چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۱

2 ديدنيها
قبل از اينكه هلمز ماشينش را بگيره، به ما قول داده بود، كه به همه ما ناهار بده. اون هم توي رستوران ديدنيها.
بعد از كوه، راه افتاديم به سمت رستوران. توي راه يكم خوابيدم، كه شايد از اين فكرها بيرون بيام. (هر چند وقت يك بار بيدار مي‌شدم، ولي چند جا حسابي خوابيدم.)
حدود ساعت 2 بود كه به رستوران رسيديم.
همه با شلوارهاي گلي و كفشهاي خاكي... وارد رستوران شديم. رستوران خيلي شلوغ بود. كلي آدم ايستاده بودند. ما هم همون جلو راه پله ايستاده بوديم. حدود نيم ساعت ايستاديم تا آخر سر يكي از ميزها خالي شد. اين نوبت ما شدن اين‌قدر طول كشيد كه متريال نتوانست براي نهار بايسته و خداحافظي كرد، رفت. وقتي داشتيم مي‌رفتيم كه بشينيم. يكسري بچه را ديدم كه رو سرشون ماسك گذاشته بودند و داشتند بستني مي‌خوردند. ياد بلاگرها افتادم كه قرار بود، بچه‌هاي شيرخوارگاه آمنه را ببرند بيرون. به بچه ها گفتم: احتمالا اينها، بچه‌هاي آمنه هستند. ولي بچه‌ها گفتند بعيده. وقتي نشستيم، از دور يك نفر را ديدم كه شبيه نورهود بود. به اژي شكلاتي گفتم: ببين نورهود هست، ها. اژي هم گفت نه بابا، نورهود اينجا چي‌كار مي‌كنه ...
خلاصه اين وسط يك نفر آشنا اژي شكلاتي را ديد. و اژي شكلاتي با اونها سلام و عليك كرد. اينقدر خاكي و نامرتب بوديم كه بچه‌ها خيلي مايل نبودند كه بريم بقيه را ببينيم. اين بود كه خيلي آرام نشستيم و اصلا صدامون را در نياورديم كه وبلاگ داريم و فقط خارج شدن بچه ها را نظاره كرديم.
اينقدر گشنه بوديم، كه بعد از اينكه نهارمون تمام شد، يادمون افتاد كه دست‌هامون را نشستيم.
تازه قرار بود اژدهاي شكلاتي برامون فال بگيره كه اون را هم فراموش كرديم.
...

هیچ نظری موجود نیست: