ديروز ميدان هفت تير كار داشتم. هر گوشه ميدان، يك نفر دست فروشي ميكرد.
كلاه، كلاههاي خوب دارم، گرم گرمتون ميكنه ....
چاقو، چاقوهاي تيز ...
..
از پل عابر كه رد ميشدم، يك بچه 8-9 ساله را ديدم، كه يك ترازو جلوي خودش گذاشته بود، و سعي ميكرد، با يك تيكه كارتون، جلوي بادي كه اون بالا روي پل ميآمد، براي خودش سرپناهي درست كنه. از جلوي اون كه رد ميشدم، برگشت طرف من و با اون چشمهاش كه سرما را در همه وجودش نشان ميداد به من خيره شد، بعدش گفت: نميخواي خودتون را وزن بكنيد؟
...
توي اين فكرم كه توي اين شهر، چقدر آدمهايي هستند كه صورت خودشون را با سيلي سرخ نگه ميدارند.
چقدر آدمها هستند كه به سختي زندگي خودشان را ميگذرونند.
و ...
اونوقت من خيلي راحت زندگي خودم را ميكنم.
(از اين وضع خيلي خوشحال نيستم.)
جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر