ديوونه، ديوونه،
ديوونه شو، ديوونه.
هفته پيش، كاري پيش اومد، و من براي چند روزي شمال رفتم. روز اول از صبح دنبال كارها بوديم، بعد از ظهر خسته و مونده رسيديم هتل. با اينكه خيلي خسته بوديم ولي حوصله نداشتيم كه تو هتل بمونيم. راه افتاديم كه بريم تو شهر بگرديم. از هتلدار پرسيديم كه بايد كجا بريم، آدرس چند جا را در شهرهاي اطراف داد. تا اسم شهرها را گفت، ياد پدر و مادر دوستم افتادم كه تو يكي از همون شهرها هستند. دوستم چند سالي هست، كه ايران نيست. تو اين مدت هر وقت پدر و مادر دوستم را به مناسبتي ديدم، من را دعوت كردند، كه به ديدنشون برم. چند وقتي بود كه از اونها خبر نداشتم، اين بود كه تصميم گرفتم هر طور شده، برم اونها را ببينم.
حالا نه تلفن خانه دوستم را داشتم، و نه آدرس اون رو. به هر كس كه فكر ميكردم آدرسي، از اون داشته باشه. زنگ زدم. (كه البته وسط اين تلفنها باطري موبايل هم تمام شد.) شبش رفتيم دم دريا، يكم چرخيديم. شام خورديم برگشتيم هتل. همچين كه رسيدم هتل، ميسج بازي و تلفن بازي شروع شد، تا بالاخره حدود ساعت 11:30 شب آدرس خانه دوستم را پيدا كردم، و قرار شد كه فرداش با دوستم بريم خانه اونها.
فرداش بعد از كار، از همكارهام جدا شدم و با دوستم رفتم ديدن پدر، مادر دوستم. خيلي خوشحال شدم كه اونها را ديدم، كلي گپ زديم.
ساعت 11 بود كه از خانه دوستم بيرون اومديم.
تازه بعد از اون با دوستم رفتيم شبگردي، اول دوستم تمام خيابانهاي شهرشون را به من نشان داد. و تاريخچههر كدامش را براي من تعريف كرد. بعد از اون هوس كرديم بريم دم دريا، دوستم من را برد درياكنار،
من تا حالا اين شهرك را نديده بودم، خيلي از اين شهرك خوشم اومد. ويلاهاي فوقالعاده قشنگي داشت.
ويلاها به 4 بخش تقسيم ميشوند.
1- ويلاهاي سبك آمريكايي
2- ويلاهاي سبك فرانسوي
3- ويلاهاي سبك آلماني
4- ويلاهايي كه بعد از انقلاب به صورت تيپ ساخته شدند.
شهرك خيلي قشنگي هست. بعدش هم رفتيم توي قسمت سيسايت. و يكم كنار دريا نشستيم.
به من كه خيلي حال داد،
همه جا تاريك بود، هوا ابري و دريا كاملا آرام بود. و در نهايت نسيمي كه ميوزيد، صورتم را نوازش ميداد.
شب فوقالعادهاي بود.
ديوونه، ديوونه،
ديوونه شو، ديوونه.
حدود ساعت 1:15 بود كه من و دوستم تصميم گرفتيم بريم به سمت هتل.
دوستم تقريبا تمام مسير 40 كيلومتري درياكنار تا هتل من را مثل اين مسابقات ماشين راني اومد. فقط فكرش را بكنيد كه با سرعت 110-120 از وسط شهرها رد ميشديم.
من بيشتر توي حال و هواي خودم بودم، و آهنگ گوش ميكردم.
پ.ن.
وقتي از توي شهر رد ميشديم، ياد بازي Need For Speed افتادم. انگار كه توي يكي از همون ماشينها هستم.
ديوونه، ديوونه،
ديوونه شو، ديوونه.
هنوز تو جاده كمربندي تهران بودم و كاملا وارد شهر نشده بودم، كه به بچهها زنگ زدم و براي كوه قرار گذاشتم.
وقتي به مادرم گفتم، ميخوام برم كوه، داشت شاخ در ميآورد. مخصوصا وقتي فهميد كه من هنوز نهار نخوردم. و هيچ چيز هم ميل ندارم.
ميگفت: رها صبر كن برسي، و يكم خستگيت در بره، بعد از اين كارها بكن.
ديوونه، ديوونه،
ديوونه شو، ديوونه.
5 شنبه شب توي ماشين بودم و با يكي از دوستام صحبت ميكردم. در همين حين يك ماشين به سرعت از سمت راست من سبقت گرفت. دوستم عصباني شد و گفت اي ديوانهها اصلا درست رانندگي نميكنند.
وقتي اين حرف را زد، خندم گرفت.
با تعجب پرسيد: رها چرا ميخندي؟
گفتم: آخه هر وقت يكي از اينها را ميبينم، كه اينجوري از كنار من ميگذره، ياد خودم ميافتم، و ميگم اين ملت چقدر به من فحش ميدن.
پ.ن.
ياد خورشيد خانم هم افتادم. ياد اون 2 روزي كه پشت ماشين من نشست. و ...
ديوونه، ديوونه،
ديوونه شو، ديوونه.
جمعه بعد از ظهر، با خانواده رفته بوديم اطراف تهران، از اونجا كه با يكي از دوستام قرار داشتم، با 2 تا ماشين رفتيم.
موقع خداحافظي، دختر عمو مامانم من را ديد، كه تنها نشستم. به من گفت تا كي ميخواي تنها باشي. و من با يك لبخند معني دار، خداحافظي كردم.
تو راه برگشت. يك جاده پر پيچ خم و سبز را طي كردم.
توي راه دوست داشتم كه پرواز كنم.
...
نميدونم چه حكمتي هست، كه اين هفته هم بعد از ظهر جمعه سر از بزرگراه بابايي درآوردم.
و باز هم صداي بوق ممتد كيلومتر شمار ماشين.
ديوونه، ديوونه،
ديوونه شو، ديوونه.
يادمه، خيلي سال پيش، يك مدتي عادت كرده بودم كه هر بار پشت ماشين مينشستم، يكبار تا آخرين سرعت ماشين ميرفتم. (يا نزديك آخرين سرعت.)
خيلي سال بود كه اين عادت از سرم افتاده بود، و ديگه تا وقتي لازم نبود، خيلي تند نميرفتم.
بعد از مدتها، مثل اينكه دوباره اين عادتم برگشته سر جاي خودش، و حالا حداقل روزي يكبار، اين كار را انجام ميدم. باز جاي شكرش باقي هست، كه وقتي اين كار را ميكنم كه تنها هستم.
پ.ن.
1- 95% اوقات تنها هستم.
2- خيلي وقتها پيش ميآد كه به اون 5% هم رحم نميكنم و اونها را هم بي نصيب نميگذارم.
ديوونه، ديوونه،
ديوونه شو، ديوونه.
چند شب پيش يك تصادف ناجور توي بزرگراه يادگارامام ديدم. اولش يكم سرعتم را كم كردم. ولي بعد از مدتي ....
ديوونه، ديوونه،
ديوونه شو، ديوونه.
يك مدت بود كه نسبتا، زود ميآمدم خانه. اين عادتم هم داره ترك ميشه.
سهشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر