كنسرت دف
پ.ن. (پيش از نوشت)
1- پريشب خواب يكي از دوستام رو ديدم، تو خواب سراغم رو ميگرفت، ميگفت: رها هيچ معلوم هست كجايي؟! حالت خوب هست؟! توي خواب كلي خنديدم و گفتم، آره حالم خوبه. فعلا يكم مشغولم و وقت نميكنم چيزي بنويسم. ...
2- ديشب هم خواب يكي ديگه از بچهها رو ديدم. خيلي وقت بود از او خبر نداشتم. توي خواب كه حالش خوب بود. :)
وقتي 5 شنبه پيش (22/5/83) با پسر عموم در مورد اتفاقاتي كه افتاده صحبت كرديم، اصلا فكرش رو نميكردم كه بشه كنسرت رو برگزار كرد. هيئت مديره به شدت مخالف بود، گروه مجوز نداشت. هنوز بليطها فروش نرفته بود و ... خلاصه از صحبتها اينطور بر مياومد كه نشه كنسرت برگزار كرد. وقتي روز دوشنبه بعدش شنيدم كه بچهها دارند براي كنسرت آماده ميشن كلي جا خوردم.
تو اين برنامه، تا اونجا كه ميشد خودمون رو عقب نگه داشته بوديم. بگذريم كه آخر سر پسر عموم، كلي متوسل به تلفن شد. و كلي ديپلمات بازي در آورد تا مجوز اين كار رو از مجتمع گرفتيم. البته به اين شرط كه مجوز ارشاد داشته باشيم. مجوز ارشاد درست ساعت 3:50 دقيقه روز 4 شنبه، درست چند دقيقه مونده به پايان وقت اداري درست شد. براي گرفتن مجوز، 2 تا از بچهها خيلي زحمت كشيدند.
بچهها از روز 2 شنبه بعد ازظهر شروع به فروختن بليط كردند، حسابش رو بكنيد من با بدبختي تونستم يكسري بليط براي يكسري از دوستام جور كنم. روز سه شنبه ظهر همه بليط ها فروش رفته بود!!! حتي براي كف سالن هم، متقاضي خريد بليط داشتيم. :)
كنسرت خيلي خوب بود. منكه حداقل 3-4 دفعه برنامه رو كامل گوش كردم. ( 3 دفعه سر تمرينشون نشستم. سر 2 سانس برنامه هم بصورت نصفه و نيمه بودم.) نواي 14 تا دف واقعا دل انگيز هست.
روز جمعه اينقدر سر پا بودم كه آخر شب داشتم از پا ميافتادم. بعد از سانس دوم، با يكي از بچهها رفتيم كه لوح ها رو بديم. موقع رفتن به يكي از بچهها كمك كردم كه گلهاش رو تا دم ماشين ببره، وقتي گلها رو به پدرش تحويل دادم، پدرش دست توي جيبش كرد و ميخواست 1500 تومان به من انعام بده. :)
بعد از برنامه وقتي اين داستان رو براي بچهها تعريف كردم، همه كلي خنديدند. به بچهها ميگفتم: آخه من اينقدر قيافهام خسته و كثيف شده كه طرف من رو اشتباه گرفته. حالا خوبه قبل از مراسم همه لباسها و كفشهام رو عوض كردم. اينقدر خنديديم تا خستگي اون همه كار از تنمون در رفت. شب تا ساعت 1:15 مجتمع بوديم و داشتيم وسايل رو جمع جور ميكريم. :)
شيطنتم دوباره گل كرده. خدا به خير كنه، نميدونم اين دفعه ديگه به كجا ميرسه :)
شما از سر خيابون يخچال تا خيابون آبان جنوبي رو، توي شلوغي ساعت 8:10 دقيقه بعد از ظهر چند دقيقهاي طي ميكنيد؟! :D
امروز دقيقا 15 دقيقه توي راه بودم، اواخر مسير، وقتي كه به نزديكي بچهها رسيدم، توي اين فكر بودم كه بعضي وقتها يكم بد رانندگي ميكنم. :)
با اينكه چند دقيقه بيشتر نرسيدم كه پيش بچهها باشم. ولي همين فرصت كوتاه، به من يكي كه خيلي چسبيد.
اول اينكه بعد از مدتها چندتا از دوستاي قديم رو ديدم.
دوم اينكه چند تا دوست جديد پيدا كردم. دنيا با همه بزرگيش، بعضي وقتها خيلي كوچك به نظر ميآد.
سوم بعضيها، قيافشون خيلي تغيير كرده بود. تريپ مهندسي گذاشته بودند اساسي! گردنبند بعضيها خيلي خشگل بود. لباس بعضي ديگه هم خيلي خوش رنگ بود. ... :) (خوبه من همش 5 دقيقه اونجا نشستم.)
چهارم براي اين مراسم فقط 512 Mb رم دوربين همراهم بود. دوربين رو يكي از دوستام لازم داشت، برد. در يك همچينجايي، به يكي مثل من، بدون دوربين واقعا سخت ميگذره. :)
روز به روز كه ميگذره احساس سبكي بيشتري ميكنم. به نظرم، حداكثر تا 2 هفته ديگه خيلي چيزها مشخص ميشه. :)
امروز فيلم The Kidرو ديدم، برام جالب بود. شايد يك چيزايي بعدا در موردش نوشتم. :)
پ.ن.
.... :)
پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر