يك روز در تاكسي
1- تو تاكسي نشستم، و توي حال و هواي خودم هستم. اون دورها يك آخوند كنار خيابان ايستاده و منتظر ماشين هست، يك دفعه راننده ميگه كثافت،...، ... شكمش را نگاه كن، از بس خورده نميتونه درست وايسه، ببين چطور داره نگاه ميكنه، وقتي نزدكش ميرسيم يك فحش آب دار ديگه حواله اون ميكنه. و رد ميشيم ميريم.
2- سوار يك تاكسي ميشم،معلومه كه بحث داغي در جريان هست، راننده تاكسي كه يك پيرمرد هست، خيلي با حرارت صحبت ميكنه، ميگه اين را بدونيد، اگر ما 100 سال ديگه زحمت بكشيم، ديگه به اروپا و آمريكا نميرسيم. اونها كارشون درست هست. ما اگر سوزن هم درست كنيم، سوزن ما به پاي سوزنهاي اونها نميرسه. حالا چه برسه بخوايم ماشين توليد كنيم و ... هر چيزي، يكش، مال اونها هست، جنس اونها درجه 2 نداره و ...
بعد از مدتي بحث به سياست كشيده ميكشه: همون پيرمرده با حرارت ميگه، كه كار اينها ديگه تمام هست، اينها ترسيدند، نميبينيد كه اينها چطور دارند قايم ميشند، كار اينها تو همين چند روز تمام است، حالا اگر امسال هم تمام نشه، همون اوايل سال ديگه، كارشون تمام هست. يك پيرمرد كه بغل دست من نشسته، ميگه: آقا من خيلي نا اميد هستم. شايد يك روزي فكر ميكردم كه اين آخوندها را از عمامههاشون آويزون ميكنيم. ولي الان ديگه فكر نميكنم ...
راننده دوباره شروع به صحبت ميكنه، ميگه اصلا هم اينطور نيست، كار اينها ديگه تمامه، الان هم خاتمي چند سالي به اينها كمك كرد اگر نه ... بحث ادامه داره، ولي من كرايه را ميدم و پياده ميشم.
3- سوار يك تاكسي خطي ميشم. يك پيرزن جلو سوار ميشه، از قرار معلوم راننده را ميشناسه، به راننده ميگه: انگار قراره آمريكا فردا به عراق حمله بكنه، البته اسماً ميخواد به عراق حمله بكنه، ولي ميخواد بياد اينجا را بزنه!!
بياد اينها را نابود كنه، شر اينها را از سرما بكنه، آقا همين جا سر اين كوچه، من پياده ميشم. كرايه را ميده و پياده ميشه.
4- راننده: خانم كرايه شما 150 تومان ميشه
خانم: آقا من هر روز اين مسير را ميآم، 100 تومان ميدم، چرا زياد ميگيري
راننده: خانم چرا آبروي من را بخاطر 50 تومان ميبري، بگو كجا سوار شدي؟! شما ... سوار شدي، از اونجا تا اينجا هم كرايهاش 150 تومان هست.
خانم 50 تومان را ميده و در را به شدت ميكوبه و ميره .
...
دوشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر