افتاد. با يكشون كه صحبت مي‌كنم، طرف مي‌گه. آره شنيدم اون موقع فقط به يكي از ساختمانهاي پايين حمله كردند.
يك لحظه ياد اون موقع ها مي‌افتم. كه ساختمانهاي 11-12 و 14-15 چه شكلي شده بودند. اكثر درهاي ساختمان 22 شكسته بود. ساختمان خارجيها هم خيلي تعريفي نبود. و ... چقدر سريع گذشت، و چقدر زود بعضي از اتفاقات داره فراموش مي‌شه.
دوشنبه
روي پل گيشا، كلي وقت توي ترافيك گير مي‌كنم. وقتي كه جلو دانشگاه تربيت مدرس مي‌رسم، مي‌بينم كه جمعيت زيادي جلو دانشگاه تربيت مدرس جمع شدند و خيابان روبروي اون بسته شده. 1 عده هم اون وسط دارند شعار ميدند. اعتراض به حكم آغاجري بالا گرفته.
پنج شنبه 5
مهمانها كه رفتند، تازه وقت كردم بيام روي خط. كه چشمم به حكم اعدام آغاجري افتاد، برام جالب بود.


جمعه
بعد ازظهر رفتم شركت، و به 1 سري كارهاي عقب مونده رسيدم. هنوز توي فكر صحبتهاي شب گذشته بودم.
به اين فكر مي‌كردم كه چه مشكلاتي براي حكومت دين به وجود مي‌آد.
اداره كشور، يعني سياست.
سياست، هم همش دروغ و تزوير و كلك هست.
دين، همش راستي و صداقت و پاكي هست.
در سياست هدف، وسيله را توجيه مي‌كنه.
ولي در دين هيچگاه هدف، وسيله را توجيه نمي‌كنه.

حالا كسي كه بخواد كشور را با ابزار دين، هدايت كنه. چون براي اداره اون مجبوره دروغ و تزوير به كار ببره. اين دروغ را به دين ميبنده. هر كاري كه مي‌خواد بكنه، با ابزار دين اون را تاييد مي‌كنه، دين 1 وسيله و ابزاري مي‌شه كه توسط اون حكومت كنه و ....
اين مي‌شه كه، از ديد كسايي كه از بيرون به همچين حكومتي نگاه مي‌كنند، چون نمي‌توانند بين دين و حكومت تفكيكي قائل بشند. دين را يك چيز بي خودي مي‌بينند كه همش دروغ و كلك هست و ...
تازه آخرش، هم چون اين ابزار در دست يك عده خاصي قرار داره، موجب استبداد مي‌شه.





شب، برنامه سينما 4، فيلم پاپيون را پخش كرد. قبلا هم اين فيلم را ديده بودم، ولي هيچ وقت ديدن اين فيلم، اينجوري به من نچسبيده بود. درست زماني كه نااميدي بيشتر وجودم را فراگرفته، ديدن اين فيلم، اميدهاي من را زنده كرد.
برام خيلي جالب بود كه، قهرمان فيلم، با همه مشكلات، هيچ موقع اميدش را از دست نمي‌ده. و در هر شرايطي به هدفش كه همون فرار از زندان و رسيدن به آزادي هست فكر مي‌كنه. و در آخر به اون مي‌رسه. :)
پنج شنبه 4
بعد از صحبتهاي عموم، 1 كم همه جا آروم شد.
عموم به خنده پرسيد، ‌بيام بحث را عوض كنيم، و راجع به يك موضوع ديگه صحبت كنيم. در مورد اين صحبت كنيم كه جوانهاي الان توي چه فكري هستند.
يكي از پسر عموهام با خنده گفت: ما كه ديگه سوختيم رفتيم، نسل ما نسل سوخته است. اين كار بود شما ها كردين.
يكي از عموهام در اومد گفت: كه ما جواني كرديم. اين شد، ‌حالا ببينم شما جوانها چي كار مي‌خوايد بكنيد.
اينجا بود كه باز روضه خوني من گل كرد. و شروع به صحبت كردم.
اول از همه راجع به جواني كردن اونها صحبت كردم. گفتم كه الان كه داريم حساب و كتاب مي كنيم. خيلي معلوم نيست كه اون جواني كه شما كرديد درست باشه، و اينكه امروز اگر ما هم مثل شما جواني كنيم هيچ معلوم نيست كه كه فردا وضعمون بهتر از الان بشه. با جووني كردن و 4 تا لاستيك آتيش زدن كاري درست نمي‌شه.
آيا اصلا درست بود كه ما انقلاب كرديم؟ و ...
از اينجا به بعد صحبت از حالت شوخي به جدي بدل شد. كه يك طرفش ما ها بوديم كه همه از نسل دوم و سوم و چهارم بوديم. و طرف ديگه كسايي كه همگي از نسل اول بودند و توي جريانات انقلاب بودند. قشنگ مثل جريان 1 محاكمه شده بود.
يكي از عموهام به شدت از انقلاب و كارشون دفاع كرد. استدلالش هم اين بود كه قبل از انقلاب ساواك وضعيتي ايجاد كرده بود كه هيچ كس جرات نداشت حرف بزنه، مرد از زنش و زن از شوهرش مي‌ترسيد.
اون موقع كشور توسط 7 هزار كارشناس آمريكايي هدايت مي‌شد. راجع به وضع اقتصادي گقت. گفت كه ما اين همه شهيد داديم كه به اينجا رسيديم و ...
بعد از صحبتهاي عموم، اول از همه يكي از پسرعموها شروع به صحبت كرد، كه شما مي‌گيد كارتون درس بوده. ولي من به شما مي‌گم كه واقعا اشتباه كرديد. (اين عموم از همه بزرگتره، فكر نمي‌كنم هيچ‌كدام از ما تا حالا اين قدر تند با اون صحبت كرده باشيم.)
شما شايد اون موقع كارتون درست بوده، ولي الان كه به كار شما نگاه مي‌كنيم مي‌بينيم كار شما مثل اين بوده كه 1 سدي را مي‌خواستيد بسازيد. تا نصفه كار خيلي خوب ساختيد. از بهترين مصالح هم استفاده كرديد. ولي خب وسط كار مصالح كم آورديد. و هر چي جلو دستون بوده ريختين توش. حالا اين سد هر لحظه ممكنه كه خراب بشه.
شما مي‌گويد وضع ما خوب شده و... . 1 زماني اين وزير پست و تلگراف مي‌گفت 1=55 ، و مي‌گفت ما بعد از انقلاب امكانت مخابراتي كشور را 55 برابر كرديم. اين 1 دروغه بزرگه. توي زماني كه همه جاي دنيا 1=1000 شده، آيا درسته كه ما بگيم كه 1=55 شده پس ما خيلي پيشرفت كرديم؟!
و ...
يك پسر عموي ديگم راجع به وضع اقتصادي صحبت كرد، و گقت توي جمع خودمان نگاه كنيم؟ همه تحصيل كرده‌ايم. حقوقمون هم بد نيست، ولي كدام يكي از ما بدون پشتوانه پدرهامون، مي‌تونيم صاحب خانه بشيم؟ آيا زمان شما هم اينطور بود؟ و ...
راجع به تفكري كه اون موقع انقلاب حاكم بود صحبت كرديم. راجع به اينكه چرا فكر مي‌كرديم، اسلام با مسيحيت فرق مي‌كنه، و ما دچار مشكلات مسيحيت نمي‌شيم.
راجع به پروتستانها و لوتر صحبت كرديم و اينكه چرا بعد از اون اروپا شروع به پيشرفت كرد.
راجع به آينده جوانها صحبت كرديم. و اينكه به طور معمول هيچ جواني براي خودش آينده روشني را متصور نيست.
يكي راجع به اين صحبت كرد، كه ما انقلاب ما با رهبري امام و درسي كه از قيام امام حسين گرفته بود. پيروز شد و براي همين مشكلي براي اون پيش نمي‌آد!!! و ... !!!!
يكي ديگه از پسر عموهام راجع به اين صحبت كرد، كه جوانهاي ما مهمترين فكرشون رفتن به خارجه، و چرا اين فكر را مي‌كنند و دلايل خودش را براي درست بودن اين حرف زد.
راجع به اين صحبت كرد، كه چرا هر كس و هر گروهي وقتي مي‌خواد حرفي بزنه، يك آيه قرآن مي‌آره، و جالبه كه جرفهايي كه مي‌زنند، 180 درجه با هم فرق مي‌كنه؟ مگه مي‌شه كه 1 قسمت قرآن با يك قسمت ديگه قرآن 180 درجه فرق داشته باشه.
در مقابل داييم هم گفت، اين كه جوانها مي‌روند، يك نوع فرار از مسئوليت هست و اينكه هر كدام از ما وظيفه داريم كه در حد خودمان تلاش كنيم. همه ما نسبت به اين آب و خاك مسئوليم. و ...
در آخر هم داييم 1 كم در مورد افكار اون موقعشون گفت. اينكه اون موقع واقعا به كارشون اعتقاد داشتند. و اينكه فكر مي‌كردند وضع مردم خيلي بهتر خواهد شد. مي‌گفت: درست 3-4 سال بعد از انقلاب بود كه 1 دفعه به خودم گفتم: اهه ما انقلاب هم كرديم، پس چرا وضع مردم بهتر نمي‌شه و ...
عموم هم در مورد انقلاب گفت و اهداف انقلاب، مي‌گفت با دقت به شعارهايي كه مردم اون موقع توي تظاهراتها ميدادند، مي‌شه فهميد كه مردم چي مي‌خواستند.
اون موقع هيچ صحبتي در مورد ولايت فقيه نبود. ولايت فقيه 1 انحرافي بود كه قبل از اون هيچ صحبتي در موردش نبود. شما نمي‌تونيد توي جريان انقلاب شعاري در اين رابطه پيدا كنيد.
ولايت فقيه را اول بار آيت در خبرگان مطرح كرد. آيت هم از دوستان نزديك مظفر بقايي بود. و مظفر بقايي ....
خلاصه كلي صحبت كرد.
بعد از صحبتهاي عموم، من با خنده گفتم:‌شما بعد از انقلاب 1 بازي را شروع كرديد. كه توي اين بازي رودست خورديد :)
آخر سر هم چون دير وقت شده بود، قرار شد كه ادامه بحث را بعدا ادامه بديم.
اينقدر اين بحث جالب بود كه نفهميدم كه چطوري اين زمان گذشت. تا دمه در ماشين كه مي‌خواستند سوار بشوند و بروند بحث ادامه داشت.
پ.ن:
- وسط صحبتها راه به راه به من زنگ مي‌زدند. و هي قطع مي‌شد. چون صدا اصلا نمي‌آمد.
- واقعا برام جالبه كه تو فاميل ما، با اين همه افكار متضاد، اينقدر خوب مي‌تونيم با هم بحث كنيم.
- به من كه خيلي خوش گذشت. بعد از مدتها كلي حرف زدم. و مجبور شدم 1 كم اين فكرم را به كار بگيرم.
- ...

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱

پنج شنبه 3
بعد از دعا، بحث يك كم جدي شد. يكي از عموهام سوال كرد، كه كيا وقتي دعا مي‌خونديم، دعا را متوجه مي‌شدند. هيج كس دستش را بلند نكردو بعد پرسيد كيا 70% دعا را متوجه مي‌شدند. و كيا 50%‌و ...
تو همه جمع فقط 1 نفر دست بلند كرد كه من همه را مي‌فهمم. (كس ديگه دستش را بلند نكرد، بقيه شايد بيشتر به خاطر اينكه نمي‌خواستند ريا بشه دستشون را بلند نكردند :D.)
عموم اينطور ادامه داد، كه آدم وقتي چيزي را بخوانه و متوجه نشه، خواندنش، ذهن آدم را دچار جمود مي‌كنه. دعا 1 نيازفطري براي انسانها، هست. سعي كنيم كه وقتي دعا مي‌خونيم به معني اون نگاه كنيم و ببينيم واقعا چي مي‌گيم، همينجوري طوطي واري نخونيم و ...
(عموم براي اولين از خاطرات دوران ... گفت،‌اون موقع كه حدود ... ... بوده، اون موقع كه ... )
توي اون دوران كل مفاتيح الجنان را با تمام حواشي اون خوانده بوده و ...
بعد از صحبتهاي عموم،‌ يك نفر پرسيد، با توجه به اين كه جوانهاي امروز ما خيلي با عربي، آشنا نيست،‌آيا بهتر نيست دعاها را به زبان فارسي فصيح ترجمه بشه.و ...
صحبت كه به اينجا رسيد، يكي دگه از عمو‌هام خاطره‌اي از عيد قربان سال 1357 تعريف كرد. مي‌گفت اون سال، نماز را به امامت آيت‌ا... زنجاني خونديم. بعد از نماز آقاي زنجاني شروع كرد به خواندن خطبه و خطبه را به زبان عربي خواند. دكتر بهشتي، به آقاي زنجاني گفت، كه توي اين جمع خيلي‌ها به زبان عربي آشنايي كامل ندارند، بهتر نيست كه خطبه را به زبان فارسي بخوانيم.
همونجا بحث در گرفت.
آقاي زنجاني معتقد بود كه بايد دعا و ... را به زبان عربي خواند، ... صحبتها بالا گرفت و آقاي زنجاني ناراحت شدند و رفتند.
مي‌گفت: بعد از ظهر قرار بود كه يك ميزگردي داشته باشيم و در مورد مسائل روز صحبت كنيم. اين بحث كل جلسه را تحت شعاع قرار داد و اين شد كه موضوع ميزگرد بعدازظهر عوض شد و راجع به اين موضوع صحبت شد.
اعضا اون ميزگرد: آيت‌ا... طالقاني، آيت‌ا... مطهري،‌ شهيد بهشتي، ... و آقاي رفسنجاني بود.
...
بعد از اون باز عموم 1 كم صحبت كرد. و 1 كم در مورد روحيات آيت‌ا... زنجاني گفت و در مورد نقش اون و برادرش (اگر اشتباه نكنم) در سالهاي 1328 -1330 صحبت كرد. و ...
و در آخر هم گفت كه به نظر مي‌رسه كه در اين مورد بايد بيشتر كار كرد.

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۱

اذان را كه گفتند، 1 سري رفتن نماز بخونند، بعد هم همه رفتيم سراغ سفره.
تا حالا همچين مهماني نگرفته بوديم كه دو طرف فاميل را اينطور با هم كنار هم جمع كنيم و به اونها افطار بديم. (خوردن نون سنگك تازه موقع افطاري خيلي مي‌چسبه :) )
اولين بحثي كه شد، سر ديدن ماه بود. يكي از پسر عموهام مي‌گفت، امروز هم يوم‌الشك بوده و اين افطاري قبول نيست، عموجون بايد هفته ديگه هم افطاري بده :)
خلاصه طبق صحبتهايي كه ‌شد، مشخص شد كه روز 5 شنبه، 1 سري روزنامه‌ها اون بالا توي قسمت تاريخ، بي‌خيال تاريخ قمري شده بودند و كلا اون را پاك كرده بودند. 1 سري هم 5 شنبه را روز دوم ماه رمضان اعلام كردند. و ... همه به اتفاق معتقد بودند كه اينها مسخره‌اش را در آوردند.
يكي از پسر عموهام خيلي شلوغ بازي در مي‌آورد. هي آب جوش مي‌خواست. هي مي‌گفت آب جوش خوبه صداي آدم را باز مي‌كنه و ... تا 1 ساعت بعد از افطار همينجور براش ليوان ليوان آب جوش مي‌آورديم، شايد حداقل 7-8 ليوان براش آب جوش برديم. همش را هم مي‌خورد، ما كه كف كرده بوديم، مونده بوديم اين هم چيزي كه مي‌خورد كجا مي‌رفت،
آخر سر براي اينكه 1 حالي به اون داده باشيم. تحت مراسمي، يك كتري آب جوش برديم جلوي اون گذاشتيم.
پسر عموم يك سري صحبت در مورد خانه پدر بزرگ پدرم مي‌كنه، (بيشتر خاطراتي كه پدرم و عمو‌هام از اون خانه تعريف مي‌كنند.) يك جوري تعريف مي‌كنه، كه انگار خودش اونجا بوده، راجع به ظرفهاي ترشي 7 ساله كه به اون پاتك مي‌زده، و ...
همه اينقدر خنديديم كه اشك از چشم‌هامون راه ‌افتاد. (من خودم تا حالا نديده بودم كه عموهام اينطوري بخندند.)
پنج شنبه
ديشب به من خبر دادند كه امروز بايد توي دو تا جلسه شركت كنم. حالم خيلي خوب نيست. گلوم درد مي‌كنه، 1 كم هم تب دارم. به يكي از دوستام زنگ مي‌زنم كه به جاي من توي جلسات شركت كنه، ولي اون مي‌گه نمي‌تونه توي جلسه اول شركت بكنه ولي قول مي‌ده كه توي جلسه دوم به جاي من شركت بكنه.
ساعت 10:30 خودم را مي‌رسونم، جلسه با 1 كم تاخير شروع مي‌شه. من اصلا حوصله صحبت ندارم، ولي آخر سر 1 روضه براي همه مي‌خونم. توي اين جلسه مثل اينكه همه روزه هستند. تا ساعت 1:30 جلسه طول مي‌كشه. چون همه جمع هستند، راجع به 1 موضوع ديگه هم صحبت مي‌كنيم. دوستم هم اواخر اين صحبت مي‌رسه. اينقدر اين جلسه طولاني شد كه به جلسه بعدي وصل شد.
بعد از جلسه بلافاصله مي‌ريم 1 جاي ديگه و جلسه بعدي را شروع مي‌كنيم به اين اميد كه زود تمامش كنيم. اواخر جلسه گلوم به شدت درد گرفته، تقريبا بيش از همه صحبت كردم.
اواخر جلسه، از خانه زنگ مي‌زنند كه سر راه، نوشابه، نان سنگك و لامپ ... بخريم. (براي افطار حدود 90 نفر مهمان داريم.) (هي گفتيم جلسه زود تمام بشه، جلسه تا ساعت 3:20 طول كشيد.)
نوشابه را مي‌گيرم، ولي صف نانوايي سنگكي خيلي شلوغه، لااقل 1:30 بايد بايستم تا نوبت من بشه، تو صف مي‌ايستم. با بدن داغ و باد سردي كه مي‌آد. پدرم مي‌ره خانه كه برادرم را بياره جاي من تو صف بگذاره.
حدود نيم ساعت بعد برادرم با پسرخاله‌ام مي‌آن كه جاي من تو صف بايستند. قرار مي‌شه كه هر وقت نان گرفتند به من زنگ بزنند كه برم دنبالشون.
ساعت 4:15 مي‌رسم خانه، همه دارند مي‌دوند. خاله، زن دايي از صبح اومدند كمك، عصري هم زن عموم با يكي از پسر عموهام آمدند، كمك. خلاصه خانه خيلي شلوغه. تخت من را هم، يكي از پسر خاله‌هام اشغال كرده. مي‌رم توي اتاق و از حال مي‌رم. نزديك ساعت 5 از خواب بلند مي‌شم، يادم مي‌افته كه بايد برم سراغ برادرم. سريع مي‌رم دنبال اونها، تازه نان را گرفتند و منتظر من هستند.
از يك ربع به اذان مهمانها شروع مي‌كنند به آمدن. و هر لحظه تعداشون بيشتر مي‌شه. با ديدن اونها حالم 1 كم بهتر مي‌شه.
امشب براي اولين بار اكثر كسايي خيلي دوستشون دارم، و خيلي چيزها از اونها ياد گرفته‌ام. دور هم جمع شده‌اند.

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱

امروز خير سرم خانه موندم استراحت كنم، با اين بدن تب كرده، از صبح نشستم پاي كامپيوتر و همينجور دارم مي‌نويسم. احتمالا بعدا كه حالم بهتر شد، مي‌فهمم كه چه چيزهايي نوشتم.
از چند روز پيش فهميده بودم كه سرما خوردم. از اون شبي كه از سرما تو ماشين به خودم مي‌پيچيدم. ولي خب به روي خودم نياوردم تا بازار تمام شد. ديروز را هم با اين كه گلوم به شدت درد مي‌كرد. زير سيبيلي رد كردم. ديگه امروز تبم كردم، براي همين به پيشنهاد مامانم تا ظهر به خودم استراحت دادم. الان هم بايد يواش يواش راه بيفتم دنبال كارهام. ماشينم فعلا ندارم.

دلم براي كوه خيلي تنگ شده، فكر كنم 1 هفته و نيم باشه كه نتونستم برم. فكر كنم جمعه بعد از ظهر حتما برم كوه :)،
ماه رمضان هم شروع شد، هميشه تو پايان اون شك داشتند، امسال توي شروع اون هم شك پيدا كردند. مثل اينكه ديشب، بالاخره نتونستند هلال ماه را ببينند.
ديگه داره جريان ما خيلي مسخره مي‌شه، 1400 سال پيش كه امكانات امروز وجود نداشته، خيلي راحتتر از امروز، در مورد اول ماه و آخر ماه تصميم مي‌گرفتند. ...

ماه رمضان شروع شد. چند سالي هست كه اين ماه ديگه، براي من اون عطر و بوي گذشته را نداره. 1 زماني بود كه حال و هواي شهر عوض مي‌شد. همه مردم براي 1 ماه هم كه شده بود، سعي مي‌كردند آدمهاي خوبي بشند. و ...
ولي الان ديگه اينجور نيست، ديگه تو حال و روز مردم كمتر تفاوتي مي‌بيني. الان از نشونه ماه رمضان، مرخصي مصلحتي سر ظهر 1 سري از آدمها و ترافيك سنگين قبل از اذان هست. كه اگر توي اون گير كني، كمه كم، آدم 1 ساعت توي راه هست، كه به مقصد برسه. اين موقع‌ها هميشه از راديو پيام لجم مي‌گيره، توي اين شلوغي به جاي اينكه مردم را هر چه بيشتر راهنمايي كنه كه كدام مسيرها شلوغ هست، از نيم‌ساعت، 3 ربع قبل از اذان به استقبال اذان مي‌ره و كار اصليش كه اطلاع رساني هست را فراموش مي‌كنه.

ياد اون موقع‌ها به خير، وقتي كه به مدرسه راهنمايي مي‌رفتم. اون موقع ها توي ماه رمضان، بعضي وقتها تا صبح فوتبال بازي مي‌كرديم. (اون موقع سحري را ساعت 2-3 مي‌خورديم). ياد افطاري‌هايي كه تو مدرسه به كمك بچه‌ها مي‌داديم بخير، (معمولا براي افطاري به غير از مخلفات افطار، غذا لوبيا پلو مي‌داديم.) هنوز صداي يكي از بچه‌ها كه پيش از خوردن افطار دعا مي‌خوند توي گوشم هست. ياد اون دوست‌ها به خير. ... (چند هفته پيش 2 تا از دوستاي اون موقع را ديدم، كلي از ديدنشون خوشحال شدم.)

...
بازم دوشنبه 13 آبان
شايد جالبترين اتفاقي كه توي اين روز افتاد، دستگيري عباس عبدي در اين روز بود. چه كسي فكرش را مي‌كرد كه درست در بيست و سومين سالگرد اشغال سفارت آمريكا توسط دانشجوهاي خط امام، يكي از سران اين حمله به جرم كار در موسسه پژوهشی آينده، دستگير بشه. كساني كه 1 روز، سفارت آمريكا را به تصرف خودشان در آوردند و بعضي‌ها از آن به عنوان انقلاب دوم نام بردند، امروز به جرم دريافت پول و جاسوسي براي آمريكا به زندان مي‌روند.
نمي‌دونم كدام يك از شما كتاب ژوزف بالسامو و غرش طوفان، را در مورد انقلاب فرانسه خونديد. يادمه اون موقع كه جلد آخر كتاب غرش طوفان را تمام كردم، تا 1 هفته حالم اصلا خوب نبود. اون اتفاقات و برخوردها خيلي برام ناراحت كننده و تكان دهنده بود. (به نظرم همش نامردي بود.)
ما هم الان تقريبا همون راه را داريم مي‌ريم،‌ منتها شانسي كه آورديم اينه كه توي دوران ما دستگاه گيوتين را جمع كردند.
به اين حوادث چند سال اخير نگاه كنيد. اول به ملي مذهبي‌ها و نهضتيها گير دادند. بعد به مجاهدين انقلاب اسلامي، حالا هم دارن سراغ مشاركتيها مي‌روند.
اين بازي به جاهاي جالبي داره مي‌رسه. و از اين به بعد هر روز اختلافات بيشتر از گذشته نمايان مي‌شه.
پ.ن.
بعضي‌ها اين زندان را حق عباس عبدي مي‌دانند. و ...
يكشنبه
نزديك ساعت 4 بود كه خودم را به بازار رسوندم، سر راه رفتم يكي از بچه‌ها را با كيكش برداشتم P: ، روز يكشنبه مسئوليت را به كسي داده بوديم كه قبلا به اون چنين مسئوليتي نداده بودم. براي همين يك كم نگران بودم كه نتوانند با بقيه بچه‌ها و مسئولين هماهنگي لازم را بكنند. وقتي رسيدم همه جا را مرتب كرده بودند و كار را شروع كرده بودند.
البته 1 سري كارها مونده بود كه بايد انجام مي‌دادم.
كارهايي كه انجام شد
- سيب‌زميني‌هاي به‌فام را از فريزر بالا گرفتم.
- يخ براي آب ميوه‌ها
- شير براي شير‌موز تهيه كردم
و ...
خلاصه حسابي مشغول شدم. ساعت 5 بايد توي جلسه هيئت مديره شركت مي‌كردم. كه براي اولين بار، اين جلسه را دو در كردم.
خلاصه همه چيز به خوبي پيش مي‌رفت كه چند تا اتفاق افتاد.
1 سيم تو آشپزخانه اتصالي كرد، و كلي جرقه زد. (خوشبختانه اتفاق خاصي نيافتاد.)
از فر يكم گاز نشت كرد. (نمي‌دونم چرا شيرش باز مونده بود.)
دستگاه ساندويچ‌ميكر كه يكي از بچه‌ها آورده بود،‌ 1 دفعه از كار افتاد. (فرداش برديم نشون داديم درست شد.)
يك نفر آش رشته اهدا كرده بود. منتها يادش رفته بود كه خيلي توش نخود و لوبيا بريزه، اين بود كه چند نفر از خانمها اومدند شروع كردن سر بچه‌ها غر زدن كه اين چه‌ آشي هست كه شما مي‌فروشيد و ...، كه من سر رسيدم. همچين جوابشون را دادم، كه چند نفراز خانمها اومدند معذرت خواهي كردند كه اشتباه شده و تقصير شماها نيست و ... .

وقتي كه همه رفتند هم، كلي با بچه ها توي سر و كله هم زديم و عكس گرفتيم.

دوشنبه
همچين كه از شركت در اومدم كه بيام به سمت بازار، پدرم زنگ زد، كه بيا دنبالم با هم بريم بازار. (پدرم ماشينش را براي گارانتي 1 سالش، برده نمايندگي، براي همين، براي چند روز ماشين نداره) رفتم دنبالش. خيابانها خيلي شلوغ بود، اينقدر شلوغ بود كه من به جاي ساعت 4، ساعت 5 رسيدم بازار.
وقتي رسيدم، ديدم باز خانمها چشم ما ها را دور ديدند، و هر غري مي‌خواستند سر بچه‌ها زدند.
سيب‌زميني‌هاي به‌فاممون تمام شده بود. و بچه‌ها به جون سيب‌زميني‌ها افتاده بودند. و اونها را پوست مي‌كندند. و با كلي مصيبت اونها را سرخ مي‌كردند. (آخر وقت، فقط نزديك 7-8 دقيقه داشتم كف يكي از ظرفهايي كه توش سيب زميني سرخ مي‌كرديم را مي‌سابيدم.) اين سيب زميني‌ها خيلي خوشمزه‌تر از سيب‌زميني‌هاي آماده بود.
اواخر بازار همه چيزمون تمام شد، و ديگه چيزي براي خوردن نداشتيم. (كيك‌هاي يكي از بچه‌ها هم تمام شد و چيزيش به ما نرسيد. :)‌)
آخر بازار مراسم قرعه كشي برگزار شد.
آخر آخر چندتا عكس دسته‌جمعي مرتب انداختيم.
و بازار به خوبي و خوشي تمام شد.

پ.ن.
اون دوستي كه منتظرش بودم را هم نديدمش. هر وقت موقعش بشه مي‌بينمش. :)

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۱

اين روزهايي كه بازار هست، من هيچ آرام و قراري ندارم.
ديروز از صبح كه بلند شدم، همينجور كار داشتم. اولش نشستم 1 كم حساب و كتاب رستوران روز پيش را كردم. بعد دويدم براي آش كشك خريدم. و ...
نزديك ظهر بود كه رسيدم شركت.سريع كارهام را انجام دادم، دوباره اومدم به سمت خانه كه آش را ببرم بازار خيريه.
توي اين فاصله هم، را به راه يكي از بچه‌ها به من زنگ مي‌زد، كه هيچكي نيامده و ما فقط 2 نفر هستيم، چه شكلي ما 2 نفر آشپزخانه را تحويل بگيريم. و ...
رسيدم كه خانه آش حاضر بود، اومدم سريع مسواك بزنم‌، برم به سمت بازار، داشتم مسواك مي‌زدم كه يكي از وبلاگ نويسها به من زنگ زد. انتظار نداشتم كه به من زنگ بزنه، ولي حدس مي‌زدم كه به بازار بيآد. با دهن پر از كف 2-3 دقيقه‌اي با اون صحبت كردم. توي اين فاصله كوتاه كه ما داشتيم صحبت مي‌كرديم تلفن دائم قطع و وصل مي‌شد. صدا اصلا درست نمي‌رفت. با كلي زحمت، آدرس بازار را دادم، و به اون گفتم كه ناهار هم داريم و ... (اميدوارم وسط اون همه پارازيت فهميده باشه كه برنامه ما چي هست) :)
خلاصه فكر مي‌كنم امروز ظهر، با 1 سري ديگه از بچه‌ها برند خيريه، ناهار را اونجا بخورند.
آش را برداشتم راه افتادم به سمت بازارچه، توي راه همش بايد مواظب مي‌بودم كه آرام برم،‌ كه آش نريزه. (اونم من) وقتي مي‌خواستم راه بيافتم، زن داييم مي‌گفت: رها اگر مي‌شه 1 كم آرام برو، كه اين همه مامانت زحمت كشيده، 1 مقداري از اين آش به بازار برسه و ...
خوشبختانه وقتي كه رسيدم ديدم كه چيزي از آش نريخته :)
براي رستوران هم ديگه همه بچه‌ها آمده بودند، و سريع كارها را انجام مي‌داديم. 1 سري از بچه‌ها انار دون مي‌كردند. 1 سري هويج پوست مي‌كندند و ... خلاصه مشكلي به اون صورت نبود.
...
شبش ساعت 7 از بازار خارج شدم. طي چند سالي كه بازار هست، شايد اولين بار بود كه من اينقدر زود از بازار مي‌آمدم بيرون. ...
صبح جمعه خسته و مونده بلند شدم رفتم خيريه. شب قبلش ساعت 4 بود كه خوابيدم.
حدود ساعت 11:30 بود كه چند تا از بچه‌ها براي كمك توي آشپزخانه اومدند. (حالا آشپزخانه را ساعت 4 به ما تحويل مي‌دادند.) نمي‌دونم كدام يكي از بچه‌‌ها به اينها گفته بودند كه ساعت 12 بيان. اين بنده‌خدا ها هم همه شون بار دومي بود كه مي‌آمدند براي كمك. همشون هم 1 پا دندونپزشك بودند.
1 كم با هاشون حرف زدم. بعد بردمشون توي مجموعه چرخوندمشون، و در مورد كارهايي كه ما توي اين موسسه انجام مي‌ديم توضيح دادم. به اونها گفتيم براي عصري كه مي‌خوايم آب هويج بگيريم، بايد هويج پوست بكنيم.
1 دفعه ديديم 10 نفري افتادند به جون هويج‌ها، هر كدام هم يكي از اين دستكشهاي مخصوص جراحي دست كردند، و با دقت،‌ شروع كردند به تمييز كردن هويجها (انگار كه مي‌خواستند دندون جرم گيري كنند.)
خلاصه همه هويجها را تمييز كردند.
تو آشپزخانه هم همه كاري مي‌كردند. ته مي‌كشيدند، ظرف مي‌شستند و ...
بچه‌هاي خيلي خوب و بي ادعايي بودند. و خيلي با هم هماهنگ و منظم عمل مي‌كردند. من كه خيلي از اونها خوشم اومد. اميدوارم كه دوستهاي خوبي برام باشند.

روز جمعه‌اي فكر مي‌كرديم تعدادمون براي گردوندن رستوران كم باشه، براي همين روز قبلش به 3-4 تا از بچه‌ها گفته بودم كه اگر وقت دارند بيان، اين دوستامون هم گفتند ببينيم چي مي‌شه. مطمئن نبودم كه بيان، همش نگران بودم كه تعدادمون كم باشه.
روز جمعه كه اومد ديدم، هر كدام از اين بچه‌ها با 2-3 تا از دوستاشون اومدند كمك، اينقدر آدم شده بوديم كه با كلي زحمت. همه را سامان داديم :)

نزديك غروب بود، كه چشممون به جمال يكي از وبلاگ نويسها روشن شد. مثل هميشه خندان. قبلش هم يكي ديگه اومده بود.
3 نفري نشستيم،و تا سفارشمون آماده بشه شروع كرديم به صحبت كردن. اون بنده خدا اينقدر گشنش بود، كه صبر نكرد. سيب‌زميني‌هاي خودمان آماده بشه، تا نشستيم به سيب‌زميني‌هاي كه از قبل مانده بود حمله كرد.
...
خلاصه كلي خنديديم :)

بعد از بازار، 4 نفري رفتيم بيرون، هوا خيلي با حال بود، و همه دوست داشتيم كه توي اون هوا قدم بزنيم. من دوست داشتم بريم پاي كوه قدم بزنيم. ولي غير از من، ‌هيچ‌كس لباس مناسب نداشت. و بقيه يخ كرده بودند. اين بود كه ما از پارك قيطريه سر در آورديم.
حدود 1 ساعتي اونجا قدم زديم. همه مون هوس بچه‌گي‌ كرده بوديم. دوست داشتيم بريم توي اتاق توپ و خودمون را وسط اون همه توپ ولو كنيم.
1 بچه‌ كوچك اونجا بود، خيلي كيف مي‌كرد... .
وقتي اومدم خانه، تازه فهميدم كه كارم در اومده، به مادرم گفته بودم كه براي 1 روز توي خيريه آش درست كنه كه بفروشيم. ديدم داره اون همه سبزي را توي آشپزخانه مي‌شوره. منم با اين كه خسته بودم. اومدم پيشش و توي شستن سبزي‌ها كمكش كردم. (مادر من كلي وسواس داره) 2 تا سبد بزرگ سبزي را هر كدام 4 دفعه شست، كه خاكش كاملا گرفته بشه. (تازه اون قسمت كارش بود كه من ديدم.)
خلاصه بعد هم قابلمه را روي چراغ گاز گذاشتم و ... .

پ.ن.
فكر نمي‌كردم پشت اون قيافه خندان، 1 دل گرفته باشه.
شاد باشيد :)

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۱

امشب عجب باروني مي‌آمد. بوي علف تازه مي‌آد :)
اولين روز بازار گذشت. رستوران هم به خوبي برگزار شد. :)

تمام كلاب ساندويچ‌هايي كه درست كرده بوديم. فروختيم
حدود 13 كيلو سيب‌زميني سرخ كرديم. (از اين آماده‌ها)
كلي آب هويج، و شير موز گرفتيم.

انارهامون روي دستمون موند. به نظرتون قيمت 1 كاسه انار دون كرده چقدر باشه خوبه؟
...

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۱

ديشب خوابيدم، صبح بلند شدم.
وقتي صبح از خواب بلند شدم،‌ ديدم مي‌تونم همه ناراحتي‌هاي ديشب را فراموش كنم. و ديگه از هيچ كس ناراحتي تو دلم نداشته باشم.
حالا كلي احساس سبكي مي‌كنم.

اين باران هم كه اومد، كلي حالم بهتر شد.
تقريبا هر سال، روز افتتاح بازار خيريه، يا باران مي‌آد يا برف. به هر حال امروز، را به خوبي شروع كردم. خدا را شكر.

اميدوارم كه هميشه دل هامون شاد باشه.
و سبز باشيم.
امشب خيلي دلم گرفته.
فكر كنم دلم كوچك شده، كه اينجا دارم شكايتم را مي‌نويسم. اول مي‌خواستم، دلم را كامل اينجا خالي كنم و بنويسم كه چرا ناراحتم، و چرا ...
ولي ديدم، بهتره كه دهنم همچنان بسته بمانه. مثل قديمها، ناراحتيهام را توي دلم بريزم. (هيچ جا امن‌تري پيدا نكردم.)

فكر كنم بايد، باز با خودم خلوت كنم. ...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

همه شاد باشيد.
تا بعد
امروز صبح گذرم به ميدان انقلاب افتاد.
به عادت قديمها، همينجور كه تو پياده رو راه مي‌رفتم، به ويترين كتاب فروشي‌ها هم نگاه مي‌كردم كه چشمم به 3 گانه كيشلوفسكي (قرمز، سفيد آبي) افتاد.
خيلي وقت بود كه دوست داشتم فيلمش را ببينم. ولي خب پيداش نكردم. تصميم گرفتم كه برم كتابش را بخرم. رفتم تو مغازه، صاحب مغازه، 5-6 دقيقه‌اي داشت مي‌گشت. آخر سر به من گفت، كه اين كتاب تمام شده، و فقط همون 1 دونه پشت ويترين مونده، اون كتاب را هم نمي‌تونيم بديم.
چون مي‌خواستم اين كتاب را بگيرم، راه افتادم تو خيابان و ازتك‌تك كتاب فروشيها سراغ اين كتاب را گرفتند. هيچ كدام نداشتند.
توي يك كتاب فروشي رفتم. طرف اولش گفت دارم. منم خوشحال رفتم تو، اون بنده خدا لااقل 10 دقيقه داشت مي‌گشت. زير همه كتابها را نگاه كرد. آخر سر رفت فاكتورهاش را نگاه كرد. گفت ببخشيد. آخريش را هم فروختيم.
و ...
خلاصه اينقدر گشتم، تا اين كتاب را خريدم.
اميدوارم كه خيلي سانسورش نكرده باشند.

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۱

بابا اين گداهاي محل ما، تازگي چقدر با كلاس شدند.
امشب سر چهار راه،‌ يك خانمي با مانتو و روسري مرتب، 1 كيف چرمي هم به دوش انداخته بود گدايي مي‌كرد. تنها مشخصه اون اين بود. كه مثل ما بقي گداها 1 دونه ظرف كنسرو خالي دست گرفت بود و توي اون اسپند دود مي‌كرد.
يك پسر 9-10 ساله هم همراه اون بود، ‌كه اون هم يك پيراهن و شلوار مرتب پوشيده بود. اون هم مثل اون خانوم خيلي مرتب بود، و تنها مشخصه اون هم اسپندي بود كه دود مي‌كرد.
...
(پيش خودم گفتم،‌ آخه دختره 24-25 ساله، كه خدا به اون سلامتي داده،‌ بايد گدايي كنه!!!)
از اول هفته،‌هر شب كانال 2،‌ برنامه برداشت در 47 دقيقه را نمايش مي‌ده. اين دفعه داره كارهاي پرويز پرستويي را مرور مي‌كنه.