سه شنبه هم گذشت و من نمردم. (هنوز زندهام.) 1
ديشب ساعت 2:30 بود كه خوابيدم.
صبح ساعت 5 از خواب بلند شدم.
بعد از سحري رفتم بازار گل. تا ساعت 8:30 كه دوباره رسيدم خانه.
ساعت 8:30 تا 8:45 دراز كشيدم كه در اين فاصله 3 نفر به من زنگ زدند.
ساعت 8:45 رفتم دوش گرفتم.
ساعت 9:30 رفتم كپي ها را گرفتم.
ساعت 10 خبردار شدم كه كسي كه قرار بود سالن را تزيين كنه پاش پيچ خورده و داره ميره دكتر، عكس برداري.
ساعت 10:40 كه اومدم. هنوز هيچ كس نيامده. (خوشبختانه به علت كار بيش از حد، جلسه كنسل شد.) بعد از مدتي يكي از بچهها اومد. اون دوستمون وقتي فهميد كه اصل كاري نميياد. با ناراحتي گفت. رها من اصلا نميتونم و ...
گفتم ناراحت نباش من هم ميآم كمك.
خدا را شكر اژدهاي شكلاتي هم آمد. كمك. يكي، 2 نفر هم از قسمتهاي ديگه اومدند كمك، براي همين كار يك كم سرعت گرفت. من طبق معمول بالاي نردبان بودم. و هر جا را كه دست كسي نميرسيد من ميزدم.
حدود 15 دقيقه مانده به شروع برنامه، بالاخره كار تزيين سالن تمام شد. (به نظر من كه سالن خوب شده بود.) اواخر كار ما، يكسري مهمانها هم اومده بودند. و ...
كار بعدي را بلافاصله شروع كرديم.
از اون طرف دستگاه ميكسر، را با كلي مشكلات راه انداختيم. يكي از مانيتورها كه آورده بوديم سوخته بود. تلويزيونها تنظيم نبودند. تصوير يكي از دوربينها قطع بود و ...
هر طور بود، سيستم مدار بسته و ميكسر اول برنامه راهانداختيم.
از اون طرف بر بچه ها را بسيج كرديم و قسمت استقبال از مهمانان را راه نظم داديم و ...
....
برنامه بيش از اندازه طول كشيد.
پايين با بچهها شروع كرديم به چايي درست كردن. (نميدونم تا حالا براي 600-700 نفر چايي درست كردين؟!، اصلا ميدونيد كه چندتا كتري ميشه؟! ) تا چايي دادن تمام شد. رفتيم سراغ پخش غذا، غذاها را توي ظرفهاي 1 بار مصرف ريخته بودند. و ما پخش ميكرديم.
حالا اين وسط داشتم غذا ها را بين كارآموزها پخش ميكردم كه دوستم به من زنگ زد و گفت كه هر طور بوده سفرش را عقب انداخته. اون لحظه خيلي خوشحال شدم و به اون گفتم دمت گرم كه سفرت را عقب انداختي. ...
وقتي كار غذا دادن تمام شد، رفتم بالا كه ببينم چه خبر هست و پذيرايي از مهمانها چطور بوده.
(به حدود 900-1000 نفر افطاري داديم، كه حدود 600-700 نفر كارآموز و كارآموخته بودند و بقيه مهمان بودند.)
اون بالا فقط 1 چايي برداشتم با چند تا باميه بالاخره افطار كردم. اصلا نتونستم حتي يك قاشق غذا بخورم.
اين وسط 1 نفر هم من را گير آورده بود، و ميگفت بيا گزارش تهيه كنيم. و ...
ساعت 7 بود كه احساس كردم پاهام ديگه مال خودم نيست و حسابي درد گرفته. براي همين چند دقيقه نشستم.
ساعت 7:15 بود كه از موسسه اومدم بيرون.
سهشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر