چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۳

دژاوو

كلاس دوم يا سوم دبيرستان، يك دوست خيلي نزديك داشتم. با اين دوستم، ساعتها مي‌نشستيم و با هم صحبت مي‌كرديم. تقريبا 1 سال از دوستيمون گذشته بود كه يك حس با حال پيدا كرده بوديم. اين حسمون هم اين بود كه به طور كامل هم ديگه رو حس مي‌كرديم. بارها شده بود كه من دلم براي دوستم تنگ شده بود و مي‌رفتم به سمت خونه اونها، وسط راه دوستم رو مي‌ديدم كه اون هم داره مي‌آد به سمت خونه ما‌:) اونموقع تازه اصطلاح تله‌پاتي رو شنيده بودم.
يادش به خير اونشبي كه هم ديگه رو كار داشتيم. و تو سرماي پاييز هر دو از خونه زده بوديم بيرون و به حالت دو به سمت خونه هم ديگه مي‌رفتيم، كه درست وسط راه هم ديگه رو ديديم.

تو اين سالها هميشه با دوستاي خيلي نزديكم همين حس رو پيدا كردم. خيلي از اونها رو مدتهاست نديدم،‌ ولي مي‌تونم خوشحالي يا ناراحتي بعضي از اونها رو حس كنم. با خوبي اونها خوشحال مي‌شم و با ناراحتيشون ناراحت.
...
...

دوچرخه سواري اين دفعه خيلي حال داد. :) اونجا كه دوچرخه كرايه مي‌دادند، به من يك دوچرخه نو نو دادند. منتها وسط راه مجبور شدم، دوچرخه‌ام رو با يكي از بچه‌ها عوض كنم. وسط راه بوديم، كه زنجير دوچرخه دوستم شروع به افتادن كرد. بعد از اينكه چند بار زنجير چرخ دوستم افتاد. دوچرخه‌ام رو دادم به او و خودم، دوچرخه خرابه رو برداشتم. 2 بار پياده شدم، ‌زنجير انداختم. دفعه سوم و چهارم، از همون روي چرخ، وقتي كه دوچرخه تو سرپايني مي‌رفت، زنجير رو جا انداختم. (تو عمرم، با دوچرخه هر كاري كرده بودم، غير از اينكار كه بدون اينكه پياده بشم. زنجير دوچرخه رو جا بندازم.) خلاصه بعد از اين دو دفعه ديگه دوچرخه بي‌خيال شد، و ديگه زنجيرش در نرفت. :)

پريروز با يكي از دوستام قرار داشتم. به سمت قرار مي‌رفتم كه سر مطهري يك دختره رو ديدم، كه دقيقا هم هيكل دوستم بود. مانتوش، مثل مانتو دوستم بود، كيفش دقيقا مثل كيف دوستم، شلوارش دقيقا شبيه شلوار دوستم، و يك جفت كفش كتوني كه بعدا وقتي بيشتر فكر كردم، يادم افتاد كه درست شبيه كتوني پسر عموم بود.
دختره پشتش به من بود و داشت با يك پسر، جلو هتل صحبت مي‌كرد. تو اين فكر بودم كه دوستم اينجا چي‌كار مي‌كنه، به خودم گفتم: احتمالا الان به من زنگ مي‌زنه كه رها، من اينجا هستم، به جاي محل قرارمون، بيا اينجا كه نزديكتره و ... همينجور به دختره و پسره زل زده بودم و تو اين فكر بودم كه يك جا، همون نزديك‌ها بايستم كه يك دفعه دختره، وسط خيابون لب پسره رو بوسيد! يك لحظه هنگ كردم، اصلا انتظار همچين حركتي رو از دوستم نداشتم. تو همون وضعيت، يك دفعه دختره و پسره برگشتند و من رو نگاه كردند. همچين كه برگشتند، ديدم، صورت دختره با صورت دوستم فرق مي‌كنه. تا ديدم فرق مي‌كنه،‌ سرم رو برگردوندم و گاز ماشين رو گرفتم و رفتم. خلاصه اينكه تا يك مدت بعدش همينجور شكه بودم. الان هم، هر وقت ياد اين قضيه مي‌افتم، يكم شوكه مي‌شم. اصلا نمي‌فهمم، چرا خود اون دختره و وسايلش اينقدر شبيه دوستم بود. از همه جالبتر كيف دختره بود. چون تو اين شهر خيلي ‌ها ممكنه مانتو و شلوار يك رنگ بپوشند. ولي احتمال اينكه يك نفر دقيقا همون كيف خاصي رو دست بگيره كه دوستم داره، رو نمي‌فهمم. دارم شاخ در مي‌آرم. :)

امشب رفتم ديدن دوستي جون. دوستي جون خيلي عوض شده بود. خيلي وقت بود كه نديده بودمش. كلي خوشحال شدم. كلي نشستيم صحبت كرديم. و او كلي در مورد تجربيات اخيرش صحبت كرد. با صحبت‌هايي كه مي‌كرد، من رو هي به ياد تجربيات گذشته خودم مي‌انداخت. اين دوستي جون كه خيلي مثبت شده. امشب كلي انرژي مثبت به من داد. تصميم گرفتم كه استادشون رو ببينم. فكر مي‌كنم كه بايد آدم جالبي باشه. ...
امشب خونه دوستي جون، به شدت ياد فيلم مارمولك كردم، چپ مي‌رفت، راست مي‌اومد. مي‌گفتم كه به تعداد آدمها، براي رسيدن به خدا راه وجود داره. :) (از اين فيلم خيلي خوشم اومده.)
...
دوستي جون بابت همه چيز ممنون :)

پ.ن.
1- خدايا، بازم يك خواهش دارم، اونم اينكه بازم دلم رو بزرگتر كني.
خدايا من رو ببخش، اولش مي‌خواستم فقط يك خواهش از تو داشته باشم، ولي حالا كه باب صحبت رو با تو باز كردم، اجازه بده كه چندتا خواهش ديگه هم بكنم.
خدايا هواي دوستام رو داشته باش. مي‌دونم كه مي‌دوني بعضي از اونها چقدر سخت، درگير هستند.
خدايا، به دوستام صبر بده، تا بتونند كه در مقابل مشكلاتشون صبر كنند. خدايا خيلي لطف مي‌كني، كه يكم از اين صبر رو، به من هم بدي. :)
خدايا، دل همه مون رو شاد كن، خدايا دل ما رو اينقدر قرص و محكم كن تا از سختي مشكلات نترسيم. خدايا به ما نيرويي ده تا بر سختي‌ها پيروز بشيم. :)
خدايا، كمكمون كن، تا در امتحان‌هايي كه جلوي پامون مي‌گذاري قبول بشيم. كمكمون كن تا بتونيم از ميون اين همه راهي كه جلوي پامون مي‌گذاري، راه درست رو انتخاب كنيم.
....

2- امشب همش اين جمله تو كله‌ام مي‌چرخيد
زندگي زيباست
مي‌خواستم اين جمله رو، براي دوستي جون بنويسم. :)

3- تو اين هفته تولد 2 تا از دوستام بوده كه تلفني به جفتشون تولدشون رو تبريك گفتم، منتها هنوز نشده كه برم ببينمشون.

هیچ نظری موجود نیست: