دوشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۲

هيچ جا مثل خانه خود آدم نمي‌شه.
هيچ كامپيوتري هم مثل كامپيوتر خود آدم نمي‌شه.
اين چند روز كه پسر عموم تنها بود، شبها مي‌رفتم خانه‌اشون كه تنها نباشه، تو اين چند ماه اخير چند دفعه شبها، صداي دزدگير خانه‌اشون در اومده. (كه 3 بارش توي عيد بوده) هر كي هست، هر دفعه يك چيزي هم تو خانه اونها جا مي‌گذاره، چند ماه پيش، 2 تا قالپاق ماشين جا گذاشته بود. اين دفعه يك لنگه كفش زنانه، تازه چند تا ته سيگار هم توي خانه اونها پيدا كرديم.

ديشب هر كاري كردم، نشد كه چيزي بنويسم. البته چند تا جمله‌اي نوشتم، كه اون را هم مجبور شدم، امروز بيام ترجمه‌اش كنم. :)

پريروز. (جمعه)
قرار بود كه ملت بيان خانه ما براي عيد ديدني، ما همه از ساعت 4 لباس پوشيده آماده بوديم كه مهمانها بيان. ولي هيچ خبري از مهمانها نبود.
بالاخره ساعت 8 شب بود كه اولين سري مهمانها پيداشون شد. اين نشون به اونشون كه ما يكسره تا ساعت 12:30 شب مهمان داشتيم.
تازه، بعدش من خودم راه افتادم رفتم مهماني :)
ديروز (شنبه)
صبح براي اولين بار رفتم سر كار
بعد از ظهرش هم 2-3 جا عيد ديدني رفتم. از بس آجيل خوردم شبش رودل كردم.
(شب نسبتا بدي را گذروندم.)

امروز (يكشنبه)
ظهر زود آمدم خانه. از بس دلم درد مي‌كرد. بعداز ظهر، تا يكم حالم بهتر شد، راه افتادم. و چند جا عيد ديدني رفتم.

يكي از دوستام را ديدم. تقريبا 1:30 ساعت فقط بحث كرديم. راجع به خيلي از موضوعات صحبت كرديم.
- در مورد انتخابات شوراها و نتايج آن.
- وضعيت فعلي اصلاح طلب ها، آينده اصلاح طلب ها.
- نتايج جنگ آمريكا و عراق، و اثرات اون بر ما.
- نظام بودجه ريزي در ايران، و اينكه نظام بودجه ريزي امروز ما شبيه نظام بودجه ريزي در زمان ساسانيان هست.
- در مورد اثر دوران پيش از اسلام، بر جامعه امروز ما.
- در مورد دلايل، عدم موفقيت دموكراسي در ايران. و اشكلات ما در اجراي آن.
- در مورد آينده ايران، و اينكه آيا دوباره سلطنت مشروطه در ايران شكل خواهد گرفت يا نه.
- سنتي بودن جامعه ما و دلايل عدم موفقيت روشنفكران در ايران.
- نخبه گرايي در ايران و تفاوت آن در غرب
- ...

پ.ن
امروز هوا فوق العاده تميز بود، تا به حال دماوند را اينقدر تميز نديده بودم.
دوست داشتم دوربين دم دستم بود. و يك عكس از منظره كوه دماوند مي‌گرفتم.

یکشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۲

چند شبه كه خانه نيستم، براي همين نمي‌رسم كه اينجا را به روز كنم.
اميدوارم روزي برسه كه همه مردم دنيا با شادي زندگي كنند. :)
چند شبه كه خانه نيستم، براي همين نمي‌رسم كه اينجا را به روز كنم.
اميدوارم روزي برسه كه همه مردم دنيا با شادي زندگي كنند. :)

جمعه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۲

سيلاب همراه با تگرگ
ديروز با يكي از دوستام مي‌رفتيم، باران هم همينطور نم‌نم مي‌آمد، داشتيم صحبت مي‌كرديم، كه يك دفعه انگار تمام شيرهاي آسمان را باز كردند، و هر چي آب بود، رو سر ما خالي كردند.‌ ما كه تو ماشين بوديم، احساس مي‌كرديم كه همين الانه كه شيشه ماشين بشكنه. (دندونامون داشت مي‌ريخت.) اصلا جلوي ماشين را نمي‌ديدم. بيچاره اون هايي كه توي خيابان بودند. يك دختره را تو خيابان ديديم، دقيقا مثل موش آب كشيده شده بود.
در عرض چند دقيقه، كل خيابان را آب گرفت. بعضي جاها اينقدر آب جمع شده بود، كه تا بالاي در، ماشين مي‌رفت توي آب. دوستم را درست 1 متري در خانه‌اشون پياده كردم. بعدش تازه راه افتادم به سمت خيابان وليعصر كه برسم سر قرارم. توي راه، ترمزهاي ماشينم از كار افتاده بود. سر چراغ با بدبختي ماشين را نگه داشتم. (هم ترمز گرفتم، هم ترمز دستي را تا آخر كشيدم، هم اينكه دنده معكوس زدم...) توي ميدان گلها ماشين جلويي من تصادف كرد. كل سپرش كنده شد. توي اون باران يك ماشين كه چراغ قرمز را رد كرده بود، خورد به اون.
كل سطح خيابان وليعصر زير آب رفته بود. هر كس كه مي‌خواست از خيابان رد بشه،‌تا زانو تو آب مي‌رفت. من خودم با يك بدختي پياده شدم. (ماشين را دم جدول گذاشتم، و از در شاگرد پريدم روي جدول، يك مسافت زيادي را روي جدول رفتم تا رسيدم به يك پل و ...)
قرار توي يك كافي شاپ بود. كه از اون بالا به خيابان وليعصر مسلط بوديم. از اون بالا يك نفر را ديديم كه كت شلوار پوشيده بود، و پاچه‌هاي شلوارش را تا بالاي زانو بالا زده بود، كفش‌هاش را هم دستش گرفته بود كه از خيابان رد بشه،‌ اونور خيابان كه رسيد، دزدگير ماشينش را زد، در ماشين باز شد، بعد سوار ماشين شد، رفت.
يك نفر هم براي اينكه به ماشينش برسه، 2 تا جعبه نوشابه گذاشته بود، و اونها را هي تكان مي‌داد، تا بالاخره موفق شد به ماشينش برسه.
اونور خيابان يك پيكان جلوي پل پارك كرده بود. بعضي‌ها براي اينكه از آب وسط خيابان رد بشند، مي‌پريدند روي كاپوت ماشين و از اون بالا مي‌پريدند وسط خيابان.
(بعدا شنيدم كه بالاي خيابان وليعصر يك عده پاچه‌هاشون را بالا زده بودند. و كارشون هم اين بوده كه پول مي‌گرفتند و ملت را كول مي‌كردند از اين ور خيابان مي‌بردند اونور خيابان.)
باران جالبي بود. منكه تا حالا همچين باروني نديده بودم. :)

پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۲

اين چند روز خيلي بد شده بودم. چند نفر را واقعا ناراحت كردم. اون هم به خاطر خودخواهي خودم.
اصلا يك سري قرارهايي كه با خودم داشتم را فراموش كرده بودم.

امروز قرار بود برم يك جا جلسه. براي اين جلسه، توي كاغذهام دنبال يك سري يادداشت مي‌گشتم كه مال چند سال پيش بودند. كه يك دفعه چشمم افتاد به يك كاغذ، كه روي اون چند خطي نوشته بودم.
يادم باشد حرفي نزنم كه به كسي بربخورد.
نگاهي نكنم كه دل كسي را بلرزاند
راهي نروم كه بيراه باشد.
خطي ننويسم كه كسي را آزار دهد و ...
يادم باشد كه روز و روزگار خوش است،
...

ياد زماني افتادم كه اين جملات را براي خودم تكرار مي‌كردم. فكر مي‌كنم، بايد بازم چيزي به اين جملات اضافه كنم.
جنگ، جنگ، جنگ 2
راستش، من معتقدم، كه از اون اول نبايد مي‌گذاشتند اين جنگ شروع بشه، به نظر من، موضع خيلي سخت، فرانسه. در به راه افتادن اين جنگ بي تاثير نبود.
درضمن، من اميدوارم كه هر چه زودتر جنگ تمام بشه، فكر مي‌كنم، اگر اين جنگ زياد طول بكشه، ممكنه پاي همه دنيا، وسط كشيده بشه. اون موقع معلوم نيست كه چه ميزان آدم مي‌ميرند.

سه‌شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۲

جنگ، جنگ، جنگ 1
هر جا مي‌ريم، صحبت، جنگ هست. دوست دارم هر چه زودتر تمام بشه.
بدي اين جنگ اينه كه، هر كدام از اين 2 طرف كه ببرند، به ضرر ما هست.
ولي معلوم نيست كه كدام بيشتر به ضرر ما باشه.
امروز نشستم، و پيش خودم متصور شدم، كه صدام نيروهاي آمريكايي را شكست داده. (البته در اين مورد شك دارم.)
اونوقت صدام، يك قهرمان مي‌شه، مرد اول، دنياي عرب مي‌شه.
حيف نيست يك آدمكش، قهرمان بشه.
بگذريم كه ديگه، ما هيچوقت نمي‌تونيم به حقوقمون برسيم.
سال جديد را زير سايه جنگ شروع كرديم.
از اول سال وضعيت خوبي نداشتم. دارم دوره سختي را مي‌گذرونم. در كنار جنگ آمريكا و انگليس با عراق، يك جنگ سخت و خونين هم، در بين افكار من در گرفته، كه تا به حال خسارات زيادي وارد كرده. شايد اين جنگ در نهايت باعث بيدار شدن اژدها بشه.
به هر حال تا اطلاع ثانوي، وقتي من را مي‌بينيد، بايد مواظب باشيد. كه يك موقع آتيش اين اژدهاي عصباني، گوشه لباس شما را نگيره.

براي اولين بار توي بحثهايي كه تو خانواده هست، صحبتها بالا گرفت، و من با يكي از عموهام در گير شدم.
ديروز با هلمز و بارانه رفتيم سينما، فيلم خانه‌اي روي آب فيلم جالبي بود،‌ ولي خب سانسور زياد داشت. (اولين فيلم سال 82)

امروز با اژدهاي شكلاتي و هلمز و بارانه، 4 تايي رفتيم دربند. (اولين كوهنوردي دست جمعي 82)
توي راه قبل از اينكه به بچه‌ها برسم، پيش خودم تصميم گرفته بودم،‌كه تنهايي راه بيافتم برم تا بالاي كوه.
اوايل راه هم همين تصميم را داشتم. ولي آخرش منصرف شدم، دلم نيامد به خاطر خودخواهي خودم، بقيه را تنها بگذارم.
دوستام، امروز خيلي من را تحمل كردند. امروز يك اژدهاي عصباني و غير قابل تحمل شده بودم. (بچه ها خيلي ممنون، سعي مي‌كنم كه ديگه كمتر اينجوري بشم. :)‌ )
تازه آخرش هم گند زدم. بعد از كوه رفتيم بوف كه نهار بخوريم. زماني كه هلمز غذا را آورد، دست من به ليوان پر از نوشابه خورد. و ليوان صاف ريخت روي شلوارم. نوشابه هم ليموناد بود. آبرو براي من نموند. (البته من اصلا به روي خودم نياوردم، و با اون وضع خيلي عادي بلند شدم اومدم بيرون :) )

پ.ن.
- امروز چند جا از صخره بالا رفتم. (بارانه همش نگران بود كه از اون بالا پرت بشم پايين. اژدهاي شكلاتي هم، هي از اون صحنه‌ها عكس مي‌گرفت. :) هلمز هم با خيال راحت راه افتاد رفت. :) )
- تو رستوران هي، جعبه دستمال كاغذي را مثل بچه‌ها، به سمت بارانه پرت مي‌كردم، يك زن ميز بغليمون نشسته بود، كه خيلي بد من را نگاه مي‌كرد. سر همين، نگاه‌ها يكم آرام گرفتم. :)

یکشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۲

امشب بعد از كلي عيد ديدني، و ... يك دفعه دلم گرفت.
نصف شبي (ساعت 11:30) با لباس پلوخوري رفتم بالاي كوه. تنهاي تنها، از اون بالا به شهر خيره شدم. نم نم باران صورتم را نوازش مي‌كرد. يكم اون بالا هوا خوردم برگشتم پايين.
تو راه برگشت، اينقدر گاز دادم كه تمام ماشين به لرزه در اومد.
فكر كنم اينطوري دق و دليم را سر، اين ماشين بي‌زبان خراب كردم.

شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۲

سالي كه گذشت
يك سال ديگه گذشت.
اين سال به نوعي خيلي بهتر از سال قبلش بود.
توي اين سال فشار كمتري روي من بود. موهام كمتر سفيد شد وكلا سال خوبي بود.
توي اين سال، كلي دوست خوب پيدا كردم. كه اميدوارم، دوستيم با اونها پايدار بمونه.
سالي كه گذشت، با آزاد شدن ملي و مذهبي‌ها و نهضت آزادي‌ها شروع شد، بعد از يكسال نگراني، شايد اين بهترين عيدي براي من بود. ديدن خيلي از اونها بعد از اين همه مدت، خيلي براي من جالب بود. فكر نمي‌كنم، هيچ وقت لحظه آزادي اونها را فراموش كنم.

بعد از اون كوه رفتن هر هفته من كه اوايل تنها شروع كردم. و سر همين كوه رفتن مداوم، چندتا دوست خوب و همراه پيدا كردم.
هيچ يادم نمي‌ره،‌ اولين بار توي تعطيلات عيد پارسال با يكي از دوستام هر دو با لباس رسمي رفتيم بالاي كوه.
اولين بار كه با هلمز رفتيم، اينقدر تند بالا رفتيم كه وقتي اون بالا رسيديم به شدت نفس‌نفس مي‌زديم.
اولين بار كه اژدهاي شكلاتي اومد. جلو اون رستورانه وسط راه به نفس نفس افتاد. (باز تند مي‌رفتيم.)
اولين بار كه از بالاي ديوار اومد، مجبور شديم كه نصف راه اون را بكشيم بالا. ;)
اولين بار كه گولي اومد. اولش زير باران اون پاي موزخوشمزه را خورديم. بعدش هم رفتيم بالاي كوه. وسط راه هم با من كورس گذاشت و بعدش به نفس نفس افتاد.
اولين بار آن سوي مه، را جلو در پاركينگ ديديمش، همراه با گولي، اونها از كوه بر مي‌گشتند و ما تازه مي‌خواستيم بريم بالا.
اولين بار كه بارانه مي‌خواست بياد، توي ترافيك گير كرد، و كلي با تاخير رسيد، (توي راه همش معذرت خواهي مي‌كرد.) تازه من و هلمز را هم جا به جا شناخت. :)
غول تبتي با اون كلاه و اون چوب‌دستيش و اون قيافه مهربونش. :)
اولين بار كه گاو اومد، اون بالا نزديك بود به قالب يخي تبديل بشه. (يادش بخير كه چقدر گاو را صداش كرديم....)
گلدون با اون كاپشن بزرگش.
كاپيتان نمو هم يكبار اومد، كه يك دفعه اومد، كه كفشش خوب نبود، و همش عقب مي‌موند.
ديگه از كسايي كه در اين يكسال اومدند. همرنگ يار يا متريال بود. اوايل هميشه زود مي‌رسيد، ولي از وقتي ماشينش را فروخت. ...
دوست بارانه، و ...
راستي داشت يادم مي‌رفت،‌ به مناسبت تولد من،‌ راننده تاكسي با خانمش و عرايض هم اومدند.
يك دفعه هم پينك‌فلويديش اومد. درست بعد از اين كه براي بار اول وبلاگش را تعطيل كرد.
توي اين مدت چند نفر ديگه هم با من همراه بودند كه هيچ كدامشون در اين دنياي وبلاگي جايگاهي نداشتند.
اكثرا روز سه‌شنبه، يا 4 شنبه كوه مي‌رفتيم، مگر اون روزها كه ماه كامل مي‌شد، و با بچه‌ها مي‌رفتيم اون بالا كه ماه كامل را ببينيم.

نمي‌دونم، توي اين سال جديد باز هم، همه اين بچه‌ها مي‌تونيم با هم جمع بشيم و بريم بالاي كوه، و از اون بالا ماه را ببينيم. باز هم مي‌شه،‌ اژدهاي شكلاتي، كيك درست كنه و بريم اون بالا براي خودمان تولد بگيريم. باز هم مي‌شه، همه روي اون تخته سنگ جمع بشيم، و از اون بالا اسم بزرگ‌راه ها را حدس بزنيم. ...
اون تخته سنگ را زماني پيدا كردم. كه داشتم كتاب انجمن شاعران مرده را مي‌خوندم. (وسط كتاب بودم) اون موقع دوست داشتم. اون بالا با بچه‌ها روي اون تخته سنگ جمع بشيم. و شعر بخونيم. (البته وقتي كتاب را تمام كردم. از اين فكرم منصرف شدم. :)‌ )

توي اين يكسال، از لحاظ سياسي،‌
بعد از اتفاقي كه براي آقاجري افتاد،‌ نا اميدي در ميان دانشجو‌ها، بيشتر از گذشته شد. و عملا دفتر تحكيم از گروه‌هاي 2 خرداد جدا شد.
لايحه‌هاي دولت با مخالفت شديد، محافظه‌كارها مواجه شد. و قوانين مجلس همچنان توسط شوراي نگهبان رد شد.
و براي اولين بار،‌توسط شوراي تشخيص مصلحت نظام، يك بند، به قانون بودجه اضافه شد.
مردم براي اولين بار بعد از انتخابات 2 خرداد، در شهرهاي بزرگ تصميم گرفتند كه در انتخابات شركت نكنند. اين عدم شركت هم در نهايت موجب شد كه نمايندگان محافظه‌كاران با آرا خيلي پايين وارد شوراها بشوند. بنظرم هنوز خيلي زود هست، كه بخوايم در مورد اين كار مردم، اظهار نظر كنيم. تا چند سال ديگه، همه ما به خوبي مي‌تونيم نتيجه، اين كارمون را ببينيم.

بعد از حدود چند سال، كه از شروع كار ماهواره‌ها مي‌گذره،‌ به مرور مي‌تونيم اثر صحبت‌هاي كساني كه در اون طرف هستند را در صحبتهاي روزمره مردم ببينيم. براي من جالبه كه چطور كساني مثل ضيا يا هاله يا ... كه قبل از انقلاب خواننده كاباره يا هنرپيشه تبليغاتي يا هنرمند يا ... بودند، حالا تبديل به شخصيتهاي سياسي شدند كه مردم را به حركت ارشاد مي‌كنند.

در پايان اين سال، آمريكا و انگليس وارد جنگ با عراق شدند. جنگي كه مي‌تونه بر آينده ما تاثير گذار باشه.
بعضي‌ها اميدوارند كه آمريكا بعد از عراق، سراغ ايران بياد و حكومت را از دست آخوندها خارج كنه.
اصلاح‌طلبها اميدوارند كه حضور آمريكا در منطقه باعث بشه، كه اونها از حالت انفعال فعلي، خارج شوند.
و ...
به نظر مي‌رسه، محافظه‌كاران براي ادامه حكومت خود، با آمريكا و انگليس وارد مذاكره شوند، و با دادن امتيازات زيادي به آمريكا و انگليس، حكومت خودشون را در كشور ادامه دهند.
(به نظر مي‌رسه كه در كوتاه مدت، موفق باشند. ولي در بلند مدت، هيچ اميدي نبايد داشته باشند.)

فساد در كشور به صورت گسترده‌اي، گسترش پيدا كرده.
اخلاق تعريف گذشته خودش را از دست داده. دوستي مي‌گفت: در گذشته، هر چقدر طرف خلاف‌كار بود، و به اون فشار مي‌آمد. رعايت بعضي از مسائل را مي‌كرد. مثلا رعايت ماه محرم و صفر و رمضان را مي‌كرد. امكان نداشت كه كسي دنبال زن شوهردار بيافته و كل جامعه چنين كاري را بد مي‌دونست. ولي امروز ....
اين مشكلات تا جايي پيش رفت كه امسال صحبت تاسيس خانه‌هاي عفاف هم پيش اومد.

در آخر اينكه، امسال براي اولين بار دل من لرزيد. يك شب، چند نفر اينقدر براي من شعر خوندند و خوندند كه آخرش، من را، از راه به در كردند.
گر چه الان، تونستم اين قضيه را هضم كنم و يكم از اين جريان فاصله بگيرم. ولي هنوز نمي‌دونم اين جريان، دقيقا چه اثراتي را روي من گذشته، و در بلند مدت چه اثراتي روي من خواهد گذاشت. فكر مي‌كنم بايد دنبال يك دل بزرگتر براي خودم باشم.
در ضمن امسال يك شعار جديد به مجموعه شعارهام اضافه كردم: دم را غنيمت شمار :)
سال نو مبارك :)

جمعه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۲

امسال تونستم، تقريبا خيلي از كارهاي نيمه كاره‌ام را تا پايان سال تمام كنم. از اين بابت خوشحالم.
امشب بعد از مدتها، راجع به يك موضوعي با يكي از دوستام صحبت كردم. مي‌دونستم اگر سال تحويل بشه، ديگه در اين مورد با اون صحبت نمي‌كنم، مگر اينكه اتفاق خاصي بيافته. خودم دوست داشتم كه در آخرين احظات سال با اون صحبت كنم. ولي فكر نمي‌كردم اينقدر آخر سال بشه. (تا ساعت 12 شب آخرين روز سال)
تقريبا 70-80 درصد اون چيزهايي كه مي‌خواستم بگم، گفتم.
موقع برگشتن خيلي احساس خوبي داشتم. به نظرم مي‌توانستم پرواز كنم. دوست داشتم اينقدر تند برم، تا پرواز كنم. ...

پ.ن.
با اينكه يك سري از نگراني‌هام را گفتم، بازم نگرانش هستم. فكر مي‌كنم كه ... :)
اميدوارم كه در اين سال جديد، ذهنش پوياتر از گذشته بشه، تا بتونه مسائل را بهتر ببينه و بهتر تصميم بگيره :)
امروز طبق سنوات چند سال اخير، رفتم بازار ميوه كرج، كه ميوه بگيرم.
اتوبان نسبتا خلوت بود.
موقع برگشتن متوسط سرعتم 130 بود، پيش خودم، گفتم خوبه ماشينم خيلي سريع نمي‌ره، احتمالا اگر ماشينم را عوض كنم، كلي متوسط سرعتم بالا مي‌ره. ...
چقدر بازار تهران شلوغه، ديروز كه اونجا بودم داشتم خفه مي‌شدم و ...
اين آخر سالي كلي اين ور و اون ور رفتم.
تقريبا دم در خانه همه عمه‌ها و عموها رفتم تا به اونها هديه عيدشون را بدم. پدرم هر سال، براي برادر و خواهرهاش، يك چيزي كنار مي‌گذاره، اين وسط وظيفه من اين هست كه برم، همه را دم خانه اونها برسونم.
2 شنبه از ساعت 4 تا 8:15 تو جلسه هيئت مديره بودم. جلسه‌اي كه قرار بود يك ساعت طول بكشه، 4 ساعت طول كشيد. آخرش هم مجبور شديم به شركت پول قرض بديم، كه حقوق اسفندماه كارمندان را بديم.
ساعت 9:15 بود كه رسيديم خانه، بعد از اينكه سر راه گوشت خريديم و دنبال مادرم رفتيم. (گوشت كيلويي 4400 تومان) دنيايي شده، آدم مجبوره براي خريد چند كيلو گوشت، چك پول بده.
بعدش سريع شام خوردم، تازه ساعت 10 بود كه با ماشين پدرم راه افتادم. از غرب شهر به شمال، از شمال به ... .
اونشب خانه يكي از دوستام هم رفتم، با اينكه خيلي عجله داشتم. نيم ساعت با اون صحبت كردم. ... حالا قراره عيد برم خانه‌شون و سر فرصت با اون صحبت كنم.
اونشب حدود ساعت يك بود كه رسيدم خانه.

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۱

امروز بعد از مدتها (13 روز) پشت ماشين خودم نشستم.
موقع گرفتن ماشين خيلي شانس آوردم، خيلي سريع كارم راه افتاد. و ...

از قبل با بچه‌ها قرار گذاشته بوديم كه بريم كوه، ماشين را كه گرفتم، رفتم دنبال متريال، متريال توي ترافيك گير كرده بود، و سر قرار خيلي دير رسيد.
بعدش هم رفتم سراغ آن سوي مه، نزديك خانه آن سوي مه بوديم كه هلمز زنگ زد و اعلام كرد كه با بارانه بالاي كوه هستند. (حدود ساعت 6 رسيده بودند دم كوه)
خلاصه ما 3 تا حدود ساعت 7 بود كه رسيديم پاي كوه.
از اون بالا، شهر يك جوري بود، هر لحظه يك نقطه اون روشن مي‌شد. صداي نارنجكهايي كه ملت توي شهر مي‌زدند، اون بالا مي‌پيچيد.
بعد از مدتي به بارانه و هلمز رسيديم. كه روي يك سكوي بتني جا خوش كرده بودند، و از اون بالا به پايين خيره شده بودند.
اينقدر صداها زياد بود، كه تصميم گرفتيم زودتر برگرديم ببينيم توي شهر چه خبره.
بعد از اينكه از هلمز و بارانه خداحافظي كرديم. من و متريال و آن‌سوي مه،‌3 تايي راه افتاديم ببينيم كه چه خبر هست. نزديكهاي خانه آن‌سوي مه خيلي شلوغ بود.
روي يك زمين خالي ملت جمع شده بودند، اون وسط يك پاترول هم ايستاده بود و آهنگ گذاشته بود. چند تا پژو هم دور تا دور ايستاده بودند و با نور چراغشون وسط را روشن كرده بودند. ما كه رسيديم 3-4 تا پسر اون وسط مي‌رقصيدند. گذشت تا 3 تا دختر هم اومدند اون وسط و شروع كردند به رقصيدن. پيش خودم مي‌گفتم چقدر جاي هلمز، اژدهاي شكلاتي و بارانه و ... خالي هست. هر لحظه اونجا شلوغتر مي‌شد، تا اينكه 2 تا بيسيم به دست با لباس شخصي اومدند، ماشيني كه آهنگ پخش مي‌كرد را توقيف كنند. كه با مقاومت مردم روبرو شدند. بعدش هم كه نتوانستند ماشين را بخوابونند، يكشون پلاك ماشين را كند. همچين كه پلاك ماشين را كند. ملت ريختند سرشون، يك عده هو مي‌كردند. يك عده مي‌خواستند بزنندشون، يك عده هم مي‌خواستند اين قضيه را با كدخدا منشي حل كنند.
و بالاخره ملت موفق شدند، پلاك را از دستشون در بيارند.
اونجا كه به هم ريخت، پياده اومديم، يك چهار راه پايين تر، اونجا بيشتر نارنجك مي‌زدند. البته بعضي‌هاش بيشتر شبيه بمب بود. يك دفعه يك نارنجك زدند، با اينكه من حدود 50-60 متر از نارنجك فاصله داشتم، سنگش اومد به پام خورد. تا مدتي جاش مي‌سوخت.
يك سري از اين موشكها كه ملت مي‌زدند، خيلي جالب بود. بعد از حدود 30 دقيقه كه در مركز انفجار بوديم، از اونجا رفتيم. خدا به چند تا ماشين خيلي رحم كرد. به خاطر نارنجكهايي كه مي‌زدند، چهارراه پر از دود مي‌شد، بعدش هم ماشين‌ها سرعتشون را زياد مي‌كردند كه هر چه زودتر از اونجا رد بشوند و .... خلاصه وضعيت بدي بود.
4 شنبه سوري امسال، يك نكته جالب داشت اونهم اين كه توي بعضي از نقاط شهر، خبري بود، و اهالي اون محل خيلي فعالانه در اين امر شركت مي‌كردند، و از طرفي، در بعضي از جاها اصلا خبري نبود.

ياد اون سالهاي قديم به خير، كه بچه‌ها چادر سرشون مي‌كردند و قاشق زني مي‌كردند. من حاضر نبودم كه چادر سرم كنم، دنبال دوستام راه مي‌افتادم، بلكه يك نفر به من بي‌چادر هم چيزي بده :)
اون سالها، ملت چپق درست مي‌كردند، بعضي‌ها هم دارت مي‌ساختند، ديگه خيلي مي‌خواستيم سر و صدا راه بندازيم، يك ذره، كررات زرميخ، مي‌ريختيم رو زمين صاف، و با سنگ مرمر روش مي‌زديم.
البته، اونها كه خيلي خلافشون سنگين بود، با يك پيت روغن،‌ كاربيت مي‌زدند.
...
عجب دوراني داشتيم.

پ.ن.
موقع رد شدن من از اون چهارراه،‌ يكي از اين نارنجكها زير چرخ عقب من منفجر شد، يك لحظه ماشين واقعا لرزيد.
بالاخره ماشينم را گرفتم. :)
بي ماشين بودن هم مزايايي دارد.
امروز ميدان آرژانتين كار داشتم.، تا چشم كار مي‌كرد ماشين توي خيابان بود و تكان هم نمي‌خورد. مجبور شدم، 2 دفعه از سر عباس‌‌آباد تا ميدان آرژانتين پياده برم و برگردم.
به نظرم اين روزها، داشتن يك كفش خوب و راحت خيلي بهتر از داشتن يك ماشين هست. :)

دوشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۱

يك روز در تاكسي
1- تو تاكسي نشستم، و توي حال و هواي خودم هستم. اون دورها يك آخوند كنار خيابان ايستاده و منتظر ماشين هست، يك دفعه راننده مي‌گه كثافت،‌...، ... شكمش را نگاه كن، از بس خورده نمي‌تونه درست وايسه، ببين چطور داره نگاه مي‌كنه، وقتي نزدكش مي‌رسيم يك فحش آب دار ديگه حواله اون مي‌كنه. و رد مي‌شيم ميريم.
2- سوار يك تاكسي مي‌شم،‌معلومه كه بحث داغي در جريان هست، راننده تاكسي كه يك پيرمرد هست، خيلي با حرارت صحبت مي‌كنه، مي‌گه اين را بدونيد، اگر ما 100 سال ديگه زحمت بكشيم، ديگه به اروپا و آمريكا نمي‌رسيم. اونها كارشون درست هست. ما اگر سوزن هم درست كنيم، سوزن ما به پاي سوزنهاي اونها نمي‌رسه. حالا چه برسه بخوايم ماشين توليد كنيم و ... هر چيزي، يكش، مال اونها هست، جنس اونها درجه 2 نداره و ...
بعد از مدتي بحث به سياست كشيده مي‌كشه: همون پيرمرده با حرارت مي‌گه، كه كار اينها ديگه تمام هست، اينها ترسيدند، نمي‌بينيد كه اينها چطور دارند قايم مي‌شند، كار اينها تو همين چند روز تمام است، حالا اگر امسال هم تمام نشه، همون اوايل سال ديگه، كارشون تمام هست. يك پيرمرد كه بغل دست من نشسته، مي‌گه: آقا من خيلي نا اميد هستم. شايد يك روزي فكر مي‌كردم كه اين آخوندها را از عمامه‌هاشون آويزون مي‌كنيم. ولي الان ديگه فكر نمي‌كنم ...
راننده‌ دوباره شروع به صحبت مي‌كنه، مي‌گه اصلا هم اينطور نيست، كار اينها ديگه تمامه، الان هم خاتمي چند سالي به اينها كمك كرد اگر نه ... بحث ادامه داره، ولي من كرايه را مي‌دم و پياده مي‌شم.
3- سوار يك تاكسي خطي مي‌شم. يك پيرزن جلو سوار مي‌شه، از قرار معلوم راننده را مي‌شناسه، به راننده مي‌گه: انگار قراره آمريكا فردا به عراق حمله بكنه، البته اسماً مي‌خواد به عراق حمله بكنه، ولي مي‌خواد بياد اينجا را بزنه!!
بياد اينها را نابود كنه، شر اينها را از سرما بكنه، آقا همين جا سر اين كوچه، من پياده مي‌شم. كرايه را مي‌ده و پياده مي‌شه.
4- راننده: خانم كرايه شما 150 تومان مي‌شه
خانم: آقا من هر روز اين مسير را مي‌آم، 100 تومان مي‌دم، چرا زياد مي‌گيري
راننده: خانم چرا آبروي من را بخاطر 50 تومان مي‌بري، بگو كجا سوار شدي؟! شما ... سوار شدي، از اونجا تا اينجا هم كرايه‌اش 150 تومان هست.
خانم 50 تومان را مي‌ده و در را به شدت مي‌كوبه و مي‌ره .
...

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۱

امروز، يك نفر را كه براي كار اومده بود شركت ما، عذرش را خواستيم.
گرفتن اين تصميم خيلي سخت بود.
واقعا سخت بود. با اينكه طرف، فقط يك هفته پيش ما اومده بود، همه ناراحت بوديم كه اين تصميم را مي‌گيريم.
طرف خيلي خوش اخلاق بود، كارش هم بد نبود، منتها پايين‌تر از سطح انتظار ما بود. و پايين‌تر از اون چيزي بود كه ادعا كرده بود.
از صبح بين خودمان بحث بود. هر كس يك نظر مي‌داد. بعد از كلي صحبت، حدود ‌ساعت 4 بود كه به رئيس شركت اعلام كرديم. كه ايشان در نهايت نمي‌تونه كارهاي ما را انجام بده. وقتي اين حرف را زديم. رئيس شركت خيلي ناراحت شد. و كلي ما را دعوا كرد، كه چرا اينقدر دير اين تصميم را گرفتيد. (حق هم داشت.)
راستش، همه‌ما، تلاشمون اين بود كه يك جوري اون را توي شركت نگه داريم. تقريبا از روز دوم مشخص بود كه نمي‌تونه كارهاي ما را به طور كامل انجام بده، ولي ما باز تحملش كرديم و تا اونجا كه مي‌شد به اون فرصت داديم. مي‌خواستيم ببينيم حالا كه در سطح ادعايي خودش نيست، آيا قدرت يادگيري سريع را داره يا نه. مي‌دونستيم كه اون يكجورهايي به اين كار احتياج داره.
در نهايت ديديم كه، واقعا نمي‌تونه، و اگر اون را استخدام كنيم، آخرش بايد كارهاي اون را خودمون انجام بديم. بعد هم اينكه بايد بعدا جواب رئيس شركت را بديم، كه چرا از روز اول نگفتيم كه ايشان توانايي لازم را نداره. (آخه طرف مي‌گفت 8 سال سابقه كار داره، و حقوق نسبتا بالايي هم مي‌خواست.)
اين شد كه آخرش عذرش را خواستيم.


خيلي وقت بود كه با كسي توي خيابان قرار نگذاشته بودم. داشت يادم مي‌رفت كه چطور كنار خيابان بايد ايستاد و ... اين بود كه يكم زود رسيدم و مجبور شدم. اينقدر تو سرما بايستم تا اينكه سر وقتش بشه و يك نفر كه معمولا سبزه را ببينم. اينقدر از اومدنش خوشحال شدم، كه يادم رفت، شكلاتي كه براي اون و دوستش گرفته بودم به اونها بدم.
يك سي دي دادم،‌ بجاش دوتا سي‌دي قشنگ گرفتم. تازه يكي از تيله ها را هم ديدم. :>
بعدش هم با شكلاتي قرار داشتم. يكي چيزي بايد از اون مي‌گرفتم. بعدش از اون جايي كه با شكلاتي خداحافظي كردم، تا دم در خانمون پياده آمدم. تقريبا 45 دقيقه راه بود.
وقتي رسيدم خانه، يك پا و يك دستم درد گرفته بود.
پ.ن.
امشب هم از جلو چند تا تكيه رد شدم. انگار نه انگار كه شب اول محرم هست. تو تكيه‌ها فقط چند نفري نشسته بودند و ...

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۱

ديشب هوس كرده بودم، يك چيزهايي بنويسم. (و نوشتم.) ولي خب آخر سر پابليش نكردم.
به نظرم، همه چيزمون مسخره شده. حتي عزاداريمون هم مسخره بازي شده.
...
...
عاشورا
تا حالا عاشورا به اين بي بخاري نديده بودم. صبح كه داشتم مي‌رفتم بيرون،‌ حتي يك هيئت نديدم.
امروز برنامه سخنراني خيلي بد نبود. آقاي كديور صحبت كرد.
بعد از اون هم طبق معمول پخش غذا، امروز جمعيت خيلي زيادي آمده بودند. آخرش غذا كم آمد. (به يكسري كسايي كه آخر سر آمدند، كه نهار بخورند نهار نرسيد.)
به خودم هم يك تيكه ته‌ديگ با خورشت رسيد.
جالبه برام كه بعضي از مردم چقدر به نذر اعتقاد دارند. آخرهاي غذا يك خانمي آمد، كه موهاش را قرمز كرده بود. مي‌گفت هر سال،‌مي‌آد اينجا غذا مي‌گيره و نذر داره و .... خلاصه آخر سر يك ظرف يكبار مصرف كه توش يك مقاله خورشت ريخته بوديم گرفت و رفت.
عصري با اينكه خسته بوديم وايساديم براي كمك. اول از همه برزنت‌ها را جمع كرديم. (از اين قسمتش خيلي خوشم اومد. كلي بند بازي كردم :> ) بعدش هم رفتم سراغ ظرفها، و حدود 200-300 تا از ظرفها را شستم. كاري كه توي خانمون انجام نمي‌دم. البته توي شستن ظرفها رودست خورديم حسابي، من و يكي از بچه‌ها فكر مي‌كرديم فقط 40-50 تا ظرف ديگه مونده،‌گفتيم بيام چندتا ظرف هم ما بشوريم. ولي همچين كه نشستيم، از اين ور و اونور كلي ظرف پيدا شد. دوتايي تقريبا 500-600 تا ظرف شستيم.
تقريبا ساعت 5:30 بود كه از اين كارها خلاص شديم.
بعدش هم با پسر عموم رفتيم، خانه‌شون، يكم دراز كشيديم. جفتمون خيلي خسته شده بوديم. تقريبا 10 دقيقه دراز كشيديم، ولي توي همين مدت كوتاه كلي خستگيمون در رفت.
بعدش من و پسرعموم با زن عموم و دختر دختر‌عموم، 4 تايي راه افتاديم كه هم بريم شام غريبان ببينيم. و هم اينكه شيركاكائو نذري بديم. از اون بالا راه افتاديم تا ميدان خراسان رفتيم.
هر چي مي‌رفتيم بيشتر، تعجب مي‌كرديم. توي مسير حتي يك دسته هم نديديم، حتي توي خيابان 17 شهريور كه مركز هيئت‌هاي عزاداري هست، هم هيچ خبري نبود. انگار همه هيئت‌ها تعطيل كرده بودند. به شوخي به پسرعموم مي‌گفتم كه مطمئني امشب شب شام غريبان هست؟!!
توي همه مسير فقط چندتا تكيه ديديم، كه نوار گذاشته بودند.
به پسر عموم گفتم: مثل اينكه مشاركت مردم، توي اين كارهم پايين آمده،
آخر سر يكجايي، نزديكيهاي ميدان خراسان وايسديم، و شيركاكائو ها را به ملت داديم.
بعد از اينكه شيركاكائوها را داديم و خيالمون راحت شد،‌ بازم راه افتاديم به گشت و گذار كه ببينيم، چه خبر هست. همه جا خلوت. فقط يك جا توي خيابان آذربايجان ملت كنار خيابان جمع شده بودند و شمع روشن كرده بوند. (فكر كنم اون هم به خاطر 2 تا دكه شمع فروشي بود كه همون بغل بود.) بقيه جاها همچنان خلوت بود.

مردم حتي از شام غريبان خسته شدند. تا 2-3 سال پيش، ملت تا ساعت 1-2 شب توي خيابانها بودند و دسته‌ها را نگاه مي‌كردند. ولي امسال، انگار نه انگار. خيلي برام عجيب بود.

جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۱

چند ساله كه بعضي‌ها توي كوچه ما نذري مي‌دهند. قبل از اين، ما كه از اين چيزها نداشتيم.
اين نذري را 4-5 سال پيش يكي از همسايه‌ها شروع كرد. از يك ديگ شروع كرد. 2 سال پيش به 5-6 تا ديگ رسيد. مادرم اينها كه مي‌آمدند خانه، ‌كلي از داماد همسايه‌امون تعريف مي‌كردند، كه اين چقدر خوب هست و چقدر دستش به خير هست. و ...
گذشت تا اينكه 2 سال پيش همين داماد همسايمون بيشتر از 2 ميليارد تومان كلاه برداري كرد و يك مدت زيادي ناپديد شد. فقط چندصد ميليون از همسايه‌ها به اون پول داده بودند كه اون به اون‌ها سود بده.
الان 2 ساله كه يكي ديگه از همسايه‌ها كه تازه اومده توي كوچه ما نذري مي‌ده. اون هم چه نذري. امسال كه 2 تا علم 21 پره‌هم آورده بود.
من كه از اونها خيلي خوشم نمي‌آد. از اون خانواده‌ها هستند كه يك دفعه به پول رسيدند. و ... خود يارو كه هيچ وقت سر وضعش مرتب نيست. منكه اكثر اوقات اون را با زيرشلواري و زيرپوش تو كوچه ديدم. خانمش هم از اون آرايش‌هاي خفن مي‌زنه. (ناخون لاك قهوه‌اي و ...) فعلا بين همسايه‌ها شايع هست، كه طرف توي كار قاچاق هست. من خودم در اين مورد نظري ندارم، نمي‌دونم كي گندش در مياد.
اين طرف، از كوچه ما خيلي خوشش اومده، گفته مي‌خواد همه خانه‌هاي اين كوچه را بخره، فعلا كه 2 تا از خانه‌ها را خريده.

نمي‌دونم بقيه هم كه نذري مي‌دهند، مثل همين‌ها هستند. (مطمئن هستم كه همه اينجور نيستند.)
نمي‌دونم چرا بعضي‌ها فكر مي‌كنند با اين كارشون، پولشون حلال مي‌شه
احتمالا يك عده هم از اين برنامه‌ها به عنوان سرپوشي براي كار‌هاشون استفاده مي‌كنند.

پ.ن.
روزگار بدي شده، آدم نمي‌تونه به راحتي راستي را از دروغ تشخيص بده.
خدايا كمكمون كن.
امسال اصلا حال و هواي سالهاي گذشته نيست، هر سال كه مي‌گذره، بدتر مي‌شه.
امشب پياده راه افتادم توي خيابان، هوا گرفته بود، و گاهي نم نم باران مي‌آمد. پياده از جلو 7-8 تا هيئت رد شدم. كلي هيئت جديد تاسيس ديدم. هر كدام از اين هيئت‌ها هم براي اينكه بگويند، كارشون خيلي درسته، يك علم 19-23 پره‌اي جلو در هيئتشون گذاشته بودند.
بعضي از هيئت‌ها، يك چيزي مثل سقاخانه درست كرده بودند، كه مردم بيان شمع روشن كنند و پول بريزند. (توي اين مسير حداقل 4 تاش را من ديدم.)
نمي‌دونم چرا امسال، هيئت‌ها اين همه چراغ روشن كرده بودند و جلو هيئتشون را حسابي چراغوني كرده بودند. (يك هيئت را ديدم كه جلو در وروديش، فقط 40 تا از اين لامپ‌هاي مدادي كه مال نورافكن هست، روشن كرده بود.) بعضي جاها حتي بيشتر از نيمه شعبان چراغوني كرده بودند.
توي اين دسته ها كه مي‌ديدم، يك دسته فلوت مي‌زد.
يك دسته ديگه را هم ديدم كه يك ارگ بزرگ ياماها توي پيكان گذاشته بود و با اون آهنگ مي‌زدند، ملت هم با صداي اون زنجير مي‌زند...

وضعيت دختر و پسرها هم بماند.
دختره را همون بغل هيئت سوار كردنش و ...
...
پ.ن.
از اون شبهايي بود كه همش پيش خودم مي‌گفتم: گاشكي خيلي چيزها را نمي‌ديدم، يا مي‌توانستم خودم را به نديدن بزنم.
ياد سه شنبه افتادم. كه رفته بوديم كوه. اين هفته من و بارانه كلي از راه را با چشم بسته آمديم.
خواب ديدم كه يك جا نشستم و دارند صحبت مي‌كنند. وسطهاي خوابم يك حرفي زدم، كه نتيجه‌اش دعوا شد. توي خواب اصلا از نتيجه صحبتم خوشم نيامد. توي همون خواب زمان را برگردوندم به عقب و صحبتم را اصلاح كردم و ...
اگر توي دنياي واقعي هم، همچين امكاني را پيدا مي‌كردم، چي مي‌شد. :)
پ.ن.
...

پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۱

اين بي ماشيني، خيلي هم براي من بد نبوده.
مزايا
- به اين بهانه، هر روز كلي پياده روي مي‌كنم.
- روزي يك روزنامه توي راه مي‌خوانم.
- موقع برگشتن توي تاكسي، وقت مي‌كنم كه يكم استراحت كنم.
- موقع پياده روي، كلي فكر مي‌كنم.
...

اما خب اين بي ماشيني، همش مزيت نبوده، يكسري معايب هم داشته.
معايب
- بزرگترين اشكال، اين بي ماشيني اين هست،‌ كه اگر طولاني بشه، حسابي بد عادت مي‌شم. با اينكه خودم را جريمه كردم، و براي هيچ يك از كارهاي خودم،‌ ماشين پدرم را سوار نمي‌شم. ولي مجبورم، براي بعضي از كارهاي خانه سوار ماشين پدرم بشم. يكم ديگه سوار اون بشم. ديگه نمي‌تونم سوار ماشين خودم بشم. شتابش فوق‌العاده بالاست.
- مشكل بعدي اينكه، آدم وقتي ماشين نداره، خيلي بيشتر، مشكلات توي مردم را مي‌بينه، هر شب وقتي مي‌رسم خانه كلي دلم مي‌گيره.
- در آخر هم اينكه، دايره حركتم كم شده.
- ...
بچه مثبت :)
...
...
...

چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۱

امشب چندتا مقاله جالب ديدم،
اولين مقاله در مورد عراق هست و عنوان مقاله اين است: عراق چگونه قرار است فتح شود؟توي اين مقاله، در مورد استراژي آمريكا براي فتح عراق و چگونگي فتح بغداد صحبت شده.

عنوان مقاله دوم، روسپيان در سرزمين ملاها هست. كه گزارش يك روزنامه نگار آلماني در مورد گسترش فحشا در ايران، و اينكه چه گروه‌هايي و با چه اهدافي به اين كار مي‌پردازند، هست.

مقاله سوم هم در مورد حق وتو در شوراي امنيت سازمان ملل هست.
توي اين مقاله در مورد سابقه تاريخي حق وتو، و اينكه هر كدام از كشورهاي صاحب اين راي، ‌چند بار و در چه شرايطي از اين حق خود استفاده كردند صحبت شده.

مقاله برنامه‌های اتمی ايران به سرعت پيش می رود، هم جالب هست،‌اگر علاقه مند بوديد. يك نگاهي هم به اون بياندازيد.
2 ديدنيها
قبل از اينكه هلمز ماشينش را بگيره، به ما قول داده بود، كه به همه ما ناهار بده. اون هم توي رستوران ديدنيها.
بعد از كوه، راه افتاديم به سمت رستوران. توي راه يكم خوابيدم، كه شايد از اين فكرها بيرون بيام. (هر چند وقت يك بار بيدار مي‌شدم، ولي چند جا حسابي خوابيدم.)
حدود ساعت 2 بود كه به رستوران رسيديم.
همه با شلوارهاي گلي و كفشهاي خاكي... وارد رستوران شديم. رستوران خيلي شلوغ بود. كلي آدم ايستاده بودند. ما هم همون جلو راه پله ايستاده بوديم. حدود نيم ساعت ايستاديم تا آخر سر يكي از ميزها خالي شد. اين نوبت ما شدن اين‌قدر طول كشيد كه متريال نتوانست براي نهار بايسته و خداحافظي كرد، رفت. وقتي داشتيم مي‌رفتيم كه بشينيم. يكسري بچه را ديدم كه رو سرشون ماسك گذاشته بودند و داشتند بستني مي‌خوردند. ياد بلاگرها افتادم كه قرار بود، بچه‌هاي شيرخوارگاه آمنه را ببرند بيرون. به بچه ها گفتم: احتمالا اينها، بچه‌هاي آمنه هستند. ولي بچه‌ها گفتند بعيده. وقتي نشستيم، از دور يك نفر را ديدم كه شبيه نورهود بود. به اژي شكلاتي گفتم: ببين نورهود هست، ها. اژي هم گفت نه بابا، نورهود اينجا چي‌كار مي‌كنه ...
خلاصه اين وسط يك نفر آشنا اژي شكلاتي را ديد. و اژي شكلاتي با اونها سلام و عليك كرد. اينقدر خاكي و نامرتب بوديم كه بچه‌ها خيلي مايل نبودند كه بريم بقيه را ببينيم. اين بود كه خيلي آرام نشستيم و اصلا صدامون را در نياورديم كه وبلاگ داريم و فقط خارج شدن بچه ها را نظاره كرديم.
اينقدر گشنه بوديم، كه بعد از اينكه نهارمون تمام شد، يادمون افتاد كه دست‌هامون را نشستيم.
تازه قرار بود اژدهاي شكلاتي برامون فال بگيره كه اون را هم فراموش كرديم.
...
اين چند روزه ، اصلا حوصله نداشتم. براي همين خيلي روخط نمي‌آمدم و شبها زود مي‌خوابيدم. (كلي مثبت شده بودم.)
امروز يكم سبك شدم.

اميدوارم هميشه و همه وقت شاد باشيد.

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۱

دربند 1
حدود ساعت 8 بود كه بارانه و هلمز اومدند دنبال من. (توي چند سال اخير اولين بار بود، كه كسي دنبال من مي‌آمد. :)‌ )
توي ماشين نوار Era را پخش مي‌كردند.
بعدش رفتيم دنبال اژدهاي شكلاتي، سر كوچه‌ اونها كه به اون زنگ زديم. گفت: دارم بند كفشم را مي‌بندم. الان مي‌آم.
(اين بند كفش بستنش حدود 10-15 دقيقه طول كشيد.)
توي اين فاصله كه ما منتظر بوديم، يك پسر خوشگل، از خانه اژي‌اينا بيرون اومد. (همسايه اژي بود.) پسره موهاي خيلي بلندي داشت و ... . هلمز پشنهاد كرد كه بي خيال اژي بشيم و همين پسره را سوار كنيم بريم كوه.
يكم ديگه كه گذشت. يك دفعه هلمز گفت: الان شكلاتي بند كفش راستش را بست و الان ديگه داره بند كفش چپش را مي‌بنده. منم با خنده گفتم: شانس آورديم كه شكلاتي، هزارپا نيست. اگر نه بايد حالا حالا هم منتظر مي‌شديم. :))
توي اين فاصله نوار را عوض كرديم. هلمز از كيسه نوارهاش، نوار فريدون فروغي را در آورد و اون را گذاشت.
بالاخره اژدهاي شكلاتي هم پيداش شد و 4 تايي راه افتاديم به سمت ميدان قدس، با متريال 8:35 قرار داشتيم. همه به اتفاق اين نظر را داشتيم كه اين پسر از ساعت 8:10 دقيقه اونجا منتظر ماست. ساعت 8:45 كه به متريال زنگ زدم، گفت: حالش بد نيست با يكدونه .. . حال مي كنه :D
حدود ساعت 9 بود كه پيش متريال رسيديم. بعد از اينكه ماشين را توي پاركينگ گذاشتيم، 5 تايي راه افتاديم به سمت كوه. قسمت اول را با تله‌سيج رفتيم. (جالب بود :)‌ ، اين قسمت را من تنها بودم.)
اين اژدهاي شكلاتي و بارانه از بس قر قر كردند، كه بالاخره يك جا فرود اومديم و نيمرو با چايي سفارش داديم. وقتي داشتند آمار مي‌گرفتند. من و بارانه تصميم داشتيم يك نيمرو را با هم نصف كنيم. متريال يك نيمرو سفارش داد. هلمز و اژدهاي شكلاتي هر كدام 2 تا. هلمز رفت و 8 تا نيمرو سفارش داد. نتيجه اين شد كه من مجبور شدم، به جاي يك نصفه نيمرو، تقريبا 2 تا نصفي نيمرو بخورم. (فكر كنم، هلمز و اژي شكلاتي شانس آوردند كه ظرفشون از من جدا بود. و گر نه ... )
بعد از اينكه حسابي عكس گرفتيم، راه افتاديم به سمت اسون نزديكهاي هتل اسون بود كه برف پديدار شد. و بعضي‌ها از پشت سر،‌گوله برفي مي‌انداختند.
اوايل فقط گلوله برفي به هم مي‌زديم. (اين گلوله زدن‌ها اينقدر جدي شد كه، تمام شكم و كمر من پر از برف شد! )
بعد از هتل، ديگه گلوله بازي حسابي جدي شد، اول به برف پاشي و زدن مداوم كشيد، بعد به كشتي و غلط زدن در برف و زير برف كردن متريال انجاميد. بگذريم كه اژدهاي شكلاتي اين قدر حواسش پرت بود كه از يك سري صحنه‌هاي حساس عكس نگرفت. و من اينقدر براش دست تكان دادم،‌ تا ...
خلاصه نتيجه اين شد كه در نهايت من و متريال بطور كامل برفي شديم، هلمز هم نصف و نيمه.
اين وسط يكي از بندهاي كوله پشتي بارانه هم پاره شد.
همبن‌جور كه بالا مي‌رفتيم ارتفاع برف هم بيشتر مي‌شد. ارتفاع برف در بعضي از جاها به 40-50 سانتي متر مي‌رسيد. يك جا ايستاده بوديم كه عكس بگيريم. يك دفعه زير پاي متريال خالي شد. و خيلي ناجور خورد زمين، حال همه گرفته شد.
خوشبختانه متريال چيزيش نشد،‌فقط اولش يكم ضعف كرده بود كه بعدش خوب شد. دستش هم يكم خراش برداشت. و آرنجش هم ضرب ديد.
بعد از اين اتفاق ديگه بالاتر نرفتيم و به سمت پايين برگشتيم.
در مسير برگشت، متريال 2 دفعه ديگه‌هم خورد زمين، كه خوشبختانه براش اتفاقي نيافتاد.
توي مسير برگشت. بيشتر توي فكر بودم، و در دنياي خودم سير مي‌كردم. چند چيز فكر من را به شدت مشغول كرده، توي راه، همش در مورد اونها فكر مي‌كردم.
برگشتن باز سوار تله‌سيج شديم. منتها اين دفعه خيلي بي‌هوا صندلي پيداش شد و همينجوري افتاديم روي صندلي،... پياده شدن هم با مشكل مواجه شدم. (يكم پام درد گرفت.) يك مدت هم اون بالا تاب مي‌خورديم. (تله‌سيج از كار افتاده بود.)
...

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۱

بعد از ظهري خيلي حالم گرفته بود. امروز ماشينم را توي پاركينگ خوابندند.
صبح صبحانه نخوردم. ظهر هم ناهار نخوردم
حوصله هيچ چيز را نداشتم.
تنهايي تو شركت نشستم. و يك مقدار روزنامه خواندم، يكم هم كتاب خواندم.
چند دقيقه هم اومدم رو خط، براي يكي از بچه‌ها مي‌خواستم پيغام بگذارم. هركاري كردم. نتوانستم خودم را رازي كنم كه يكي از اين شكلك ها را بفرستم.
آخر سر به اين رضايت دادم.
حالم گرفته‌است.

شب متريال و هلمز اومدند دنبال من، با هم رفتيم خانه هلمز،‌با هم عكسهاي بازار را ديديم. بعد هم سفارش شام داديم.
آخر شب وقتي مي‌خواستيم بريم متريال را خونشون برسونيم، هلمز گفت تو بشين پشت فرمان، تا ببيني رانندگي با ماتيز چطوره.
كلاجش خيلي نرم بود،
ماشين خيلي سبكي هست و ...
راستي ركورد سرعت ماشين هلمز را هم زدم. براي اينكه ببينيم سرعت از 120 كه بالا مي‌ره بوق مي‌زنه يا نه، من با ماشين هلمز 130 تا رفتم.
الان احساس مي‌كنم كه حالم يكم بهتره،‌ فردا صبح، قراره با بچه‌ها بريم كوه.

پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۱

دوست بارانه، مي‌خواست بره انگليس. براي همين مي‌خواست قبل از رفتنش ما ها را ببينه. مثل اينكه از ما خاطره خيلي خوبي داره.
همه توي يك كافي شاپ، توي پاساژ مريم جمع شديم. باز روحيه خباثت هلمز گل كرده بود و به زمين و زمان رحم نمي‌كرد. بنده خدا بغل دستي‌هاي هلمز، بارانه و يك پسر ديگه كه من نمي‌شناختمش. بيش از همه آماج حمله‌هاي ناجوانمردانه هلمز قرار مي‌گرفتند.
اين شلوغ‌بازي هلمز اينقدر ادامه پيدا كرد، كه ما مجبور شديم براي مدتي، هلمز را سانسور كنيم. :)
خلاصه خداحافظي خوبي بود، و به ما كلي خوش گذشت. آخرش هم اين دوست بارانه در يك وضعيت غير منتظره، حسابي ما را شرمنده كرد، و همه ما را مهمان كرد. (من كه اصلا متوجه نشدم، تازه بعدش كه هلمز و بارانه آمدند سر ميز فهميدم. من را باش كه فكر مي‌كردم يك دفعه همه تشنه‌شون شده و رفتند آب خنك بگيرند :) )
اصلا انتظار نداشتم كه ما را مهمان بكنه، اگر مي‌دانستم شايد يك پرس پشقاب سفارش مي‌دادم.
موقع برگشتن كلي عذاب وجدان گرفته بودم. همش پيش خودم مي‌گفتم: من چطور تنوستم، توي كوه، اين دوست بارانه كه اينقدر مظلوم هست را با گلوله برفي بزنم. و اينطوري شيطوني كنم. ...

پ.ن.
وقتي كه وارد كافي شاپ شدم، يك دفعه يخ كردم. يكي از بچه‌هاي دانشكده خودمان را ديديم كه داره توي كافي شاپ كار مي كنه. اصلا انتظار نداشتم كه اون را اونجا ببينم. با وضعيتي كه توي دانشكده داشت. فكر مي‌كردم كه وضع ماليش خيلي خوب هست و ...
خيلي ناراحت شدم كه توي اون وضعيت اون را ديدم. وقتي مي‌آمد سر ميزها، سعي مي‌كردم كه سرم را پايين بگيرم. كه چشمم توي چشم اون نيافته. با اينكه از فضاي كافي شاب خيلي خوشم اومد، ولي فكر نمي‌كنم كه ديگه برم اونجا.
باز امروز رفتم كوه.
تنهاي تنها. هلمز و بارانه كار داشتند، نمي‌توانستند بيان. اژدهاي شكلاتي يكم حالش خوب نبود. متريال هم در دسترس نبود. اين بود كه تنها راه افتادم، رفتم بالاي كوه.
درست 2 سال پيش بود. كه بعد از بازار اسفند، با 4 نفر از بچه‌ها رفتيم كوه. هيچ موقع اون روز را فراموش نمي‌كنم. 5 تايي وسط مه راه مي‌رفتيم. يكي از بچه‌ها نامزدش رفته بود، كه ويزا بگيره، خيلي ناراحت بود.
اون پياده روي در ميان مه.
قليون كشيدن بچه‌ها و تماشاي من.
تعارف بچه‌ها ...
همه و همه واقعا رويايي بود.
از كسايي كه اون شب با هم رفتيم كوه، يكي از دوستام يك ماه بعد رفت، ‌هلند. يكي ديگه از بچه‌ها، يك هفته ديگه مي‌ره كانادا. از 1 نفر يكماه خبر ندارم، از اون يكي اصلا خبري نيست.

درست يك سال پيش بود. يك روز ياد همون دوست قديمم افتادم كه رفته هلند. دلمم هم خيلي گرفته بود. اين بود كه تصميم گرفتم يك سر برم بالاي كوه. اون روز هم هوا باراني بود و كوه را مه گرفت بود. اون روز خيلي به من خوش گذشت. تصميم گرفتم، از اون روز به بعد، حداقل هفته‌اي يك بار برم كوه.
بالاخره يك سال شد، كه تقريبا هر هفته، يكبار كوه رفتم.
اين يك سال را تنها شروع كردم، تنها هم پايانش بردم. (البته توي اين مدت كلي همراه هم پيدا كردم.:) ‌)

خيلي وقت بود كه تنهايي كوه نرفته بودم. هوا خيلي خوب بود، اولش مه بود بعد يكم برف اومد، بعد از اون هم يك كم باران، بعد دوباره يكم برف، آخرش هم يك دفعه هوا صاف صاف شد. كلي وقت داشتم،‌آسمان را ديد مي‌زدم. ستاره‌ها خيلي قشنگ بودند.
توي راه همش فكر مي‌كردم. كلي با خودم دعوا كردم. خيلي سوال بي جواب دارم. دوباره بايد از اول به همه چيز فكر كنم.
ياد كتاب دنياي صوفي افتادم،‌كه با اين سوال شروع كرده بود.
تو كيستي؟
و بعد از اون به تدريج سوال‌هاي ديگه‌
جهان چگونه به وجود آمد؟ آيا در پس آنچه روي مي دهد اراده يا مقصودي نهان هست؟ آيا پس از مرگ حياتي هست؟‌و مهمتر از همه چگونه بايد زيست؟ و ...
مثل اينكه بايد يك بار ديگه بشينم و از اول به خودم خيلي صادقانه جواب بدم. يادش بخير، اون موقع، كه از اين كتابها مي خوندم. هر 4-5 صفحه كه از كتاب مي‌خوندم، مي‌نشستم 1 ساعت در موردش فكر مي‌كردم. و بعدش كلي لذت مي‌بردم. (حيف كه الان اينقدر وقت ندارم، كه از اين كارها انجام بدم. )
و ....
بعد از كوه، يك سر رفتم، خانه عمه‌ام، خيلي وقت بود كه به اون سر نزده بودم. نشستيم يكم صحبت كرديم. بعدش هم اومدم خانه.
...
پ.ن.
اين مطلب را ديشب نوشتم،‌منتها امشب پابليش شده. :)

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۱

تنهايي
مثل اينكه قرار نيست، توي اين راهي كه مي‌خوام طي بكنم، استراحتي داشته باشم يا به كسي تكيه كنم، يا همراهي داشته باشم. همچين كه ...

بگذريم :)

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۱

بالاخره نتايج انتخابات تهران هم اعلام شد.
بعضي ها واقعا شك زده شدند. هيچ‌كس اين نتيجه را پيش بيني نمي‌كرد.
از ديروز تا حالا همش توي شركتمون بحث بود. (ديروز كه من سر درد گرفتم.)
توي شركت يك گروه مي‌گفتند: چرا بايد راي مي‌داديم، و گروه ديگه هم دليل مي‌آوردند كه چرا بايد راي مي‌داديم و...
امروز كه نتايج نهايي شد، يكم بحث‌ها عوض شد.
امروز سر نهاراول از همه اون همكارمون كه براي شورا كانديد شده بود، خدا را شكر كرد كه انتخاب نشده، و گفت: خدا را شكر كه انتخاب نشدم، چون واقعا براي من خيلي سخت بود كه برم توي شوراي شهر. خيالم راحته كه با تمام سختي و مشكلاتي كه اين كار براي من داشت، توي انتخابات شركت كردم. و در حد خودم هم تبليغ كردم. بعدا كسي نمي‌تونه به من بگه كه چون شماها عقب كشيدين، محافظه‌كارها رفتند سر كار و ...
هنوز صحبت اين همكارمون تمام نشده بود، كه يكي از بچه‌ها در اومد گفت: چرا شما كم فعاليت كرديد، كه اين محافظه‌كار انتخاب بشند و ... هي ما مي‌گفتيم: خب مردم نرفتند راي بدهند، به اينها چه مربوط كه راستي‌ها انتخاب شدند، ولي اين دوستمان باز حرف خودش را مي‌زد، و مي‌گفت چرا اون‌ها انتخاب شدند. ...
(حالا خوبه همين دوستم، خودش نرفته بود راي بده.)
بحث بعديمون تو شركت، در مورد اين بود كه حالا اين شوراي شهر، چه گلي به سر شهر خواهد زد.
همه به اتفاق، نظرمون اين بود، كه با اين آدم‌هايي كه انتخاب شدند از اين به بعد ساخت و سازهاي سپاه گسترش پيدا مي‌كنه، دوباره يك قسمت جنگل لويزان را خراب مي‌كنند. و براي سپاهي‌ها خانه مي‌سازند، بعدش هم كلي خانه توي ارتفاعات خواهند ساخت. و ... (احتمالا يك قبرستون بعلاوه يك بارگاه هم اون بالا كوه مي‌سازند.)
خلاصه چوب حراج به زمين‌هاي باقي‌مانده تهران خواهند زد.

بايد صبر كرد و ديد نتيجه چه خواهد شد.

من براي اينكه بهتر ببينم مردم چقدر شركت كردند و هر گروهي چقدر راي آورده، براي خودم 2 تا جدول درست كردم. ديدم شايد بد نباشه كه اين جدولها را اينجا هم بگذارم.
اين 2 تا جدول را همين پايين گذاشتم. به اين جدولها كه نگاه كنيد مي‌بينيد كه مشاركت مردم چقدر بوده، و هر كسي با چند درصد آرا به شورا راه پيدا كرده.
پ.ن.
امروز ياد يك آيه افتادم كه مظمونش اين هست:
خيلي وقتها يك گروه متحد كوچك، بر يك گروه خيلي بزرگ كه متحد نيستند پيروز مي‌شوند. نتيجه اين انتخابات دقيقا همين جور بود.

درصد آرا باطله به كل آرا آرا باطله درصد آرا
به كل واجدين شرايط
كل آرا واجدين
شرايط
6.32 35,550 11.97 562,522 4,700,000




نسبت به كل واجدين شرايط نسبت به آرا داده شده تعداد آرا نام رتبه
4.10 34.26 192,716 چمران 1
3.79 31.71 178,351 شيباني 2
2.22 18.51 104,147 نادر شريعتي 3
1.83 15.26 85,839 معتمدي آذر 15
1.41 11.77 66,196 تاج‌زاده 16
1.10 9.15 51,492 آشوري 18

یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۱

فقط براي خودم
امروز صبح بعد از مدتها رفتم، ‌سراغ الميزان، و نشستم يك قسمت از تفسير سوره توبه را خواندم. ...

يادمه حدود 8-9 سال پيش يك دفعه نشستم و تقريبا بيشتر قسمتهاي الميزان را خواندم. اون موقع برام خيلي جالب بود. خيلي چيزها ياد گرفتم.
چند شب پيش، بعد از مدتها نشستم با يكي از دوستام بحث كردم. خيلي وقت بود كه از اين كارها نكرده بودم و خودم را از اين بحثها كنار كشيده بودم. با اينكه حريف دوستم بودم و اكثر جاها مي‌تونستم اون را قانع كنم. ولي جواب‌هام به دل خودم نمي‌چسبيد. و دل خودم را قانع نمي‌كرد. به نظرم بعضي از جاها، استدلالهام خيلي سست بود.
فكر مي‌كنم كه ديگه مثل قبل بحث نمي‌كنم.
ديگه مثل قبل روي بعضي از چيزها مطمئن نيستم. درباره بعضي از چيزها شك كردم. اين شك و دودلي، اطمينان را از من گرفته. آدم وقتي به چيزي شك مي‌كنه، نمي‌تونه خوب از اون دفاع كنه. دوباره بايد بشينم و از اول همه چيز را دوره كنم.

امروز وقتي تفسير سوره توبه را مي‌خوندم، مثل قبل نبود. به نظرم استدلالش ضعيف بود. البته خيلي وقت هم نداشتم كه قشنگ بشينم روي صحبتهايي كه شده بود، فكر كنم، چون بايد مي‌رفتم سر كار. ولي به نظرم استدلالي كه مي‌كرد درست نبود.


امروز از صبح، يواش يواش، نتايج انتخابات را اعلام كردند.
راستش، من از اول حدس مي‌زدم كه آرا پخش باشه، ولي اصلا انتظار نداشتم كه اينقدر آرا، گروه‌هاي 2 خرداد پخش باشه. در عوض از اونجا كه محافظه‌كارها فقط يك ليست داشتند، آرا اونها نسبت به بقيه بالاتر بوده. (متوسط آرا محافظه كارها، يكي چيزي حدود 12-13 درصد، كل آرا داده شده هست.) با توجه به اينكه 15 تا 20 درصد افراد واجد شرايط راي دادند. نمايندگان شوراي شهر تهران با حدود 1-2 درصد از كل آرا واجدين شرايط به شورا راه پيدا مي‌كنند.
مردم تهران توي اين انتخابات لج كردند و راي ندادند. (توي شركت خودمان كه همكارمون، كانديد شده‌بود و همه بچه‌ها براي اين همكارمون كلي تبليغ كردند، فقط نصفشون توي انتخابات شركت كردند.) و با اين كارشون، ‌گوش اصلاح‌طلبها را حسابي پيچوندند. ولي خب توي اين پيچوندنشون، يكم زياده روي كردند.
فكر مي‌كنم، نتيجه اين انتخابات، اول از همه به ضرر خود مردم تهران تمام خواهد شد. چون آدمهاي خوبي براي شورا انتخاب نشدند. (تا اينجا كه نتايج را اعلام كردند.) و اين آدمها هر كاري بكنند، در نهايت دودش توي چشم خود مردم تهران خواهد رفت.
اصلاح طلبها، فهميدند كه چقدر مردم از اونها نا اميد هستند. و ديگه خيلي به حرفهاي اونها اهميت نمي‌دهند. همچنين در اين انتخابات بدنه دانشجويي اصلاح‌طلبها، از اونها جدا شد.
محافظه‌كارها هم، با اينكه با كارهاشون موفق شدند، كه حضور مردم را كاهش بدند و در نهايت موفق شدند به شورا راه پيدا كنند. ولي اونها هم بدون پشتيباني مردم، نمي‌تونند به حكومتشون ادامه بدهند.

پ.ن.
براي اولين بار طي چند دوره اخير، نتوانستم، (شايد هم نخواستم) نتيجه درست را پيش‌بيني كنم. بايد در اين زمينه هم حسابي فكر كنم.

شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۱

كانديداي اصلح شورا
يكي از دوستام كه توي ميدان انقلاب پوستر مي‌چسبوند، اين تبليغ را روي ديوار ديده بود، و پنج شنبه با خودش آورده بود شركت.
توي شركت تصميم گرفتيم كه به اين كانديداي اصلح راي بديم.
متاسفانه الان فرصت راي دادن در انتخابات گذشته، حدس مي‌زنم اگر شما هم اين كانديداي اصلح را مي‌شناختيد، ممكن بود مي‌رفتيد و به اين كانديداي اصلح راي مي‌داديد. :))


اژدهاي چسبي
اين همكارمان بالاخره يقه ما را گرفت، و از ما خواست كه توي تبليغات، كمكش كنيم. ما هم يكمي، بگي نگي، كمكش كرديم.
شب آخر هم رفتيم براش پوستر چسبونديم.
قيافه ما ها جالب بود،‌ يكسري آدم مرتب و منظم،‌ سريش دست گرفته بوديم، و پوستر روي جاهاي مخصوص مي‌چسبونديم. من مسئول سريش زدن به در و ديوار بودم، تقريبا روي تمام سر و صورت، لباسم سريش ريخت، بايد همش مواظب مي‌بودم كه به جايي نچسبم.
چسبوندن، پلاكارد در شب آخر، در آخرين ساعات، خيلي جالب بود.
10-12 گروه با هم، پلاكارد مي‌چسبونديم. اكثر جاها،‌ چسب زيري، خشك نشده بود. كه ما يك پوستر روش مي‌چسبونديم. (تعداد كسايي كه توي اون خيابان پوستر مي‌چسبوندند، خيلي بيش از اين بود.)
با چند نفرشون رفيق شده بوديم. و هواي هم را داشتيم، كه پلاكاردي روي پوستر هم ديگه نچسبونيم.
به قول دوستم، كار ما توي اون ساعت، شبيه بازي صندلي‌بازي مي‌موند، هركس مي تونست آخرين پوستر را روي بقيه پوسترها بزنه،‌ تبليغ اون تا روز انتخابات روي در و ديوار مي‌ماند. بقيه تبليغها، همه زير خروارها تبليغ ديگه دفن مي‌شدند.

ساعت 1 نيمه شب بود، كه من رسيدم خانه. (تقريبا يخ زده)

اخلاق پوستر چسبوني
ما توي پوستر چسبوندنمون يكسري، اصول را رعايت مي‌كرديم.
1- هيچ پوستري را روي ديوار نزديم و همه پوسترها را در محل مخصوص چسبونديم.
2- پوستر هيچ‌كس را نكنديم.
3- روي هر بورد فقط 1-2 پوستر چسبونديم، تا اين اجازه را بديم كه بقيه هم، تبليغات خودشون را بچسبونند.
4- آخرين پوستر را دقيقا ساعت 12 نيمه شب چسبونديم. بعد از ساعت 12، ديگه پوستري نچسبونديم.

برام جالب بود، وقتي برمي‌گشتيم، يك نگاهي به محل پوسترهايي كه زده بوديم انداختيم. به غير از 2-3 جا، ديگه هيچ‌كس روي پوسترهاي ما، پوستر نچسبونده بود.