جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۳

كافه 78
بچه‌ها ديشب به خاطر تولد 2 تا از بچه‌ها توي كافه 78 جمع شده بودند. منم بعد از كلاس زبان يك سر اونجا رفتم، منتها از اونجا كه ميزمون براي ساعت 8:30 رزرو بود، چيزي نتونستم سفارش بدم و تنها بچه‌ها رو ديدم.

ظهري با يكي از دوستام از نزديكهاي كافه 78 رد مي‌شديم، كه دوستم پيشنهاد كرد بريم اونجا و يك چيز خنك بخوريم. منم كه ديشب هيچي نتونسته بودم بخورم، از خدا خواسته قبول كردم و رفتيم اونجا و تلافي ديشب رو در آوردم. (ظهر شربت 78 سفارش دادم.)

دوباره امشب با چندتا از بچه‌ها قرار بود بريم تاتر "پيرسگ خرفت" كه من توي ترافيك گير كردم و دير رسيدم. تو فاصله‌اي كه بچه‌ها رفته بودند تاتر، منم رفتم كتابفروشي و كلي كتاب ديد زدم. بعد از تاتر همه يك حس مشترك داشتيم اون هم اينكه هر 4 نفرمون به شدت گشنه بوديم. به همين مناسبت خيلي زود تصميم گرفتيم كه بريم يك جا شام بخوريم. و كجا نزديكتر از كافه 78
اول 3 تا شربت 78 با يك شربت شاتوت سفارش داديم. بعد پاستا 78 + ساندويچ 78 + كرپ 78 + نان تست 78 به صورت مشترك خورديم. تازه بعد از اون هم دمكني 78 (آرامش بخش بود خورديم.)
خلاصه اگر و فقط اگر يكي از بچه‌ها همت كرده بود و به جاي كرپ موز و بستني. بستني 78 سفارش داده بود. تمام 78 ها رو امشب امتحان كرده بوديم.

از نكات جالب اينكه امشب يكي از بچه‌ها فقط مسئول صدا كردن كارمند اونجا بود. كه طرف دوباره برامون منو بياره و ميزمون رو تميز كنه كه جا داشته باشيم دستمون رو راحت روي ميز بگذاريم. يك نفر هم مسئول بود كه طرف رو صدا كنه تا سفارش بعدي رو بديم. براي همين اونها يا در حال منو آوردن بودند يا در حال گرفتن سفارش از ما يا در حال آوردن سفارش‌هاي ما يا در حال تميز كردن ميز ما بودند. فقط همينقدر بگم كه وقتي گفتيم برامون صورت حساب بيارند 5 دقيقه‌اي طول كشيد كه صورت حسابمون آماده بشه. :)
خلاصه شب خوبي بود، كلي تجربه بدست آورديم و كلي خوش گذشت.

پ.ن.
1- امروز ظهر بعد از مدتها (شايد بعد از 5-6 سال) يكي از اون شيطنت‌هايي رو كرديم كه مدتها بود، توي ترك اون بودم. ديگه آدم بخاطر رفيق، چه كارهايي كه نمي‌كنه. :)
2- الان كه فكرش رو مي‌كنم، مي‌بينم هر 4 تايمون اين آمادگي رو داريم كه به عنوان كارشناسان 78، مشاوره بديم. :)

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۳

كنسرت دف

پ.ن. (پيش از نوشت)
1- پريشب خواب يكي از دوستام رو ديدم، تو خواب سراغم رو مي‌گرفت، مي‌گفت: رها هيچ معلوم هست كجايي؟! حالت خوب هست؟! توي خواب كلي خنديدم و گفتم، آره حالم خوبه. فعلا يكم مشغولم و وقت نمي‌كنم چيزي بنويسم. ...
2- ديشب هم خواب يكي ديگه از بچه‌ها رو ديدم. خيلي وقت بود از او خبر نداشتم. توي خواب كه حالش خوب بود. :)

وقتي 5 شنبه پيش (22/5/83) با پسر عموم در مورد اتفاقاتي كه افتاده صحبت كرديم، اصلا فكرش رو نمي‌كردم كه بشه كنسرت رو برگزار كرد. هيئت مديره به شدت مخالف بود، گروه مجوز نداشت. هنوز بليط‌ها فروش نرفته بود و ... خلاصه از صحبت‌ها اينطور بر مي‌اومد كه نشه كنسرت برگزار كرد. وقتي روز دوشنبه بعدش شنيدم كه بچه‌ها دارند براي كنسرت آماده مي‌شن كلي جا خوردم.
تو اين برنامه، تا اونجا كه مي‌شد خودمون رو عقب نگه داشته بوديم. بگذريم كه آخر سر پسر عموم، كلي متوسل به تلفن شد. و كلي ديپلمات بازي در آورد تا مجوز اين كار رو از مجتمع گرفتيم. البته به اين شرط كه مجوز ارشاد داشته باشيم. مجوز ارشاد درست ساعت 3:50 دقيقه روز 4 شنبه، درست چند دقيقه مونده به پايان وقت اداري درست شد. براي گرفتن مجوز، 2 تا از بچه‌ها خيلي زحمت كشيدند.
بچه‌ها از روز 2 شنبه بعد ازظهر شروع به فروختن بليط كردند، حسابش رو بكنيد من با بدبختي تونستم يكسري بليط براي يكسري از دوستام جور كنم. روز سه شنبه ظهر همه بليط ها فروش رفته بود!!! حتي براي كف سالن هم، متقاضي خريد بليط داشتيم. :)
كنسرت خيلي خوب بود. منكه حداقل 3-4 دفعه برنامه رو كامل گوش كردم. ( 3 دفعه سر تمرينشون نشستم. سر 2 سانس برنامه هم بصورت نصفه و نيمه بودم.) نواي 14 تا دف واقعا دل انگيز هست.
روز جمعه اينقدر سر پا بودم كه آخر شب داشتم از پا مي‌افتادم. بعد از سانس دوم، با يكي از بچه‌ها رفتيم كه لوح ها رو بديم. موقع رفتن به يكي از بچه‌ها كمك كردم كه گلهاش رو تا دم ماشين ببره، وقتي گلها رو به پدرش تحويل دادم، پدرش دست توي جيبش كرد و مي‌خواست 1500 تومان به من انعام بده. :)
بعد از برنامه وقتي اين داستان رو براي بچه‌ها تعريف كردم، همه كلي خنديدند. به بچه‌ها ميگفتم: آخه من اينقدر قيافه‌ام خسته و كثيف شده كه طرف من رو اشتباه گرفته. حالا خوبه قبل از مراسم همه لباسها و كفشهام رو عوض كردم. اينقدر خنديديم تا خستگي اون همه كار از تنمون در رفت. شب تا ساعت 1:15 مجتمع بوديم و داشتيم وسايل رو جمع جور مي‌كريم. :)

شيطنتم دوباره گل كرده. خدا به خير كنه، نميدونم اين دفعه ديگه به كجا مي‌رسه :)

شما از سر خيابون يخچال تا خيابون آبان جنوبي رو، توي شلوغي ساعت 8:10 دقيقه بعد از ظهر چند دقيقه‌اي طي مي‌كنيد؟! :D
امروز دقيقا 15 دقيقه توي راه بودم، اواخر مسير، وقتي كه به نزديكي بچه‌ها رسيدم، توي اين فكر بودم كه بعضي وقتها يكم بد رانندگي مي‌كنم. :)
با اينكه چند دقيقه بيشتر نرسيدم كه پيش بچه‌ها باشم. ولي همين فرصت كوتاه، به من يكي كه خيلي چسبيد.
اول اينكه بعد از مدتها چندتا از دوستاي قديم رو ديدم.
دوم اينكه چند تا دوست جديد پيدا كردم. دنيا با همه بزرگيش، بعضي وقتها خيلي كوچك به نظر مي‌آد.
سوم بعضي‌ها، قيافشون خيلي تغيير كرده بود. تريپ مهندسي گذاشته بودند اساسي! گردن‌بند بعضي‌ها خيلي خشگل بود. لباس بعضي ديگه هم خيلي خوش رنگ بود. ... :) (خوبه من همش 5 دقيقه اونجا نشستم.)
چهارم براي اين مراسم فقط 512 Mb رم دوربين همراهم بود. دوربين رو يكي از دوستام لازم داشت، برد. در يك همچين‌جايي، به يكي مثل من، بدون دوربين واقعا سخت مي‌گذره. :)

روز به روز كه مي‌گذره احساس سبكي بيشتري مي‌كنم. به نظرم، حداكثر تا 2 هفته ديگه خيلي چيزها مشخص مي‌شه. :)

امروز فيلم The Kid‌رو ديدم، برام جالب بود. شايد يك چيزايي بعدا در موردش نوشتم. :)
پ.ن.
.... :)

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۳

دژاوو

كلاس دوم يا سوم دبيرستان، يك دوست خيلي نزديك داشتم. با اين دوستم، ساعتها مي‌نشستيم و با هم صحبت مي‌كرديم. تقريبا 1 سال از دوستيمون گذشته بود كه يك حس با حال پيدا كرده بوديم. اين حسمون هم اين بود كه به طور كامل هم ديگه رو حس مي‌كرديم. بارها شده بود كه من دلم براي دوستم تنگ شده بود و مي‌رفتم به سمت خونه اونها، وسط راه دوستم رو مي‌ديدم كه اون هم داره مي‌آد به سمت خونه ما‌:) اونموقع تازه اصطلاح تله‌پاتي رو شنيده بودم.
يادش به خير اونشبي كه هم ديگه رو كار داشتيم. و تو سرماي پاييز هر دو از خونه زده بوديم بيرون و به حالت دو به سمت خونه هم ديگه مي‌رفتيم، كه درست وسط راه هم ديگه رو ديديم.

تو اين سالها هميشه با دوستاي خيلي نزديكم همين حس رو پيدا كردم. خيلي از اونها رو مدتهاست نديدم،‌ ولي مي‌تونم خوشحالي يا ناراحتي بعضي از اونها رو حس كنم. با خوبي اونها خوشحال مي‌شم و با ناراحتيشون ناراحت.
...
...

دوچرخه سواري اين دفعه خيلي حال داد. :) اونجا كه دوچرخه كرايه مي‌دادند، به من يك دوچرخه نو نو دادند. منتها وسط راه مجبور شدم، دوچرخه‌ام رو با يكي از بچه‌ها عوض كنم. وسط راه بوديم، كه زنجير دوچرخه دوستم شروع به افتادن كرد. بعد از اينكه چند بار زنجير چرخ دوستم افتاد. دوچرخه‌ام رو دادم به او و خودم، دوچرخه خرابه رو برداشتم. 2 بار پياده شدم، ‌زنجير انداختم. دفعه سوم و چهارم، از همون روي چرخ، وقتي كه دوچرخه تو سرپايني مي‌رفت، زنجير رو جا انداختم. (تو عمرم، با دوچرخه هر كاري كرده بودم، غير از اينكار كه بدون اينكه پياده بشم. زنجير دوچرخه رو جا بندازم.) خلاصه بعد از اين دو دفعه ديگه دوچرخه بي‌خيال شد، و ديگه زنجيرش در نرفت. :)

پريروز با يكي از دوستام قرار داشتم. به سمت قرار مي‌رفتم كه سر مطهري يك دختره رو ديدم، كه دقيقا هم هيكل دوستم بود. مانتوش، مثل مانتو دوستم بود، كيفش دقيقا مثل كيف دوستم، شلوارش دقيقا شبيه شلوار دوستم، و يك جفت كفش كتوني كه بعدا وقتي بيشتر فكر كردم، يادم افتاد كه درست شبيه كتوني پسر عموم بود.
دختره پشتش به من بود و داشت با يك پسر، جلو هتل صحبت مي‌كرد. تو اين فكر بودم كه دوستم اينجا چي‌كار مي‌كنه، به خودم گفتم: احتمالا الان به من زنگ مي‌زنه كه رها، من اينجا هستم، به جاي محل قرارمون، بيا اينجا كه نزديكتره و ... همينجور به دختره و پسره زل زده بودم و تو اين فكر بودم كه يك جا، همون نزديك‌ها بايستم كه يك دفعه دختره، وسط خيابون لب پسره رو بوسيد! يك لحظه هنگ كردم، اصلا انتظار همچين حركتي رو از دوستم نداشتم. تو همون وضعيت، يك دفعه دختره و پسره برگشتند و من رو نگاه كردند. همچين كه برگشتند، ديدم، صورت دختره با صورت دوستم فرق مي‌كنه. تا ديدم فرق مي‌كنه،‌ سرم رو برگردوندم و گاز ماشين رو گرفتم و رفتم. خلاصه اينكه تا يك مدت بعدش همينجور شكه بودم. الان هم، هر وقت ياد اين قضيه مي‌افتم، يكم شوكه مي‌شم. اصلا نمي‌فهمم، چرا خود اون دختره و وسايلش اينقدر شبيه دوستم بود. از همه جالبتر كيف دختره بود. چون تو اين شهر خيلي ‌ها ممكنه مانتو و شلوار يك رنگ بپوشند. ولي احتمال اينكه يك نفر دقيقا همون كيف خاصي رو دست بگيره كه دوستم داره، رو نمي‌فهمم. دارم شاخ در مي‌آرم. :)

امشب رفتم ديدن دوستي جون. دوستي جون خيلي عوض شده بود. خيلي وقت بود كه نديده بودمش. كلي خوشحال شدم. كلي نشستيم صحبت كرديم. و او كلي در مورد تجربيات اخيرش صحبت كرد. با صحبت‌هايي كه مي‌كرد، من رو هي به ياد تجربيات گذشته خودم مي‌انداخت. اين دوستي جون كه خيلي مثبت شده. امشب كلي انرژي مثبت به من داد. تصميم گرفتم كه استادشون رو ببينم. فكر مي‌كنم كه بايد آدم جالبي باشه. ...
امشب خونه دوستي جون، به شدت ياد فيلم مارمولك كردم، چپ مي‌رفت، راست مي‌اومد. مي‌گفتم كه به تعداد آدمها، براي رسيدن به خدا راه وجود داره. :) (از اين فيلم خيلي خوشم اومده.)
...
دوستي جون بابت همه چيز ممنون :)

پ.ن.
1- خدايا، بازم يك خواهش دارم، اونم اينكه بازم دلم رو بزرگتر كني.
خدايا من رو ببخش، اولش مي‌خواستم فقط يك خواهش از تو داشته باشم، ولي حالا كه باب صحبت رو با تو باز كردم، اجازه بده كه چندتا خواهش ديگه هم بكنم.
خدايا هواي دوستام رو داشته باش. مي‌دونم كه مي‌دوني بعضي از اونها چقدر سخت، درگير هستند.
خدايا، به دوستام صبر بده، تا بتونند كه در مقابل مشكلاتشون صبر كنند. خدايا خيلي لطف مي‌كني، كه يكم از اين صبر رو، به من هم بدي. :)
خدايا، دل همه مون رو شاد كن، خدايا دل ما رو اينقدر قرص و محكم كن تا از سختي مشكلات نترسيم. خدايا به ما نيرويي ده تا بر سختي‌ها پيروز بشيم. :)
خدايا، كمكمون كن، تا در امتحان‌هايي كه جلوي پامون مي‌گذاري قبول بشيم. كمكمون كن تا بتونيم از ميون اين همه راهي كه جلوي پامون مي‌گذاري، راه درست رو انتخاب كنيم.
....

2- امشب همش اين جمله تو كله‌ام مي‌چرخيد
زندگي زيباست
مي‌خواستم اين جمله رو، براي دوستي جون بنويسم. :)

3- تو اين هفته تولد 2 تا از دوستام بوده كه تلفني به جفتشون تولدشون رو تبريك گفتم، منتها هنوز نشده كه برم ببينمشون.

یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۳

انتظار

ديروز يكم به هم ريخته بودم. انتظار، خسته‌ام كرده بود. نهار خونه خاله‌ام بودم. بعد از نهار اومدم بيرون، حوصله صحبت كردن هم نداشتم. دوست داشتم يكي پيشم باشه. ولي آخرش مجبور شدم تنهايي گز كنم. :) بعدازظهر، خونه يكي از دوستام رفتم. شب كه از خونه دوستم اومدم بيرون، دوباره به حالت اول برگشته بودم. شب جمعه‌اي خيلي شلوغ بود. بيش از 1 ساعت توي راه بودم، تا به خونه رسيدم.

ديروز وقتي پشت چراغ قرمز سئول نيايش ايستاده بودم، يك ماشين پريشا اومد پشت سر من ايستاد. تو ماشين يك پسر جوون بود، با يك دختر جوون. تريپ پسره، به اينها مي‌خورد كه يك دفعه به يك پولي رسيدند. (يكم جواد بود.) تو تمام مدت 60-70 ثانيه كه من پشت چراغ قرمز بودم، دختره حتي براي يك لحظه هم برنگشت پسره رو نگاه كنه. انگار كه مجبور بود، پسره رو تحمل كنه. تو اين مدت، پسره شيشه ماشينش رو كشيد پايين، با 2-3 بچه گل فروش بحث كرد، و سر قيمت گلهاشون كلي چونه زد. دختره حتي براي يك لحظه هم سرش رو برنگردوند كه ببينه بچه‌ها چه گلهايي دستشون هست!!
داستان رو امشب براي يكي از دوستام تعريف كردم. دوستم يك اصطلاح جالب به كار برد. گفت: تو كشور ما يكسري از آدمها خودفروشي اسلامي مي‌كنند!
براي اينكه ازدواج كنند و از خونه پدر و مادرشون بيان بيرون، هر شرطي رو مي‌پذيرند و خودشون رو حراج مي‌كنند. ...
از ديروز كه اين جريان رو ديدم، هر وقت كه ياد اين قضيه مي‌افتم،‌ حالم، بد مي‌شه. همش مغزم اور فلو مي‌زنه.

يكي از دوست‌جونها از سفر برگشت، ديشب وقتي با او صحبت كردم، كلي خوشحال شدم. حالا قرار شده در اولين فرصت برم پيشش، تا سوغاتي‌هام رو از او بگيرم :) شما بوديد، چه سوغاتي از او مي‌گرفتيد؟! :)

هفته پيش خيلي به من سخت گذشت، همينجور كار مي‌كردم. بعضي وقتها از زور كار به نفس نفس مي‌افتادم. 4 شنبه وقتي كار‌هام رو تحويل دادم. يك نفس راحت كشيدم.

بازيهاي المپيك هم شروع شد. اصلا، حس ديدن افتتاحيه رو نداشتم. :)

دوست دارم هر چه زودتر اين دوره‌رو هم بگذرونم. مي‌دونم كه زمان همه چيز رو حل مي‌كنه.
...
...

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۳

اتفاق ساده

يك عادت نسبتا بد دارم، اون هم اين كه عادت ندارم وقتي كار مي‌كنم، كارهام رو زود به زود Save كنم. تا حالا چند بار پيش اومده كه يك نصف روز كار كردم، بعدش هم كل كارم پريده.
چند پريشب كلي مطلب نوشتم. يك دفعه دستگاه هنگ كرد و همش پريد. منم از اونجا كه وقتي يك ياد‌داشت اين شكلي مي‌پره، به خودم مي‌گم شايد درست نبوده كه راجع به اين موضوع بنويسم، از دوباره نوشتن صرفنظر مي‌كنم، يا اگر مي‌خوام بنويسم، كل مطلب رو عوض مي‌كنم.
اينقدر بگم، كه بيشتر ياد‌داشتم، در مورد صحبت‌هايي بود، كه در طول هفته با يكي از دوستام زده بودم و گيري كه به من داده بود، براي دونستن اونچه‌را كه تو كله‌ام هست. و در آخر فشاري كه به من مي‌آورد براي اينكه حس من به يك موضوع عوض بشه. ...
قسمت آخرش برام جديد بود، تا حالا تجربه‌اش نكرده بودم. خلاصه‌همش پريد. :)
...

ديشب چند ساعتي با دوستم صحبت كردم. نظر دوستم، خيلي سريع عوض مي‌شه. توي يك ماه اخير، راجع به يك موضوع، حداقل 4 دفعه حرفش عوض شده. ديشب يك ساعتي راجع به يك موضوع صحبت كرد، و براي من استدلال‌هاي مختلف آورد، اونوقت امروز به من گفت كه، بعد از يك تلفن 1 دقيقه‌اي، همه چيز رو تموم شده فرض كرده. به من مي‌گه، ديگه تموم شد، فرستادمش توي ليست دوستاي معمولي!
همينجوري نگاهش مي‌كنم و به اون لبخند مي‌زنم.
به من مي‌گه به چي فكر مي‌كني؟!
مي‌گم: به اينكه كي نوبت من بشه كه برم تو اون فولدر!
يك لحظه فكر مي‌كنه و به من مي‌گه، تو نمي‌توني توي اون ليست بري. ...

امشب به اتفاقات فكر مي‌كردم.
به موازاتي كه حالم بهتر مي‌شه، فعاليت‌هام بيشتر مي‌شه. خيلي وقت بود كه فعاليتم كمتر شده بود. ولي حالا بعضي از شبها با 5-6 نفر صحبت مي‌كنم.
يادش بخير يك دفعه مي‌خواستم بچه‌هاي زمان مدرسه رو جمع كنم، توي يك شب مجبور شدم به 37 نفر زنگ بزنم و با همه صحبت كنم. روز بعدش يك برف سنگين اومد و مجبور شدم قرار رو كنسل كنم، دوباره مجبور شدم به همه زنگ بزنم و به همه خبر بدم كه برنامه نيست. :)

تا حالا به اتفاقاتي كه هر روز دور برمون اتفاق مي‌افته، خوب نگاه كردين؟!
از كنار خيلي از اين اتفاقات بي تفاوت مي‌گذريم. در حالي كه هر كدوم از اون اتفاقات مي‌تونند يك نشانه براي ما باشند كه ما مسير درست رو پيدا بكنيم.
منتها ما، اكثرا بي توجه از كنار اونها مي‌گذريم و به نشانه‌ها توجه نمي‌كنيم. دوست داريم دنبال دلمون بريم.
در آخر هم تمام دق دليمون رو سر خدا خراب مي‌كنيم كه چرا خدا ما رو كمك نمي‌كنه و راه رو به ما نشون نمي‌ده. ...

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۳

مدتها بود كه با كسي اينجوري توي كوه كورس نگذاشته بودم. تنها رفتن اين حسن رو داره كه هر جور بخوام راه مي‌رم. توي كوه به اتفاقات چند روز قبل فكر مي‌كنم. داره يكسري حس‌هاي من بر مي‌گرده. خيلي وقت كه كمتر به محيط اطرافم دقت مي‌كردم، منتها باز داره رنگ همه چيز عوض مي‌شه.

يكشنبه
از اونجايي كه هر كدوم از دوستام يك كاري دارند و يك جا هستند، فكر مي‌كنم كه شب رو تنها مي‌رم دوچرخه سواري، دوست ندارم دوچرخه سواري زير مهتاب رو از دست بدم. :)
از وقتي كه مي‌رم، دنبال دوستم يك حس بدي دارم، همش منتظر يك اتفاق بد هستم. توي اتوبان نسبتا آروم مي‌رم. وقتي دوستم به من مي‌گه كه با خانمش مي‌خواد بياد دوچرخه سواري، داشتم شاخ در مي‌آوردم. اصلا فكر نمي‌كردم كه اونها هم دوچرخه سواري بيان. وقتي به سمت پارك چيتگر مي‌ريم. ماه تقريبا سرخ هست.
توي پارك با يكي ديگه از دوستام با خانمش قرار دارم، امشب اونها هم كلي مهمون دارند. در نهايت در شبي كه فكر مي‌كردم با 2 نفر ديگه برم دوچرخه سواري، 14 نفر مي‌شيم. تعداد زيادمون باعث ميِ‌شه كه گروه گروه بشيم. ماه به طور كامل در اومده، هوا فوق‌العاده مطبوع هست. يك خنكي خاصي داره. بعضي از قسمتها صداي شرشر آب آرامش خاصي مي‌ده ....
توي پيست سرعت همه به هم مي‌رسيم، ما داريم پيست رو طي مي‌كنيم كه يك دفعه مي‌بينم، يكي اون وسط خورده زمين. خواهر خانم دوستم با سر خورده زمين، لبش پاره شده، 2-3 تا از دندونهاش شكسته، بالاي دماغش، بين ابروهاش هم يكم پاره شده. خواهرش خيلي حالش گرفته هست. اينقدر قيافه‌اش گرفته هست، كه يكجورهايي دلم براي او بيشتر از خواهرش كه زمين خورده، مي‌سوزه. (بعدا دوستم گفت كه قرار نبوده كه اين خواهرخانمش بياد، و با اصرار خانمش اومده!) با يك وضعي دوچرخه‌ها رو مي‌بريم تحويل مي‌ديم. من و يكي ديگه از بچه‌ها هر كدوم، يك دوچرخه رو با خودمون يدك مي‌كشيم و مي‌بريم.
اتفاقي كه افتاد، باعث شد خيلي حالم گرفته بشه، با اين حال، خود دوچرخه سواري خيلي حال داد. :)

نگران يكي از دوستام هستم، سراغش رو از دوتا بچه‌ها مي‌گيرم. اونها هم چند هفته‌اي هست كه از او خبر ندارند. 2-3 روز بعدش خودش برام افلاين مي‌گذاره كه حالم خوب هست. ...
يكي از دادشام مي‌خواد بره خارج درس بخونه، مادرم نظرش اين هست كه من برم ثبت نامش كنم، منتها بابام خيلي موافق رفتن دادشم نيست. ديشب وقتي دادشم خونه نيست، كلي در اين مورد صحبت مي‌كنيم. ...
...
هيچ وقت باورم نمي‌شد، كه من بتونم اينقدر حرف بزنم. ساعت‌ها با يك نفر حرف بزنم، بازم موقع خداحافظي كلي حرف نگفته باقي مونده باشه. :)
يكي از دوستام مي‌خواد براي دوستش، در روز زن عطر بخره. من و دوستم همراهيش مي‌كنيم و مي‌ريم براش يك عطر با حال مي‌خريم. بعدش هم 3 تايي مي‌ريم اسكان، كافه عكس. موقع وارد شدن به اونجا، يكي از دوستام مي‌گه چند روز پيش با فلاني اينجا بودم، خيلي خوشم نمي‌اد. به دوستم به شوخي مي‌گم كه ديگه با فلاني اينجا نيا. :) توي هواي خيلي داغ بعدازظهر پنج شنبه،‌ يك چيز خيلي خنك، خيلي مي‌چسبه، همه تن آدم خنك مي‌شه. خنكي‌مون تموم شده كه براي ميز بغليمون چند تا تست مي‌آرند. تازه من يادم مي‌افته كه هنوز نهار نخوردم. تستش فوق‌العاده بود، من كه خيلي خوشم اومد، پنير پيتزاش هم خيلي خوب بود. :P كلا از نوشيدنيهاي اينجا خيلي خوشم مي‌آد.
بعد از نوشيدني شروع به گشت و گذار در اسكان مي‌كنيم. هر دفعه كه مي‌آم اينجا حتما يك سر به مغازه LEGO مي‌زنم. تا وارد مي‌شيم، يكي از خانمهاي فروشنده جلو مي‌آد، و مي‌گه مي‌تونم كمكتون كنم. من و دوستم مي‌خنديم و مي‌گيم، فقط براي يادآوري گذشته اومديم اينجا، ولي شايد بالاخره يك چيزي بخريم. خلاصه با دوستم انواع و اقسام لگوهاي جديد رو نگاه مي‌كنيم. اون خانمم هي براي ما توضيح مي‌ده كه چه چيزهاي جديدي آوردند، اين ميون همش ياد خاطرات كودكي و اينكه ساعتها مي‌نشستم و با قطعات مختلف بازي مي‌كردم و ... . اينقدر توضيحات مختلف مي‌ده تا آخر سر يك ماشين براي پسر دوستم مي‌خرم. :) همراه اون ماشين كلي كاتالوگ و تاريخچه به من مي‌دهند. براي اطلاعات بيشتر مي‌تونيد از سايت LEGO ديدن كنيد. :) هيچ مي‌دونستيد به طور تقريبي هر فرد در كره زمين 52 مكعب لگو داره. :)
دلك دوست جونم درد مي‌كنه، مي‌گه شب قبل تو عروسي، خيلي ميوه خورده. كلي مسخره‌اش مي‌كنم. مي‌گم چشم مامان و بابات رو تو عروسي دور ديدي، هرچي خواستي خوردي، وقتي مامان و بابات بالاسرت نباشند همين مي‌شه ديگه. تو نمي‌توني جلو خودت رو بگيري و اينجوري مي‌شه. ...

در آخر اينكه بعد از مدتها با يكي از دوستام صحبت مي‌كنم. هم خودم خيلي خوشحال مي‌شم، هم اون. نمي‌دونم اين اخلاق من خوب هست يا بد. هميشه ... بگذريم. خيلي خوب نيست كه آدم از خودش تعريف بكنه. :)

پ.ن.
ديشب كتاب حافظم روي ميز بود. مامانم به ياد پدرش كه هميشه حافظ و مثنوي مي‌خوند، حافظ رو برداشته بود و همينجور شعر مي‌خوند. براي هر كدوم از ما يك فال گرفت. براي من اين شعر اومد.
يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غمديده حالت به شود دل بد مکن
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشي ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نوميد چون واقف نه​اي از سر غيب
باشد اندر پرده بازي​هاي پنهان غم مخور

اي دل ار سيل فنا بنياد هستي برکند
چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور

در بيابان گر به شوق کعبه خواهي زد قدم
سرزنش​ها گر کند خار مغيلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست کان را نيست پايان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله می​داند خداي حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شب​های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۳

آخر هفته

پنج شنبه
بعد از اينكه با يكي از دوستام نهار خوردم و يك مقدار زيادي تو خيابونهاي تهران، براي خريد مانتو چرخ و چلا زديم، رسوندمش سر قرارش تا يكي از دوستاش رو ببينه. اونها هم 2 تايي رفتند مهموني مامان. (قرار بود كه شب همه با هم بريم منتها تو سينما فرهنگ بليط گير نياورديم ...)
شبش رفتم خونه يكي از دوستام. تقريبا از وقتي كه رفتم خونشون، تا آخر شب كه از خونشون اومدم بيرون، با پسرش بازي مي‌كردم. تمام اسباب بازي‌هاش رو برام آورد، و دونه دونه با همشون بازي كرديم.
اول توپ بازي، بعد ماشين بازي، بعد خونه بازي، عمو زنجيرباف، اتل متل توتوله و ... 2-3 تا بازي ديگه هم مي‌خواستم بكنم كه دوستم به من گفت: رها قربونت، ما با همين بازي‌ها هم مشكل داريم. پس فردا مجبور مي‌شيم اين كارهاي جديد هم بكنيم، اونوقت پدرمون در مي‌آد. ...
اينقدر از بازي كردن خوشش اومده كه حتي راضي نمي‌شه براي عوض كردن هم به اون اتاق بره، باباش مي‌گه نگران هست كه وقتي تو اون اتاق هست تو بري. :)
ساعت 11 شب كه ديگه خسته وسط اتاق ولو شده بودم و داشتم با دوستم صحبت مي‌كردم. اومده دستم رو گرفته و هي به من مي‌گه: اما اما، ما ما. راه مي‌افتم دنبالش، من رو مي‌بره توي اتاق خوابشون و با دست به آسمون اشاره مي‌كنه. و ماه رو كه هي زير ابر مي‌ره رو به من نشون مي‌ده. ...
آخر شب كه مي‌خوام برم خونه از سر و كول من بالا مي‌ره. مي‌برمش بيرون يك دوري تو خيابون مي‌زنيم و بعد با باباش مي‌ره خونه. باباش به من مي‌گه، با هيچكي به اندازه تو نزديك نيست. :)

جمعه
براي نهار خونه عموم دعوت داريم. اولش مي‌خوام خودم ماشين ببرم، كه از خونه عموم برم دنبال كارهاي خودم، منتها به خودم مي‌گم، امروز بچه خوب خانواده بشم. به همين مناسبت ماشين نمي‌برم ...
هنوز نهار رو نياوردند، كه يكي از دوستام به من زنگ مي‌زنه، كه رها حال من خوب نيست، ميتوني بياي پيش من. مي‌گم، سعي مي‌كنم. بعد از نهار ماشين بابام رو برمي‌دارم و مي‌رم دنبالش. همچين كه من رو مي‌بينه مي‌زنه زير گريه. يكم مي‌چرخيم، يكم خريد مي‌كنيم. موقع خداحافظي دوباره مي‌زنه زير گريه. مثل يك بچه 14-15 ساله همينجور اشك مي‌ريزه. يك مسير بلند رو انتخاب مي‌كنم تا اون در طول مسير راحت گريه بكنه. من خودم، بارها اين مسير رو رفتم و برگشتم. منتها هميشه خودم تنهايي. تقريبا 52 كيلومتر طول اين مسير هست. كلي به دوستم حسوديم مي‌شه. بغض گلوم رو گرفته، منتها مثل هميشه قورتش مي‌دم. :)
وقتي بر مي‌گردم خونه عموم، بعضي از پسر عموهام رفتند توي استخر، من ترجيح مي‌دم كه دوچرخه سواري كنم. دوچرخه رو بر مي‌دارم و راه مي‌افتم توي كوچه پس كوچه‌هاي باغي. يك دختره، با ماكسيما، با يك پسر كه سوار زانتيا هستند با هم كل انداختند. من هم يك دفعه هوس مي‌كنم، كه با اونها كل بندازم. تقريبا 400-500 متري دنبال اونها تو كوچه پس كوچه‌ها مي‌رم. بعدش يكم به خودم مي‌خندم و بي‌خيالشون مي‌شم. :)
تقريبا ساعت 9 مي‌آم خونه.
...

شنبه
خيلي سر حال نيستم. شبش خوابهاي عجيب و غريب ديدم. صبح با سر درد بلند شدم. بعدش هم چندتا SMS نه چندان خوب.
بعد از ظهر، تو جلسه نشستم، كه يك Sms مي‌آد، (از اين جك‌هاي ناجور!) بدون اينكه كامل بخونم براي 2-3 تا از دوستام مي‌فرستم. وقتي مي‌رسم به شركت، به دوستم مي‌گم، SMS ها رو ديدي، مي‌گه نه، موبايل دست خانمم هست!!!

وقتي بازي شروع مي‌شه، يك حسي به من مي‌گه كه ايران مي‌بره. وقتي ايران گل مي‌زنه، همچين با بچه‌ها فرياد مي‌كشيم، كه فريادمون تا سر كوچه مي‌ره، يك كيسه تخمه خريديم و با بچه‌ها مي‌خوريم. بي خيال كلاس زبان مي‌شم، و مي‌شينم فوتبال رو تا آخر مي‌بينم. اواخر بازي اينقدر هيجان بازي بالا رفته كه نصف بچه‌هاي شركت بلند مي‌شن مي‌رند.اين بازي حالم رو خيلي بهتر مي‌كنه. آخر بازي كه مي‌شه، تقريبا همه چيز رو فراموش كردم. :) كلي حس مثبت دارم، دوست دارم كه يك جور اون حس رو به تو هم بدم. :)
بعد فوتبال، با يكي از دوستام مي‌ريم شهركتاب آرين. اونجا هم كلي حس خوب مي‌گيرم.
شب هم مي‌آم خونه منتها يكم ديروقت. چون مجبور مي‌شم كه يك چيزي كه پيش دوستم جا گذاشتم برم بگيرم.

پ.ن.
1- بچه دوستم تقريبا يك سال و نيمش هست. :)
2- امشب يك چيز جديد كشف كردم. وقتي كه به تاريخ تولد يكي از دوستام دقت كردم. ديدم كه درست 2 ماه و 2 روز از من كوچكتر هست. يك دوست ديگه‌هم دارم كه درست 2 ماه و 2 روز از من بزرگتر هست. خيلي جالبه كه آدم 2 تا دوست با همچين مشخصاتي داشته باشه. :)
3- چند شب پيش، براي يكي از دوستام نامه مي‌نوشتم، كتاب سايه سيمرغ رو باز كردم كه براي اون چند بيت شعر بنويسم. درست وادي معرفت باز شد، بعد از وادي عشق.
هدهد گفت اي مرغ عاشق اكنون داستاني ديگر بشنو تا معرفت يابي و آن داستان محمود و ديوانه باشد.
...
...

4- امشب هوس كرده بودم كه يك چيز ديگه بنويسم. بعضي وقت‌ها، وقتي دل آدم پر مي‌شه، دوست داره هرچي توش هست بريزه بيرون و بگه، تا بلكه دلش يكم خالي بشه. هرچي فكر كردم، ديدم دلم نمي‌آد. :) از دست خودم خوشحالم. :)
5- فردا هم روز خداست. اميدوارم كه بهتر از امروز باشه. ديشب يكي از دوستام به من مي‌گفت: كه دلم براي تو روشنه. :)
از من خواسته بودي كه دعات كنم،
دعا مي‌كنم كه خدا به تو توان بيشتري بده تا در مقابل مشكلات سر تسليم فرود نياري،
دعا مي‌كنم كه خدا به تو صبر و شكيبايي بده تا بر مشكلاتت، صبر كني.
دعا مي‌كنم كه خدا به تو عقل و انديشه بيشتري بده تا بتواني مشكلاتت رو حل كني. :)