جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۱

امسال اصلا حال و هواي سالهاي گذشته نيست، هر سال كه مي‌گذره، بدتر مي‌شه.
امشب پياده راه افتادم توي خيابان، هوا گرفته بود، و گاهي نم نم باران مي‌آمد. پياده از جلو 7-8 تا هيئت رد شدم. كلي هيئت جديد تاسيس ديدم. هر كدام از اين هيئت‌ها هم براي اينكه بگويند، كارشون خيلي درسته، يك علم 19-23 پره‌اي جلو در هيئتشون گذاشته بودند.
بعضي از هيئت‌ها، يك چيزي مثل سقاخانه درست كرده بودند، كه مردم بيان شمع روشن كنند و پول بريزند. (توي اين مسير حداقل 4 تاش را من ديدم.)
نمي‌دونم چرا امسال، هيئت‌ها اين همه چراغ روشن كرده بودند و جلو هيئتشون را حسابي چراغوني كرده بودند. (يك هيئت را ديدم كه جلو در وروديش، فقط 40 تا از اين لامپ‌هاي مدادي كه مال نورافكن هست، روشن كرده بود.) بعضي جاها حتي بيشتر از نيمه شعبان چراغوني كرده بودند.
توي اين دسته ها كه مي‌ديدم، يك دسته فلوت مي‌زد.
يك دسته ديگه را هم ديدم كه يك ارگ بزرگ ياماها توي پيكان گذاشته بود و با اون آهنگ مي‌زدند، ملت هم با صداي اون زنجير مي‌زند...

وضعيت دختر و پسرها هم بماند.
دختره را همون بغل هيئت سوار كردنش و ...
...
پ.ن.
از اون شبهايي بود كه همش پيش خودم مي‌گفتم: گاشكي خيلي چيزها را نمي‌ديدم، يا مي‌توانستم خودم را به نديدن بزنم.
ياد سه شنبه افتادم. كه رفته بوديم كوه. اين هفته من و بارانه كلي از راه را با چشم بسته آمديم.

هیچ نظری موجود نیست: