امروز با بچهها رفتيم كوه، هوا خوب بود.
هلمز ميگفت: كه حتما ميخواد بره قله دماوند. در مورد تمرينهايي كه بايد بكنيم كلي صحبت كرديم.
در مورد سفر تهران-شمال به صورت پياده صحبت كرديم و ...
توي راه برگشت بوديم كه آن سوي مه در مورد تصادف يكي از اقوامشون گفت: كه فوت كرده، خيلي ناراحت شدم. پيش خودم گفتم كه اين ماه چقدر حادثه بد اتفاق ميافته.
شب كه اومدم خانه از بس خسته بودم، يك چرخ توي اينترنت زدم و حدود ساعت 10 رفتم خوابيدم. حدود ساعت 11 بود كه با صداي برادرم از خواب بيدار شدم.
برادرم داشت ميگفت كه رها نميتونه صحبت كنه و خوابه.
چشمهام را باز كردم و گفتم چه خبره؟!
دادشم گفت: پسر عمو هست، يك خبر بد داره. ميگه پسر عمه توي اصفهان تصادف كرده و توي تصادف از بين رفته، حالا ميخوان برند جسدش را بيارند تهران
ميپرسه تو هم ميآي؟!
داشتم از تعجب شاخ در ميآوردم. پسر عمهام حدودا 2 سال از من بزرگتر هست، چند سال پيش ازدواج كرده بود، يك بچه داشت، و تا اونجا كه من خبر دارم منتظر بچهدومش بود. تلفن را گرفتم و يكم صحبت كردم. گفتم: 10 دقيقه ديگه خبر ميدم ميآم يا نه.
هر چي فكر كردم ديدم، نميتونم بلند شم با اونها برم. چند شب بود كه نخوابيده بودم. احتمال ميدادم كه مجبور بشم رانندگي هم بكنم، اونموقع ...
هنوز كه هنوزه گيجم، باورم نميشم كه پسر عمهام فوت كرده.
سهشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر