یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۳

انتظار

ديروز يكم به هم ريخته بودم. انتظار، خسته‌ام كرده بود. نهار خونه خاله‌ام بودم. بعد از نهار اومدم بيرون، حوصله صحبت كردن هم نداشتم. دوست داشتم يكي پيشم باشه. ولي آخرش مجبور شدم تنهايي گز كنم. :) بعدازظهر، خونه يكي از دوستام رفتم. شب كه از خونه دوستم اومدم بيرون، دوباره به حالت اول برگشته بودم. شب جمعه‌اي خيلي شلوغ بود. بيش از 1 ساعت توي راه بودم، تا به خونه رسيدم.

ديروز وقتي پشت چراغ قرمز سئول نيايش ايستاده بودم، يك ماشين پريشا اومد پشت سر من ايستاد. تو ماشين يك پسر جوون بود، با يك دختر جوون. تريپ پسره، به اينها مي‌خورد كه يك دفعه به يك پولي رسيدند. (يكم جواد بود.) تو تمام مدت 60-70 ثانيه كه من پشت چراغ قرمز بودم، دختره حتي براي يك لحظه هم برنگشت پسره رو نگاه كنه. انگار كه مجبور بود، پسره رو تحمل كنه. تو اين مدت، پسره شيشه ماشينش رو كشيد پايين، با 2-3 بچه گل فروش بحث كرد، و سر قيمت گلهاشون كلي چونه زد. دختره حتي براي يك لحظه هم سرش رو برنگردوند كه ببينه بچه‌ها چه گلهايي دستشون هست!!
داستان رو امشب براي يكي از دوستام تعريف كردم. دوستم يك اصطلاح جالب به كار برد. گفت: تو كشور ما يكسري از آدمها خودفروشي اسلامي مي‌كنند!
براي اينكه ازدواج كنند و از خونه پدر و مادرشون بيان بيرون، هر شرطي رو مي‌پذيرند و خودشون رو حراج مي‌كنند. ...
از ديروز كه اين جريان رو ديدم، هر وقت كه ياد اين قضيه مي‌افتم،‌ حالم، بد مي‌شه. همش مغزم اور فلو مي‌زنه.

يكي از دوست‌جونها از سفر برگشت، ديشب وقتي با او صحبت كردم، كلي خوشحال شدم. حالا قرار شده در اولين فرصت برم پيشش، تا سوغاتي‌هام رو از او بگيرم :) شما بوديد، چه سوغاتي از او مي‌گرفتيد؟! :)

هفته پيش خيلي به من سخت گذشت، همينجور كار مي‌كردم. بعضي وقتها از زور كار به نفس نفس مي‌افتادم. 4 شنبه وقتي كار‌هام رو تحويل دادم. يك نفس راحت كشيدم.

بازيهاي المپيك هم شروع شد. اصلا، حس ديدن افتتاحيه رو نداشتم. :)

دوست دارم هر چه زودتر اين دوره‌رو هم بگذرونم. مي‌دونم كه زمان همه چيز رو حل مي‌كنه.
...
...

هیچ نظری موجود نیست: