پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۲

اين چند روز خيلي بد شده بودم. چند نفر را واقعا ناراحت كردم. اون هم به خاطر خودخواهي خودم.
اصلا يك سري قرارهايي كه با خودم داشتم را فراموش كرده بودم.

امروز قرار بود برم يك جا جلسه. براي اين جلسه، توي كاغذهام دنبال يك سري يادداشت مي‌گشتم كه مال چند سال پيش بودند. كه يك دفعه چشمم افتاد به يك كاغذ، كه روي اون چند خطي نوشته بودم.
يادم باشد حرفي نزنم كه به كسي بربخورد.
نگاهي نكنم كه دل كسي را بلرزاند
راهي نروم كه بيراه باشد.
خطي ننويسم كه كسي را آزار دهد و ...
يادم باشد كه روز و روزگار خوش است،
...

ياد زماني افتادم كه اين جملات را براي خودم تكرار مي‌كردم. فكر مي‌كنم، بايد بازم چيزي به اين جملات اضافه كنم.

هیچ نظری موجود نیست: