پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۱

دوست بارانه، مي‌خواست بره انگليس. براي همين مي‌خواست قبل از رفتنش ما ها را ببينه. مثل اينكه از ما خاطره خيلي خوبي داره.
همه توي يك كافي شاپ، توي پاساژ مريم جمع شديم. باز روحيه خباثت هلمز گل كرده بود و به زمين و زمان رحم نمي‌كرد. بنده خدا بغل دستي‌هاي هلمز، بارانه و يك پسر ديگه كه من نمي‌شناختمش. بيش از همه آماج حمله‌هاي ناجوانمردانه هلمز قرار مي‌گرفتند.
اين شلوغ‌بازي هلمز اينقدر ادامه پيدا كرد، كه ما مجبور شديم براي مدتي، هلمز را سانسور كنيم. :)
خلاصه خداحافظي خوبي بود، و به ما كلي خوش گذشت. آخرش هم اين دوست بارانه در يك وضعيت غير منتظره، حسابي ما را شرمنده كرد، و همه ما را مهمان كرد. (من كه اصلا متوجه نشدم، تازه بعدش كه هلمز و بارانه آمدند سر ميز فهميدم. من را باش كه فكر مي‌كردم يك دفعه همه تشنه‌شون شده و رفتند آب خنك بگيرند :) )
اصلا انتظار نداشتم كه ما را مهمان بكنه، اگر مي‌دانستم شايد يك پرس پشقاب سفارش مي‌دادم.
موقع برگشتن كلي عذاب وجدان گرفته بودم. همش پيش خودم مي‌گفتم: من چطور تنوستم، توي كوه، اين دوست بارانه كه اينقدر مظلوم هست را با گلوله برفي بزنم. و اينطوري شيطوني كنم. ...

پ.ن.
وقتي كه وارد كافي شاپ شدم، يك دفعه يخ كردم. يكي از بچه‌هاي دانشكده خودمان را ديديم كه داره توي كافي شاپ كار مي كنه. اصلا انتظار نداشتم كه اون را اونجا ببينم. با وضعيتي كه توي دانشكده داشت. فكر مي‌كردم كه وضع ماليش خيلي خوب هست و ...
خيلي ناراحت شدم كه توي اون وضعيت اون را ديدم. وقتي مي‌آمد سر ميزها، سعي مي‌كردم كه سرم را پايين بگيرم. كه چشمم توي چشم اون نيافته. با اينكه از فضاي كافي شاب خيلي خوشم اومد، ولي فكر نمي‌كنم كه ديگه برم اونجا.

هیچ نظری موجود نیست: