یکشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۲

امشب بعد از كلي عيد ديدني، و ... يك دفعه دلم گرفت.
نصف شبي (ساعت 11:30) با لباس پلوخوري رفتم بالاي كوه. تنهاي تنها، از اون بالا به شهر خيره شدم. نم نم باران صورتم را نوازش مي‌كرد. يكم اون بالا هوا خوردم برگشتم پايين.
تو راه برگشت، اينقدر گاز دادم كه تمام ماشين به لرزه در اومد.
فكر كنم اينطوري دق و دليم را سر، اين ماشين بي‌زبان خراب كردم.

هیچ نظری موجود نیست: