یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۲

سفر
بالاخره تلسم شکست و من بعد از چند سال به سفر رفتم.
حداقل 4 هفته بود که با بچه ها قرار می گذاشتيم و هر هفته، در آخرين لحظه به بهانه اي برنامه عقب مي افتاد.
صبح 4 شنبه وقتي از خانه مي آمدم بيرون، وسايلم را جمع کردم. که بعدازظهر براي رفتن مشکلي نداشته باشم. قرار بود که حدود ساعت 5 راه بيافتيم که از اون طرف حدود ساعت 9 به ويلا برسيم. مي‌خواستيم خيلي به تاريكي نخوريم.
با اين همه برنامه ريزي، وقتي هلمز ساعت 4 با من تماس گرفت، هنوز معلوم نبود كه كي مي‌ريم، و كيا مي‌ريم و ... تازه حدود ساعت 6 بود، كه مشخص شد كيا مي‌ريم و تصميم نهايي براي رفتن گرفتيم.
برنامه ريزي كرديم، قرار شد كه هر كس بره يك كاري انجام بده، و همه حدود ساعت 7 - 7:30 بيان دم خانه ما كه از اونطرف بريم شمال. حالا من رسيدم خانه، منتظر بقيه هستم، ولي هر چه مي‌شينم، مي‌بينم از هيچ كس خبري نيست. حدود ساعت 8:30 يكي از دوستام به من زنگ زده مي‌گه، جاده چالوس ريزش كرده و بسته است، ديگه نمي‌تونيم از اون طرف بريم شمال، اگر ميتوني تو بيا دم خانه ما، كه از اينجا با هم بريم. هر چي فكر كردم، ديدم تحمل تاكسي تلفني را ندارم، معمولا اينقدر آرام مي‌رن و از راههاي بيخود مي‌رند كه من دق مي‌كنم.
اول به فكرم رسيد كه با ماشين خودم برم، وقتي رسيدم كليد را بدم به برادرم و اون ماشين را برگردونه خانه. كه بابام قبول نكرد، گفت خودم مي‌رسونمت. حالا هر چي به بابام اصرار مي‌كنم كه خيابانها شلوغه، شما خسته مي‌شي، بذار من تا اونجا بشينم، بابام قبول نمي‌كنه. و آخرش خودش من را مي‌رسونه. (بابام مي‌دونه كه اين موقع‌ها آرام رفتن من چه جور هست. ... )
نسبتا خيلي سريع مي‌رسم دم خانه دوستم. هنوز اون دوستي كه قرار بود ماشينش را بياره، نيامده.
ساعت به 9:30 نزديك شده، مادر دوستم به ما گير داده كه رانندگي توي شب خطرناك هست، شما همينجا بخوابيد، فردا صبح ساعت 4 راه بيافتيد بريد. ... بالاخره اون يكي دوستم هم با ماشين مي‌آد. و به هر جون كندني كه هست، ساعت 9:33 به سمت شمال، راه مي‌افتيم. وقتي مي‌خواستيم راه بيافتيم، مادر دوستم مي‌آد پيش من و مي‌گه رها، شنيدم كه تو عادت داري شبها دير بخوابي، مواظب باش كه اينها يك موقع خوابشون نبره.
حساب مي‌كنم، مي‌بينم كه از سمت جاده هراز، حداقل تا ساعت 2 نيمه شب راه داريم تا به ويلا برسيم. تصميم مي‌گيرم كه يكم بخوابم كه تا آخر جاده سر حال باشم. ولي هركاري مي‌كنم خوابم نمي‌بره.
توي جاده هراز بعد از گالري دم امامزاده هاشم، از ماشين پياده مي‌شيم. عجب هواي باحالي هست. مه اومده پايين و ما در ميان قطرات باران هستيم. هوا خيلي سرد هست.
از اونجا كه جاده چالوس بسته شده، ترافيك جاده هراز خيلي زياد شده. غير از ماشينهاي شخصي، پر از كاميون هست. هر چند دقيقه يكبار بايد از يك قطار ماشين سبقت مي‌گرفتيم. تازه بعضي از راننده‌ها هم ديوانه بازيشون گل كرده و ... . تمام حواسم به جاده هست، كه موقع سبقت گرفتن، ماشيني از جلو نياد. يكم جلو كه رفتيم، دو تا از بچه‌ها خوابشون گرفت و خوابيدند. مجبور شدم كه بيام جلو و پهلوي راننده بشينم تا خوابش نبره.
تقريبا ساعت 3 بود كه به ويلا رسيديم. توي راه يكي از دوستام 2-3 دفعه از خواب بلند شد و به اون دوستم كه راننده بود گفت: اگر خوابش مي‌آد، مي‌تونه جاش بشينه. اون دوستم تشكر مي‌كرد و مي‌گفت مسئله‌اي نيست مي‌تونه فعلا رانندگي كنه. وقتي برمي‌گشتم، مي‌ديدم كه هنوز صحبت دوستم تمام نشده، دوستم دوباره خوابش برده.
وقتي رسيديم ويلا، اول همه جا را ته كشيديم. روي تخت‌ها ملافه كشيديم و ... حدود ساعت 4:30 بود كه از خستگي بيهوش شدم.
ساعت 8:50 دقيقه بود كه از صداي موبايلم بيدار شدم. ...
بعد از صبحانه با بچه‌ها رفتيم دم دريا. به خاطر بسته بودن جاده چالوس، اون منطقه‌اي كه ما بوديم خيلي خلوت بود.
با بچه‌ها يك قايق كرايه كرديم و رفتيم وسط دريا، و اونجا پريديم توي آب. دوستام دوست داشتند كه يكم اسكي روي آب هم بريم ولي به خاطر اينكه دريا خيلي موج داشت اصلا نمي‌شد اين كار را كرد. بعد از نيم ساعت كه وسط اون همه موج حسابي دست و پا زدم، حسابي خسته شدم. تصميم گرفتم كه برم از توي قايق جليقه نجات بردارم و بپوشم و بي‌خيال شنا كردن بشم. همچين كه دهنم را باز كردم كه قايقران را صدا كنم. يك موج زد و كلي آب خوردم. يك دفعه حالم به هم خورد. وقتي سوار قايق شدم. هر چي خورده بودم بالا آوردم. ديدم ديگه نمي‌تونم شنا كنم. رفتم ساحل، 20-25 دقيقه‌اي نشستم تا بچه‌ها بيان. تو اين مدت هم حال من تقريبا جا اومد.
وقتي رسيديم خانه ساعت 2 بود، توي راه رفتم ذغال بگيرم، يارو بقاليه مي‌گه، چه نوع ذغالي مي‌خواي!؟ ذغال كبابي مي‌خواي يا ذغال منقلي؟ با تعجب نگاهش مي‌كنم و مي‌گم نمي‌دونم، مگه ذعال هم فرق مي‌كنه؟!
هر چي توضيح مي‌داد من نمي‌فهميدم چي مي‌گه،آخر سر از كوره در مي‌ره، مي‌گه براي ترياك مي‌خواي يا براي كباب كردن. كه مي‌گم براي كباب كردن مي‌خوام. اون هم مي‌گه خب اين را از اول مي‌گفتي.
تا يادم نرفته بگم كه توي تمام مدت مسافرت، من مامور خريد بودم. هر خريدي كه داشتيم من مي‌رفتم بيرون، خريد مي‌كردم.
اونجا، هر جا براي خريد مي‌ري، يك نفري هست كه بياد دم گوشت بگه، ودكا، آب جو و ... (وفور نعمت :)‌ )
بعد از نهار يك دست بازي مي‌كنيم، يكم قدم مي‌زنيم و بعضي‌ها هم يكم استراحت مي‌كنند. نزديك غروب دوباره، راه مي‌افتيم مي‌ريم كنار دريا. كنار دريا، نسبتا شلوغ هست. خيلي راحت مي‌شه، قوطي‌هاي آب جويي را كه روي زمين، كنار ساحل ريخته ديد. اونجا كافي هست كه سفارش بدي، خيلي راحت جلو چشم همه برات يك قوطي مي‌ارند و ميزارند روي ميزت. اينقدر عادي اين كار را مي‌كنند كه كف مي‌كني. يك لحظه اين احساس به تو دست مي‌ده كه توي يك كشور ديگه هستي...
بعد از سالها حكم بازي مي‌كنم. يك دست 7-1 مي‌بريم يك دست 7-0. بعد از اون هم، براي اولين بار پوكر بازي مي‌كنم. بعد از چند دور بازي، تقريبا همه اعتبار بقيه را جمع مي‌كنم و من به تنهايي 70% اعتبار بازي را به دست گرفتم و ... . تازه من از اين بازي خوشم اومده كه هر كدام از بچه‌ها به يك بهانه بازي را ول مي‌كنند. (اوني كه اين بازي را ياد داد، اول از همه، همه اعتبارش را از دست داد.)
صبح تا لنگ ظهر مي‌خوابيم. روز قبلش با قايقرانه قرار گذاشته بوديم كه ساعت 8 صبح براي اسكي روي آب بريم كه دريا آرام باشه، ولي همه بي‌خيال شديم. بعد از اينكه صبحانه مي‌خوريم حدود ساعت 12 مي‌ريم دم دريا. قايقرانه هنوز منتظر ماست. حدود 2 ساعت وسط دريا اسكي روي آب مي‌ريم. البته 2 تا از دوستام كه بلد هستند اسكي روي آب مي‌رند و ما كه بار اولمون هست. تمرين مي‌كنيم. :)
ورزش مفرحي هست. :)
ساعت 4:30 بعدازظهر، راه مي‌افتم كه به اندازه 2-3 پرس برنج پخته بگيرم. 5-6 جا مي‌رم. اكثرا تمام كردند يا به خاطر كم بودن غذا، از دادن برنج خالي معذرت خواهي مي‌كنند. يك جا رضايت مي‌ده و بعد از اينكه قيمتش را مي‌پرسم، مي‌گه 4000 تومان. اول فكر مي‌كنم اشتباه شنيدم. دوباره از طرف مي‌پرسم، مي‌گه 4000 تومان. از كوره در مي‌رم. مي‌گم من اين برنج را نمي‌خوام، من بابت اين 3 پرس برنج، فقط 1500 مي‌دم، اگر ناراحتي برو خالي كن. طرف خيلي ناراحته، و كلي قسم و آيه كه از غذاي خودم زدم و ... مي‌گم يا 1500 يا برو خالي كن. طرف 3500 و 3000 و 2500 هم رضايت مي‌ده. ولي من از رقمي كه گفتم، يك قرون بيشتر هم نمي‌دم و در آخر همون 1500 را مي‌دم و مي‌ام بيرون.
از دست آشپزه خيلي عصباني هستم. پيش خودم مي‌گم طرف فكر مي‌كنه اينجا سر گردنه هست كه هر رقمي مي‌خواد مي‌گه.،!!!
بالاخره، حدود ساعت 5:30 ناهارمون را مي‌خوريم. بعد از يكم استراحت، شروع به جمع ‌آوري ويلا مي‌كنيم تا دوباره به شكل اول برگرده. دوباره همه جا را ته مي‌كشيم. تمام وسايل را جمع مي‌كنيم و ... حدود ساعت 7:45 دقيقه شب هست كه از ويلا به سمت تهران راه مي‌افتيم.
جاده چالوس يك طرفه‌هست. و نسبتا خلوت. حدود ساعت 10 به سد كرج مي‌رسيم. سد پر آب هست. تقريبا تا 1 متري تاج سد، آب ايستاده. بعد از ساعت 10 وقتي جاده 2 طرفه مي‌شه. يك دفعه جاده شلوغ مي‌شه. با همه اين شلوغي‌ها حدود ساعت 11:30 به خانه مي‌رسم.

پ.ن.
- توي اوج شادي، وقتي آدم اين احساس به‌اش دست بده كه حال يكي از دوستاش گرفته‌است، يا براي يكي از دوستاش نگران بشه، نا خود‌اگاه حال خودش هم گرفته مي‌شه و سفرش ... . اصلا يادش مي‌ره كه براي چي به اين سفر اومده.
- جاي يك سري از دوستام خيلي خالي بود، دوست داشتم همشون پيشم بودند.دوست دارم فرصتي پيش بياد تا يك سفر با همه دوستام برم.
...

شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۲

از مسافرت برگشتم :)

چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۲

فعلا که سرکارم، و راه نيافتاديم، ولي به نظر ميرسه که تا يک ساعت ديگه از شهر خارج بشيم. :)

پ.ن.
تا يادم نرفته بگم، امروز حال پدر هلمز خوب بوده
امروز وقتي زنگ زد، فهميدم كه حالش يكم گرفته است.
توي كوه خيلي آروم بود، خيلي سعي كردم كه اون بالا چيزي از اون نپرسم، ولي بالاخره موقع برگشتن حال پدرش را پرسيدم. ظاهرا حال پدرش اصلا تعريفي نداره، بعد از اينكه چند روز حال پدرش به سمت بهبودي مي‌رفت، دوباره حال پدرش بدتر شده.

اميدوارم كه هر چه زودتر حال پدرش خوب بشه. :)


يكي نيست به اين ديوانه بگه، چرا هيچ جا كوتاه نمي‌آي. بچه پر رو، همش حرف خودش را مي‌زنه. اوهوي بچه، حتما بايد زمين گير بشي، تا حرف بقيه را گوش بدي؟ حداقل بلند شو برو دكتر، خودت را نشان بده.
نخير اصلا گوشش به اين حرف‌ها بدهكار نيست. حرف هيچ كس را قبول نمي‌كنه.

واقعا كه بعضي‌ها خيلي پر رو هستند.


بعد از چند ماه برنامه ريزي، فكر كنم براي 2 روز برم مسافرت. (اگر اتفاق خاصي نيافته) از دوستامون كه خيري به ما نرسيد. ...
آخر سر مجبور شدم، خودم يك فكري به حال خودم بكنم. خيلي دوست داشتم كه يك سفر با دوستام برم. ولي نشد. انشاا... دفعه بعد.

سه‌شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۲

کافي شاپ
چند وقته كه بعد از عيادت پدر هلمز، با بچه‌ها مي‌ريم توي يك كافه نزديك بيمارستان مي‌شينيم. يكم گپ مي‌زنيم، يك كافه گلاسه يا قهوه ترك مي‌خوريم و بعد بلند مي‌شيم مي‌آيم بيرون. بعد از خوردن قهوه ترك يكم به هم نگاه مي‌كنيم كه يكمون پيدا بشه، فالمون را بگيره، ولي چه كنيم كه تو اين زمينه يكي از يكي بيغتريم.
كار به جايي رسيده بود كه دفعه اول مي‌خواستم به يكي از بچه‌ها زنگ بزنم، تا تلفني برامون فالمون را بگه :)
فلا از اين مسئله بگذريم، كه اين داستان سر درازي دارد.

دفعه اولي كه اونجا رفتيم، 2 تا پسر بودند كه درست ميز بغلي ما نشسته بودند، از رفتارشون خيلي خوشمان نيامد. ولي خب به غير از يكبار كه به 2 تا دختر تكه انداختند چيز ديگه‌اي از اونها نديديم.
دفعه دوم كه با بچه‌ها رفتيم، 2 تا دختر اون روبروي ما نشسته بودند، كه يك ريز سيگار مي‌كشيدند. من بر گشتم به بچه‌ها گفتم به نظرم مي‌آد اين 2 تا كاسب باشند. يكي از بچه‌ها خيلي ناراحت شد. و گفت چرا به اينها تهمت مي‌زني و ... . وقتي ديدم اوضاع خيلي خوب نيست، گفتم كه امروز يكم شيطنت من گل كرده و ... جريان را به نوعي سمبل كردم، هنوز تو همين صحبت‌ها بوديم كه يكي از همون 2 تا پسر جلسه پيش اومد يكم با اونها صحبت كرد و بعد بلند شد رفت، با چند نفر صحبت كرد. بعد از مدتي 2 تا پسر از يك طرف ديگه سالن اومدند و پيش اين 2 تا دختر نشستند و ... . كار به جايي رسيد كه اون دوستم برگشت گفت: متاسفانه حق با تو هست. خيلي ناراحت شدم. دوست نداشتم حق با من باشه. :(

اين دفعه كه رفتيم، همچين كه نشستيم، بدجوري دلم گرفت.
سمت چپمون، يك ميز بود كه يك مرد 60-70 ساله با يك زنه 30-40 ساله نشسته بودند، مشخص بود كه وضع ماليشون خيلي خوب نيست، فقط يك چاي با ليمو سفارش دادند. ولي خب(ببخشيد) هي پر پاچشون را به هم مي‌مالوندند. و بعد از يك مدت بلند شدند رفتند.
ميز روبرويي من، يك دختر 30-35 ساله نشسته بود با يك پسر 25-30 ساله، قيافه دختره بد نبود، ديدم كه يك چك پول توي كيفش گذاشت ولي نديدم اون را از كي گرفت، بعد از چند تا تلفن و چند بار بلند شدن پسره و بيرون رفتن و اومدن، بالاخره پسره اومد دست دختره را گرفت و با هم رفتند بيرون.
بغل اونها يك ميز ديگه بود كه دورش 2 تا پسر و 2 تا دختر نسبتا ژيگول نشسته بودند. از ظواهر امر بر مي‌آمد كه يكي از پسرها با يكي از دخترها دعواشون شده بود. و اون 2 تاي ديگه اومده بودند كه اينها را با هم آشتي بدهند، ولي گند زده بودند. هر چي كه مي‌گذشت، به جاي اينكه اين 2 تا نزديكتر بشند، دعوا شديدتر مي‌شد. خيلي دلم به حال دختره سوخت به نظرم خيلي مظلوم افتاده بود، دوستش اصلا نمي‌تونست از اون دفاع كنه. اون 2 تا پسر‌ها هم افتاده بودند سر اون دختره و انگار همه تقصيرها را گردن اون مي‌انداختند. دختره هم بغض كرده بود. خيلي دوست داشتم كه كمكش كنم.
دست راستم، يك ميز ديگه بود كه همون پسره (دفعه اول و دوم) نشسته بود با 2 تا دختر كه به نظر دانشجو مي‌رسيدند. مانتو و مقنعه سرشون بود. معلوم بود كه پسره، داره مخ اون 2 تا دختر را خوب مي‌زنه. قيافه يكي از دخترها را كه مي‌ديدم، خيلي دختر مظلومي به نظر مي‌رسيد، هر چند دقيقه يك بار، سرخ و سفيد مي‌شد. ولي دوستش اينجوري به نظر نمي‌رسيد. پسره كلي صحبت كرد. بعد رفت اون ته به اون دوستش يك چيزي گفت: اون دوستش هم با موبايل به يك جاي ديگه زنگ زد و ... با اينكه خيلي دوست داشتم ببينم. اين جريان به كجا مي‌رسه، ولي آخرش وقت نشد. و ما همينجوري اومديم بيرون.
تا يادم نرفته بگم، پشت سر من هم يك ميز بود، كه اينجور كه بچه‌ها گفتند. يك دختر و پسر نشسته بودند، كه انگار مي‌خواستند از هم جدا بشند. پسره خيلي عصبي بود، دختره هم همينجور اشك مي‌ريخت.
خلاصه وقتي از كافي شاپ اومديم بيرون، به جاي اينكه حالمون بهتر شده باشه، حسابي حالمون تخته شده بود.

تقريبا هر جا كه مي‌ري، توي هر اداره يا سازمان يا كافي‌شاپ يا ... . همچين كه يكم دقيق مي‌شي، خفه مي‌شي، از بس كه همه جا گند خورده.

يكم خسته شدم.

یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۲

شمشك

شمشك
وقتي حوصله رفتن به كوه نباشه.
وقتي حوصله رفتن به كافي شاپ نباشه.
وقتي نمي‌شه بقيه بچه‌ها را پيدا كرد.
وقتي راننده، يك آدم رها باشه.
وقتي ...
اونوقت مي‌بينيد كه به جاي اينكه از كافي شاپ سر در بياريد، سر از يكي از جاده‌هاي اطراف شهر در مي‌آريد. يك جاده كه 2 طرفش با سبزه‌هاي سبز رنگ فرش شده :)، تا چشم كار مي‌كنه سبزي مي‌بينيد.

وقتي كه ياد شمال مي‌افتيد
وقتي كه ياد سرماي پيست مي‌افتيد
وقتي كه فرمان هم دست يك آدم رها باشه
يك دفعه مي‌بينيد كه ماشين سر و ته مي‌شه و به سمت شمشك حركت مي‌كنه.

توي جاده حتما بلال فروشي هم مي‌بينيد، از شانستون بلال‌هاش خيلي خوشمزه هست و كلي از خوردنشون لذت مي‌بريد.

توي راه كلي ويلا مي‌بينيد، كلي ويلاي قشنگ، بعضي‌ها به سبك قلعه‌هاي قديمي هستند، بعضي‌ها فانتزي هستند و ... هر كدام را كه مي‌بينيد كلي تفسيرش مي‌كنيد. هوس مي‌كنيد كه يكي از اونها، بالاي كوه بسازيد.

وقتي به اون بالاي بالا مي‌رسيد، اشعه‌هاي خورشيد را مي‌بينيد كه از بين ابرها رد مي‌شند، يك جايي پيدا مي‌كنيد و 10 دقيقه مي‌شينيد. صداي بلبل و نسيم باد آرامش خاصي داره.
يك وقت به خودتون مي‌آيد كه مي‌بينيد دير شده، سوار مي‌شيد و به سمت تهران پرواز مي‌كنيد.
با اينكه خيلي سريعتر از رفتن مي‌ريد، ولي يك جورهايي خيالتون راحتتره، چون ديگه به كسي ديگه فكر نمي‌كنيد، ... . خيلي سريع مي‌ريد. از اون بالا تا تهران را در كمتر از 40 دقيقه‌ مي‌ريد.

دوباره برمي‌گرديد، وسط شلوغي و دود.
توي اين شلوغي، خدا نكنه كه ديرتون شده باشه. اون موقع فقط مارپيچ حركت مي‌كنيد. به قول هلمز، مثل اين بازي‌هاي آتاري. فقط مجبوريد كه لايي بكشيد كه به كسي نخوريد.

خوشبختانه بدون مشكل به خانه مي‌رسيد.
فقط، به خاطر اينكه توي اين مسير زياد دنده عوض كرديد و هي دنده معكوس كشيديد، يكم احساس خستگي مي‌كنيد و يكم پاتون درد گرفته.

سه‌شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۲

19 خرداد ماه 1382
با دوست كنج فقر بهشت است و بوستان
بي‌دوست خاك بر سر جان و توانگري


بالاخره هر طور بود، براي هلمز هم تولد گرفتيم.
چند روزي توي شك بودم، بعضي‌ها از بچه‌ها معتقد بودند كه براش خوبه، ولي بعضي‌ها مي‌گفتند با اين وضعيت كه پدرش داره،‌ شايد درست نباشه كه اين برنامه برگزار بشه. در نهايت بعد از همه مشورت‌ها به اين نتيجه رسيديم كه براي روحيه اون بهتر هست كه اين برنامه را هر چه ساده هم شده برگزار كنيم. البته قرار شد كه سورپريزي در كار نباشه، و حتما قبلش با خودش هماهنگ كنيم. (شوخي نبود، هلمز 30 ساله ميشد. :) )
از طرفي امروز تولد گل يخ هم بود، اون هم دقيقا 18 خرداد به دنيا اومده بود.
البته پدر يكي از بچه‌ها و مادر يكي ديگه‌هم تولدشون 18 خرداد بود. كه همين جا به جفتشون، تولد پدر و مادرشون را تبريك مي‌گم. :)

كادو خريدن، كادو كردن و ...
راستش خيلي سخته كه آدم در يك روز براي 3 نفر، هديه تولد بخره، و از اون سخت‌تر اين هست كه بخواد براي هر كدامشون يك يادداشت متفاوت بنويسه، كه به وضعيت فعليشون بخوره. (قسمت خريد حدود 1 ساعت طول كشيد، و قسمت در آوردن جمله و نوشتن اون، حدود 1 روز شد. حالا فكر نكنيد چيز خاصي نوشتم ها. آخر سر از همون جمله‌هاي كليشه‌اي نوشتم. مثلا براي هلمز كلي جمله در مورد 30 سالگيش مي‌خواستم بنويسم. ولي خب، ديدم شايد درست نباشه تو اين وضعيت اون جمله‌ها را بنويسم. واقعا تصميم گيري سخت هست.
غير از اين، بعد از مدتها، خودم وسايلم را كادو كردم. خيلي وقت بود كه از اين كارها نكرده بودم. :) با اينكه يك كم طول كشيد، ولي كلي به خودم اميدوار شدم. :)

از اونجا كه هلمز كار داشت، قرار شد كه بچه‌ها يكم زودتر، راس ساعت 6 بيان.
ساعت 6:03 دقيقه بود كه من به محل قرار رسيدم، وقتي رسيدم، ديدم هيچ‌كس نيست، تعجب كردم. رفتم پشت يكي از ميزها نشستم. تا ساعت 6:10 از هيچ كس خبري نبود. تعجب كردم، پيش خودم گفتم: شايد بقيه مي‌خوان اين دفعه من را سورپرايز كنند. :)
حدود ساعت 6:15 بود كه آن سوي مه پيداش شد، وقتي من را تنها ديد، كلي تعجب كرد.
بعد از آن سوي مه يكي‌يكي بچه‌ها پيداشون شد، بعد از مدتي هلمز و بارانه اومدند، بعد عرايض اومد، بعد از هر دري... پيداش شد.
يكم بعد ماه بانو و ابروكمان اومدند. كار به جايي رسيد كه ديگه دور ميز جا نمي‌شديم. (من اولش گفتم 8 نفريم) بلند شديم رفتيم ته سالن يك جاي باز نشستيم.
تو كار جابه‌جايي بوديم، كه سايه اومد بالا يك نگاهي كرد، ولي از اونجا كه هيچ‌كدام از ما را نمي‌شناخت رفت پايين. حدود چند دقيقه بعد. گل‌يخ، اژدهاي شكلاتي، سايه، جين‌جين و نداي‌بالاي ديوار پيداشون شد.
بعد از اون‌هم بارانريز و مريم گلي اومدند. در آخر آخر هم، وقتي كه تقريبا خوردني‌هامون تمام شد، وقايع زندگي من اومد. :)

كادوها
هنوز درست حسابي دور ميز نشسته بوديم كه يك دفعه گل يخ در يك حمله كاملا غافلگيرانه كادو هداياش را پاره كرد. انگار كه يكسري آدم دنبالش كردند، اين حمله اينقدر سريع بود كه بعضي از بچه‌ها فرصت دادن كادوهاشون را به گل يخ را پيدا نكردند. :)
بعد از اين عمليات غافلگيرانه، نوبت نداي بالاي ديوار و هلمز شد كه هداياشون را باز كنند، اينقدر به هم تعارف پرت كردند كه آخر سر براي اينكه مشكلي پيش نياد، شير يا خط انداختيم كه قرعه به نام نداي بالاي ديوار در اومد. نداي بالاي ديوار، خيلي سريع هداياش را باز كرد. و تشكر كرد.
هر چقدر گل يخ سريع كادوهاش را باز كرد، هلمز با آرامش و سر فرصت اين كار را انجام داد. تازه خوبه ماه بانو، كمك هلمز مي‌كرد، و قبل از اينكه هدايا را دست هلمز بده يكسري از چسب‌هاي كادوها را باز مي‌كرد. هلمز هر كادويي را كه باز مي‌كرد، بلند مي‌شد و مي‌رفت با اون كسي كه اين كادو را داده بود، تشكر مي‌كرد و دست مي‌داد. (گر چه بايد ماچ هم مي‌كرد، كاري كه گل‌يخ و نداي بالاي ديوار فراموش كردند انجام بدهند، باز خوبه هلمز دست داد. :D )
بعد هم خوردني‌ها را آوردند و حسابي خورديم.
در آخر هم يكسري عكس دست جمعي انداختيم.
كلا برنامه خيلي خوبي شد، خيلي دوست داشتم كه همه دور هم جمع بشيم، جاي اونهايي كه نيامدند خالي :)
...

آخر شب تنهايي رفتم بالاي كوه، يك جاي جديد براي خودم پيدا كردم، اون بالا يكم نشستم، بعد چند تا عكس از شب تهران گرفتم. تا چشم كار مي‌كرد‌، چراغ بود. و ...

پ.ن.
1- ...
2- ...
3- چقدر بده كه آدم بخواد يكسري را دعوت بكنه، ولي ندونه كه بايد اين كار را بكنه يا نه. اصلا خوب نيست كه آدم بخواد جايي بره، ولي به خاطر اينكه ممكنه بعضي‌ها اونجا باشند بي‌خيال رفتن بشه. چقدر بده كه آدم آزادي خودش را از دست بده، ... .چقدر .... اينها همه تجربيات و مشكلات جديدي براي من هستند. شايد ...
4- ...

دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۲

نمي‌دونم چرا اينجوري شده
ديشب يكي از دوستام را روي خط ديدم، خيلي ناراحت بود، وقتي دوربينش را روشن كرد،‌ديدم از بس گريه كرده، صورتش باد كرده. نمي‌دونستم چي شده، فقط مي‌گفت يكي از دوستاش مريض شده و داره مي‌ميره. كلي با اون شوخي كردم. به اون مي‌گفتم كه تو بايد به دوستت، روحيه بدي، يك كاري بكني كه اين آخر عمري به اون خوش بگذره، با اين حالتت، اون را بيشتر ناراحت مي‌كني و ...
اينقدر گفتم تا يكم خنديد. صحبت يكي ديگه از بچه‌ها شد، گفت اون داره ازدواج مي‌كنه.
ياد خودش افتادم كه قرار بود با يك پسري ازدواج كنه، تقريبا همه كارها را انجام داده بودند. همچين كه صحبت ازدواج خودش شد، باز زد زير گريه، گفت: دوستم را كه مي‌گفتم، همين نامزدم هست. هپاتيت گرفته و بيماريش زده به كبدش...
وقتي اين را شنيدم، يك لحظه خشكم زد. خيلي ناراحت شدم. ...

تا حالا سال خيلي سختي را پشت سر گذروندم، تقريبا از همون شب اول سال نو شروع شد.
توي عمرم، هيچ وقت اين همه فشار روي من نبوده، بعضي وقتها واقعا مثل ديوانه‌ها مي‌شم. ‌توي عمرم يادم نمي‌آد به يكي از دوستام گفته باشم كه براي كاري وقت ندارم. ولي امسال چند دفعه اين اتفاق پيش اومده و خواهش دوستام را با تاخير انجام دادم. به نظرم دارم آب ديده مي‌شم. ...

دوست دارم فرياد بكشم. براي خودم، توي دلم. تازگي خيلي خسته مي‌شم، زياد.

باز ياد اين شعر افتادم:
مانده به آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگي ما عدم ماست.

خيلي دوست دارم يك جا پيدا كنم و يكم براي خودم گريه كنم. شايد لااقل اينجوري، دلم يكم سبك بشه، اينقدر پر شده كه داره مي‌تركه.
فكر مي‌كنم، تازگي، پام يك جا گير كرده، همچين كه مي‌آم بلند بشم، مي‌خورم زمين.

امشب با دوستم و خانمش رفتم سينما، فيلم زماني، خيلي فيلم مزخرفي بود، دوستم فقط به خاطر اينكه روي سر در سينما اسم هديه تهراني و محمدرضا گلزار بود، اين فيلم را انتخاب كرد. وسط فيلم مي‌خواستيم بلند بشيم. ... آخر فيلم كلي دوستم معذرت خواهي كرد. به هر حال مواظب باشيد كه شما گول بازيگراش را نخوريد.

امشب براي اينكه راهم به اميرآباد و دانشگاه تهران نخوره، مجبور شدم يك دور قمري بزنم. با اين حال بازم توي خيابان شريعتي، گير ايست بازرسي افتادم. جالب بود، بعضي از راننده‌ها به جاي اينكه آرام بگيرند، در اعتراض به بسيجي‌ها كه مسير خيابان را بند آورده بودند، همينجور بوق مي‌زدند.

امشب توي بزرگراه خيلي تند ميرفتم. البته هميشه تند مي‌رم، ولي با اين تفاوت كه امشب موقع رانندگي، سرم را بالا گرفته بودم و قرص كامل ماه را نگاه مي‌كردم. از وقتي كه پسر عمه‌ام تصادف كرده، يكم نگرانم. شايد برم با پدرم صحبت كنم، كه اين ماشين را عوض كنيم. (باز خوبه نگران هستم و اينجوري رانندگي مي‌كنم.)

جمعه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۲

وقتي نوبت آدم براي رفتن باشه، همه لوازم اون هم محيا ميشه.
خيلي وقتها آدم، حكمت خيلي چيزها را نمي‌فهمه.
با اينكه، چند روز از حادثه گذشه، ولي هنوز باورم نمي‌شه كه پسر عمه‌ام فوت كرده. در مورد فوت خيلي‌ها فكر كرده بودم. ولي فكر نمي‌كردم مرگ اينقدر به ما نزديك باشه. پسر عمه‌ام اولين نفر از گنگ ما بود كه فوت كرد.
همش 31 سالش بود. خدا بيامرزدش.
قرار بود با هواپيما بره ماموريت، ولي به خاطر خواهش يكي از دوستاش، يك روز زودتر زميني مي‌ره كه سر راه به پروژه اون هم سر بزنه. همه چيز خوب بوده، تا به خاطر بي مبالاتي راننده، توي يك جاده يك طرفه، ماشين چپ مي‌كنه. راننده هيچ چيزش نشده، فقط يكم بدنش كوفته شده. ولي ستون ماشين مي‌شكنه و به سر پسر عمه مي‌خوره و همونجا تمام مي‌كنه.
حالا خانمش مونده با يك بچه 2 ساله، و يك بچه چند ماهه كه حامله هست.
توي مراسم تشيع جنازه، تنها جمله‌اي كه به ذهنم مي‌رسيد اين بود، خدا به اون صبر بده.

بعد از اينكه همه را براي نهار فرستاديم،‌ با چند نفر از پسر عمه‌ها و دامادشان سر قبرش نشستيم و يكم دعا خونديم. يكم هم قرآن. برادر كوچيكش تعريف مي‌كرد: وقتي كنكور دادم، هم عمران قبول شدم، هم صنايع. خودم بيشتر دوست داشتم صنايع بخونم، فكر مي‌كردم بازار كار صنايع بهتر باشه. ولي به خاطر اينكه دادشم عمران خونده بود. من هم عمران را انتخاب كردم. توي دانشگاه، هر وقت صحبت كار مي‌شد و بچه‌ها مي‌گفتند كار نيست. من پز دادشم را مي‌دادم و مي‌گفتم:‌دادشم توي اين كار هست و هر وقت درسم تمام شد، مي‌رم شركت برادرم و همونجا مشغول به كار مي‌شم. ...

نمي‌دونم خوبه يا بد. توي فاميل، تقريبا تنها شخصي هستم كه با همه ارتباط دارم، و هيچ كس هم از من ايراد نمي‌گيره كه چرا اينجا رفتي، اونجا نرفتي.

امروز صبح زود با چندتا از پسر عمو ها و پسر عمه‌ها رفتيم سرخاكش. جاش خيلي خالي هست. خدا رحمتش كنه.

ديروز بعد از ظهر، رفتم بيمارستان، ديدن پدر هلمز. بعد از اينكه يك مدت كه هر روز وضعش بهتر مي‌شد، 2 روزه كه حالش يكم خوب نيست. هنوز به هوش نيامده، ولي به بعضي از اتفاقات واكنش نشون مي‌ده. اميدوارم كه زودتر حالش خوب بشه.

ديروز براي اولين بار با بارانه و هلمز رفتم كافه نادري. خيلي با حال بود، از محيطش خيلي خوشم اومد. نفري يك كافه گلاسه خورديم و بعدش هم قهوه ترك خورديم. دنبال فالگير مي‌گشتيم. ...

پ.ن.
1- صبح‌هاي جمعه مي‌تونيد، بدون اينكه صبحانه بخوريد. بريد سر خاك. اونجا اينقدر نذري مي‌آرند كه قشنگ سير مي‌شيد.
2- زانوهام درد گرفته، ديروز خيلي رو پا بودم.
3- ديروز سر خاك به خيلي چيزها فكر كردم، به خودم، به ارتباطهام و ...، فكر كنم بايد يك تجديد نظر در بعضي از رفتارهام بكنم. به قول معروف، بايد يك ورژن خودم را ارتفا (آپگريد) بدم.
بالاخره بعد از 2 روز وبلاگ من پابليش شد.گير داده بود و پابليش نمي‌شد.
جريان تولد هلمز و گل يخ و نداي بالاي ديوار را نوشتم، ولي نمي‌دونم چرا هر دفعه به قسمت پي نوشت اون كه مي‌رسم، دستگاهم يك مشكلي پيدا مي‌كنه و من مجبور مي‌شم كه از اول كل ماجرا را بنويسم.
تا حالا، 2 دفعه دستگاهم سر اين قسمت هنگ كرده و ريست شده.
دفعه آخر هم كه مثلا خيلي مواظب بودم و زود به زود Save مي‌كردم كه ديگه، دچار اين مشكل نشم، نمي‌دونم چي شد، وقتي كه تقريبا به آخرش رسيده بودم، يك دفعه دستگاهم قاطي كرد، و متن را به جاي Utf-8 به صورت Western ذخيره كرد. و كل متن پريد.
همين‌جا اعتراف مي‌كنم كه اون پي نوشت‌ها يكم تند بود. (شيطنت من يكم اوت كرده بود.) با اينكه هر دفعه يكم نرمش مي‌كردم، بازم نسبتا تند بود. فعلا از نوشتن اونها منصرف شدم. شايد اون پي نوشت‌ها را يك وقت ديگه به صورت يك متن جدا توي وبلاگم نوشتم. (اون پي‌نوشت‌ها هيچ ربطي به جريان تولد نداشت.) جريانات تولد هلمز و گل يخ و نداي بالاي ديوار را هم فردا يا پس فردا مي‌گذارم. قسمت اولش را به صورت اتفاقي توي شركت ذخيره كردم، كه بايد برم اون را بردارم.

پ.ن.
امروز با خودم سر خيلي از قضايا كنار اومدم، ولي فعلا هنوز يك اشكال وجود داره كه هنوز براي اون راه حلي پيدا نكردم.

سه‌شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۲

امروز با بچه‌ها رفتيم كوه، هوا خوب بود.
هلمز مي‌گفت: كه حتما مي‌خواد بره قله دماوند. در مورد تمرينهايي كه بايد بكنيم كلي صحبت كرديم.
در مورد سفر تهران-شمال به صورت پياده صحبت كرديم و ...
توي راه برگشت بوديم كه آن سوي مه در مورد تصادف يكي از اقوامشون گفت: كه فوت كرده، خيلي ناراحت شدم. پيش خودم گفتم كه اين ماه چقدر حادثه بد اتفاق مي‌افته.
شب كه اومدم خانه از بس خسته بودم، يك چرخ توي اينترنت زدم و حدود ساعت 10 رفتم خوابيدم. حدود ساعت 11 بود كه با صداي برادرم از خواب بيدار شدم.
برادرم داشت مي‌گفت كه رها نمي‌تونه صحبت كنه و خوابه.
چشم‌هام را باز كردم و گفتم چه خبره؟!
دادشم گفت: پسر عمو هست، يك خبر بد داره. مي‌گه پسر عمه توي اصفهان تصادف كرده و توي تصادف از بين رفته، حالا مي‌خوان برند جسدش را بيارند تهران
مي‌پرسه تو هم مي‌آي؟!
داشتم از تعجب شاخ در مي‌آوردم. پسر عمه‌ام حدودا 2 سال از من بزرگتر هست، چند سال پيش ازدواج كرده بود، يك بچه داشت، و تا اونجا كه من خبر دارم منتظر بچه‌دومش بود. تلفن را گرفتم و يكم صحبت كردم. گفتم: 10 دقيقه ديگه خبر مي‌دم مي‌آم يا نه.
هر چي فكر كردم ديدم، نمي‌تونم بلند شم با اونها برم. چند شب بود كه نخوابيده بودم. احتمال مي‌دادم كه مجبور بشم رانندگي هم بكنم، اونموقع ...

هنوز كه هنوزه گيجم، باورم نمي‌شم كه پسر عمه‌ام فوت كرده.

دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲

تولد هلمز، گل يخ و نداي بالاي ديوار
...

یکشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۲

امشب هلمز و راننده تاكسي را ديدم،
حال جفتشون نسبت به ديروز بهتر بود.
مثل اينكه دكترها گفتند، كه حال پدرش نسبت به ديروز بهتر شده، البته هلمز مي‌گفت پدرش همچنان بيهوش هست، فقط مثل اينكه پلاكت‌هاي خون پدرش بالا رفته، يكم رنگ و روي پدرش بهتر شده و در نهايت اينكه تنفسش بهتر شده.

دوست دارم برم سفر،‌ ولي جور نميِ‌شه. نه كه جور نشه، همين چند روز پيش پدرم و مادرم براي يك شب رفتند قمصر، تا گلاب گيري را تماشا كنند، ولي من حوصله نداشتم كه با اونها برم.
يكم بهانه گير شدم.

راستي امروز شنيدم كه اون كتاب خاطرات را دارند جمع مي‌كنند. كتاب جالبي هست. من كه 2 روزه همه اون را خوندم.

بالاخره تصميم را گرفتم. به نظرم تصميم خوبي هست :)

خيلي وقت بود چيزي را كادو نكرده بودم. كلي وقت سر كار بودم، تو بعضي چيزها خيلي وسواس نشان مي‌دم. اين هم يكي از اون چيزها هست. دوست ندارم كه سنبل كنم.

زمان چون برق و باد مي‌گذره.

شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۲

اميد
امروز باز رفتم بيمارستان، وقتي رسيدم، بارانه تو سالن انتظار نشسته بود، از هلمز خبري نبود، دوتايي راه افتاديم بريم بالا كه يك دفعه هلمز پيداش شد. بارانه خيلي دوست نداشت، بياد بالا، ظاهرا خاطره خوبي از ICU نداره.
نشستيم يكم صحبت كرديم. و بعد من تنهايي رفتم بالا تا ببينم اوضاع احوال چطور هست. خيلي از اقوامشون اومده بودند، و همه به نوبت لباس مخصوص مي‌پوشيدند و چند دقيقه‌اي از پدر هلمز ديدن مي‌كردند. يك نگاهي كردم، ديدم صف، خيلي طولاني هست و احتمالا نوبت من نمي‌رسه. بعد از 5 دقيقه، از خانواده خداحافظي كردم و اومدم پايين، يكم با هلمز صحبت كردم.
هلمز نسبت به روزهاي پيش، گرفته‌تر بود. ظاهرا از گوش و دماغ پدرش خون اومده بود، و اين يكم نگرانش كرده بود. درضمن مي‌گفت دكترها مي‌گند كه پلاكت‌هاي خوني پدرش خيلي كم شده.
به هلمز پيشنهاد كرديم كه بريم بيرون، يكم من ه من كرد و بعد قبول كرد.
تصميم گرفتيم بريم كوه. به چند نفري زنگ زديم، 2 نفر كار داشتند، 1 نفر رو هم طبق معمول پيداش نكرديم. در نهايت يكي از دوستام قرار شد بياد. بعد از اينكه اون دوستم هم اومد. 4 تايي رفتيم به سمت دركه.
درست دم دركه بوديم كه متريال زنگ زد. اصلا يادم رفته بود كه به اون زنگ بزنم. ديدم الان هم خيلي فايده نداره در مورد كوه بگم. يكم در مورد حال و احوال پدر هلمز صحبت كرديم و بعد خداحافظي كرديم.

بعد از ظهرهاي دركه خيلي با حال هست. هوا خيلي خنك هست، شايد 5-6 درجه از تهران خنكتر باشه. توي مسير، صداي رودخانه گوش را نوازش مي‌ده. آدم احساس آرامش جالبي مي‌كنه.
با بچه‌ها تا هفت حوض رفتيم. اون بالا باز شيطنت من گل كرد. اول مي‌خواستم بارانه را روي پل بترسونم، ولي به دلايلي منصرف شدم. اومديم اينطرفتر موقع آب خوردن خيسش كردم. اون هم خيلي سريع مقابله به مثل كرد و لباسهاي من را خيس كرد. خوشبختانه مقدار آب همراهمون كم بود. و بعضي‌ها هنوز تشنه‌اشون بود. اگر نه، ممكن بود كار به جاهاي باريكي برسه. :) هر چي بود براي آينده كلي خط و نشون براي هم كشيديم. و هلمز شاهد اصلي اين خط و نشون‌ها شد.

بعد از اينكه از بچه‌ها خداحافظي كردم. رفتم ديدن يكي از دوستام، حال دوستم خوب بود.

و در آخر اينكه امشب يكم قاط زدم. نمي‌تونم چي كار بايد بكنم. توي اين موقعيت. انتخاب كار درست خيلي سخت هست. با هركس هم مشورت مي‌كنم يك نظري مي‌ده. اميدوارم در نهايت گشايشي ايجاد بشه. :)

جمعه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۲

حقيقت و گل سرخ هر دو صاحب خارند.
تازگي خاطرات زندان، دو تن (آقاي دكتر داوران و آقاي دكتر بهبهاني) از دستگيرشدگان نامه 90 امضايي به رئيس جمهور چاپ شده.
فكر مي‌كنم، خوندنش خيلي جالب باشه.
امشب وقتي اون مطلب را خوندم، دلم هوري ريخت.
پيش خودم گفتم: شايد درست نباشه. ولي اگر درست باشه چي.
نمي‌دونستم چي كار كنم.
سريع زنگ زدم به يكي از فاميلامون و با اون مشورت كردم.
بعد از اون نمي‌دونستم به خودش زنگ بزنم يا نه.
گفتم بي خيال، ... تلفن اون را گرفتم.
ولي هر چي زنگ مي‌زدم، كسي گوشي را بر نمي‌داشت. ناراحت بودم.
تصميم گرفتم، براش پيغام بگذارم. داشتم مي‌نوشتم كه هر وقت رسيد، حتي نيمه شب، به من زنگ بزنه، كه يك دفعه ديدم خودش زنگ زد.
يكم صحبت كرديم.
وقتي اصل قضيه را گفت: كلي دلم آرام گرفت.
...
شكر :)

چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۲

امروز صبح با يك خواب بد از جام پريدم.

ديروز با 2 تا از بچه‌ها رفتيم بيمارستان. عيادت پدر هلمز، ‌البته از اونجا كه پدرش تو ICU بود، و اجازه ملاقات نداشت. يك ساعتي پايين نشستيم و با هلمز صحبت كرديم. روحيه هلمز خيلي خوب بود.
مي‌گفت: اولش كه پدرش را آوردند بيمارستان حالش خوب بوده، و قشنگ صحبت مي‌كرده، بعد يك دفعه دچار تشنج شده، و رفته توي كما.
تا حالا 3 دفعه، اون رو سي‌تي‌اسكن كردند، ولي توي هيچ كدام از عكس‌ها لخته خون ديده نشده.
وقتي از بيمارستان مي‌آمديم بيرون، راننده تاكسي مي‌گفت: به نظرش مي‌رسه، حاله پدرش بهتر از ديروز هست، به بعضي اتفاقات، عكس‌العمل نشان مي‌ده. (البته هلمز هم مي‌گفت موقع سي‌تي‌اسكن، وقتي پدرش را جا به جا مي‌كردند، بعضي وقتها به خاطر درد، پاش را تكان مي‌خورد.)
وقتي كه فكرش را مي‌كنم، مي‌بينم چقدر ساده اتفاقات مي‌افته.
2 تا موتور با هم تصادف مي‌كنند، بعدش مي‌خورند به 2 تا عابر كه داشتند از اونجا مي‌گذشتند، يكي از عابرها زود مرخص مي‌شه، ولي اون يكي اولش حالش خوبه، فقط پاش شكسته، سرش هم چند تا بخيه خورده، همه چيز خوب پيش مي‌ره، كه يك دفعه دچار تشنج مي‌شه و مي‌ره توي كما. ...

بعد از بيمارستان تصميم دارم كه برم كوه، هلمز، بارانه هم مي‌آن. با گل يخ تماس مي‌گيرم، به اون مي‌گم مي‌آي يا نه، كه مي‌بينم با اژدهاي شكلاتي همون اطراف هستند، و مي‌خوان برند كوه. براي حدود نيم ساعت بعد، اون بالا قرار مي‌گذاريم.
با اينكه من بعد از هلمز راه مي‌افتم، حدود 10 دقيقه زودتر از هلمز اون بالا مي‌رسم.
گل يخ، اژدهاي شكلاتي، كل خيابان را پياده اومدند بالا.
5 تايي راه مي‌افتيم به سمت بالا، شهر خيلي تميز هست و كوه خيلي شفاف به نظر مي‌رسه.
از اونجا كه مي‌بينم بقيه حس بالا اومدن ندارند، تك تنها از اونها جدا مي‌شم. خيلي وقت بود كه اينجوري نرفته بودم، كنار مسير گل كاشتند. مسير خيلي قشنگ هست. هوا نسبتا خنك هست. اون بالا كه مي‌رسم فقط يكم آب مي‌خورم و دوباره راه مي‌افتم به سمت پايين. تقريبا 20 دقيقه رفتم بالا و حدود 7 دقيقه اومدم پايين.
موقع بالا رفتن يك نفر را مي‌بينم، يادم مي‌افته كه باز يادم رفت مريم گلي را خبر كنم.
وقتي مي‌رسم پيش بچه‌ها، احساس سبكي مي‌كنم. بدنم تقيريبا خيس هست. پام يكم درد گرفته.
هفته پيش اون بالا يك ضد هوايي گذاشته بودند، اين هفته فقط حصار دورش مونده، از خود ضد هوايي و سربازها، خبري نيست.
توي راه برگشت خيلي سرحال‌تر هستم.
با گل يخ، اژدهاي شكلاتي، يك چيزي شبيه قاصدك پيدا كرديم. 3 تايي اون را گرفتيم و آرزو كرديم و بعد فوتش كرديم رفت. بماند كه اژدهاي شكلاتي 50-60 متر جلوتر به خيال اينكه يك دونه ديگه از اين قاصدك‌ها پيدا كرده. پريد روش و آرزوهاي ما را له كرد.
موقع برگشت، وقتي به سرعت، از بغل يك ماشين رد شديم، گل يخ يك دفعه گفت مثل اينكه دوستش را ديده. جلوتر، دم چراغ ايستاديم، ديديم بله، دوستش ياسمن هست. تازه اون موقع بود كه ياد يك نفر ديگه افتادم.

آدم بد هست كه بخواد تند بره، ولي احساس خوبي نداشته باشه.
يك ذره تند بره، بعد پيش خودش بگه ممكنه ناراحت بشند، آرام بكنه، بعد دوباره تند بره، بعد دوباره پيش خودش بگه الان مي‌گند: مي‌خواد خود نمايي بكنه و ...
آخرش از خير همه چيز گذشتم. :)

در آخر اينكه، اصلا خوب نيست كه آدم بعد از10 سال سر قرار حاضر نشه. هر سال، سر يك ساعت خاص، در يك مكان مشخص يك سري از دوستام را مي‌ديدم. توي اين سالها، بعضي‌ها اضافه شدند، بعضي‌ها كم شدند، بعضي ها فقط يكسال اومدند، بعضي‌ها فقط چند سال اومدند. تو همه اين سالها فقط 3 نفرمون پاي ثابت بوديم. هر سال، در هر وضعيتي كه بوديم، خودمان را مي‌رسونديم. حالا اينكه شده خودمان را از يك شهر ديگه، با 1 ساعت تاخير برسونيم.
ولي امسال ...

پ.ن.
1- نمي‌دونم چرا فكر مي‌كنم كه باز چيزي مي‌خواست بگه، ولي پشيمان شد.
2- ...
3- فكر كنم كارم بزودي درست بشه...

سه‌شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۲

پروانه
چند وقت پيش يكي از دوستام بي مقدمه از من پرسيد، رها ، تو تازگي پروانه ديدي؟!
يكم فكر كردم، و گفتم: راستش را بخواي، تازگي پروانه نديدم.
اون شب كلي در اين مورد فكر كردم. پيش خودم گفتم، براي چي ديگه پروانه نمي‌بينيم. ...

امروز به خاطركاري، رفته بودم نزديك اتوبان بهشت زهرا. داشتم رانندگي مي‌كردم، كه يك دفعه چشمم به يك پروانه سفيد افتاد كه داشت از عرض اتوبان رد مي‌شد.
ايستادم و تا جايي كه اون پروانه در دايره ديد من بود نگاهش كردم.

پ.ن.
امشب تا اومدم روي خط، پيغام يكي از بچه‌ها را ديدم كه خبر تصادف، پدر يكي از دوستام را داده بود.
خيلي ناراحت شدم، همون موقع به اون زنگ زدم. يكم با دوستم صحبت كردم.
الان پدرش تو ICU هست.
راستش نمي‌دونم دقيقا چه كاري براي دوستم مي‌تونم انجام بدم.
دعا مي‌كنم كه هر چه زودتر حال پدرش خوب بشه.
ديوونه، ديوونه،
ديوونه شو، ديوونه.

هفته پيش، كاري پيش اومد، و من براي چند روزي شمال رفتم. روز اول از صبح دنبال كارها بوديم، بعد از ظهر خسته و مونده رسيديم هتل. با اينكه خيلي خسته بوديم ولي حوصله نداشتيم كه تو هتل بمونيم. راه افتاديم كه بريم تو شهر بگرديم. از هتلدار پرسيديم كه بايد كجا بريم، آدرس چند جا را در شهرهاي اطراف داد. تا اسم شهرها را گفت، ياد پدر و مادر دوستم افتادم كه تو يكي از همون شهرها هستند. دوستم چند سالي هست، كه ايران نيست. تو اين مدت هر وقت پدر و مادر دوستم را به مناسبتي ‌ديدم، من را دعوت ‌كردند، كه به ديدنشون برم. چند وقتي بود كه از اونها خبر نداشتم، اين بود كه تصميم گرفتم هر طور شده، برم اونها را ببينم.
حالا نه تلفن خانه دوستم را داشتم، و نه آدرس اون رو. به هر كس كه فكر مي‌كردم آدرسي، از اون داشته باشه. زنگ زدم. (كه البته وسط اين تلفن‌ها باطري موبايل هم تمام شد.) شبش رفتيم دم دريا، يكم چرخيديم. شام خورديم برگشتيم هتل. همچين كه رسيدم هتل، ميسج بازي و تلفن بازي شروع شد، تا بالاخره حدود ساعت 11:30 شب آدرس خانه دوستم را پيدا كردم، و قرار شد كه فرداش با دوستم بريم خانه اونها.
فرداش بعد از كار، از همكار‌هام جدا شدم و با دوستم رفتم ديدن پدر، مادر دوستم. خيلي خوشحال شدم كه اونها را ديدم، كلي گپ زديم.
ساعت 11 بود كه از خانه دوستم بيرون اومديم.
تازه بعد از اون با دوستم رفتيم شبگردي، اول دوستم تمام خيابانهاي شهرشون را به من نشان داد. و تاريخچه‌هر كدامش را براي من تعريف كرد. بعد از اون هوس كرديم بريم دم دريا، دوستم من را برد درياكنار،
من تا حالا اين شهرك را نديده بودم، خيلي از اين شهرك خوشم اومد. ويلاهاي فوق‌العاده قشنگي داشت.
ويلاها به 4 بخش تقسيم مي‌شوند.
1- ويلاهاي سبك آمريكايي
2- ويلاهاي سبك فرانسوي
3- ويلاهاي سبك آلماني
4- ويلاهايي كه بعد از انقلاب به صورت تيپ ساخته شدند.
شهرك خيلي قشنگي هست. بعدش هم رفتيم توي قسمت سي‌سايت. و يكم كنار دريا نشستيم.
به من كه خيلي حال داد،
همه جا تاريك بود، هوا ابري و دريا كاملا آرام بود. و در نهايت نسيمي كه مي‌وزيد، صورتم را نوازش مي‌داد.
شب فوق‌العاده‌اي بود.

ديوونه، ديوونه،
ديوونه شو، ديوونه.

حدود ساعت 1:15 بود كه من و دوستم تصميم گرفتيم بريم به سمت هتل.
دوستم تقريبا تمام مسير 40 كيلومتري درياكنار تا هتل من را مثل اين مسابقات ماشين راني اومد. فقط فكرش را بكنيد كه با سرعت 110-120 از وسط شهر‌ها رد مي‌شديم.
من بيشتر توي حال و هواي خودم بودم، و آهنگ گوش مي‌كردم.

پ.ن.
وقتي از توي شهر رد مي‌شديم، ياد بازي Need For Speed افتادم. انگار كه توي يكي از همون ماشينها هستم.

ديوونه، ديوونه،
ديوونه شو، ديوونه.

هنوز تو جاده كمربندي تهران بودم و كاملا وارد شهر نشده بودم، كه به بچه‌ها زنگ زدم و براي كوه قرار گذاشتم.
وقتي به مادرم گفتم، مي‌خوام برم كوه، داشت شاخ در مي‌آورد. مخصوصا وقتي فهميد كه من هنوز نهار نخوردم. و هيچ چيز هم ميل ندارم.
مي‌گفت: رها صبر كن برسي، و يكم خستگيت در بره، بعد از اين كارها بكن.

ديوونه، ديوونه،
ديوونه شو، ديوونه.

5 شنبه شب توي ماشين بودم و با يكي از دوستام صحبت مي‌كردم. در همين حين يك ماشين به سرعت از سمت راست من سبقت گرفت. دوستم عصباني شد و گفت اي ديوانه‌ها اصلا درست رانندگي نمي‌كنند.
وقتي اين حرف را زد، خندم گرفت.
با تعجب پرسيد: رها چرا مي‌خندي؟
گفتم: آخه هر وقت يكي از اينها را مي‌بينم، كه اينجوري از كنار من مي‌گذره، ياد خودم مي‌افتم، و مي‌گم اين ملت چقدر به من فحش مي‌دن.

پ.ن.
ياد خورشيد خانم هم افتادم. ياد اون 2 روزي كه پشت ماشين من نشست. و ...

ديوونه، ديوونه،
ديوونه شو، ديوونه.

جمعه بعد از ظهر، با خانواده رفته بوديم اطراف تهران، از اونجا كه با يكي از دوستام قرار داشتم، با 2 تا ماشين رفتيم.
موقع خداحافظي، دختر عمو مامانم من را ديد، كه تنها نشستم. به من گفت تا كي مي‌خواي تنها باشي. و من با يك لبخند معني دار، خداحافظي كردم.
تو راه برگشت. يك جاده پر پيچ خم و سبز را طي كردم.
توي راه دوست داشتم كه پرواز كنم.
...
نمي‌دونم چه حكمتي هست، كه اين هفته هم بعد از ظهر جمعه سر از بزرگراه بابايي درآوردم.
و باز هم صداي بوق ممتد كيلومتر شمار ماشين.

ديوونه، ديوونه،
ديوونه شو، ديوونه.

يادمه، خيلي سال پيش، يك مدتي عادت كرده بودم كه هر بار پشت ماشين مي‌نشستم، يكبار تا آخرين سرعت ماشين مي‌رفتم. (يا نزديك آخرين سرعت.)
خيلي سال بود كه اين عادت از سرم افتاده بود، و ديگه تا وقتي لازم نبود، خيلي تند نمي‌رفتم.
بعد از مدتها، مثل اينكه دوباره اين عادتم برگشته سر جاي خودش، و حالا حداقل روزي يكبار، اين كار را انجام مي‌دم. باز جاي شكرش باقي هست، كه وقتي اين كار را مي‌كنم كه تنها هستم.

پ.ن.
1- 95% اوقات تنها هستم.
2- خيلي وقتها پيش مي‌آد كه به اون 5% هم رحم نمي‌كنم و اونها را هم بي نصيب نمي‌گذارم.

ديوونه، ديوونه،
ديوونه شو، ديوونه.

چند شب پيش يك تصادف ناجور توي بزرگراه يادگارامام ديدم. اولش يكم سرعتم را كم كردم. ولي بعد از مدتي ....

ديوونه، ديوونه،
ديوونه شو، ديوونه.

يك مدت بود كه نسبتا، زود مي‌آمدم خانه. اين عادتم هم داره ترك مي‌شه.