جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۳

مدتها بود كه با كسي اينجوري توي كوه كورس نگذاشته بودم. تنها رفتن اين حسن رو داره كه هر جور بخوام راه مي‌رم. توي كوه به اتفاقات چند روز قبل فكر مي‌كنم. داره يكسري حس‌هاي من بر مي‌گرده. خيلي وقت كه كمتر به محيط اطرافم دقت مي‌كردم، منتها باز داره رنگ همه چيز عوض مي‌شه.

يكشنبه
از اونجايي كه هر كدوم از دوستام يك كاري دارند و يك جا هستند، فكر مي‌كنم كه شب رو تنها مي‌رم دوچرخه سواري، دوست ندارم دوچرخه سواري زير مهتاب رو از دست بدم. :)
از وقتي كه مي‌رم، دنبال دوستم يك حس بدي دارم، همش منتظر يك اتفاق بد هستم. توي اتوبان نسبتا آروم مي‌رم. وقتي دوستم به من مي‌گه كه با خانمش مي‌خواد بياد دوچرخه سواري، داشتم شاخ در مي‌آوردم. اصلا فكر نمي‌كردم كه اونها هم دوچرخه سواري بيان. وقتي به سمت پارك چيتگر مي‌ريم. ماه تقريبا سرخ هست.
توي پارك با يكي ديگه از دوستام با خانمش قرار دارم، امشب اونها هم كلي مهمون دارند. در نهايت در شبي كه فكر مي‌كردم با 2 نفر ديگه برم دوچرخه سواري، 14 نفر مي‌شيم. تعداد زيادمون باعث ميِ‌شه كه گروه گروه بشيم. ماه به طور كامل در اومده، هوا فوق‌العاده مطبوع هست. يك خنكي خاصي داره. بعضي از قسمتها صداي شرشر آب آرامش خاصي مي‌ده ....
توي پيست سرعت همه به هم مي‌رسيم، ما داريم پيست رو طي مي‌كنيم كه يك دفعه مي‌بينم، يكي اون وسط خورده زمين. خواهر خانم دوستم با سر خورده زمين، لبش پاره شده، 2-3 تا از دندونهاش شكسته، بالاي دماغش، بين ابروهاش هم يكم پاره شده. خواهرش خيلي حالش گرفته هست. اينقدر قيافه‌اش گرفته هست، كه يكجورهايي دلم براي او بيشتر از خواهرش كه زمين خورده، مي‌سوزه. (بعدا دوستم گفت كه قرار نبوده كه اين خواهرخانمش بياد، و با اصرار خانمش اومده!) با يك وضعي دوچرخه‌ها رو مي‌بريم تحويل مي‌ديم. من و يكي ديگه از بچه‌ها هر كدوم، يك دوچرخه رو با خودمون يدك مي‌كشيم و مي‌بريم.
اتفاقي كه افتاد، باعث شد خيلي حالم گرفته بشه، با اين حال، خود دوچرخه سواري خيلي حال داد. :)

نگران يكي از دوستام هستم، سراغش رو از دوتا بچه‌ها مي‌گيرم. اونها هم چند هفته‌اي هست كه از او خبر ندارند. 2-3 روز بعدش خودش برام افلاين مي‌گذاره كه حالم خوب هست. ...
يكي از دادشام مي‌خواد بره خارج درس بخونه، مادرم نظرش اين هست كه من برم ثبت نامش كنم، منتها بابام خيلي موافق رفتن دادشم نيست. ديشب وقتي دادشم خونه نيست، كلي در اين مورد صحبت مي‌كنيم. ...
...
هيچ وقت باورم نمي‌شد، كه من بتونم اينقدر حرف بزنم. ساعت‌ها با يك نفر حرف بزنم، بازم موقع خداحافظي كلي حرف نگفته باقي مونده باشه. :)
يكي از دوستام مي‌خواد براي دوستش، در روز زن عطر بخره. من و دوستم همراهيش مي‌كنيم و مي‌ريم براش يك عطر با حال مي‌خريم. بعدش هم 3 تايي مي‌ريم اسكان، كافه عكس. موقع وارد شدن به اونجا، يكي از دوستام مي‌گه چند روز پيش با فلاني اينجا بودم، خيلي خوشم نمي‌اد. به دوستم به شوخي مي‌گم كه ديگه با فلاني اينجا نيا. :) توي هواي خيلي داغ بعدازظهر پنج شنبه،‌ يك چيز خيلي خنك، خيلي مي‌چسبه، همه تن آدم خنك مي‌شه. خنكي‌مون تموم شده كه براي ميز بغليمون چند تا تست مي‌آرند. تازه من يادم مي‌افته كه هنوز نهار نخوردم. تستش فوق‌العاده بود، من كه خيلي خوشم اومد، پنير پيتزاش هم خيلي خوب بود. :P كلا از نوشيدنيهاي اينجا خيلي خوشم مي‌آد.
بعد از نوشيدني شروع به گشت و گذار در اسكان مي‌كنيم. هر دفعه كه مي‌آم اينجا حتما يك سر به مغازه LEGO مي‌زنم. تا وارد مي‌شيم، يكي از خانمهاي فروشنده جلو مي‌آد، و مي‌گه مي‌تونم كمكتون كنم. من و دوستم مي‌خنديم و مي‌گيم، فقط براي يادآوري گذشته اومديم اينجا، ولي شايد بالاخره يك چيزي بخريم. خلاصه با دوستم انواع و اقسام لگوهاي جديد رو نگاه مي‌كنيم. اون خانمم هي براي ما توضيح مي‌ده كه چه چيزهاي جديدي آوردند، اين ميون همش ياد خاطرات كودكي و اينكه ساعتها مي‌نشستم و با قطعات مختلف بازي مي‌كردم و ... . اينقدر توضيحات مختلف مي‌ده تا آخر سر يك ماشين براي پسر دوستم مي‌خرم. :) همراه اون ماشين كلي كاتالوگ و تاريخچه به من مي‌دهند. براي اطلاعات بيشتر مي‌تونيد از سايت LEGO ديدن كنيد. :) هيچ مي‌دونستيد به طور تقريبي هر فرد در كره زمين 52 مكعب لگو داره. :)
دلك دوست جونم درد مي‌كنه، مي‌گه شب قبل تو عروسي، خيلي ميوه خورده. كلي مسخره‌اش مي‌كنم. مي‌گم چشم مامان و بابات رو تو عروسي دور ديدي، هرچي خواستي خوردي، وقتي مامان و بابات بالاسرت نباشند همين مي‌شه ديگه. تو نمي‌توني جلو خودت رو بگيري و اينجوري مي‌شه. ...

در آخر اينكه بعد از مدتها با يكي از دوستام صحبت مي‌كنم. هم خودم خيلي خوشحال مي‌شم، هم اون. نمي‌دونم اين اخلاق من خوب هست يا بد. هميشه ... بگذريم. خيلي خوب نيست كه آدم از خودش تعريف بكنه. :)

پ.ن.
ديشب كتاب حافظم روي ميز بود. مامانم به ياد پدرش كه هميشه حافظ و مثنوي مي‌خوند، حافظ رو برداشته بود و همينجور شعر مي‌خوند. براي هر كدوم از ما يك فال گرفت. براي من اين شعر اومد.
يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غمديده حالت به شود دل بد مکن
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشي ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نوميد چون واقف نه​اي از سر غيب
باشد اندر پرده بازي​هاي پنهان غم مخور

اي دل ار سيل فنا بنياد هستي برکند
چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور

در بيابان گر به شوق کعبه خواهي زد قدم
سرزنش​ها گر کند خار مغيلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست کان را نيست پايان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله می​داند خداي حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شب​های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

هیچ نظری موجود نیست: