نميدونم چرا اينجوري شده
ديشب يكي از دوستام را روي خط ديدم، خيلي ناراحت بود، وقتي دوربينش را روشن كرد،ديدم از بس گريه كرده، صورتش باد كرده. نميدونستم چي شده، فقط ميگفت يكي از دوستاش مريض شده و داره ميميره. كلي با اون شوخي كردم. به اون ميگفتم كه تو بايد به دوستت، روحيه بدي، يك كاري بكني كه اين آخر عمري به اون خوش بگذره، با اين حالتت، اون را بيشتر ناراحت ميكني و ...
اينقدر گفتم تا يكم خنديد. صحبت يكي ديگه از بچهها شد، گفت اون داره ازدواج ميكنه.
ياد خودش افتادم كه قرار بود با يك پسري ازدواج كنه، تقريبا همه كارها را انجام داده بودند. همچين كه صحبت ازدواج خودش شد، باز زد زير گريه، گفت: دوستم را كه ميگفتم، همين نامزدم هست. هپاتيت گرفته و بيماريش زده به كبدش...
وقتي اين را شنيدم، يك لحظه خشكم زد. خيلي ناراحت شدم. ...
تا حالا سال خيلي سختي را پشت سر گذروندم، تقريبا از همون شب اول سال نو شروع شد.
توي عمرم، هيچ وقت اين همه فشار روي من نبوده، بعضي وقتها واقعا مثل ديوانهها ميشم. توي عمرم يادم نميآد به يكي از دوستام گفته باشم كه براي كاري وقت ندارم. ولي امسال چند دفعه اين اتفاق پيش اومده و خواهش دوستام را با تاخير انجام دادم. به نظرم دارم آب ديده ميشم. ...
دوست دارم فرياد بكشم. براي خودم، توي دلم. تازگي خيلي خسته ميشم، زياد.
باز ياد اين شعر افتادم:
مانده به آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگي ما عدم ماست.
خيلي دوست دارم يك جا پيدا كنم و يكم براي خودم گريه كنم. شايد لااقل اينجوري، دلم يكم سبك بشه، اينقدر پر شده كه داره ميتركه.
فكر ميكنم، تازگي، پام يك جا گير كرده، همچين كه ميآم بلند بشم، ميخورم زمين.
امشب با دوستم و خانمش رفتم سينما، فيلم زماني، خيلي فيلم مزخرفي بود، دوستم فقط به خاطر اينكه روي سر در سينما اسم هديه تهراني و محمدرضا گلزار بود، اين فيلم را انتخاب كرد. وسط فيلم ميخواستيم بلند بشيم. ... آخر فيلم كلي دوستم معذرت خواهي كرد. به هر حال مواظب باشيد كه شما گول بازيگراش را نخوريد.
امشب براي اينكه راهم به اميرآباد و دانشگاه تهران نخوره، مجبور شدم يك دور قمري بزنم. با اين حال بازم توي خيابان شريعتي، گير ايست بازرسي افتادم. جالب بود، بعضي از رانندهها به جاي اينكه آرام بگيرند، در اعتراض به بسيجيها كه مسير خيابان را بند آورده بودند، همينجور بوق ميزدند.
امشب توي بزرگراه خيلي تند ميرفتم. البته هميشه تند ميرم، ولي با اين تفاوت كه امشب موقع رانندگي، سرم را بالا گرفته بودم و قرص كامل ماه را نگاه ميكردم. از وقتي كه پسر عمهام تصادف كرده، يكم نگرانم. شايد برم با پدرم صحبت كنم، كه اين ماشين را عوض كنيم. (باز خوبه نگران هستم و اينجوري رانندگي ميكنم.)
دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر