امروز بعد از مدتها (13 روز) پشت ماشين خودم نشستم.
موقع گرفتن ماشين خيلي شانس آوردم، خيلي سريع كارم راه افتاد. و ...
از قبل با بچهها قرار گذاشته بوديم كه بريم كوه، ماشين را كه گرفتم، رفتم دنبال متريال، متريال توي ترافيك گير كرده بود، و سر قرار خيلي دير رسيد.
بعدش هم رفتم سراغ آن سوي مه، نزديك خانه آن سوي مه بوديم كه هلمز زنگ زد و اعلام كرد كه با بارانه بالاي كوه هستند. (حدود ساعت 6 رسيده بودند دم كوه)
خلاصه ما 3 تا حدود ساعت 7 بود كه رسيديم پاي كوه.
از اون بالا، شهر يك جوري بود، هر لحظه يك نقطه اون روشن ميشد. صداي نارنجكهايي كه ملت توي شهر ميزدند، اون بالا ميپيچيد.
بعد از مدتي به بارانه و هلمز رسيديم. كه روي يك سكوي بتني جا خوش كرده بودند، و از اون بالا به پايين خيره شده بودند.
اينقدر صداها زياد بود، كه تصميم گرفتيم زودتر برگرديم ببينيم توي شهر چه خبره.
بعد از اينكه از هلمز و بارانه خداحافظي كرديم. من و متريال و آنسوي مه،3 تايي راه افتاديم ببينيم كه چه خبر هست. نزديكهاي خانه آنسوي مه خيلي شلوغ بود.
روي يك زمين خالي ملت جمع شده بودند، اون وسط يك پاترول هم ايستاده بود و آهنگ گذاشته بود. چند تا پژو هم دور تا دور ايستاده بودند و با نور چراغشون وسط را روشن كرده بودند. ما كه رسيديم 3-4 تا پسر اون وسط ميرقصيدند. گذشت تا 3 تا دختر هم اومدند اون وسط و شروع كردند به رقصيدن. پيش خودم ميگفتم چقدر جاي هلمز، اژدهاي شكلاتي و بارانه و ... خالي هست. هر لحظه اونجا شلوغتر ميشد، تا اينكه 2 تا بيسيم به دست با لباس شخصي اومدند، ماشيني كه آهنگ پخش ميكرد را توقيف كنند. كه با مقاومت مردم روبرو شدند. بعدش هم كه نتوانستند ماشين را بخوابونند، يكشون پلاك ماشين را كند. همچين كه پلاك ماشين را كند. ملت ريختند سرشون، يك عده هو ميكردند. يك عده ميخواستند بزنندشون، يك عده هم ميخواستند اين قضيه را با كدخدا منشي حل كنند.
و بالاخره ملت موفق شدند، پلاك را از دستشون در بيارند.
اونجا كه به هم ريخت، پياده اومديم، يك چهار راه پايين تر، اونجا بيشتر نارنجك ميزدند. البته بعضيهاش بيشتر شبيه بمب بود. يك دفعه يك نارنجك زدند، با اينكه من حدود 50-60 متر از نارنجك فاصله داشتم، سنگش اومد به پام خورد. تا مدتي جاش ميسوخت.
يك سري از اين موشكها كه ملت ميزدند، خيلي جالب بود. بعد از حدود 30 دقيقه كه در مركز انفجار بوديم، از اونجا رفتيم. خدا به چند تا ماشين خيلي رحم كرد. به خاطر نارنجكهايي كه ميزدند، چهارراه پر از دود ميشد، بعدش هم ماشينها سرعتشون را زياد ميكردند كه هر چه زودتر از اونجا رد بشوند و .... خلاصه وضعيت بدي بود.
4 شنبه سوري امسال، يك نكته جالب داشت اونهم اين كه توي بعضي از نقاط شهر، خبري بود، و اهالي اون محل خيلي فعالانه در اين امر شركت ميكردند، و از طرفي، در بعضي از جاها اصلا خبري نبود.
ياد اون سالهاي قديم به خير، كه بچهها چادر سرشون ميكردند و قاشق زني ميكردند. من حاضر نبودم كه چادر سرم كنم، دنبال دوستام راه ميافتادم، بلكه يك نفر به من بيچادر هم چيزي بده :)
اون سالها، ملت چپق درست ميكردند، بعضيها هم دارت ميساختند، ديگه خيلي ميخواستيم سر و صدا راه بندازيم، يك ذره، كررات زرميخ، ميريختيم رو زمين صاف، و با سنگ مرمر روش ميزديم.
البته، اونها كه خيلي خلافشون سنگين بود، با يك پيت روغن، كاربيت ميزدند.
...
عجب دوراني داشتيم.
پ.ن.
موقع رد شدن من از اون چهارراه، يكي از اين نارنجكها زير چرخ عقب من منفجر شد، يك لحظه ماشين واقعا لرزيد.
چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر